حالا چند هفتهایست که تهرانم. چهار یا شاید هم پنج یا شش هفته. پس فردا هم برمیگردم لندن پیش دوستدخترم و گربه. دوست داشتم از این سفرم بیشتر بنویسم. چه میدانم، هر روزش چیز کوچکی بنویسم و آخر سر بشود یک متن بزرگ. کاریست که دوست دارم. کاریست که وقتی دریا میروم گاهی انجامش میدهم اما هی با خودم میگویم نیازی نیست دریا باشم تا روزمرهنویسی و هرروزنویسی کنم. اما خب هی نمیشود. هی پشت گوش میاندازم. این چند سطر هم جهت ثبت. در کجا؟ در تاریخ؟ در وبلاگم؟
یکی از هدفهای سفرم این بود که این خانهی بهار را برپا کنم. بعد از چند روز اسمش را گذاشتم اتراقگاه تهران. انگار تلاشی باشد برای قطع نکردن اتصالم با تهران. مثلا وقتی که میآیم تهران نخواهم بروم هتل. در غیابم، وقتی که لندن بودم دوست دبیرستانم که حالا املاکی شده و در این یکی دو سال اخیر «کمکم» کرده وسایلم را آورد اینجا. اسبابکشی غیابی. من صبح کله سحر رسیدم تهران و با دوست کذایی دم در اتراقگاه قرار داشتیم چون کلیدها دست او بود. راستش قبلترش واحد را اجاره داده بودیم و همین دوست کذایی مستاجر را بلند کرد و اثاثم را آورد. آن روز صبح هم با اسنپ از فرودگاه امام آمدم اینجا. ۲۶۶ هزار تومن شد که بنظرم خیلی گران آمد. اما هفت ماهی بود که ایران نبودم و در این هفت ماه دلار یک جهش حسابی داشت و خودم را آماده کرده بودم برای قیمتهای «گزاف». وارد خانه که شدم از چیزی که انتظار داشتم بهتر بود. حداقل نسبتا تمیز بود. اما خانه پر از کارتن بود. چند روز بعدش مشغول باز کردن کارتنها شدم. یکی-دوتا از دوستانم هم آمدند کمک کردند. دیگر پرده که زدم خانه تازه شبیه خانه شد. مضاف بر این چشمانداز پنجرههای غربیام هم کثافت بود، نمای ساختمانهایی نوساز که آن طرف کوچهای تنگ ساخته بودند. انگار توی صورتم بود. پردهها را که زدیم وضع بهتر شد. خیلی بهتر شد. اصلا خیلی زود به این اتراقگاه موقت، به این محلهای که هنوز حس میکنم در آن توریست هستم عادت کردم. به همسایههای جدیدم. طبقهی همکف هم کلا تجاریست. یک بقالی و یک املاکی و یک ماستبندی و یک کفاشی و یک رویهکوبی مبل و از این قبیل چیزها. کوچهام هم تردد زیاد دارد. همین است که اکثرا پنجرهها را میبندم و پردهها را میکشم. هوا اینجا آلوده نیست، کثافت است، و اصلا همین شده که این هفتهی آخری مریض شدم. آن هم علیرغم اینکه درست قبل از همین سفر تهران واکسن آنفولانزا زدم. اما بهرحال جسم آدمیزاد توان مشخصی دارد و من ریههایم دیگر جایی وا دادند.
