وراجی‌های دریایی

۱-مخلوطی از پنجشنبه و جمعه و شنبه

عازم سفری هستم. باید سوار کشتی‌ای بشوم و برویم دمِ پایه‌های یک سکوی دریایی سنگ‌های گنده بریزیم. چرا؟ به خاطر آبشستگی. جریانات جزر و مدی بسترِ دریا دم پایه‌های سکو را شسته. دمِ پایه‌های سکو به شکل کاسه گود شده. حالا ما باید برویم و این کاسه را با سنگ‌های گنده پُر کنیم تا به تراز اولش برگردد، هم‌تراز شود با بستر دریا. فعلاً خودم هم چیزی بیش از این نمی‌دانم. دیروز با دو پرواز خودم را رساندم به شهری در نروژ به نام استاوانگر. کِی؟ سیاهِ زمستان. دم کریسمس. وقتی رسیدم استاوانگر دیگر دیروقت بود. هتلی چسبیده به فرودگاه برای شب جا داشتم. همین جا بود که افسانه‌ی قیمتهای نجومی اسکاندیناوی را از نزدیک درک کردم. یک آبجو و پاکتی چیپس گرفتم و قیمتش اینقدر عجیب بود که عاقبت گوگل کردم تا نرخ ارزشان که «کرون نروژی» نام دارد را چک کنم. بارمن اشتباه حساب نکرده بود. قبل رفتن به اتاقم دو لیوان آب سر کشیدم؛ به توصیه‌ی مربی پیلاتسم. آب مجانی بود.

طرفهای ۸ صبح بیدار شدم. مثل این دو-سه سال اخیر با گرفتگی پای راست و کمرم. دیگر عادت کرده‌ام. تازه به خاطر پرواز طولانی روز قبلش نسبتا خوب و سنگین خوابیده بودم. تا گوشی‌ام را آتش کردم ایمیلی از کشتی آمد. می‌گفت برنامه عوض شده و بجای ۹ صبح، راننده‌ی تاکسی ۲ بعد از ظهر می‌آید که ببردمان کشتی. مخاطب من بودم و جک‌ نامی که او هم در همین هتل اتراق کرده بود. از تاخیر خوشحال شدم. بعد هم فکری شدم ایمیلی به جک بدهم و خودم را معرفی کنم و صبحانه را با هم بخوریم. منصرف شدم. دیگر حوصله‌ی ریخت آدمها و حوصله‌ی این اطوارها را ندارم. با این کارها هم قرار نیست از بیابانگرد کله‌سیاه تبدیل به سفیدپوست بشوم. تاثیری در شغلم هم ندارد. صادق باشم همین ماموریتِ فعلی را هم بابت این گرفتم که شب‌عید خارجی‌ها بود و نفر نداشتند و طبق معمول که به پیسی می‌خورند آمدند سراغ من. منی که همیشه دهانم باز است و آچار فرانسه‌ی شرکتم. من هم نه نگفتم. و حالا اینجا هستم؛ تمرگیده در لابی هتلی بغل فرودگاهِ استاوانگر، در حالی که بیرون همه جا یخ بسته. داخل هم که ژنریک. منظورم تزیینات و دکوراسیون هتل است. چیز بدی نیست، آبرومند است، یعنی آبرومند که چه عرض کنم، واضح است که مملکت پولداری‌ست و همه چیز درجه یک است و برق می‌زند. (دیشب در همان حال خستگی بعد از پرواز توجهم جلب شد به پارکت راهروها و کاشیکاری دستشویی و کیفیت سینک روشویی و کاسه توالت «وال هنگ» و خب همه‌شان نشان از مملکتی متمکن داشت.) اما در همین لابی یک چیز تزیینی هم گذاشته‌اند که اسباب خنده‌ام شده. یک آباژورِ هیولا. سه متر قدش است. زیرش هم نیمکت گذاشته‌اند. بغل‌ترش هم یک کاج است با آذین‌بندی کریسمس. کاج هم بزرگ است. آباژور هم‌قد کاج است. این از این. یحتمل سالها بعد همین آباژورِ هیولا از کل این سفر به یادم می‌ماند. اما فرقی ندارد، من کار خودم را می‌کنم و بر تصمیم‌ام مصمم‌ام، می‌خواهم از این سفر دریایی مهیج بنویسم. از عملیات مهیج ریختنِ سنگ کنار گودرفتگیِ پایه‌های سکو. قسمت من هم در زندگی این شغل بوده. نق هم نمی‌زنم. زندگی بدی نبوده گرچه به کسی توصیه‌اش نمی‌کنم. مگر کسی که خیلی روحیه‌ی زمختی داشته باشد. من نداشتم. من همیشه نرمتر از این شغل بوده‌ام و همین بوده که هربار حین انجامش زخم شده‌ام. الان یکی-دو سال است که هر بار مأموریتی به پستم می‌خورد با خودم می‌گویم «این دیگر آخرینش است» اما هی نشده. به دلیل ساده‌ی نیاز مالی. 

دو روز قبل از شروع سفر دریا فرصتی شد برادر و خواهرم را هم ببینم. آن هم در سرمای تاریخی جزیره. جز سرما انگار رانندگان قطار و اتوبوس هم اعتصاب کرده بودند و کل شهر فلج بود. با بدبختی اینور و آنور رفتم. با بدبختی و هزینه‌ی زیاد. (هرچه می‌گذرد بیشتر یاد پدرم می‌افتم که از زمانی به بعد تورم و گرانی را دیگر نتوانست هضم کند. همه چیز به نظرش احمقانه گران بود.) به خاطر همین ملاحظات—منظورم سرماست—با خواهرم در یک مرکز خرید قرار گذاشتیم. به قول او جایی که شبیه خارج واقعی نبود و شبیه دوبی بود. دوبی. دارم فکر می‌کنم مسخره کردن همین چیز پیش‌پاافتاده در توییتر ممکن نیست. اما در وبلاگ مقدور است. خواهرم را که دیدم از سرما بی‌حال بودم و اولین کار نشستیم توی کافه‌ای، کاپوچینو و یک برش گنده کیک هویج لمباندم. از احوال همدیگر پرسیدیم. خواهرم گردنبندی را نشانم داد که ساعتی قبل از یک عتیقه‌فروشی خریده بود و می‌ترسید قیمتش را به پارتنرش بگوید. هماهنگ کردیم که گردنبند را من خریده‌ام. بعد هم پاشدیم به خرید پرداختیم. من می‌دانستم چه می‌خواهم. فروشگاهش را هم بلد بودم؛ یونیکلو. الآن مدتهاست از یونیکلو خرید می‌کنم. این بار هم همان پشت ویترینش شلوار مورد نظرم را دیدم. شلواری زمستانی با آستری از پتوی نازک. بعد از خریدنش هم رفتم توی توالت مرکز خرید تا با شلوار جین خودم عوضش کنم. عجب بوی کثافتی هم می‌داد توالتش. کف‌اش هم کمی خیس بود. بی‌شباهت به توالتهای بین‌راهی اتوبان قم نبود. کلی حواسم جمع بود که کثیف نشوم و پاچه‌ی شلوار گرمِ جدیدم به کف توالت نخورد و وسط این آکروباتیک بودم که از خودم پرسیدم حالا این چه کاری بود احمق؟ این سوالی‌ست که می‌توانم گسترشش بدهم به تمام شئونات زندگی‌ام. برگشتنه هم پدرم درآمد. به خاطر اعتصابات سراسری رانندگان اتوبوس و مترو. نصفش را با مترو رفتم و نصفش را با اوبر. اما عوضش ساق و ران پایم گرم بود. یعنی توی همان توالت که پاچه‌های شلوار را کشیدم بالا گرما را حس کردم. یونیکلو چیزی درباره‌ی تکنولوژی حرارتی ویژه‌ی این شلوار گفته بود. توی اوبر بود که یادم افتاد دئودرانت یادم رفت بخرم. زیربغلی. عق. کی به ذهنش رسید که به دئودرانت بگوید زیربغلی؟ 

در همان هتل، بغل فرودگاه استاوانگر، دو نفر دیگر هم بودند که قرار بود به کشتی بروند. یکی‌شان نماینده‌ی کارفرما که رئیس من هم می‌شد، همان جک. یکی هم راننده یا اوپراتور بیل مکانیکیِ کشتی. این یکی لهستانی بود. سه نفری توی لابی هتل نشسته بودیم و گپ می‌زدیم تا راننده بیاید دنبال‌مان. به موقع هم سر و کله‌اش پیدا شد. همان دوی بعد از ظهرِ مقرر. خانمی بود نروژی. نسبتا سالمند. آنیتا. راننده تاکسی بود و ماشینش هم یک بنز شاسی بلند. تا بحال سوار چنین ماشینی نشده بودم. جک را فرستادم جلو. خودم و راننده‌ی بیل نشستیم عقب. دهن راننده‌ی بیل بوی الکل می‌داد و تعجب هم نکردم. لندهوری لهستانی بود و روی انگشتهایش خالکوبی کرده بود Hard Life یا چیز مشابهی. هی هم می‌خواست با من سر صحبت را باز کند. دو ساعت راه داشتیم تا مقصدمان که کشتی بود. هر دویشان، هم جک و هم راننده‌ی بیل با آنیتا گرم گرفته بودند. وسطش هم چند تلفن زده شد. به فرودگاه. چون راننده‌ی بیل چمدانش نرسیده بود و خودش و آنیتا دوتایی مشغول پیگیری چمدان گمشده بودند. من هم سعی کردم وانمود کنم چمدان گمشده برایم مهم است. اما تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که این دیو لهستانی دهان بوگندویش را ببندد و من را از بازدم الکلی‌اش در فضای بسته‌ی بنز شاسی‌بلند معاف کند. 

