۱- پنجشنبه
دیشب در هتلی در ابردین خوابیدم. هتلی به نام سیبری. انتخاب غلطی بود. تنها دلیلی که انتخابش کردم این بود که وان داشت. وانش حتی جکوزی هم داشت. به خاطر پادرد و کمردردم آن هتل واندار را انتخاب کردم. وانش هم بد نبود. اما بقیه چیزهایش افتضاح. سقف اتاقهایش کوتاه بود. یک وجب از قد من بیشتر بود. اتاق سرد و نمور. چشمانداز پنجره به یک شیروانی زشت و ایرانیتهایش. مشتریان هتل هم عمدتاً جوان بودند. گمانم تنها کسی بودم که برای سفر کاری این جای جوانپسند را انتخاب کرده. شاید باید هتل بهتری انتخاب میکردم. اما نمیخواستم جای گرانی باشد. چون بعد از دو سال تازه دوباره از شرکت کار گرفتهام و انگار در ذهنم چنین ریزهکاریهایی هم مهم باشد، همین که نشان بدهم آدم کمخرجی هستم. واقعا هم هستم. دو شب ابردین ماندم. در همین هتل ناجور. خرج خورد و خوراکم هم مقتصدانه شد. شب اول برگر فایو گایز خوردم. فردایش نهار غذای کارمندی از پِرِت و شبش هم مرغ تند از ناندوز. یعنی میشود دیشب. دیشب این مرغ تند را خوردم. چهار تیکه ران بیاستخوان با پوست. اولین بارم بود که میرفتم ناندوز. این همه سال در اقصی نقاط جهان ناندوز سر راهم سبز شده و نرفتم. نمیدانم چرا ناندوز مرا یاد مبین میاندازد. همکلاسی دوران دکترا در کانادا. او هم آن سالهای دانشجویی استاد پیدا کردن غذاخوری های به صرفه ولی باکیفیت بود. لابد ناندوز هم جزو اکتشافاتش بود، یا حداقل چنین چیزی محو در خاطرم مانده. روی تکهی سوم مرغم یک موی کوتاه و ضخیم بود. با نوک کارد برش داشتم. اما بقیهاش را خوردم. شاید کار درست این بود که نمیخوردمش، حداقل تکهی آلوده به مو را نمیخوردم. اگر مبین بود لابد مدیریت رستوران را احضار میکرد و اعتراض میکرد؛ عصبانی ولی مستدل و با حفظ احترام، و آخرش هم مدیریت برای جلب رضایت دو تا کوپن غذا بهش میداد و اینجوری غائله تمام میشد. مبین الآن کجاست؟ سالهاست ازش خبری ندارم و احتمالاً تا آخر عمرم هم خبری از نخواهم داشت. شبش هم یک ساعت با فانتا حرف زدم پای تلفن. اوضاع پا و پروستاتم هر دوتا بد بود. پروستات ملتهب. عصب سیاتیک پای راست و باسن راست درگیر و منقبض. گمانم دیروز چهارتا مسکن خوردم. نوروفن. همان ایپوبروفن است. ظهرش هم رفتم یک بسته شانزدهتایی دیگر خریدم. چهار پوند. اما جزو مخارج روزانهام ردش کردم. تحت عنوان «تنقلات». خلاصه شب با چنین وضعی توی آن اتاق سرد و نمورم بودم. خوابم هم نمیبرد. خواستم یکی از زاناکسهای فانتا را بخورم ولی نخوردم. گفتم سر خود نیم ساعت دراز بکشم خوابم میبرد. نبرد که. از بس پروستاتم اذیت میکرد. ۶ صبحِ فردایش باید سوار کشتی میشدم. به هتل سپرده بودم برایم ۵:۳۰ صبح تاکسی رزرو کند. اما از این بیعرضهها بعید بود. ساعت ۱۱ اولین تلاشم بود برای خوابیدن. کمی بعدش پاشدم. یک مسکن دیگر خوردم. جلد ششم کنوسگارد را هم در همین سفر شروع کردم. یعنی توی هواپیمایی که سهشنبه از لندن به مقصد ابردین میآمد. آنجا شروعش کردم. هزار صفحه است. انگار توی این جلد در مورد خودِ فعلِ نوشتن این اتوبیوگرافی شش جلدی و حواشیاش نوشته. یک کمی که خواندم چشمهایم گرم شدند. کتاب را خاموش کردم و سعی کردم بخوابم. باز هم بیفایده. زیر لحاف عرق میکردم و لحاف را هم کنار میزدم سردم میشد. آخرش پذیرفتم که خب ته تهش امشب نخواهم خوابید، مرگ که نیست. البته نگران فردایش بودم. یعنی نگران همین امروز. پنجشنبه. چون حدس میزدم روزِ اول کارِ زیادی داشته باشیم. جز اضطراب، به خاطر پروستات هم بود که خوابم نمیبرد. نوروفن هم مطلقاً هیچ تأثیری رویم نگذاشته بود. آخرین باری که ساعت را