این خانه هم به نوعی شبیه همهی خانههای اخیرم شده. چند سال قبل بازسازیاش کرده بودم. کفاش را با گلپسند پارکت دست دوم کار کردیم (گلپسند هم طی این سالها کیفیت کارش افت کرده، مثل همهمان، و هنوز هیچی نشده جا به جا پارکتها ور آمدهاند) و بعد حالا که مبلهای سبزم هم اضافه شدند و کتابها را هم چیدم و میز نهارخوری و کامپیوتر رویش را هم علم کردم دوباره همان تصویر همیشگی ساخته شد. همان جایگاه نوشتنم. حتی بعد از چند روز جاجیم پدرم را هم عوض رومیزی پهن کردم روی میز. کمی زبر است و حتی همین حالا هم کونهی دستانم را اذیت میکند. میخاراند. اما اهمیتی نمیدهم. «بچه خوک» را در چنین وضعیتی نوشتم. پارسال. قبل از قتل مهسا. پارسال، شهریور ۴۰۱. وقتی همه چیز شکل دیگری بود. اصلا زندگی خودم چقدر متفاوت بود. حداقلش اینکه ساکن ایران بودم. حالا نه، حالا اینجا اتراقگاهم است. فانتا و دومینیک لندنند. خانهی من هم آنجاست. اما نمیدانم چرا وقتی به دوردستها نگاه میکنم بعید میدانم که من در لندن بخواهم بمیرم. شاید حتی برای مرگم برگردم و در همین اتراقگاهم اتراق کنم. با همین جاجیم پدرم که انداختهام روی میز نهارخوری یادگار مادرم. لای ظرفهایی که چیز خاصی هم نیستند اما نمیدانم چرا اینقدر به جایی از من متصلند. حتی دقیق نمیدانم چهجور اتصالی. حتی خود ظرفها هم همگی یکسن و همگن نیستند. «گرد هم» جمع شدهاند. بشقابهای گلگندم مال مادرم هستند که فکر کنم او هم از مادرش گرفته بود. بشقاب سبزها مشخصا مال مادربزرگم هستند. یک سری بشقاب خوشاندازهی ژاپنی هم دارم که دستدوم از دیوار خریدم. آن سالی که نقل مکان کرده بودم لواسان. چقدر آن سالها رویایی هستند در نظرم. یک سری هم بشقاب خاکستری آیکیا دارم که دوستدختر آن سالهایم چشمروشنی خانهی لواسان آورد. سنگین هم هستند طبعا و زیاد استفادهشان نمیکنم. حالا پسفردا که مسافرم، قصد کردهام بعضی چیزها را ببرم. یکیش همین آیمک. زورم میآید آنجا دوباره ۱۵۰۰ پوند بدهم و یک نویش را بخرم. میگویم خب همین که هست، کارش را دارد میکند، ایرانایر هم ۴۰ کیلو بار مجاز است. اما خب بحث دیسک کمرم هم هست.
همسایه زیریام محمود که این مدت خیلی با هم گرم گرفتهایم دیشب آمد دیدنم، برایم دوباره آبگوشت آورده بود و یک پیشدستی ریحان، بهش یک نسخه از «آخرین گرگ» را دادم. تاکید هم کردم چاپ سوم است گرچه گمانم درکی از ترمینولوژی و مناسباتِ مسخرهی نشر ایران ندارد. اما خیلی تشکر کرد. بعد هم از دیسک کمرم برایش گفتم که محمود گفت اگر بهش گفته بودم با ماساژ درمانم میکرد. تشکر کردم. باز از بیسکوییتهای محصول مشترک سامکافه و پراگ بهش تعارف کردم (متوجه شده بودم که دوست دارد)، صفحه اول آخرین گرگِ چاپ سوم برایش نوشتم تقدیم به محمود، با مهر و ارادت، نیکزاد، آبان ۱۴۰۲، چون راستش غیر از اینها چیزی هم برای گفتن و نوشتن ندارم. همینم. کمی گیج، کمی گنگ. نه دوست دارم برگردم لندن و نه در عین حال تاب و توان جدایی از فانتا را دارم. احساس میکنم این آن رابطهایست که در زندگیام رویش سرمایهگذاری کردهام، یا باید بکنم، این آن آدمیست که قرار است با هم زندگیمان را بسازیم. بعد علاوه میکنم به اینها وضعیت تهران را که شبیه یک اتاق گاز گنده شده وهر بار که در پی مسلسلی از سرفهها و عطسههای آبدار بهدو خودم را میرسانم پای دستشویی به خود نهیب میزنم که عمو جان خودت هم خوب میدانی تهران دیگر مدتهاست جای زندگی نیست. مهرجویی بنده خدا هم گفته بود این را. برای او که آن شهرک باصفای حومهی کرج هم جای زندگی نبود.
