مولانا میگوید سخن سایهٔ حقیقت است.
ما در جایی از تاریخ هستیم که حقیقت تقریبا عریان است. چنگ زدن به آن شدنیست؛ در خیابان، با مردم، در مردم، جزئی از مردم. مردمی که با یک نگاه آنها را از نامردمان سوا میکنی. همان نگاه کافیست تا آهنگ گامهایتان و حتی مسیرهای فرارتان—از دست مستضعفین قاتل—یکی شود. حقیقتْ آمیختهٔ این فضاست. لمسش میکنی گرچه توان بیانش را نداری، هنوز سخن نشده. سخن نشدنش اما دلیل نبودنش نیست چون بودنش را جور دیگری و به روشهای دیگری دیدهای، ندیدهای، درت رسوخ کرده، حلول کرده، تو همان آدم قبلی هستی و نیستی، مثل آدمیزادی که بالغ میشود و چیزی از کودک هنوز درونش هست، درش هست، و در عین حال او آن کودک نیست. مواجهه با حقیقت اینچنین تو را دگرگون میکند. دگرگونی آلی، ناگزیر، زاینده. چون حالا مثل کودکی که دندانهایش نیش میزند، گفتن، کلمه، زور زدن برای گفتنِ کلمه در تو نیش میزند، آزارت میدهد. همان سخن که حرفش را زدیم. دارد دست و پا میزند، تقلا میکند، و تازه بعد از اینهمه تحول بشود سخن، و تازه این سخن سایهای از حقیقت بیش نیست. تو این را میدانی چون صیرورت آن چیزی که به سخن تبدیل شد را دیدی. تو که این را میبینی با داسات یاوههای این فضای آلوده، یاوههای شارلاتانها را هرس میکنی، شاخههایشان را از کمی بالای بیخ میزنی. تو فرق یاوه از کلمه از سخن را میفهمی. و جز این میدانی که آخرِ آخرش هم سخن چیزی بیش از سایهٔ حقیقت نیست و تو دیدهای، حقیقت را دیدهای، باشد، قبول، هنوز سخنش را نزاییدهای اما شک نداری که روزی از اندرونت، از لابلای مغزت، از جوارح میانیات، از مغز استخوانهای دردناکت، جانوری از تو، از همهمان، خارج میشود که لیاقت داشتن اسمِ سخن را دارد. که البته تازه سایهٔ حقیقت است.
اما عرضهٔ عمومی حقیقت جز با سخن ممکن نیست. با کلام. سهروردی میگوید «آنچه قائم است کلام است.» ما لال بودیم. کلام نداشتیم. شاید داشتیم، مغشوش، نامفهوم، تلنبار در بطونمان. حالا دارد خارج میشود. گاهی از مجرای حلقوم. با نعرهای، جیغی، فریادی؛ گاهی با دستخطی بر دیوار که ردّ ترسی مقدس در کج و کولگیاش مشهود است. ما داریم بزرگ میشویم. ما داریم مردم بودن را مزهمزه میکنیم. با احتیاط. با همین احتیاط مجبوریم به چیزهایی فکر کنیم که تا حالا پسشان میزدیم. به مرگ، به زندگی، به شجاعت، به مملکت و وطن، به معنی غامض ایران، به ما و دیگری، به فهم دیگری، به تاریخ طولانی نفهمیده شدنمان، به تاریخی که جلوی چشممان دارد ورق میخورد آن هم با دستان ما. به ارتباط اینها با همان حقیقت نورانی فکر میکنیم. داریم صدایمان را پیدا میکنیم، داریم قصهمان، روایتمان را مینویسیم. با سعی بسیار و خطاهای بسیار. لای اینهمه داد و بیداد شارلاتانها و رجالهها و قاتلها. لوتر میگوید «گِل و لجن به چرخ میچسبد، مهم نیست، مهم حرکت چرخ است.» چیزی همهٔ این حرفها را به همدیگر متصل میکند. حقیقت؟ شاید. اما فعلا مهم حرکت چرخ است در مسیری که چیزی جز امتداد حقیقت نیست. رجالهها و شارلاتانها و گل و لجنی که به چرخ میچسبد همیشه بودهاند. از ازل بودهاند. در طول تاریخ ایران بودهاند. همین ایران غامضی که نه درست میفهمیمش و نه توان کندن ازش را داریم. ایران برایم شبیه خورشتیست که هرچه میگذرد—و فرسودهتر میشوم—بیشتر جا میافتد. درکش سخت است. ما داریم همین را درک میکنیم. ما بخشی از ایرانیم. گرچه محذوف. تا حالا. حالا اما کل حرف همین است که ما—که زیادیم—داریم آنچه ناگفتنی بود را میگوییم. به سختی و با