دیدم گمانم یکِ شب بود. یعنی اگر همان موقع هم خوابم میبرد چهار ساعت وقت داشتم بخوابم. البته که همان موقع خوابم نبرد، بخشیش هم به خاطر سر و سدای یک دختر و پسر مست که بلن بلند در راهرو حرف میزدند. نمیدانم کی خوابم برد، اما ۵:۱۵ صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. تیشرت سفیدم، همان اسپرینگفیلدی که پشتش طرح پلنگ دارد خیس عرق شده بود. عرق سرد. مسواک زدم و آب خوردم. پادرد و پروستات جفتشان آرام بودند. چمدان را بستم و رفتم دم پذیرش هتل. درش بسته بود. هیچ کسی هم پشت میز نبود. تعجب نکردم، میدانستم این بیعرضهها کاری نمیتوانند بکنند. گوگل کردم برای تاکسی در ابردین. چند دقیقه بعد یک پیرمرد بدلهجه آمد دنبالم. بدلهجه که نه، لهجهشان کلاً اینطوریست. توی راه هم ازم پرسید چند روز روی آب میمانم. گفتم دو هفته. میخواست القا کند که از کار ما آفشوریها سررشته دارد. خوشبختانه ادامه نداد و زود هم رسیدیم. ورود به کشتی هم راحت بود. یعنی تشریفاتش را میگویم. گیریم البته راهپله از اسکله به کشتی شیبش خیلی زیاد شده بود. بابت مد آب. چمدانم مالید به شلوار جینم و گلیاش کرد. نگران بودم بلند کردن این چمدان آن هم در این شیب تند و خطرناکِ پلهها، دوباره کمرم را به هم بریزد. فعلاً که نریخته. یعنی تا الآن نریخته. تا الآن که هفتِ شب است و در دفتری در کشتی نشستهام و اینها را تایپ میکنم. دفتر که نه، کنار اتاق کنفرانس کشتی میزی هست و آنجا نشستهام. اما پروستاتم کماکان ملتهب است. البته نه به وخامت شب قبل. دکترم هم زنگ زد. امروز روز آخر از دورهی دو هفتهای آنتیبیوتیکم بود. گفتم کمی بهتر شدم اما چندان نه. گفتم دیشب دوباره پدرم را درآورد. گفت میتوانم آنتیبیوتیک را تا یک ماه ادامه بدهم. گفتم دیگر نمیشود، نمیتوانم بروم و قرص بخرم، چون سوار کشتی شدهام. البته هنوز لب اسکلهایم. اما دیگر نمیشود بروم شهر ابردین و نسخه ببرم و قرص بخرم. مضاف بر اینکه خودِ دکتر هم اذعان داشت در اسکاتلند نسخههای انگلیس سرراست نیست. دارو نمیدهند. انگار با هم بدند. خلاصه اینکه فردا آخرین آنتیبیوتیکم را میخورم و دیگر کاری از دستم برنمیآید. تنها کاری که از دستم برآمد این بود در دفتر یادداشتم شروع کردم غذاهای هر روزم و در کنارش وضع پروستاتم را ضبط میکنم. یعنی راستش حدس میزنم شاید این «التهاب» از ادویهجات میآید. مثلاً از همان مرغ تندِ دیشب. از مرغِ تندِ مودارِ دیشب. چه میدانم. آدمِ مریض که دنبال علیتهای علمی و مستدل نیست. هرچیزی که خوبش کند یا بهترش کند را بهش چنگ میزند. یا حداقل من که اینطورم. الآن بدانم با حذف ادویه این مرض لعنتی که دوسال است امانم را بریده درست میشود خب با کمال میل ادویه را قطع میکنم. همانطور که علف را تقریباً قطع کردم. از بس که هربار ملتهبم میکرد. جایی هم از تأثیر بد علف بر پروستات ننوشته بود، اما خب خودم میدیدم که بعد از پک سوم-چهارم ملتهب میشود و آن تب مخصوصش میزند به لگن و پاهایم. تبی که مرور اسمش را گذاشتم تب لگنی. دکترم گفت کلینیک جنسی هم بروم بد نیست. آنها آزمایشهایی میکنند برای یورتریت. البته لاندا میگوید آنتیبیوتیکهای یوریتریت را همان اولش خوردهام. منظورش همان اولش است که با هم بودیم هنوز. یعنی اواخر رابطهمان. دو سال پیش؟ شاید کمی کمتر. کمی بیشتر. نمیدانم. چهل سالم است و نفهمیدم کی به این سن و سال رسیدم. دیگر اینکه تاریخ دقیق همهی این رابطهها و جداییهایم یادم بماند پیشکشم. اما نمیدانم چطور شد با لاندا «دوست معمولی» شدیم. حتی دیروز عصر که هنوز روی خشکی بودم و میخواستم بروم استارباکس با لاندا ویدیوکال کردیم. بهش گفتم لندن نمیمانم. با این وضع پا و پروستاتم کار کردن برایم خیلی شکنجه شده و لندن شهریست که برای بقا باید خوب کار کرد و خوب پول درآورد. این را از همان سالهای قبل میدانم. چقدر زود گذشت. همان سالها را میگویم. همان ۱۰ سال پیش. سال ۲۰۱۱ را میگویم. که بعد از دکترایم آمدم لندن و سه سال کار کردم. پروردگارا چقدر افسرده بودم. اینها را به لاندا هم گفتم. انگار که تا حالا کم شنیده باشد. گاهی دلم برای هر زنی که با من باشد میسوزد. از بس که مدام و مستمر دارم از زندگیم، از آنچه در جریان است و آنچه گذشته حرف میزنم. از درسهایی که میگیرم. از شکستهایی که علیرغم درسها میخورم. احساس میکنم داستانهای پیش پا افتادهی زندگیم مثل یک باتلاق خودم را و اطرفیانم را به داخل خودش میکشد. همین فانتا را هم آلوده کردم. از مشکلات مالی و خانوادگی و سر و کله زدن با صاحبخانه و بازسازی آن خانهی قدیمی و سر و کله زدن با پیمانکار و اوضاع پدرم و همه و همهی اینها. وبلاگم آن جایی بود که به صورت سنتی به آن «پناه» میآوردم و این چیزها را مینوشتم. این داستانهای پیشپا افتاده را بر سر مخاطبی نادیده تلنبار میکردم. همانطور که دلم میسوزد برای اطرافیانم که شنوندهی نقنقهایم هستند، با همان منطق، دلم برای خوانندگان ویلاگ هم میسوزد. اما خب وبلاگم تقریباً نابود شده. مثل مابقی وبلاگها. گاهی فکر میکنم با یک اسم جدید یا حتی همین اسم اینستابلاگ بزنم. بارها به این فکر کردهام. اما به نظرم، نمیدانم چطور بگویم، انگار کار زبون و نازلی باشد. شاید هم برای توجیه تنبلیام این حرف را میزنم. اما دلیل اصلی چیز دیگریست. دلیلش این است که من دیگر آن دانشجوی یک لا قبای سابق نیستم. و به تبعش اگر بخواهم از زندگی واقعیم وبلاگ بنویسم مدام باید به قید و بندهایی فکر کنم. به ملاحظاتی. در نهایت اینکه انگار زندگیام را غربال میکنم و فقط از آنچه که باعث آزردگی نشود مینویسم. شاید هم باید دوباره اسم مستعار جدیدی پیدا کنم. نمیدانم موضوع بغرنجی شده. هم دلم نمیخواهد اینجا را از دست بدهم و هم نوشتن درش سخت شده و هم اینکه کلا دوست دارم نوشتههای طولانیترم را جور دیگری ازشان استفاده کنم. در رمان «برگ جهان» که دو سال پیش استارتش را زدم ولی نصفه کاره ماند. چیزی که فرم غالبش ادامهی منطقی و طبیعی و ارگانیک فرم وبلاگم است. روایتی که انسجام و وحدت داشته باشد و حداقل بتواند نخهایی که الآنم را به گذشتهام وصل میکند نشان بدهد. نشان که نه، آن نخها، آن ریسمانها استخوانبندی کارم هستند. یعنی اصلاً نوشتن از هر نوعش به همین خاطر برایم جالب است. صرفاً ضبط کردن لحظهی گذرا نیست بلکه توالی این ثبت کردن خودش منطقی درونی دارد. ارتباطی با ذهن نویسندهاش و با ساختار روانش دارد. یا حداقل نوشتنی که من میپسندم این شکلیست. نوشتههایی که دوست دارم بخوانم هم چنین مشخصاتی دارند. مثلاً همان کنوسگارد. با همین نگاه است که «قصه» دیگر کلاً برایم در ردهی بعدی اهمیت است. قصه خودش تلاشیست برای پنهان کردن چیزی دیگر. قصهگوها روایتهای واقعیشان و تجارب واقعیشان را کج و معوج میکنند و ازش قصه میسازند. اما واقعاً چه نیازیست به پنهان کردن؟ خب، این بحث دیگر بس است. صرفاً مقدمهای بود. برگردم به پنجشنبه. تا ۱۰ شب گیر بودم. چشمهایم دیگر دو خط قرمز بودند. منتظر بودم بارگیری اقلام از اسکله به روی کشتی شروع شود، گواهینامهی کذایی را صادر و امضا کنم و بروم توی کابینم کپهی مرگم را بگذارم. همین هم شد. توی کابین کمی با کشِ حلقهایم درازکش توی تخت ورزشهایی کردم که عصب پا و باسنم ول کند و بعد هم خوابیدم.