داخل بنز هم مثل مابقی بنزهای جدید گل‌درشت بود. چراغ‌های نواری بنفش. نورهای زشت و نابجا. اما خب بهرحال بنز بود. نرم و مطمئن. دو دیفرانسیل. بر جاده‌ی یخ‌زده که می‌راندیم چندین بار بحث دو دیفرانسیل بودنِ ماشین پیش آمد و هربار آنیتا تایید می‌کرد که بله، ماشین دو دِف است. البته ماشین مال خودش نبود، او صرفاً راننده‌ی شرکت تاکسیرانی بود. ولی در کل از نروژی بودن و زندگی در نروژ رضایت داشت. می‌گفت سابق بر این وضع مردم نروژ زیادی خوب بوده. از لحاظ مادی. این با مشاهدات من هم جور درمی‌آمد. با جاده‌ی مهندسی‌سازی که در دل کوهستانی کم‌ارتفاع و زیبا پیچ می‌خورد. با خانه‌هایی که گله به گله در جاده می‌دیدم. همه چیز رنگ و بوی رفاه می‌داد. به غیر از دهانِ راننده‌ی بیل مکانیکی که بوی الکل می‌داد. خودِ راننده‌ی بیل مکانیکی هم از قضا ۱۸ سال در نروژ زندگی کرده بود. سالها قبل. حتی برای اثبات ادعایش با آنیتا چند جمله‌ای به نروژی رد و بدل کرد. من گردنم را چرخانده بودم و به زیبایی‌های بیرون خیره شده بودم. چون واقعا آنچه که بیرون پنجره‌ی ماشین از مقابل چشمانم تند می‌گذشت «خیره‌کننده» بود. دوست داشتم صدای آن سه نفر قطع می‌شد. یا اگر قطع هم نمی‌شد نیازی نمی‌بود من هم با خنده‌های هر از گاهی نشان دهم مطایبات را دنبال می‌کنم. اما نمی‌شد. برای همین نشد جاده و مناظر را درست و حسابی تماشا کنم. نشد دریاچه‌های یخ‌زده و کوههای نیمه‌برف‌پوش را خوب ببینم. دوست داشتم بپرسم این کوههای کوتوله «فیورد» هستند؟ یا این فیورد که این همه در کتابها خوانده‌ام چیز دیگریست؟ نشد بپرسم. وسط راه لهستانی شاشش گرفت. زدیم بغل و رفت شاشید و بعد سیگاری روشن کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و خودم را راحت کردم. بعد هم چند پک به قلیون برقی‌ام زدم. این را هم پریروزش از همان مرکز خرید «دوبی‌مانند» خریده بودم و همزمان با خریدش سیگار را هم ترک کردم. در سن ۴۱ سالگی. اتفاقا بعد از قضای حاجت لهستانی، وقتی برگشتیم داخل گرمای بنزِ شاسی‌بلند با نورهای نواری بنفش رنگش، صحبت ترک سیگار هم شد. جک که پیرمردی بود اسکاتلندی هم سالها قبل سیگار را ترک کرده بود. اما اعتراف کرد که هنوز هوس می‌کند. آنیتا هم به همچنین. آنیتا گفت بازنشست که شود (تعجب کردم که چطور هنوز نشده؛ زن پیری بود) قصدش این است که در آسایشگاهی مقیم شود و شراب قرمز بنوشد و سیگار و حشیش بکشد. تصویر جالبی بود. رویایی خواستنی. 

بعد از دو-سه ساعت به لنگرگاه کشتی رسیدیم. لنگرگاه کنار یک معدن سنگ بود. بنز آنیتا هم ۲۰۰ متر آخر را که سنگلاخ بود نمی‌آمد و پیاده‌مان کرد. با آنیتا خداحافظی گردیم و از وسط گل و شل و قلوه‌سنگ‌ها با چمدان‌هایمان رفتیم سمت کشتی غول پیکر. زیر آسمانی خاکستری و دمِ غروب. از بغل دو تا کامیون زرد ولوو رد شدیم که به نوبت از معدن سنگ می‌بردند و پای کشتی خالی می‌کردند. بیل مکانیکی کشتی هم سنگ‌ها را بیل‌بیل برمی‌داشت و می‌ریخت داخل کشتی. کشتی غول‌پیکر خاکستری. در همین فضا مدام به خودم مرحبا می‌گفتم: عجب عقلی کردم که پوتین‌های چرمی «بال‌قرمزم» را پوشیدم. قبل از عزیمت هی فکر کردم اینها را بیاورم یا نه. آخر سر با ملاحظات سرما و گل و شلِ اروپای زمستانی آوردمشان. قطعا سه جفت کفش برای ۲-۳ هفته دریا زیاد بود: پوتین بال‌قرمز، کفش ایمنی پنجه‌فلزی، و یک جفت کتانی سبز نیوبالانس. سبز چمنی. قبل سفر هم خوب با فرچه و شامپو فرشِ محلول در آب‌داغ پنجه‌های کثیف کتانی‌ها را سابیدم و برق انداختم. لابد اگر کمتر درگیر این چیزها می‌شدم زیربغلی یادم نمی‌رفت. حتی در فرودگاه هم یادم رفت دئودرانت بخرم. شامپو سفری و خمیردندان و قرص قوام استخوان مخصوص آرتروزی‌ها را یادم بودها، اما این یک قلم جنس را یادم رفت. 

جلوی چشمم می‌دیدم که جک چطور این ۲۰۰ متر مسیر گل‌آلود را به سختی می‌رفت. انگار شَل می‌زد و با حمل چمدانش مشکل داشت. حمل که نه، از لای همان گل و شُل چمدان را کشید. من نه، من سامسونت عزیزم را بلند کردم که گلی نشود. لندهور لهستانی نمی‌دانم چه غلطی می‌کرد، چمدان هم که نداشت، عقب سرم بود و سیگار می‌کشید و راستش می‌دانستم با ورود به کشتی دیگر نمی‌بینمش و نیازی به ادامه‌ی مکالمه با او نیست. او می‌رفت سراغ بیل مکانیکی‌اش و من هم سراغ همین بساطی که دارم در دفترکارم. خواستم به جک کمک کنم برای چمدانش. گفتم به تخمم، و دوباره خودم را خاییدم بابت دئودرانت و البته امیدی داشتم که کشتی دکه‌ای داشته باشد و این‌جور ملزومات را بفروشد، چون عمدتا دارند، و جز این گفتم ته تهش این است که هر روز دوش می‌گیرم و البته می‌دانستم چنین کاری در سرمای همیشگی کشتی‌ها چقدر شکنجه است. مابقی ماجرای کشتی هم که مثل همیشه بود. اولش معارفه داشتیم و بعد جلسه‌ی آموزشی برای مسائل ایمنی کشتی. کل طول آموزش الکی کله تکان می‌دادم. آیا آدمها می‌فهمند که این سر تکان‌دادنها و این خنده‌های در زمان مقتضی همگی نمایشی و نسبتا خودکار است؟ برایم مهم نیست. برخوردم با ماموریت دریا اینجوری‌ست که برو انجامش بده و سعی کن به میزان لازم خایه‌های مافوقانت را بمالی و مودب باشی و همیشه لبخند بزنی و بی‌اصطکاک کار را تمام کنی و برگردی سر خانه و زندگی‌ات. مافوق‌هایم هم که گفتم جک بود اما فقط او نبود، یک پیرمرد چاق دیگر هم بود به نام دونالد که چند ساعت قبلِ ما به کشتی پیوسته بود. با او هم چاق‌سلامتی کردم. حرفهای این یکی را می‌فهمیدم چون برخلاف جک اهل اسکاتلند نبود. من لهجه‌ی اسکاتیش را نمی‌فهمم. متوجه شده‌ام غیر از اهالی ولایت خودشان، ولایت اسکاچلند، کس دیگری هم خوب نمی‌فهمد که چی می‌گویند. اما دونالد نه، او تر و تمیز و مفهوم حرف می‌زد. مثل جک شل هم نمی‌زد. اما جفت‌شان پیر بودند. خیلی پیر. یعنی بعدتر که صحبت شد فهمیدم بچه‌هایشان همسن و سال منند. اینها بماند. آنچه مهم است خود کشتی‌ست. خود کشتی راستش عالی بود. نوساز. متعلق به پیمانکاری اروپایی. بلژیکی. از قبل این پیمانکار دریایی را می‌شناختم. منظورم از قبل خیلی قبل است. مثلاً ۱۰ سال پیش، سال ۲۰۱۲، زمانی که کارمند تمام‌وقت بودم و نه مثل حالا فری‌لنس و مقاطعه‌کار. بهرحال این کشتی‌شان معرکه بود. کابینی هم که به من دادند عالی بود. هم پنجره داشت و هم یک‌نفره بود و هم حمام و دستشویی‌اش تر و تمیز و مرتب بود. جز اینها دیدم روی تختم یک کیسه هم لوازم بهداشتی گذاشته‌اند، مسواک و خمیردندان و کرم و، یاللعجب، یک دئودرانت نیوه‌آ! این را که دیدم گفتم این سفر سفرِ من است و عجب مأموریتی شد و خلاصه مغزم رفت و روی طول‌موجی خوش جا خوش کرد. 

از مدیریت کشتی هم خوشم آمد. از کاپیتان بگیر تا مدیر اجرایی همگی جوان بودند. شاید ۳۰ ساله. امری عجیب. حتی یکی‌شان تازه از دانشگاه فارغ شده بود و یک‌راست آمده بود اینجا و سمتی گرفته بود. راستش اینقدر از این کشتی خوشم آمد که شروع کردم مزه‌مزه کردن این ایده که چی می‌شد من هم دائمی همین جا و برای همین شرکت معظم بلژیکی کار می‌کردم و از ایران و اخبار و اعدام و مابقی زیبایی‌های وطنم «به‌دور» می‌بودم. 