راستش قتل مهرجویی درست دو روز قبل از پروازم به تهران بود. حتی روز دوم یا سومی که اینجا بودم، لای جعبهها، همین بغل دم تالار وحدت مراسم مهرجویی بود و حتی نیمنگاهی داشتم که بروم، چه میدانم، گفتم بروم شاید یک چیزی، همین چیزی که مثل قیری گرانرو آهسته از اینور مغزمان به آنطرفش جاری میشود بالاخره «مخرجی» پیدا کند. شاید. چه میدانم. فانتا هم البته خیلی مخالفت کرد با ایدهی رفتنم به مراسم مهرجویی. نگرانم بود. من هم نرفتم. سرم هم شلوغ بود. اما اگر هم شلوغ نبود نمیرفتم. حتی با خودم فکر کردم هی، مردِ درازِ آواره، آخرین باری که کسی «نگرانت» بوده کی بوده؟ یادت هست؟ یا شاید هم آمده بودم تهران در جستجوی ارواح آنهایی که روزگاری نگرانم بودند، روزگاری من نگرانشان بودم و حالا جز ابری رقیق از خاطراتِ محزون لابلای ابرِ غلیظِ آلودگی تهران چیزی نمانده. سادهترش را بگویم: مادرم، پدرم، کلا خانوادهام، همان چیزی که سال ۲۰۱۴ طی «مهاجرت معکوسم» به «دامان» آن برگشتم. باید بپذیرم این مهاجرت دومم، همینی که هفت ماه پیش بیبرنامه با اتصال ناگهانی به فانتا شکل گرفت، و بعد با ارسال دومینیک به لندن میخش کوبیده شد، این مهاجرت دومم بنوعی «لاجرم» بوده. «بناچار» بود. من دیگر کسی را ایران نداشتم. خودم بودم و خودم. و دست و پا میزدم برای ریشه دواندن. آن هم با دیسک کمر و هزار جور نژندی جسمی و روحی دیگر. نه، شدنی نبود، جایگاه آلی و ارگانیک من خارج است و اینجا، لای این دودها، بالای این ماستبندی و املاکی و کفاشی در این ساختمانِ ۶۰-۷۰ ساله که انگار صرفا توی رودبایستی ما سر پا مانده، اینجا، این خانه صرفا اتراقگاهم است. نمیدانم چرا حس میکنم «اتراقگاه» چیزی از موقتی بودن در خودش دارد. دارد، قطعا دارد، اما جاجیم پهن کردن و آراستن خانه و دل نکندن از اشیا و اثاثیه، اینها که موقتی نیست، دل نکندن هم از آن طرف چیزی از ابدی در خودش دارد. شاید هم پاسخ منطقی این بیقراری ها این است که من «دو وطنه» هستم. خاطرم هست خواهرم چقدر حرص میخورد هر بار این «دو وطنه» را میگفتم و به فانتا هم که اینجوری واضح و مشخص نگفتم «دو وطنه» اما او هم هربار با شنیدنش دست به لگن میشد.
یکی-دو هفتهی اولم در اتراقگاه شوق و ذوق بیشتری داشتم. هنوز سرما هم نخورده بودم. چندتایی دوست و آشنا هم آمدند پیشم. البته بعد از اینکه جعبهها را رتق و فتق کردم و پردهها را زدم و اتراقگاهم، حداقل داخلش، سر و شکل مقبولی گرفت. یادم است هر کسی که میآمد پیشم اولش نیم ساعت ازش معذرتخواهی میکردم بابت خانهی فرومایهام. (محمود از ساختمان کهنهمان بعنوان «زگیل» این محله یاد میکرد.) انگار خودم خجول بودم بابت این نقل مکان از شمال شهر به مرکز شهر. با طنزی تلخ از ماستبندی و کفاشیِ همکف میگفتم. تاریخچهی خانه و آن بازسازی کذایی را میدادم، پارکتهای دست دوم گلپسند که اینجا و آنجا ورآمده بودند را نشان میدادم. نه که بدم میآمد از این «تور اتراقگاه به میهمان» اما انگار احساس وظیفه میکردم که این توضیحات را بدهم. بعد هم میگفتم جنس مردمِ اینجای شهر «واقعیتر» است. واقعا هم هست. گمانم من هیچ وقت در «شمال شهر» جا نیفتادم. پانزده سالم بود که از اکباتان نقل مکان کردیم «شمال شهر» و حالا که ۴۲ سالم است و در این اتراقگاه مستقرم، میبینم حتی آن سالهای نوجوانی و جوانی هم شرم و خجالتی با خودم داشتم نسبت به «شمال شهر» و خودم را ملزم میدیدم توضیح دهم قبل از این اکباتان بودهایم. نمیدانم شاید هم اصلا قضیه شرم و خجالت نیست و بیشتر این است که دوست دارم وراجی کنم و دنبال گوش مفتم که این تاریخچهی محقر و ناچیزِ خودم و خانوادهام را با این اثاثکشیهای تاریخی آذین کنم و به شکل داستانی شنیدنی به خورد طرف مقابلم بدهم. اما بهرحال کم کم در همین اتراقگاه بهار جا افتادم. خودم هم با ماجرا کنار آمدم. اما دیگر بعد از چند هفته هم مریض شدم و هم هرچه به تاریخ برگشتم نزدیک شدیم اصلا دل و دماغ معاشرت را از دست دادم. اما تا قبل از این که دل و دماغم بخشکد مهری را هم دیدم که بهم سفارش داده مطلبی دربارهی سوگ برای مجله بنویسم. هنوز ننوشتهام. نمیدانم