۲- جمعه
امروز همه چیز بهتر بود. دردهایم. روزهای قبل از سوار شدن به کشتی اینقدر بد بودم که چندین و چند بار به سرم زد بیخیالش بشوم، همانجا در ابردین بیخیال کشتی شوم و برگردم لندن و بعد هم برگردم تهران، ایمیل کاریام را جواب ندهم و سیمکارتم را هم بیندازم توی جوب. مگر چی میشود؟ تنها بدیاش این میشد که این پل را برای همیشه خراب میکردم. منی که در چنین احوال متشنجی بودم امروز اینقدر بهتر بودم که حتی به این فکر میکردم که اگر مأموریتم به هر دلیل طولانیتر شود بد هم نمیشود چون پول بیشتری گیرم میآید. بعد از ظهر هم رفتم جیمِ کشتی. یکی آنجا بود که گفت روی در نوشته تازهواردین تازه بعد از ۱۰ روز میتوانند از جیم استفاده کنند. به خاطر کووید. درست میگفت. دوستانه هم گفت؛ یا حداقل به منِ ادایی بر نخورد. برگشتم توی اتاقم. به مربیم پیغام دادم که احتمالا کل این سفر نتوانم کلاس داشته باشم و همان حرکتهای سابق را انجام میدهم و مابقیاش را دعا میکنم که دوام بیاورم. عکس و فیلم از کابین فسقلیام برایش فرستادم که برداشت نشود دارم بالکل کلاس را میپیچانم. بعد هم توی کابین کمی ورزش کردم. گردنم را چپ و راست کردم و کشیدم. کش را هم انداختم به پاهایم و کمی هم با آن حرکت زدم. به بقیهاش فکر نمیکنم. اگر بد بشود هم قدر کافی مسکن دارم، گرچه میدانم مسکنها هم فایدهی چندانی ندارند. حین ورزش هم لطفی گوش کردم. روی ساوندکلاود. چرا؟ چون از هفتهی پیش اسپاتیفایم پرید. نپرید که. با اکسم اکانت دوتایی داشتیم. یعنی در حقیقت من روی کولش سوار بودم و قرار بود پولش را بهش بدهم که هیچ وقت ندادم. چرا؟ چون جدا شدیم. او هم چند ماه بعد از جدایی انگار یادش افتاده و مرا از پریمیوم دونفره انداخته بیرون. بد هم نشد. گمانم سالها بود لطفی و شهناز گوش نکرده بودم. حتی توی مسیر فرودگاه هم «هزار مضراب» توی گوشم بود. همان روزی که تهران خیابان جمهوری مردم ریخته بودند بیرون و شعار میدادند. من هم زیر لب با همان تقطیع لطفی میخواندم:
خیز
که فرمان ده
جان وجهان
از کرم امروز به فرمان است
و لابد میخواستم بعدش هم چنین چیزی را توییت کنم و بعد هم انقلاب شود.
همهی اقلام پروژه را بارگیری کردیم. امشب راه میافتیم و از بندر میرویم. اصطلاحاً سوار مد میشویم که کفِ کشتی گیر نکند به کفِ حوضچهی آرامش. اینها را عصری روی بریج با افسر دوم کشتی مرور کردم و توضیح که میداد سعی میکردم خردمندانه کله تکان بدهم. طفلکی آسیایی بود و چقدر احترام میگذاشت. اگر همین سِمت را یک غربی داشت احتمالاً برعکس بود و منِ بازرس باید برایش چاکرم مخلصم میکردم تا بهم اطلاعات بدهد. دلم برای خودمان، برای ما جهان سومیها میسوزد.