سالن غذاخوری کوچک بود. لفتش دادم تا دو پیرمرد مافوقم شامشان را بخورند و تمام شود و بعد من بروم غذا بخورم. اما وقتی رفتم دیدم‌شان که پشت میزی نشسته‌اند و با بشقاب‌های خالی و کثیف، مشغول گپ زدن. یکی‌شان علامت داد و من با سینه‌مرغ و چند تکه سیب‌زمینی پخته و سالاد در بشقابم رفتم پیش‌شان. هنوز نصف مرغ را نخورده بودم که دونالد متوجه شد «ایرانی‌ام» و علی‌رغم میلم مباحثات مربوطه شروع شد. بی‌انصافی نکنم، چیزهای جالبی می‌گفت. چطور؟ چون اوایل انقلاب که هنوز اینقدر پیر و چاق نشده بود سفری چند هفته‌ای به ایران داشته و داشت خاطراتش از آن سفر را می‌گفت و اسمهایی که از آن سفرِ قدیمی‌اش می‌گفت همگی اسمهایی ترسناک و تاریخی بودند. حتی کلکالی را هم دیده بود که فهمیدم منظورش خلخالی‌ست، و همچنین پسر امام، و همچنین علیرضا نوبری. پرسیدم برای چه رفته بود ایران که گفت می‌خواستند برنامه‌ای تلویزیونی بسازند. قرار بوده حضرت امام در جماران با شاه مخلوع در پاناما (؟) بطور زنده و تلویزیونی مناظره کنند. اصلاً سر همین فرزند امام را دیده بود که بهشان جواب سربالای حضرت امام را منتقل کرد. اینها را که می‌گفت من مرغ سفتم را با کاردی کند می‌بریدم؛ عجب خریتی کردم، کاش به جای مرغ ماکارونی کشیده بودم. 

۲-یکشنبه

دیشب با کلاه و لباس کامل خوابیدم. در کشتی همیشه سردم است. ربطی ندارد که زمستان باشد یا تابستان، من همیشه در کشتی سردم است. دلیلش هم سیستم تهویه‌ی کشتی‌ست. تنظیم درجه‌اش بصورت کلی‌ست و دست ما نفرات نیست. یعنی من امکان تنظیم دمای کابینم را ندارم. خارجی‌ها هم گرمایی هستند و لذا انگار دمای مناسب‌شان چند درجه‌ای از ما بیابانگردها پایین‌تر است. این تنها دلیل نیست. ماها به نوعی کادر دفتری کشتی هستیم. اما اکثر کابین‌ها ساکنانش کارگرانی‌اند که کارهای یدی می‌کنند. مثل همان لندهور لهستانی که راننده‌ی بیل مکانیکی بود. اینها سوخت و ساز بدنشان متفاوت از ماست، مایی که از شدت کم‌تحرکی به انواع بیماری‌های حرکتی و استخوانی مبتلاییم و حالا نگویم ما، خودِ علیلم را بگویم. 

بعدِ جلسه‌ی صبحگاهی که جلسه‌ی جمع و جوری هم بود فلاسکم را پر کردم و یک دمنوش کیسه‌ای بابونه محصول سحرخیز درش خیساندم و با یک شیرینی و البته قرص گنده‌ی مکمل برای آرتروزم شد صبحانه‌ام. تا طرفهای ۱۰ صبح هم هوا تاریک بود. از آن طرف هم زود شب می‌شود. بیرون باران می‌بارد و گاهی به معدن نگاهی می‌اندازم. دوتا کامیون زرد رنگ ولوو که خیلی خوشگل و اسباب‌بازی‌طور هستند کماکان مرتب از مسیر مارپیچ روی تپه‌ی مقابلم بالا و پایین می‌روند و سنگ تخلیه می‌کنند پای کشتی و کماکان، راننده‌ی بیل مکانیکی لهستانی یا نفر جایگزینش (یکی‌شان شیفت شب کار می‌کند و دیگری شیفت روز) سنگ‌ها را بیل‌بیل می‌ریزند داخل کشتی. کاری کند و تکراری و من هم البته بدم نمی‌آید با فلاسکم و دمنوشم و قلیون برقی‌ام که دودش بوی میوه‌های استوایی می‌دهد بنشینم و این منظره را تماشا کنم. راستش تلاش کردم عکس هم بگیرم. یا حتی ویدیو. چیز بدردبخوری ازش درنیامد. فقط چندتایی عکس و ویدیو فرستادم برای خواهرزاده‌ی نوجوانم که نمی‌دانم چرا تیز کرده «مهندسی» بخواند و زیر عکسهای ارسالی هم نوشتم «مهندسی»، باشد که این تصاویر سرد و خاکستری منصرفش کند. 

قبل ناهار هم سری به اتاق فرمان کشتی زدم. تقاضای چند مدرک و مستند و گزارش کردم. بعد از ظهر هم بارگیری سنگ‌ها تمام شد.  پنج هزار تُن سنگ. اما دریا طوفانی‌ست و لذا عزیمت‌مان به بعد موکول شده. به آرام‌تر شدن دریا. شاید فردا. شاید دیرتر. بهرحال لنگرگاه در حوضچه‌ی آرامش است و آبراهه‌ی باریکی، تنها کمی عریض‌تر از عرض کشتی‌مان، ما را به آبهای آزاد وصل می‌کند و گذر از این آبراهه‌ی باریک در این دریای نسبتا مواج خطرناک است. یکی‌شان اینها را به من می‌گفت و من هم سر تکان می‌دادم و آخرش جفتی باری دیگر بر انجام ایمن و اصولی کارها تایید کردیم. اما بهرحال در آينده‌ی نزدیک از این لنگرگاه‌مان راهی »موقعیت« می‌شویم، می‌رویم سمت آن سکوی دریایی کذایی، همانی که دمِ پایه‌هایش گود رفته، می‌رویم تا این سنگهایی که بار زده‌ایم را بریزیم دور پایه‌های سکو. یک روز و نیم توی راه خواهیم بود و من عاشق این زمان‌های «ترانزیت» هستم. چرا؟ چون هیچ کاری نباید بکنم. باید فقط بتمرگم توی دفترکارم تا برسیم به مقصد و دوباره کارم شروع شود. شغل شریف بازرسی. 

۳-سه‌شنبه

دیشب افتضاح بود. خوابم نمی‌برد. تقصیر خودم بود. همه‌ی روز گوشی دستم بود با کله‌ی قوز. شبش کل سمت راستم منقبض شده بود و خوابم نمی‌برد. خودم هم پکر بودم. بیکاری روز باعث این پکری شده بود. کتاب هم نمی‌خوانم. قبل از خواب سعی کردم فیلم ببینم. توی تلویزیونی که جلوی تختخوابم به دیوار کابین نصب شده. زدم جیمز باند. اسکای فال. منتها از ترس اینکه مزاحم کابین بغلی باشم صدا را کم کرده بودم و هیچی نمی‌شنیدم. امروز صبح هم که پاشدم اوضاعم بهتر نبود. جوش پای چشمم گنده‌تر و ملتهب‌تر شده. خداخدا می‌کنم عفونت نباشد. واقعا دیگر جا برای یک بیماری جدید آن‌هم بیماری پوستی ندارم. توی آینه دیدم موهایم هم لخت شده. چون شبها با کلاه می‌خوابم و بیشتر روز هم از سرما کلاه سرم است. جلسه‌ی صبحگاهی هم تند و سرعتی گذشت. هنوز راه نیفتاده‌ایم. هنوز هوا برای عبور از آبراهه‌ی تنگ مساعد نیست. می‌فهمم عوامل کشتی عجله دارند که زودتر برویم کار را تمام کنیم و از آن‌طرف عوامل کارفرما—جک و دونالد—که روزانه دستمزد می‌گیرند مطلقا عجله‌ای ندارند. من چی؟ نمی‌دانم، مدتهاست در زندگی جایی که بخواهم به آن برسم ندارم. چیزی خوشحالم نمی‌کند و یادم هم نیست آخرین بار کی خوشحال بوده‌ام و این ربطی به کشتی هم ندارد. 

جک مطابق معمولش امروز هم سر جلسه نمک می‌ریخت و فهمیدم من در نفهمیدن لهجه‌اش تنها نیستم و عوامل کشتی زورزورکی به این پیرمرد کچل اسکاتلندی و بذله‌هایش می‌خندند. جز این یادم افتاد پریشب سر شام گفته بود سه بار ازدواج کرده و ۵-۶ بچه دارد و کلی نوه که تعداد دقیق‌شان را نمی‌داند. و اینکه یکی از پسرانش معتاد بود و خودکشی کرده. موقع گفتن اعتیاد انگشتش را مثل سرنگ در ساعدش فرو کرد و موقع گفتن خودکشی دو دستش را دور گردنش حلقه کرد و بعد اضافه کرد خودش را دار زده و نه من و نه آن یکی پیرمرد—دونالد—نمی‌دانستیم چی باید بگوییم، ولی خودِ دیوید بشاش بود انگار نه انگار چیزی گفته. تازه، سالگرد مرگ فرزندِ عملی‌اش هم نزدیک بود، گویا مراسم حلق‌آویز کردن در کریسمسی رخ داده و حالا چند روز داریم تا کریسمس؟ چهار پنج روز. 