چه بنویسم. به خودش هم گفتم که خشکم و سرگشته و جز این، اینهمه سفر کردن و از اینجا به آنجا رفتن و خانه «برپا» کردن دیگر فرصتِ نوشتن برایم نمیگذارد. البته به همین هم فکر کردم که سوگ را در قالب همین تجربهام ببینم، همین «اتراقگاه موقتی» را بشکل مکانی تصویر کنم برای سوگواری، سوگواری برای ترک ایران، برای همهی چیزها وآدمهایی که این چند سال از دست دادم. اما حس میکنم بخشی از این «سوگ» را در مموارِ پدرم یعنی «بچه خوک» نوشتهام. متن من آن است، متنی که ازش خجالت نمیکشم. البته هنوز هم ناشرش را نیافتهام. به چشمه دادمش که طبق معمول محترمانه ردش کرد. میگویم محترمانه چون سه تا داور کلی چیزمیز دربارهاش نوشته بودند و رسما و علنا هم ردش نکردند اما نیاز به «بازنویسی» دارد و مختصات این بازنویسی اینقدر برایم گنگ است که حس میکنم فرستادهاندم پی نخود سیاه. لذا خلاصه اینکه مذاکراتم برای «بچه خوک» هم فایده چندانی نداشته. مضاف بر اینکه خودم هم نسبت به چاپ کردن «سرد» شدهام. علیالخصوص بعد از چاپ شدن «بازرس» و بازخوردِ مایوسکنندهای که داشته. به خودم میگویم حالا چاپ کنی که چی وقتی کسی نمیخواند. شواهد و قرائن اینطوریست که باز ترجمههایم حداقل توفیق بهتری داشتهاند. همین آخرین گرگ و چاپ سومش مثلا. یا «حیواندرون» که آن هم چند وقت پیش رفت چاپ دو و اتفاقا همان اوایل سفر تهران که تازه با محمود آشنا شدم یک جلد از آن هم بهش هدیه داده بود. پریشبها به فانتا میگفتم قصد کرده بودم پروست ایرانی بشوم اما آخر سر شدم مترجم نوولاهای کراسناهورکای. یکی-دو جای دیگر هم بهم سفارش ترجمهی نوولاهای کراسناهورکای دادهاند. البته ناراحت نیستم، ولی دوست داشتم عوض ترجمه، بابت تالیفیهایم قدر میدیدم، که ندیدم. همین است که میگویم سرد شدهام. البته این مرضِ سرد شدن اختصاصی من نیست. با آیین هم که حرف میزدم احوال مشابهی داشت. میگفت دیگر نمینویسد. میگفت دارند قشم خانه میسازند و به زودی از تهران میروند. عکسهای خانهی در حال ساخت را هم نشانم داد. من هم گفتم با فانتا قصد کردهایم برویم قبرس. کلی هم از قبرس تعریف کردم و آخر سر هم گفتم قبرس مثل همین جنوب خودمان است، بگو مثلا مثل قشم، البته منهای آخوند. واقعا هم قبرس در نظرم همین بود. شوخی-جدی حتی خیال میکنم شاید آیندهام عوض کشتی و بازرسی از سازههای دریایی چیز دیگری باشد، بشوم املاکی در قشم. به هموطنان تشنهی دریافت پاسپورت اروپایی بابت خرید ملک راه و چاه قبرس را نشان دهم و خودم هم از کنارش «کمیسیون» بخورم. دروغ هم نمیگویم، یکی از برنامههای دور و درازمان با فانتا همین قبرس است. از بس که سفر تابستانی اخیرمان خوش گذشت و اصلا مرهم رابطهی متزلزلمان شد که به فکر افتادهایم طولانیمدتتر برویم به آن جزیرهی پرت. جز این در همین سفر اخیر تابستانی به قبرس من یک ترجمه هم کامل کردم (خمیازه: باز هم نوولایی از کراسناهورکای) اما خب واقعیت این است در لندن تا حالا نتوانستهام چیزی بنویسم. دلایل این نتوانستن متعددند اما بهرحال هر کسی که مینویسد جاها را بر حسب «امکان نوشتن» طبقهبندی میکند و برای همین است که من تهران و لواسان و شمال و قبرس در نظرم مقبولند چون همین مختصر نوشتهها و ترجمههایم در این جاها بود و عوضش در لندن تا حالا هیچی ننوشتهام؛ البته جز وبلاگ، که البته حساب نیست؛ بماند که یکی از دوستدخترهای قدیمم که مدتها هم دوست معمولی بودیم اما بمرور نفرتی میانمان شکل گرفت و دیگر مطلقا رابطهای نداریم، یک بار به من گوشزد کرده بود که وبلاگم بهترین چیزیست که نوشتهام و اصلا بابت همین شناخته شدم و بعد از آن همهاش دست و پا زدن بوده و به جایی نرسیدهام و بهتر است که برگردم سراغ وبلاگ. البته که به زعم خودم هیچ وقت وبلاگ را «ترک» نکردم و بیشتر دیگران و خوانندگان بودند که وبلاگ را ترک کردند وگرنه منِ الاحقر که کماکان حاضر و آماده و قبراقم که جزییات زندگی ملالآورم و ماجراهای محمود و ماستبندی و اتراقگاه و ناتوانی در نوشتنِ جستارِ سوگ و عدم توفیق «بازرس» در بازار و عدم پذیرش «بچه خوک» در انشاراتیها را با ایشان به اشتراک بگذارم.