۴- شنبه
دیشب کمی قبل از ۱۲ سعی کردم بخوابم. خوابم هم برد. یک ساعت بعدش از گرفتگی سرتاسری سمت راست بدنم بیدار شدم. انگار کل نسوج سمت راستم و اندامهایش داشتند آب میرفتند و منقبض میشدند. دیدم خوابیدن فایده ندارد. قرص هم نمیخواستم بخورم. نه قرص خواب و نه مسکن. چون آب نداشتم و باید یک طبقه میرفتم پایین و در سلف بطریام را آب میکردم اما حوصله نداشتم و امیدوار بودم خودش بگذرد. کمی بعد هم کشتی راه افتاد. از صدای وینچها فهمیدم که راه افتادهایم. حدس زدم ۳ صبح باشد. چون میدانستم ساعت عزیمتمان این بود. کتاب خواندم و چشمانم که گرم شد دوباره سعی کردم بخوابم. نشد. حالا گشنهام هم شده بود. متنفرم از این وضعیت، همین که بی خوابیات اینقدر کش میآید تا گرسنه هم میشوی. آخر سر چراغ بالای تخت را روشن کردم. یک گرانولا بار خوردم. رفتم دکِ پایین بطریام را آب کردم. کشتی حالا خوب تکان میخورد. مثل گهواره. ترسیدم بدتر از این بشود و طوفانی بشود. اما کاپیتان در جلسهی صبح گفته بود در مسیرْ دریا کمی—فقط کمی—ناآرام است و کشتی کمی در امواج میغلتد. آخرین بار کی بود که این تکانهای گهوارهای را تجربه کرده بودم؟ احتمالاً دو سال پیش، قبل از کووید در بلغارستان که سوارِ کشتیای بودم عیناً مثل همین. آن هم قرمز بود و حتی فکر کنم سازندهشان یکی بود. هر دو از همین کشتیهای ۶۰-۷۰ متری سرویس آفشور که جرثقیل کوچکی دارند و کارهای متفرقه در میادین نفتی انجام میدهند. این کشتیها را دوست دارم. بخاطر همین کوچکیشان. سلفشان هم جمع و جور است. فضایشان هم دوستانهتر است چون تعداد کمتری آدم هستند و خیلی زود آدم با همه آشنا میشود. برعکس آن هیولاهای گندهی لولهگذار. اگر حق انتخاب داشتم فقط سوار همین کوچکها میشدم. کوچولو هم که نیستند. متوسطند. آدمِ غیرفنی همینها را ببیند از گندگیشان شاخ درمیآورد. اما خب در اشل کلی کارهای آفشور اینها کوچکند. خلاصه آن سال بلغارستان یادم آمد و آن طوفان وحشتناکش. چیزکی هم در وبلاگم راجع بهش نوشته بودم. با همین تکانتکانها خودم را با احتیاط و دستبهنرده رساندم به سلف. بطریام را آب کردم. برگشتم توی کابینم و بلافاصله دوتا قرص دریازدگی انداختم بالا. اینها به شدت هم خوابآورند. نزدیک پنج صبح بود. دفعهی بعدی با زنگ گوشی بیدار شدم و به موقع به جلسهی ۹ صبح رسیدم. غیر از آن دو جلسهی دیگر هم داشتیم. همه تقریباً پشت به پشت. لابلایشان میرفتم توی کابینم و میخوابیدم. اثر همان دوتا قرص ریز بود. ساعت یک شب میرسیم به مقصد. به یک میدان نفتی که ۲۶۰ مایل دریایی پایینتر از ابردین است. بعد هم لابد بلافاصله میخواهند مقدمات شروع کار را انجام دهند. اینها که تعلل نمیکنند. برای شروعش من هم باید حاضر باشم و لذا برای همین از هر فرصتی امروز استفاده کردم که بخوابم. چون میدانم که شبی طولانی در پیش داریم. توی جفت جلسهها هم هیچی نگفتم. خیلی بد شد. باید یک چیزی بگویم. متنفرم از این جلسات که صرفاً برای خودی نشان دادن باید چیزی بپرانم. کار هم کار سادهایست. در ابردین یک تعدادی پتوی بتنی بار زدهایم. این پتوها منعطفند. یعنی از بلوکهایی تشکیل شدهاند. باید این پتوها را ببریم بیندازیم روی یک کابل ارتباطی در میدان نفتی کذایی. برای محافظت از آن کابل. من هم باید این کارها را تماشا کنم و تأیید کنم که درست و صحیح پیش میرود. خب با این وضع زشت است که هیچی نگفتم توی جلسات. منتها مدارک فنی را هم درست نخوانده بودم. مثل همیشه. انگار همیشه از تکالیفم عقب باشم. زبان اینها هم مانع است. این لهجهی اسکاتلندی واقعا فهم و حتی تحملش سخت است. اینها هم همگی