۴-چهارشنبه

دیروز ۱۱ صبح راه افتادیم. بادبانها را کشیدیم. خروج از آن لنگرگاه نروژ هم مکافاتی بود. یعنی خروج از آن آبراهه‌ی باریک مکافاتی بود. کشتی گنده‌ی ما خیلی آهسته و خیلی تیر و مویی رد شد. دو طرف آبراهه صخره‌های سنگی قد کشیده بود. بعد هم که از لنگرگاه خارج شدیم و وارد آبهای آزاد شدیم تکانهای کشتی شروع شد و سرگیجه و سردرد من هم ایضا. سریع دوتا قرص دریازدگی خوردم و دراز کشیدم و خوابیدم. تاثیر قرصها بود، اینها آدم را منگ و خوابالود می‌کنند. برای همین دوتا جلسه را هم از دست دادم. مابقی نفرات انگار نه انگار که کشتی اینقدر تکان می‌خورد و دریا اینقدر ناآرام است. عین خیالشان نبود و مثل سابق به کارهایشان می‌پرداختند. اما گمانم از قیافه‌ام فهمیدند من رو به راه نیستم. تازه امروز صبح کمی بهتر شدم. به جلسه‌ی امروز صبح رسیدم. توی همان جلسه فهمیدم که علاوه بر دریای ناآرام، علت دیگری که کشتی مثل گهواره‌ی مرگ تاب می‌خورد این بود که داشتیم با سرعت تمام پیش می‌رفتیم. طبیعی‌ست؛ چون پیمانکار می‌خواهد زودتر برسد و زودتر کار را تمام کند. منفعتش در سرعت است. با مِس‌مِس کردن که نمی‌شد این شرکتی که حالا شده. اما طرفهای ظهر، یعنی همین الآن، کمی پایشان را از روی گاز برداشتند. چرا؟ چون خبردار شدیم در محل سکو هوا بد است و جز این کشتی دیگری هم آنجا مشغول کار است و کارش به ما اولویت دارد و لذا زودتر رسیدن‌مان فایده‌ی چندانی ندارد، باید برویم اطراف سکو بپلکیم تا کار آن کشتیِ ارجح—که در جلسه فهمیدم نارنجی رنگ است—تا جمعه طول می‌کشد. بعدش هم گزارش هواشناسی می‌گوید هوا بد خواهد بود و اینطور که به نظر می‌رسد کار به این زودی‌ها نه شروع خواهد شد و نه تمام. بخشی از عجله‌شان هم بابت این بود که شاید کریسمس بتوانند برگردند خانه. نمی‌شود. حتی بعید است به سال نو هم برسند. یکی از پیرمردها ازم پرسید ما کریسمس را جشن می‌گیریم یا نه. خمیازه. دوباره توضیح اینکه نه مال ما «نوروز» است. روز اول بهار. بلاه بلاه بلاه. الان هم از پنجره‌ی کشتی دیدم بیرون آفتاب است و سرعت‌مان هم که کند است پس عوض اینکه قایمکی در دفترم قلیون برقی دود کنم پاشدم و رفتم بیرون «هوای تازه» و سرد بخورم. چقدر هم کفِ سفید امواج که از بغل و زیر بدنه‌ی کشتی‌مان می‌پاشید قشنگ بود. ذوق کردم. حتی فیلم هم گرفتم. کلی فیلم دارم از پاشش امواج کف‌آلود، از سفرهای مختلفم، اما تا حالا هیچ‌کدام را تماشا نکرده‌ام. 

خلاصه اینکه دیروزِ جهنمی تمام شد و امروز به نظر همه چیز بهتر است. شاید همت کنم و این چند صفحه‌ی باقیمانده از بووار و پکوشه‌ی فلوبر را تمام کنم. 

۵-پنجشنبه

تقصیر این قرصهای دریازدگی بود که اینطور خوابم سنگین شد. دیر از خواب پاشدم. به دو رفتم دفترِ دو پیرمردِ مافوقم و توضیح دادم که چرا به جلسه‌ی صبح نرسیدم. گفتند خبری نبود. واقعا هم نیست. رسیده‌ایم پایِ سکو اما چون کشتی دیگری آنجا مشغول کاری‌ست مهمتر از کار ما، ما اصطلاحاً رفته‌ایم به استندبای. 

حالا بیشتر به لهجه‌ی جک عادت کرده‌ام. فازش را گرفته‌ام. از خاطراتش در اقصی نقاط دنیا تعریف می‌کند. برای ناهار هم آمد سراغم. ناهار استیک سفتی بود و جک خوب نخورد. یحتمل به خاطر ضعف دندان و آرواره‌هایش. خودش هم چند باری اشاره کرده نمی‌داند چرا هنوز می‌آید و کارِ دریا می‌کند. آن هم شب کریسمس. نیاز مالی که ندارد. دونالد هم نیاز ندارد. تنها گویا منم که نیازمندم. و مابقی خدمه‌ی کشتی. مثلا همان راننده‌ی بیل مکانیکی. خبردار شدم مرد شریفی‌ست. هنوز چمدانش نرسیده و او «زیاد» نق نزده. این را کاپیتان گفت. 

دیدم سرمان خلوت است یک جلسه‌ی آنلاین هم پیلاتس گذاشتم. بدبختی جیم کشتی هم شلوغ بود. چهار نفر آدم توی یه وجب جا. آن سه تا هم همگی اهل وزنه‌های سنگین و من با ایرپاد و کش و توپ و این‌جور ادوات »بچه‌گانه« لای آنها. ترکیب ناجوری بود. هی به خودم نهیب زدم که هر کی به نوعی و حالا من هم این‌طوری هستم، مردی لاق‌لاقو با انواع و اقسام مرض و آرتروز و دیسک و بیماری‌های دیگر. آخرش هم به همرزمانم که وزنه می‌زدند و عرق می‌ریختند بیلاخ نشان دادم که یعنی آره، ما با هم رفیقیم. دارم سعی می‌کنم راحت‌تر بگیرم. همه چیز را. کلاس آنلاینم هم انصافا مفید بود. هر بار از فایده‌اش تعجب می‌کنم. نمی‌دانم چرا خودم، بی‌مربی، همین حرکات را می‌زنم انگار نه انگار اما زیر نظر مربی‌ام خیلی موثر است و بعد کلاس اقلا چند ساعتی سبکم و انقباض‌های لعنتی‌ام شل می‌کنند و امید به زندگی‌ام صد برابر می‌شود و اصلاً خیالاتم راه می‌افتد و فکرم هزار جا می‌رود و هزار کار نکرده می‌خواهم بکنم و انگار نه انگار که هموان موجود خموده‌ی روز قبلم که فقط می‌خواهد زودتر بمیرد. اینکه به مرور آدمْ درستیِ تک‌تکِ جملات حکیمانه‌ی کهنه را می‌فهمد هم به نوبه‌ی خودش مایوس‌کننده است. مثلا همین اهمیت سلامتی. تا وقتی داریش نمی‌فهمی چه گنجی داری. بیماری مزمن، درد بی‌درمان که از راه برسد تازه آدم می‌فهمید گلایه‌های سالخوردگان از چیست. انگار کل زندگی پیمودن مسیری باشد که قبلی‌ها قبلاً پیموده‌اند و نکات مهم مسیر و منازل را هم به دقت شرح داد‌ه‌اند. اما کو گوش شنوا. اه، بس است این پیرمردبازی.