ترسِ سرکوب وحشیانه. با ترس از باتوم و لولهٔ تقنگ و سرنیزهٔ سرِ لولهٔ تفنگ و آن ونهای کثافتی که یقین دارم روزی درهمان میدان همهشان را کپه میکنیم، کوهی بلند از ونهای چینی قراضهشان و همه، من و تو و بغلدستیهایمان دورِ لهیبِ آن شعلههای وحشی وحشیانه میخندیم و پا میکوبیم و اصلاً فعل پایکوبی را از نو کشف میکنیم، مثل همان کلامی که باهاش ور رفتیم و ور رفتیم و از نو کشفش کردیم، از آن خودمان کردیم، کلماتمان را یکییکی تلفظ کردیم و جمله ساختیم، روایت ساختیم، بودنمان را به سختترین روش ممکن به آن دیگریِ سرسخت فهماندیم. ما نمیتوانیم نباشیم. اینجا زمین ماست، خاک ماست. محمدعلی فروغی کتاب تاریخ کلاس پنجمیها را اینطور میگشاید: «مملکت ما ایران است و ما ایرانی هستیم و پدران ما هم ایرانی بودهاند.» سهل و ممتنع. ممتنع چون برمیگردد به اینکه آن ایران غامض چیست. ما اینها را داریم میفهمیم. کسی روی بلوک سیمانی قبر مهسا امینی با ماژیک وایتبورد نوشت «نام تو رمز میشود». کل مملکت به جوشش افتاد. بعدتر کسی بر دیواری نوشت «بدن میآشوبد». ما مدام به همین چند کلمه رجعت میکنیم. به زن و زندگی و آزادی و معنیشان رجعت میکنیم. به زندگی. به زنده بودن. به هنوز نفس کشیدن. به آن نفسهایی که یکباره قطع شدند و جز رد باریکی از خون بر گوشی موبایل چیزی از آنها نماند. آن رد قرمز بر مغز ما هم شُره کرده. از بغل حدقههایمان آرام نشت میکند. از چاک گوشه چشمهایمان آرام سرازیر میشود. بیخود نیست که حوضهای شهرمان قرمزند. دو چیز این جمله مهم بود: قرمز؛ و شهرمان. شهر ما، ما، ما داریم همین را یاد میگیریم، از آپارتمانهای زشتمان—تبعیدگاهمان؟—خارج میشویم و کورمال کورمال شهرمان و خودمان درخیابانهای شهرمان را پیدا میکنیم. بادی در این خیابانها وزیده. نمیتوان منکرش شد. صدایش از بامها میآید. همه میدانند. همه آن تصاویر شوم را دیدهاند. همه چیز واضح است، اینقدر واضح که چشم را میزند. حقیقت هم عریان. ما باید احترام آن بادِ مبارکی که وزیده را نگه داریم. ما کی دوباره جوش میخوریم؟ کی سرپا میشویم؟ تسلا کجاست؟ درمان کجاست؟ ما به شدت تنهاییم و جز همدیگر و جز کلماتمان چیزی نداریم.
از ان مارس تا این نوامبر چه ها بر ما گذشت!
بله :(
خرس عزیز، امشب یاد جمله از تو افتادم که در روزهای از دست دادن مادرت گفته بودی و این بهانهای شد تا بعد از سالها بهت سر زدم و خوشحال از اینکه مینویسی و خوشحالتر که از مردم و وقایع نوشتی. اما افسوس که همه ما در غمی بزرگ سهیم هستیم.
با اینکه میدانم نظر دادن وظیفه نیست اما اینبار وظیفه دانستم.
به امید آزادی
ایرانو پس میگیریم…
شما ایرانیان بزرگی هستید چرا که رنجی بزرگ را در طی ده ها و حتی صده ها متحمل شده اید. این میزان جان برکفی(به معنی واقعی کلمه) از هر انسانی بر نمیاد، باید به اینجای آدم رسیده باشه که چنین شگرف دست به کاری چنین عظیم بشود.
کلامم از بیان آنچه مردم شریف ایران در این یک ماه و نیم آفریدند ناتوان است، با حیرت با نگرانی با خشم و با امید دنبال می کنم وقایع ایران را. هرگز قادر نخواهم بود در میان این مردم زندگی کنم، همانطور که درک آنچه در آنهاست که چنین متهورشان کرده برایم ممکن نیست.
تنهایید در دنیا، اما بی شک ۶۰ میلیون بزرگسال در ایران هستید که دست کم ۳۵ میلیون نفر همراه شما خواهند شد.
پیروزی با شماست.
سپاس که نوشتی
راه پیروزی مردم عزیز ایران هموار
نمیدونم چی بگم. واقعاً درخشان نوشتی.
میشه فاصله بین پست ها رو کم کنید؟ ممنون