بدلهجهاند. همگی از این مردهای بزرگ عضلانی و بعضاً پر از خالکوبی. البته کارگرهایشان بیشتر خالکوبی دارند و مهندسهایشان موجهترند. اما همگی بدلهجه. همین هم باعث میشود در جلسات سختم باشد حرف بزنم. انگار که از آنها نباشم. خود ماهیت شغلم هم مرا نسبت به آنها بیگانه و غریبه میکند. من یکی از آنها نیستم. انگار آنها همگی بخشی از یک گروه با هدفی مشترکند و من بیرون آن جمعم، اوستاچسکی که فقط آمده تا از کار آنها ایراد بگیرد. جز اینها امروز یک ایمیل هم از نشر ققنوس آمد. ۲۰ صفحهی اول رمانم بنام بازرس را برایشان فرستاده بودم و نوشته «خانم نیکزاد نورپناه» متأسفانه فلان و بیسار. اینقدر برای «بازرس» نه شنیدهام که دیگر به رمانم مردد شدهام. نکند واقعاً چیز آشغالی باشد؟ اما حالا دیگر ۳ سال از اتمامش گذشته و هنوز نتوانستهام ناشر خوبی برایش پیدا کنم. ناشری که از روزنه بهتر باشد. همهی کلهگندهها ردم کردند. حالا میخواهم ناشرهای پستتر را امتحان کنم. واقعیت این است که انگار بدون آشنا کار آدم در این انتشاراتیها جلو نمیرود. من هم آشنابازی سختم. روابط عمومیام ضعیف است. هزار تا پیچ و تاب میخورم تا خواهش کوچکی از آدمها بکنم. اما دیگر تصمیم گرفتهام بازرس را هر کجا شده چاپ کنم. تلاشم را برای جاهای بهتر کردهام نشده، میروم سراغ بعدیها. مضاف بر اینکه همن چارتا دانه خوانندهام از قِبل وبلاگ و توییتر خودم است و نه تبلیغات و پخشِ خوب ناشر. بازرس را چاپ کنم باری از دوشم برداشته میشود و میتوانم بروم سراغ «برگ جهان»، همان رمانی که گفتم یک جورهایی ادامهی وبلاگم است. این حرفها بس است دیگر. شدهام مثل اینهایی که در خیالاتشان به توفیقات گندهای میرسند و در واقعیت هیچی نیستند. من هم در واقعیت همینم، باید زور بزنم همین وبلاگ نیمبند را زنده نگه دارم. باید زور بزنم و مرتب بنویسم. از دریا به همین خاطر هم بدم میآید. انگار وقتم را میگیرد و نمیگذارد بنویسم. و بعد من هم سر لج میافتم و از قضا وقتی دریا باشم، حتی شده پخش و پلا هم بنویسم اما باز مینویسم. انگار یک جور مقاومت باشد. انگار بخواهم ثابت کنم که نه، من فقط یک بازرس بیمهی دریایی نیستم. من چیز دیگری هستم. اما واقعیت این است که ته تهش همینم. یک بازرس چهل ساله. که حتی رمان دومش که از قضا نام آن هم «بازرس» است را نمیتواند چاپ کند. کلافگی. امروز. امروز شنبه است و نهار پیتزا دادند و مرغ سوخاری. و به هوای ویکند بودن سه تا کاسه شکلات نقلی هم گذاشته بودند. یکی توییکس و یکی مارس و یکی باونتی. من دوتا برداشتم و همین الآن که از خوابِ بعد از ظهرم بیدار شدم و قبل از اینکه بیایم سروقت این یادداشتها جفتشان را با شیرچایی خوردم. تأمین قند خون. راستش اصلاً بیخود از کابینم آمدم بیرون. چون هنوز در راه هستیم. لای امواج میغلتیم. اما بد نیست هرازگاهی بیایم اینجا پشت میزم در اتاق کنفرانس کشتی بنشینم تا نمایندهی کارفرما ببیندم. فیل، پیرمرد چاقی که گمانم جوانیهایش غواص بوده و حالا به مرتبهی نمایندهی کارفرما ارتقا پیدا کرده. چقدر دوست داشتم من هم بتوانم روزی به مرتبهی نماینده کارفرما ارتقا پیدا کنم. برای پولش میگویم، گمانم دستمزدشان چند برابر من است. اما خب فشار کار آنها چند برابر است. نمیشود مثل من گیج و گول بنشینند سر جلسه و سر تکان بدهند و چرت بزنند. باید مدیریت کنند. اتفاقاً پیروزها همین را به لاندا میگفتم. اینکه به هیچ کسی پول مفت نمیدهند. شاید از دور معلوم نباشد، اما داخلش شوی میبینی همان قدرِ دستمزدت مسئولیت داری و سختی میکشی. سر شام هم دیر رفتم. یک ربع مانده بود وقت شام سلف تمام شود. شنیسل ماهی و سیبزمینی سرخ کرده و یک خروار لوبیا سبز و هویج و سالاد کشیدم. کچاپ هم زدم. تنها نشستم سر یک میز دراز. هنوز اول غذایم بودم که مدیر عملیات هم آمد. میدانستم احتمالاً میآید سر میز من. چون مابقی میزها یا تماماً پر یا تماماً خالی بودند. مدیر ماکارونی کشیده بود. نشستم روبرویم و سر تکان دادم. کمی بعدش گردنش را چرخاند و از عقبیها پرسید مگر شنبه نیست؟ پس چرا خبری از استیک نیست؟ خندیدند و گفتند تمام شده، دیر رسیدی. گفتند آشپز گفته ۱۶ کیلو گوشت درست کرده و ظرف نیم ساعت لشگر گرسنگان تهش را درآوردهاند. مدیر با بیمیلی مشغول ماکارونیاش شد و بعد از من پرسید کجا زندگی میکنم. توضحات لازم را دادم و سوالاتی نظیر ازش پرسیدم. استرالیایی بود و ساکن سنگاپور، یا شاید هم برعکس. ریش پروفسوری بور داشت و یک توگردنی لنگر. دوست داشتم شامم زودتر تمام شود. هربار که میآیم دریا این مشکل را دارم. اینکه همیشه و همه جا کسی هست. تنهایی معنایی ندارد. حالا باز اقلاً خوب شده که کابینم تک نفره است. یک ساعت بعدش هم تمرین آتشسوزی داشتیم. آژیر بدصدا گوشم را پر کرد و دویدم به سمت عرشه. تمرین که تمام شد دوباره مدیر عملیات را دیدم که جلویم بود و داشت از پزشک کشتی میپرسید استیک به او رسیده یا نه. پزشک تأیید کرد. استیک خورده بود و خوشحال بود.
۵- یکشنبه
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورزشهای گردن که میکردم این پخش میشد. بعدش هم که رفتم دوش بگیرم توی آینه به خودم نگاه کردم و صدایم را مثل لطفی کلفت کردم و چند بار زیر لب همین را خواندم. وضع پایم خیلی بهتر شده. مظنون شدهام به خاطر حرکات با کشحلقهای باشد. البته بهش فکر نمیکنم. چون بعید نیست همین فردا دوباره عود کند. دوشم که تمام شد نزدیک ساعتِ بستنِ سلف بود. ۶:۳۰ میبندد. بدو بدو پلهها را رفتم به دک پایین. یک فیلیپینی از آشپزخانه سرک کشید و پرسید اگر دیروز استیک نخوردهام برایم استیک درست کند؟ گفتم آره. چند دقیقه بعد یک استیک انداخت توی بشقابم. نماینده کارفرما و مدیر عملیات هم کمی بعد آمدند و دوباره نشستند سر میزم. استیکش خیلی سفت و چغر بود. عجله داشتم زودتر بخورم و این سکوت مسخره بینمان تمام شود. نمیدانم، شاید نباید فکرش را بکنم، اما نمیتوانم، انگار خودم را موظف میبینم بذلهای بگویم یا مکالمهای داشته باشم.
۶- دوشنبه
افسرده
۷- سهشنبه
شبش با فانتا چت کردم. طبق معمول غر زدم. دربارهی ننوشتنم. دو سال است که نتوانستهام بازهی معناداری در زندگیام پیدا کنم و بنویسم. بازهی معنادار یعنی چند ماه. یا حداقل ۵-۶ هفته. رمان نوشتن چنین بازهای از زمان میخواهد. این را همه میدانند. هرکسی که مینویسد میداند. شغل نیمه وقت نیست. تمام وقت است. حتی بیشتر از تمام وقت. چون وقتی آن بازههای کذایی باشند و آدم بنشیند سر کاری، بعد حتی در ساعت «غیر کاری» هم درگیر متنش میشود. متن بزرگ میشود. دست و پا در میآورد. راه میرود. حرف میزند. امیال خودش را پیدا میکند و به اطراف سرک میکشد. تجربهی من اینطوری بوده. هم سر «ناپدید شدن» هم سر «بازرس». حالا دوسال گذشته از اینکه فراغتی داشتهام و نشستهام سر متنی. درست اوایل کورونا بود که «برگ جهان» را شروع کردم و چقدر هم خوب پیش رفت. ۶۰ هزار کلمه شد. تکههاییش را برای دوستانم خوانده بودم و همگی میگفتند بهترین کارم است. خودم هم این بیعور و ادا بودنش را خیلی میپسندیدم. خیلی استایل خودم بود. بعدش ماجراهای پدرم شروع شد و بعدترش ماجراهای «برادران» و بعدترش مریضیهای خودم. همین پادرد کذایی که کلاً تایپ و پشت میز نشینی را برایم منتفی کرد. تا رسیدهایم به همین روزها. پادردم کمی بهتر شده. امروز صبح از خاطرم گذشت: شاید چون این یک هفتهای که آمدهام دریا سیگار نکشیدهام، یعنی سیگار را ترک کردهام، همین باعث شده که پادردم بهتر بشود؟ جز اینها نگران ماجرایم با فانتا هستم. اصلاً نفهمیدم چطور شد که اینطوری شد. سفری که قرار بود دو هفته باشد هی کش آمد و کش آمد تا شد دو ماه. و بعد این احساس راحتی که با فانتا میکنم. مدتهاست با کسی اینقدر راحت نبودهام. گاهی فکر میکنم شاید برای اختلاف سن «بسیار» مناسبمان باشد. هفت سال. نه کم و نه زیاد. چون اختلاف سنهای خیلی زیاد که من در این سالهای گذشته تجربه میکردم بدیهایی هم دارد. واضحترینش همان زیاد بودنش است؛ واقعا هم زیاد بود، ۱۲، ۱۵، این آخری که حجالت می کشم بگویم ولی ۱۷. با این اختلاف سنهای وحشتناک طرفت خب کلاً در مرحلهی دیگری از زندگیاش است و تو در مرحلهای دیگر. ایرادی هم ندارد. اما وقتی این مراحل اینقدر از هم پرت باشند یافتن زبان مشترک دشوار میشود. زبان مشترک به کنار، حتی سمپاتی و همدردی و همفکری هم غیرممکن میشود. چون دغدغههای طرفت برای تو بیمعنیست. و ایضاً دغدغه های من برای طرفم بیمعنیست. شاید تنها یک شیفتگی کور کمی «شبهمعنی» و کمی «شبهادراک» به فضا تزریق کند. واقعیتش این است که میوهی کال و میوهی رسیده و حتی بهتر است بگویم دم به گند را نباید در یک سبد کنار هم گذاشت. من دم به گندم.
چقدر منتظر بودم بنویسی خانم نیکزاد نورپناه! میوه دم به گند بیشتر بنویس
جناب مهندس ما هم خیلی اینجارو چک می کنیم به امید نوشته جدید.
دست مریزاد، لذت بردم.
از ارادتمندان خاموش ولی قدیمی
آقا به مقدساتت قسم میدم یه اینتر بین جملات بزن. یک سوم خونده نخونده ول کردم.
دلخوشی ما خوندن اینجاست لطفا ادامه بدید.
چرا هیچی از پدرتون نمی نویسید دیگه؟
سلام دکتر. دلتنگ نوشته هات شده بودم. لامصب اگه بدونی چقدر اینجا بی نتیجه سرک کشیده بودم. هیچ جا مثل اینجا نمیشه. کاش ماموریت بیشتری بهت بخوره انگار تو کشتی یا شاید خارج از ایران بیشتر مینویسی. تو رو خدا ول کن جملات کوتاه نوشتن توی توئیتر رو. فقط هدر دادن وقت و انرژی ات هست. تا میتونی یا اینجا بنویس یا کتاب بنویس. خیلی دوست داریم.
At least once a week, I check your blog for a new post and if there is one, I set aside any task I might have at hand and get immersed in your words. Out of all those blogs that I have religiously been following for years, only yours and Aida’s have remained the same. Thank you for bringing joy to my mundane
. moments and please keep writing
یک نوشته اینجا خوندم خیلی وقت پیش ها که کلی حال کردم. فکر کنم این جا بود . تو کشتی بودی و از پنجره داشتی بیرون رو نگاه می کردی و کشتی بالا پایین می رفت و یک همکاری داشتی باهاش حرف می زدی .
بنویسید . خواندن نوشته های شما رو دوست دارم.
چهل سال؟ به نظرتون سن بالاییه؟ به نظر من نه. شاید چون خودم چهل هستم و هی فکر می کنم بابا من پیر نشدم که. شغل شما اتفاقا فوق العاده جالبه. خیلی ها توی نسل ما، آقا، از خودشون، انتخاب شغل و رشته شون، انتخاب محل زندگیشون و و و ناامید می شن. باور کنید شما تنها کسی نیستید که هی یقه خودتون رو می گیرید. حالا یه وقتایی باشه به خودتون غر بزنید. اما بابا، یه وقتایی هم به خودتون افتخار کنید. بغل کنید خودتون رو 😉
التهاب پروستات همیشه التهاب پروستات نیست بعضی مواقع عضله های کف لگن ملتهبند. فیزیوتراپی کف لگن مشکل را حل می کند.
https://www.pelvichealing.com/blog-/prostatitis