قبل سفر که فرصت شد خواهرم را در مرکزخرید «دوبی‌مانند» دیدم، برادرم را هم دیدم. گفت گیاهخوار شده‌اند. تعجب کردم. چون برادرم از اینهایی بود که از غذا و علی‌الخصوص کباب و گوشت و اینها لذت می‌برد. لذت زیاد. سالها پیش را یادم است که پدر و مادرم می‌رفتند مشهد و برگشتنه یک پرس چلو ماهیچه از معین درباری می‌گرفتند برای برادرم و می‌آوردند تهران. یعنی این‌قدر ذوق گوشت و ماهیچه داشت. آدمیزاد است دیگر. بعد یاد خودم هم افتادم وقتی که کانادا دانشجو بودم. آن سالهای مغموم. آن سالها زنم خیلی غذایی نبود و خلاصه اینکه ما دو تا هم یکی-دو سالی گیاهخوار شدیم. گرچه گاهی دریایی‌جات می‌خوردیم. اواخر کانادا مصادف بود با اواخر داستانِ ما، و زنم رفته بود تورنتو و من مانده بودم هلیفکس و داشتم خانه را تخلیه می‌کردم و اسباب زندگی دانشجویی‌مان را می‌فروختم. همان هفته‌ها، که تنها بودم و یک حال روحانی‌ای هم داشتم، دیگر نمی‌دانستم هنوز گیاهخوارم یا نه، و بعد یک شب از اغذیه‌فروشی سر کوچه که مدل آمریکایی گوشت باربکیو شده می‌فروخت—برای اولین بار طی آن چند سال—غذا گرفتم. یک ظرف گنده پر از گوشت و سیب‌زمینی سرخ‌کرده بهم داد و من مثل حیوانی وحشی همه را هُلف‌هُلف خوردم و بعدِ قلپِ آخر کوکا هم یک آروغ بلند زدم در خانه‌ی نیمه‌خالی که به‌زودی باید تحویل می‌دادم. گمانم ازدواج ما همان جا تمام شد، بعد از همان آروغ، گرچه شاید امورات اداری‌اش کمی بعدتر انجام شد. اما حالا که این‌همه سال گذشته فکر کنم اختتامیه‌اش همان شب بود. بعد هم پاشدم چند تا عکس و پوستری که به دیوار مانده بود را کندم. اینها را هم خوب یادم است: نیل یانگ با گیتار آکوستیکِ مارتین در کنسرت ۱۹۷۱ مَسی هالِ تورنتو، وودی آلن با عینک قاب کائوچوی ضخیم، عکسی از لیام گالاگر در کنسرتِ ۱۹۹۵ نِب‌وُرثِ انگلیس، و پوستری گنده از آلبوم «اوکی کامپیوترِ» ریدیوهد. استاد راهنمایم را هم خوب یادم مانده. گاهی اوقات آخرین روز کاریِ هفته با چند تا از بچه‌های پی‌اچ‌دی که همگی شاگردان خودش بودیم می‌رفتیم پابِ نزدیک دانشگاه آبجو می‌خوردیم. معمولا هم یکی-دو دورِ اول را استاد راهنمای‌مان حساب می‌کرد. سبیل‌های نیچه‌ای داشت. و می‌گفت سی سال است از ایران آمده و یک بار هم برنگشته و حتی وقتی پدرش هم مرد برنگشت. (من اما با خودم عهد کرده‌ام هر کجای دنیا که باشم، وسط دریا یا هرجای دیگر، پدرم که مرد پاشم بروم دو بیل خاک رویش بریزم. این حداقل کاری‌ست که برای خودم مقرر کرده‌ام. اگر بهتر زندگی‌ام را مدیریت کنم که دوست دارم روزها یا هفته‌ها یا حتی ماهها و سالهای آخرش را هم کنارش باشم—اشتباه نکنم یونگ جایی از رسومات قبیله‌ای بدوی می‌گوید که پسر بزرگ همیشه بر بالین پدر محتضر حاضر می‌شود تا آن آخرین نفسِ پدر را فرو بدهد؛ چیزی شبیه دوی امدادی.) بعد یک بار در همان آبجوخوری‌های آخر هفته استاد راهنمای تارکِ وطن‌مان گفت جوان که بوده و فقیر بوده پولهایش را جمع می‌کند و شبی سور و ساتی برای خودش تدارک می‌بیند و یک مرغ بریان درسته می‌خرد و چندین قوطی آبجو و پینک فلوید هم گذاشته بوده با صدای تا ته و بعد با دست عین حیوان می‌افتد به جان پرنده‌ی بریان و گاز گاز ازش می‌خورد و لابلایش آبجو سر می‌کشد. و همان سال‌هایی که والدینم از مشهد برای برادر نوجوانم چلو ماهیچه‌ی معین درباری می‌آوردند، در یکی از برهه‌های آشتی‌مان، برادرم بهم اعتراف کرد که ایده‌آل‌ترین شکل خوردن غذا برایش در تنهایی‌ست، بدون حضور کسی، اینجوری با خیال راحت و فراغ خاطر می‌افتد به جان غذا. من آن روزها حرف برادر نوجوانم را نفهمیدم. اما این روزها رگه‌ای از حقانیت درش می‌بینم. و حالا که فکرش را می‌کنم در همان سالهای برفی کانادا بود که من اولین بار در زندگی علف کشیدم و با آن جماعتی که با هم گه‌گداری آن خلاف عظیم را مرتکب می‌شدیم، پینک فلوید می‌گذاشتیم. طبعا «اکوز». طبعا بعد از کمی گشت و گذار در یوتیوب رسیده بودیم به اجرای پینک فلوید در «پُمپئی» و دیگر فکر می‌کردیم کون دنیا را پاره کرده‌ایم از شدت باحال بودن و خفن بودن. یک بار هم یکی از نفراتِ گعده‌مان وسط همین مناسک بعد از پک سوم یا چهارم تپش قلب گرفت و بعد از کلی بحث و بررسی آخر سر مجبور شدیم زنگ بزنیم به اورژانس کانادا که بیاید این دوست اووردوز کرده‌مان را نجات بدهد، چون بحث مرگ و زندگی بود و اگر چیزی جز این بود خطر نمی‌کردیم و به اورژانس زنگ نمی‌زدیم چون با این کار ویزاهای دانشجویی محقر خودمان را هم در خطر می‌دیدیم اما خب با ملاحظات مرام و رفاقت و این حرفها پذیرفتیم که ممکن است به خاطر مواد توسط پلیس کانادا دستگیر شویم اما عوضش دوستِ اووردوز کرده‌مان نجات یابد. دوست کذایی که نمرد، زنده است و لابد سُر و مُر گنده در یکی از ولایات کانادا به سر می‌برد، خبر ندارم. ما هم دیپورت نشدیم. اما جز این یادم است همان دوران یک شال گردن خیلی دراز هم از «اچ اند ام» خریده بودم که به نظرم تهِ باحالی و تهِ خوشتیپی بود—همیشه سرمایی بوده‌ام—و همان شب که دوستمان تپش قلب گرفته بود من هی شال گردن بوگندویم را می‌پیچیدم دور گردنش—از شدت محبت—و طفلکی هی پسش می‌زد، با همان تپش قلب بالا هی پسش می‌زد. 

۶-جمعه

روزی طولانی بود. همه‌ش لنگ در هوا. کشتی ما نزدیکی سکو بود و مترصد بودیم کی نوبت ما می‌شود که به اصطلاح وارد حریم ۵۰۰ متری سکو بشویم. نشد طبق معمول وسط روز غیب شوم و چرتی بزنم. عوضش دو بار رفتم جیم کشتی و هربار نیم ساعت الیپتیکال زدم. پارسال داشتیم با برادرم در پارک همپستد راه می‌رفتیم و از در و دیوار و گذشته و آينده حرف می‌زدیم و چت بودیم و داشتیم می‌رفتیم سر آن تپه‌ای که کشف کرده بودم و از آنجا کل لندن زیر پای‌مان بود و حالا چندان هم تشنه و گشنه‌ی آن چشم‌انداز توریستی نبودیم و بیشتر می‌خواستیم آنجا هم دو پک دیگر به افیون‌مان بزنیم و راستش خوب خاطرم نیست چه‌ها می‌گفتیم، اما یادم است صحبت پادردمان شد—جفتمان درد مشابهی داریم—و برادرم گفت «تردمیل فضایی» خیلی مفید است و من تنها چند ثانیه طول کشید بفهمم چی می‌گوید، همان الیپتیکال را می‌گفت.

طرفهای آخر شب بود که موفق شدیم وارد حریم ۵۰۰ متری سکو شویم. من هم در بریج مستقر شدم که موقع مقتضی گواهینامه را امضا کنم. اما خب هی دیر شد و دیرتر شد و خوابم گرفت، یک قهوه و توییکس هم خوردم، آخر سر دیدیم انگار کل شب باید بیدار باشیم و خودشان لابد دلشان به حال ریخت نزارم سوخت و گفتند برو بخواب هر وقت موعدش شد بیدارت می‌کنیم. بیدارم نکردند. چون هوا بد شد و موعدش نشد. یعنی کار را شروع نکردند. جز اینها دیروز چندتا از نامه‌های جوانی فلوبر را خواندم و این تکه را بدم نیامد، ترجمه کردم: 

از وقتی اعتراف کردیم عاشق یک‌دیگریم برایت سوال بوده چرا کلمات «تا ابد» را اضافه نکردم. چرا؟ چون همیشه آینده پیش چشمم است. نشده بچه‌ای ببینم و فکر نکنم روزی پیر می‌شود، نشده گهواره‌ای ببینم و یاد گوری نیفتم. با دیدن زنی لخت به اسکلتش فکر می‌کنم. به همین روال، مناظر خوشایند غمگینم می‌کنند و مناظر غم‌بار تنها مختصر اثری برم دارند. این‌قدر درون خودم می‌گریم که توانی برای ریختن اشک‌های واقعی ندارم؛ بعید نیست چیزی که در کتابی خوانده‌ام بیش از مصیبتی در دنیای واقعی متاثرم کند. وقتی خانواده‌ای داشتم مدام آرزو می‌کردم کاش بی‌کس و کار بودم، آزاد و رها، مختار به زندگی در چین یا میان قبایل بدوی. حالا که خانواده‌ای ندارم آرزویش را دارم و به در و دیوار دور و برم می‌آویزم که هنوز سایه‌ای از خانواده‌ام بر آنها نقش بسته. 

البته همین مرد دانا دو-سه خط جلوتر می‌نویسد «من بیمارم و بیماری‌ام تویی». 

۷-شنبه

کل روز استندبای بودیم. کشتی دیگری بغل سکو مشغول حفاری‌ست. ما از فاصله‌ی ۵۰۰ متری آنها را می‌دیدیم. برای شب هم شام ویژه دادند. به خاطر کریسمس. انواع و اقسام دریایی‌جات و خوک و دیگر چارپایان بریان. به در و دیوار و سقفِ کوتاه سلف هم آذین‌های مخصوص بسته بودند. روبان و ریسه و بادکنک. من با لابستر و شاه‌میگو و صدف خودم را خفه کردم. آبجوی اسلامی هم دادند. هاینکن صفر درصد. دوبار هم غذا کشیدم که از نگاه تیزبین اربابانم دور نماند و مزاحی کردند. خودشان دوتا، دونالد و جک، دریایی نخوردند. تعجب نکردم. تهِ تهش ذائقه‌ی انگلیسی‌جماعت پست است. جز اینها خبر دیگری نبود. فلوبر در جایی دیگر می‌گوید «از خواندن جملات خودم حوصله‌ام سر می‌رود و اگر آنچه نوشته‌ام را دور نمی‌ریزم صرفاً برای این است که دوست دارم میان خاطراتم باشم—تقریباً شبیه همین که از لباس‌های کهنه‌ام دل نمی‌کنم.» وضعیت من و این وراجی‌های دریایی هم چنین چیزی‌ست. 

۸-یکشنبه

اما در قبال خوبی‌های زندگی که تا حالا بخت تجربه‌شان را داشته‌ام، احساسم شبیه احساس اعراب است که—هنوز که هنوز است—سالی یک روز رو به غرناطه (گرانادا) می‌کنند در سوگ و رثای آن سرزمین زیبایی که دیگر مسکن‌شان نیست.

این هم مال فلوبر است. لابلای نامه‌هایش. گفتن ندارد که وضعیت من هم همین است. با این تفاوت که عوض سالی یک‌بار، هفته‌ای چند بار رو به رویاهای ازدست‌رفته می‌کنم و پرصدا نفس از دماغم بیرون می‌دهم.