آخرش آیمک را با خودم آوردم. سینی دالبرداری که چند سال پیش از کهنهفروشیای در فلورانس خریده بودم و عاشق هندسه و اندازهاش هستم را هم آوردم؛ سُرش دادم در فضاهای خالی جعبهی ذوزنقهشکل آیمک. جز این نزدیک پانصدتا قرص لابلای وسایلم جاساز کردم. علیرغم آنهمه تردید، پروست سحابی را هم آوردم. اصلا شبهای آخر اتراقگاه داشتم بخش مرگ مادربزرگش را دوباره میخواندم (بعد از کلی بدبختی پیدایش کردم، اول گرمانتِ دو است). دلیلش هم البته واضح است، میخواستم ایده بگیرم برای جستار سوگم. بعد که خواندم البته یادم افتاد آن سیچهل صفحهی طلایی شرح حوادث و احوال منتهی به مرگ مادربزرگ است، و نه سوگواری پس از آن. اما جز این اینقدر داشت بهم مزه میداد که به خودم نهیب زدم بس است، این آشغالهای معاصر فارسی چیست که میخوانی تا «فضا دستت بیاید». نمیخواهم فضا دستم بیاید. میخواهم کار خودم بکنم. همین شد که فکر کردم بازخوانی چیزی که اینهمه دوستش داشتم باید صدر فهرست خواندنیهایم برود. خلاصه هفت جلد را چپاندم توی کولهپشتی آبینفتیام که همان پریروزش داده بودم خشکشویی. (بعد از آن چند سال پیش که دومینیک رویش شاشید این کیف دیگر کیف نشد.) آن صبحی هم که عازم امام شدم هوای تهران کماکان کثافت بود. لای مه با اسنپ میراندیم به سمت امام. از ایستگاه «مولوی» که رد شدیم یاد محمود افتادم که میگفت اصالتا بچه مولویست و حتی پیشنهاد داده بود یک روز ببردم مولوی بگردیم. با موتورش. یاد موتورسواریهای با محمود افتادم. یعنی همان روزی که دوتایی رفتیم علاالدین. از ترسم چسبیده بودم بهش و تذکر داده بود «اینقدر نچسبون». فهمیده بود تجربهام در موتور و ترکِ موتور نشستن صفر است. بماند. با این وضع تهران را ترک کردم. اواخر آبان ماه ۴۰۲. فرودگاه هم قبل از تحویل آیمک، که داده بودم نایلونپیچش کردند، رفتم و از آن دکهی آن کنج یک لیوان تخم شربتی گرفتم سر کشیدم. چه کاری بود حالا دهِ صبح تخم شربتی بخورم؟ قبل پرواز هم یک کلونازپام خوردم و راستش کل پرواز خواب عمیقی رفتم. فقط دو بار بیدارم کردند برای غذا. بار اول چلوگوشت بود که با ولع لمباندم و اواخر سفر هم ساندویچ مرغ دادند که در همان حال خواب و بیداری اینقدر بهوش بودم که پاکت سس را با دندان پاره کنم و بریزم لای ساندویچ و بعد هم دوباره خواب عمیق و بیرویا تا لحظهی فرود. بعد هم حزن لندن. حزن لندن و وفق دادن ذهن پیرمردیام به خرج کردن به پوند. این یکی، یا شاید این دوتا هیچ وقت انگار عادی نمیشود.