۹-پنجشنبه

این چند روز چیزی ننوشتم. خبری هم نبود. و جز این ملول بودم و افسرده. هوا بد بود و علی‌رغم گنده بودن کشتی‌مان نمی‌دانم چرا این‌قدر بد و ناجور تکان می‌خوردیم. شانس آوردم یک ورق گنده سیناریزین همراهم بود و با روزی دو-سه تا قرص دوام آوردم. این‌طور که می‌فهمم بقیه چنین مشکلی ندارند. یعنی آنهایی که مثل من مشکل مایع گوش میانی دارند لابد عقل‌شان کار کرده و شغل دیگری انتخاب کرده‌اند و روزی‌شان را از وسط دریا تامین نمی‌کنند. جز دریازدگی، کمردرد و پادردم هم عود کرده. روحیه‌ام پایین است. امروز سیزدهمین روز سفر است و گاهی که به گربه‌ام فکر می‌کنم خودم را بیشتر لای لحاف سردم می‌پیچم تا زودتر خوابم ببرد. قرص‌ها اوایلش خیلی هم خواب‌آور بودند. ولی حالا دیگر نه. اما فکر کردن به آنچه پشت سرم جا گذاشته‌ام هنوز مچاله‌ام می‌کند. 

کماکان از لهجه‌ی جک حالم به هم می‌خورد. خیلی هم دلش می‌خواهد حرف بزند و نمک بریزد و هی به زور بایستی بخندم و نمی‌فهمم چرا همین خنده‌ی زور زورکی این‌همه سختم است. تحمل مردم سختم است. تحمل این تیپ از عوام سختتر. تحمل این تیپ از عوامی که اربابت هم هستند و باید بهشان لبخند بزنی هم که دیگر محال است. بامزه اینکه که گویا از من خوشش آمده و ازم خواست رزومه بدهم. من هم دادم. می‌دانم فایده‌ای ندارد. یعنی خودم هم دنبال فایده‌ای نیستم. خودم هم دنبال پیشرفت نیستم. دلیل خوش‌آمدنش هم تبحرم در شغلم نبود—شغل ما تبحر چندانی نمی‌خواهد—بلکه در نظرش من جادوگر امورات کامپیوتری‌ام. پیر است و کار کردن با مک‌بوکش را بلد نیست روزهای اول نمی‌توانست به اینترنت وصل شود تا بالاخره یک روز من رفتم سراغ مک‌بوکش و ماجرا حل شد. من هم در این چیزها نادانم اما جهل هم مثل همه چیز سلسله مراتبی دارد و جک از من هم جاهل‌تر و خرفت‌تر است. ذوق کرد از تردستی‌ام. سر همان شد که گفت رزومه‌ات را بفرست. رویم نشد بگویم از کار روی کشتی عقم می‌نشیند—استعاری و غیراستعاری؛ بد نبود ورق گنده‌ی سیناریزین که نصفش را خالی کرده بودم نشانش بدهم. 

کار خودمان هم خوب پیش نرفته. منظورم همان ریختن سنگهاست در چاله‌های آبشسته‌ی کنار پایه‌های سکو. از پنج هزار تُن سنگی که مقرر بود نصب کنیم یک سومش را انجام داده‌ایم. از بس که هوا بد است و مجاز به کار نیستیم و اصطلاحاً استندبای هستیم. اما با این حال جلسات صبح کماکان پابرجاست. یکی هشت و نیم صبح و یکی ده صبح. من به زور هشت از رختخواب پا می‌شوم. ژولیده و چرب و ریشو. همه‌شان فهمیده‌اند که چه‌جور نیروی کاری هستم. منتها خوبی‌اش این است کسی هم چیز زیادی نمی‌تواند بگوید. به جز آن دو کله‌پوک، جک و دونالد، که البته با آنها هم روابط حسنه‌ای دارم. هر روز بالاجبار ناهار و حتی گاهی شام را با هم می‌خوریم. من که به صبحانه‌ها نمی‌رسم وگرنه بدان آن را هم باید با هم می‌خوردیم و هی باید به بذله‌های جک که نمی‌فهمیدم می‌خندیدم.

چیزهای دیگری هم از جک فهمیده‌ام. اینکه مک‌بوکش «پشت ویترینی» بوده و ارزانتر خریده و لذا بدون شارژر کار نمی‌کند. مدام بایستی توی شارژ باشد. امان از این گدا گشنه‌ها. نمی‌دانم پیرمرد چلاق خسیس پولها را چه‌کار می‌کند. مدام به این فکر می‌کنم من اگر جای این دو کله‌پوک بودم امکان نداشت با ۷۰-۸۰ سال سن پاشوم و بیایم دریا، آن هم کریسمس، آن هم وسط طوفانهای معروف دریای شمال در دسامبر. گمانم قضیه نیاز مالی نیست، رفع ملالِ زندگی‌ست. 

آن یکی، منظورم دونالد است، همانی که اوایل انقلاب ایران بوده و کلکالی و کُطب‌زاده و مانتظری را دیده، او قرار است بعد از این ماموریت، فوریه، با «دوست‌دخترش» برود کاراييب. می‌روند قایق اجاره می‌کنند. «یات»، یا به‌قول رولکس‌فروشهای میدان محسنی «یاخت». پرسیدم چرا یک یات نمی‌خری که گفت اجاره ارزانتر تمام می‌شود. در همه‌ی این خرده‌رفتارهای قوم برترِ بریتانیایی برای منِ کله‌سیاه درسهایی هست، درسهایی در مدیریت مخارج. فلوبر هم از بی‌پولی گه‌گداری می‌نالد. وسط نامه‌هایش از مصر برای ننه‌اش، ناله می‌زند که دوست دارد «پرشیا» را هم ببیند اما امان از پول! پول! و بعد وقتی فلوبر از سفر دوساله‌اش به مصر برگشت فرانسه چه کار کرد؟ هیچی، رابطه‌ای کهنه با یکی از زیدهای سابقش را «از سر» گرفت و مهمتر از این، نشست سر جایش و مادام بوواری را نوشت. چهار سال و نیم. برنامه‌ی من بعد از تمام شدن دریا چیست؟ احتمالا چندین ماه می‌خواهم به این فکر کنم که باید کجا زندگی کنم و اینقدر به نتیجه نمی‌رسم تا ماموریت بعدی و دریای بعدی و ملال بعدی سر می‌رسد و دوباره روز از نو روزی از نو. 

راستی، صحبت دانشگاه شد و دونالد جویا شد، گفتم ایران خوانده‌ام و کانادا و دانشگاه کانادایم را یحتمل نشناسی. اما می‌شناخت. چطور؟ چون خودش هم بعد از لیسانسِ فیزیک، علاف بوده و رفته کانادا و یک فوق‌لیسانس از «وسترن اونتاریو» گرفته، آن هم چی؟ فلسفه‌ی علم. خیلی تعجب کردم. دونالد از آن اسکاچلندی آدم جالبتر و متمدن‌تریست. مشخصا از طبقه‌ی دیگری‌ست و این را از حرف زدنش هم می‌شود فهمید. خلاصه اینکه چندین شغل عوض کرده. مدت زیادی در تلویزیون بوده. اصلا آن ماجرای دیدار از ایران مربوط به همین دوران تلویزیونش می‌شد. این شغلِ دریا هم به قول خودش شغل دوران پیری و کوری‌اش است. در کل موجود باصفایی‌ست و تنها رذیلتش پرخوریست. درست است که روز کریسمس لب به دریایی‌جات نزد، اما مابقی چیزها را خوب می‌خورد. مثل همه‌ی انگلیسی‌ها هم عاشق شیرینی‌ست و از دسر بعد غذایش امکان ندارد چشمپوشی کند. دیده‌ام چطور «کاسترد» را ول می‌دهد روی کیک اسفنجی‌اش و اینقدر با ولع می‌خورد که راستش من هم—گمانم بعد از ۳۰ سال لب نزدن—دوباره «کاسترد» خوردم و حالا اغراق است بگویم عق زدم اما حس می‌کنم تا ۳۰ سال دیگر باز نخواهم کیک اسفنجی مغروق در کاستارد وارد شکمم کنم. 

۱۰-یکشنبه

توضیح ندارد که چرا بین روزهای نوشتن فاصله می‌افتد. شاید اصلا بشود کل زندگی را این‌طور تقسیم کرد: روزهایی که می‌نویسیم و روزهایی که نمی‌نویسیم. هدف من چیست؟ ازدیاد روزهایی که می‌نویسم. انگار که نوشتن مبارزه‌ای باشد با گذر زمان، با پیر شدن، با غلبه‌ی فراموشی. با نوشتن داریم زور می‌زنیم که جلوی چرخیدن چرخ زمان را بگیریم. معلوم است که شکست می‌خوریم. مهم نیست. خلاصه این‌طور. پریروزها برای چند ساعتی رفتیم خشکی. من با آویزان کردن خودم به دو کله‌پوک موفق شدم چند ساعتی روی خشکی باشم. گیریم در معیت جک. ولی باز هم خوب بود. با جک رفتیم سوپرمارکت و بعد هم رفتیم آبجو و ناهار خوردیم. یکی-دو دور هم من دست توی جیب کردم. به تجربه فهمیده‌ام این کار اثر مثبتی دارد. همان سر ناهار بود که چیزهای بیشتری از جک فهمیدم. زنش راننده آمبولانس است. خودش هم که دریا کار می‌کند، نماینده کارفرماست. پیر و کچل و چلاق. بعضی روزها اوورال جین می‌پوشد. دو بنده. بامزه است. گفت هشت تا هم موتور سیکلت دارد. تفریحش است. پولها را این‌طوری می‌زند به کس گاو. می‌گفت به زنش هم تازگی سه دنگ خانه ارث رسیده. یادم نیست لندن یا جایی دیگر. پس زنش هم بدان برای جلوگیری از جنونِ بیکاری‌ست که به رانندگی آمبولانس ادامه می‌دهد. تا یادم نرفته این را هم بگویم: کسی که می‌نویسد دیگر نگران ملال بیکاری نیست. ملالِ بیکاری می‌شود متاع نوشتنش. یا حداقل من چنین برنامه‌ای برای روزگار پیری‌ام دارم. گرچه نمی‌دانم تا کی می‌شود به این سبک ادامه داد و از باد هوا سطر درآورد و خواننده‌ای هم پیدا کرد. 

حین آن خشکی چند ساعته چند چیز دیدم. یکی در آن سوپرمارکت گنده. اَزدا. جک اصرار داشت برویم اَزدا. توی سوپرمارکت هم گمانم می‌خواست لباس زیر بخرد چون ازم خواست از هم جدا شویم. شدیم. من رفتم پاستیل خریدم و آب‌نبات با مغزی تافی. یک بطری هم آب. دمِ درِ ازدا که طوفان بود و سرد بود پاستیل می‌خوردم و قلیون برقی دود می‌کردم و بعد سردم شد برگشتم داخل اَزدا. رفتم کتابها را نگاهی بیندازم. همگی کتاب‌های عامه‌پسند. جنایی و از این قبیل. لای همین‌ها دیدم سخنرانی‌های زلنسکی هم در مجلدی کوچک و شکیل عرضه شده. بعدش بود که رفتیم ناهار. قبل ناهار اولین قلپ آبجو را که خوردم خیلی حالم خوب شد. الکی که نیست، دو هفته‌ی قبلش که دریا بودم نوعی سم‌زدایی افراطی بوده و اولین جرعه وارد بدنی تمیز می‌شود. تاثیرش جادویی‌ست. به جک هم گفتم و تایید کرد. بعد هم که فیش اند چیپس خوردم و چند عکس از ساحل خاکستری «یارموث» گرفتم و بعد برگشتیم کشتی. دونالد جدا برگشت. از همان اولش جدا شده بود. سر نهار هم جک بهش زنگ زد که پیچاند. حدسش جک این بود که همکار خپلش رفته ماساژ. خود دونالد چند ساعت بعد که در کشتی دیدمش گفت در شهر می‌چرخیده. باورم نمی‌شد در آن طوفان کسی بخواهد در شهر پرسه بزند. اما دونالد زده بود. 

حالا هم که چند روز است دوباره وسط دریاییم و هوا بد است و من کماکان به ضرب قرص‌های سیناریزین از سرگیجه و تهوع جلوگیری می‌کنم. امشب قرار است هوا بهتر شود و شاید بتوانیم این چند هزار تُن سنگ لعنتی را خالی کنیم و برگردیم خشکی. چقدر منزجرم از کشتی، خدا می‌داند. قدیم‌ترها بهتر می‌گذارندم. چهار هفته دریا. شش هفته دریا. الآن دو هفته را به زور تحمل می‌کنم و خل می‌شوم. این بار هم مثل هر بار با خودم می‌گویم آخرین بارم است که می‌آیم کشتی. قصد هم می‌کنم. اما خب واقعیت این است که—هرچند گهی تند و گهی کند—کارم همین بوده. دوازده سال می‌شود. فکرش را می‌کنم مغزم سوت می‌کشد. حالا گیریم مثلا دوره‌ی کورونا هیچ کاری نکردم. ولی خب کاری جز این هم بلد نیستم. اربابانم هم مرا به همین پیشه می‌شناسند. منظورم این است که راه دیگری پیش رویم نیست. همین. کشتی. بازرسی بیمه. تخصص من این است و بابت این است که پول می‌گیرم. اینها را به خودم گوشزد می‌کنم که این روزهای آخر زودتر بگذرد. 

پروژه که تمام شود کشتی در بندری در بلژیک پیاده‌مان می‌کند. گفتم که شرکتِ مالک کشتی بلژیکی‌ست. بندری در نزدیکی بروژ. کاش رغبت کنم و همت کنم و بروم بروژ را هم بگردم. اما می‌دانم که جون و کونش را نخواهم داشت. جز این به دکه‌ی کشتی (که زیر نظر کاپیتان بود) هم سفارش دو باکس مارلبورو گولد دادم. بدون مالیات و لذا خوش‌قیمت. خودم که نمی‌کشم. من دیگر قلیون برقی‌ای شدم. فکر کردم شاید یکی را به بردارم هدیه بدهم. اما او هم می‌گوید دیگر نمی‌کشد. می‌گوید مزه‌ی سیگارهای خارج را دوست ندارد. ایضا با سوسیس و کالباس‌های خارج هم چنین مشکلی دارد. دلش میکائیلیان و آندره این جور چیزها می‌خواهد. حالا بماند. ولی مثل پیرمردها گفتم حالا که سیگارها به‌قیمتند بگذار بگیرم. بکش‌اش حالا پیدا می‌شود. (شک ندارم خودمم.)

۱۱-پنجشنبه‌ی هفته‌ی بعد

حالا چندین روز است که ماموریت تمام شده و من خشکی‌ام. اما گمانم بایستی از آخرین روز دریا و گذار از دریا به خشکی و آن شبی که با جک گذراندم هم بگویم. دونالد راهش را از ما دوتا جدا کرده بود. می‌خواست یک شب بروژ بماند و از آنجا برود سر خانه و زندگی‌اش. سر نهار—آخرین نهار کشتی—که من و دونالد بودیم چیزهایی گفت از فیلمی پلیسی که در بروژ می‌گذشته. گفتم دیده‌ام. سال‌ها پیش دیده‌ام. فهمیدم بابت همان است که می‌خواهد برود و یک شب ترانزیتش را در بروژ بگذراند. من هم نمی‌دانم چرا، ولی اشاره کردم که گویا آن فیلم کمپین تبلیغاتی شهرداری بروژ بوده. کمپین زیرپوستی و موفقی هم بوده. بابت همان کلی توریست راهی شهری شده که تا قبل از آن کسی نمی‌دانسته اصلا وجود دارد. حالا اما انواع و اقسام القاب را دارد. معروفترینش: ونیزِ اروپای شمالی. گمانم دونالد از شنیدن اینها خوشحال نشد.

دم رفتن چمدان به‌دست کلی هم با کاپیتان و بقیه مسئولان کشتی خوش و بش و خداحافظی کردیم. چند بار از لفظ »پروفشنال تیم« استفاده کردم و می‌دیدم چطور ذوق می‌کردند. دونالد و جک، اربابان اصلی، آنها هم خیلی از تبحر شرکت بلژیکی تعریف کردند. سنگ‌ها را خوب پایِ پایه‌های آبشسته‌ی سکو کار گذاشته بودند. البته زیر نظارتِ ما ناظرانِ تیزبین. این وسط فهمیدم جک هم دو باکس سیگار از کاپیتان خریده. علی‌رغم اینکه سالها پیش ترک کرده. پس شاید این عادت دار زدن خویشتن با طناب مفت مختص ما بیابانگردهای آریایی نیست؟ بعد هم از روی پلی تق و لق پا بر خشکی گذاشتیم و چمدانها را ریختیم عقب یک تاکسی که این یکی هم بنز بود و راننده نیز خانم. من و جک را دم ایستگاه قطار بروژ پیاده کرد. دیگر صبر نکردم تا شل بزند و بعد کمکش کنم، همان دم تاکسی یکی از چمدانهایش را گردن گرفتم. بعد هم بلیط گرفتیم برای بروکسل. نیم ساعت وقت داشتیم و رفتیم استارباکس. به من سپرد برایش قهوه و کیک بگیرم. لاته و کیک هویج گرفتم. یک برش. برای خودم کاپوچینو و یک برش از چیزی که کاراملی بود و کمی شور. توی قطار رو به هم نشستیم. ایرپاد را چپاندم توی گوشم—همان آهنگی که در استارباکس ربع‌ساعتی قبل شنیده بودم—اما جک شروع کرد. حرافی را. از باطری‌های توی قلبش گفت. صحبت سن شد. حدس زدم ۶۰ سالش باشد. دروغ گفتم. چاک‌های عمیق صورتش—بگو گسل—شیرین نشان از مثبتِ ۸۰ داشت. پیرمرد چقدر ذوق کردم بابت حدسم. بابت اینکه فکر کرده‌ام ۶۰ سالش است. گفت ۷۰ سالش است. گفت یک روز با دونالد اختلاف دارند. کوبیدم روی رانم و قه‌قه ‌زدم که نه بابا! و آرام ایرپادها را چپاندم توی قوطی‌شان. 

هتل‌مان هم یکی بود. اقتصادی. ایبیس. مال جک را هم من رزرو کردم چون پیر بود و کار با نت سختش بود؛ اصطلاحاً کس‌دست. جز این هر چهار کارت بانکش هم کمی قبل‌تر مسدود شده بود. خودش فریاد می‌زد آن هم با این همه پول. راست هم می‌گفت. در همان سفر قطار دوباره تعریف کرد که هشت تا موتور سیکلت دارد. چند ماشین و چند خانه. یک جگوار قدیمی هم داشت و بازسازی‌اش کرده بود. عروسک. عکسش را نشانم داد و قلبم—مذاب شد. زنش هم که راننده آمبولانس. منطقا نیازی به پول نداشتند. گفت برای اینکه خل نشود کار می‌کند. راست هم می‌گفت. مردهای ماچوی آن نسل نیاز به کار دارند تا دیوانه نشوند. خانه‌ای که اخیرا به زنش ارث رسیده بود را هم نشانم داد. من هم عکس گربه‌ام را نشانش دادم. و عکس دختری که گفتم دوست‌دخترم است. و عکس خودم و پدرم. وقتی هم رسیدیم، علی‌رغم اصرار جک به تاکسی، از ایستگاه قطار اوبر گرفتیم تا هتل ایبیس. آخرش خواست با راننده نقدی حساب کند که بهش گفتم حاجی حساب شده، سیستمش اینترنتی‌ست. 

اتاق‌هایمان توی هتل کنار هم بود. طبقه پنجم. رو به یک کاتدرال کهنه. من که تا پرده را کنار زدم چندتا عکس گرفتم. فرستادم برای بستگان با زیرنویس  room with a view. خودم هم توی یکی از عکس‌ها بودم اما صورتم این‌قدر تکیده بود که عکس را پاک کردم. حوصله دوش هم نداشتم. عوضش چندتا پرگابالین خوردم کمی زق‌زق پایم فروکش کند. کمی هم در آن اتاق فسقلی به اندام خشکم کش و قوس دادم. بعد با قیچی ریشم را مرتب کردم و صورتم را شستم و اینجاهایش جک در زد که برویم بیرون شام. گفتم یک لحظه صبر کند. آمد تو نشست رو تختم و من سعی کردم کف‌های زیر گلویم را پاک کنم. بعد هم رفتیم بیرون. کند. چون گفتم که جک شل می‌زد. رفتیم جایی غذای «بلژیکی» بخوریم. پیشنهاد من بود. یعنی پیشنهاد گوگل بود. تله‌ی توریست‌ها. البته جک که عشق کرد. سوپ پیاز خورد و یک دیگچه پر از صدف به همراه سیب‌زمینی سرخ‌کرده. (پس شاید روز کریسمس میل نداشته و در کل مشکلی با دریایی نداشت.) سر شام هم سر صحبت را با میز کناری که چسبیده بود به ما باز کرد. دختر و پسری تایلندی. برگشتنه، سر راه تا هتل گفتیم باز گلویی تازه کنیم که غذا هم هضم شود. پیشنهاد من بود. بار نموری پیدا کرده بودم ته پس‌کوچه‌ای تاریک و مشکوک. جوان کله‌سیاهی هم سرِ پس‌کوچه حشیش دود می‌کرد. اصلاً سر همان نشانه پیشنهاد آنجا را داده بودم. همان جا هم بود که دیگر سر جفت‌مان گرم شد و باب صحبت باز و چهره‌ی دیگری از جک دیدم. از اربابم که سابقاً غواص بود. اما تعریف کرد جوانی‌هایش جز غواصی شغل دیگری هم داشته. اسکورت بوده. تن‌فروشی آبرومند. تن‌فروشی همراه با شام و سینما و گردش گپ و گفت و اینها. می‌گفت زنان سالمند مشتری‌اش بودند. در لندن. یکی‌شان ۷۵ سالش بود. من تعجب کردم. نرخ جک هم بالا بوده. باز هم تعجب کردم. می‌گفت اکثراً بعد از بار اول مشتری دائمش می‌شدند. چون قلق زنان را بلد است. خیلی‌هایشان پیشش گله می‌کردند پس چرا شوهرمان این‌طور نیست. چیزهای دیگری هم گفت. اینکه یکی‌شان بود که علی‌رغم پول فراوان حمام نمی‌کرد و مشکل بوی بدن داشت. به او پیشنهاد می‌کرده که مقدمات را زیر دوش انجام دهند. جکِ زرنگ. جکِ مکار. از عادات پلید مشتریانش هم گفت. کمی شبیه پورن بود. راست و دروغش را نفهمیدم. علی‌الخصوص که می‌دانیم پیرمردها حراف می‌شوند و لاف می‌زنند و خالی می‌بندند. (آینده‌ی خودم؟) اما خلاصه یکی از مشتریانش دوست داشته مارمایت به تن جک بمالد. مارمایت چیست؟ شیره‌ای چسبنده. انگلیسی‌ها دوستش دارند. به مذاق ما بیابانگردها خوش نیست. جک البته کاری به مزه‌اش نداشت. مشکلش این بود که شیره‌ی کثافت می‌چسبیده لای پشم و پیلش. خلاصه این‌طور. لای صحبت‌هایش به هوای مبال مرخصی گرفتم. دم در همان پسر کله‌سیاهِ مراکشی را پیدا کردم و نمی‌دانم چی شد یکی دو پک هم از افیونش به من داد. وسطش دیدم سر و کله‌ی جک هم پیدا شد. بعد هم—لنگ لنگان—قدمی برداشتیم و رفتیم هتل کپیدیم و اینطوری بود که سفر تمام شد. از جک دیگر خبری ندارم. رزومه‌ام را که دارد. در واتسپ هم متصل شدیم. از دونالد هم خبری ندارم. همانی که کلکالی و کُطب‌زاده  و مانتظری را دیده بود. و جز اینها، لابد بالاخره بروژِ زیبا را هم دید. من گمانم هیچ وقت بروژ را نبینم. برنامه‌ای و میلی هم برای دیدنش ندارم. حتی همین اباطیلی که دیدم و در موردش نوشتم را هم میلی نداشتم ببینم. میل، شوق، ولع. اینها چیزهایی‌ست که از وجودم—رخت بربسته. همان اواخر دریا دیدم ترجمه‌ی جدید و کاملی هم از خاطرات و یادداشتهای کافکا در آمده. یکی یک پارگرافش را گذاشته بود توییتر. بدم نیامد. گویا آخرین مدخل دفترش است. بعد از آن مرده. گفتم ترجمه‌اش کنم و بگذارمش اینجا، بشود آخر این وراجی‌های دریایی.

هر چه بیشتر از پیش، مضطرب هنگام نوشتن. قابل‌فهم است. هر کلمه، ‌پیچیده و تابیده در دستان ارواح عرش—همین اعجاز دستان شاخص‌ترین ویژگی دگرگونی‌شان است—تبدیل می‌شود به نیزه‌ای رو به گوینده. دقیقاً گزاره‌ای شبیه همین را هدف گرفته. و همین روال الی الابد برپاست. تنها دلداری: چه بخواهی چه نخواهی رخ می‌دهد. و از خواست و اراده‌ی تو جز مختصر کمک نامحسوسی برنمی‌آید. ورای این دلداری: تو نیز مسلحی. 

7 پاسخ to “وراجی‌های دریایی”


  1. 1 Milan ژانویه 13, 2023 در 12:10 ب.ظ.

    احسنت به قلم زیبایتان، سالهاست می خوانمتان. کاش با درک جهنم ساخته دست انسانها برای حیوانات گیاهخوار می ماندید. خوشحال میشم به اینستایم سر بزنید، آخرین پستم ترجمه نامه «فلوبر» شماست. سالم بمانید.
    https://www.instagram.com/milantinatal

    • 2 شاادی فوریه 14, 2023 در 7:30 ب.ظ.

      خرس عزیز یکجا نوشتی که با خودت فکر میکنی بفد دریا برم کجا زندگی کنم…
      یه پیشنهاد میدم میدونم خنده دار به نظر میاد ولی چرا که نه برای تویی که به خاطر کار فریلنسریت محدود به مکان نیستی.
      برو ۶ ماه شیراز زندگی کن.فکر کنم ارشاد نیکخواه یک اتاق از خونشو کرایه میده به مسافرا.
      Sizdahom.com ادرس سایتشه و همینم ادرس پیج اینستاشه.میتونی اونجا سبک زندگیشو ببینی.به هر حال اینم تجربه ایه.و در کل خوش به حالت به خاطر سبک زندگیت و به خاطر تمام تجربیات و سفرهات .

  2. 3 maahooraa ژانویه 13, 2023 در 10:53 ب.ظ.

    خیلی بامزه بود بعضی جاهاش 😁😂

  3. 4 شهرزاد ژانویه 19, 2023 در 2:46 ق.ظ.

    بعد از مدت ها یک متن فارسی بلند خوندم. خیلی خوندنت لذت بخش است. ممنون که می نویسی.

  4. 5 م بهرام ژانویه 20, 2023 در 9:09 ق.ظ.

    بسیار سپاسگزارم که می نویسید.

  5. 6 مهنوش ژانویه 21, 2023 در 2:57 ب.ظ.

    این یونیکلو که تکنولوژی هایتک را تو لباس گرماش بکار میبره که شما ازش خرید کردید، برند ژاپنیه. ولی خود ژاپنیا یونیکورو‌ تلفظش می کنن.
    و میگن علتش اینه که زبان ژاپنی “ل” نداره.
    منم همش برام سواله مجبورن اسمی بزارن که خودشون نمی تونن تلفظش کنن.

  6. 7 شاادی فوریه 14, 2023 در 7:30 ب.ظ.

    خرس عزیز یکجا نوشتی که با خودت فکر میکنی بفد دریا برم کجا زندگی کنم…
    یه پیشنهاد میدم میدونم خنده دار به نظر میاد ولی چرا که نه برای تویی که به خاطر کار فریلنسریت محدود به مکان نیستی.
    برو ۶ ماه شیراز زندگی کن.فکر کنم ارشاد نیکخواه یک اتاق از خونشو کرایه میده به مسافرا.
    Sizdahom.com ادرس سایتشه و همینم ادرس پیج اینستاشه.میتونی اونجا سبک زندگیشو ببینی.به هر حال اینم تجربه ایه.و در کل خوش به حالت به خاطر سبک زندگیت و به خاطر تمام تجربیات و سفرهات .


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

KHERS’s Twitter

  • @invinciblehouse 🤝 10 hours ago
  • یه فشار ملایمی توی جمع بود که بشینیم عنکبوت مقدس ببینیم، بعد تبلیغشو دیدیم، دیدم واقعا نمی‌کشم، عذرخواهی کردم اومدم تو اتاق سلینجر خوندم. 11 hours ago
  • هم باید از این روزا می‌نوشتم، هم از طرفی می‌گم شاید بهتره به خاک سپرده بشه و برای همیشه مدفون بمونه. 17 hours ago

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬344٬373 hits

grizzly.khers@gmail.com


%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: