راجع به نمایش «بیتابستان» امیررضا کوهستانی
خطر لو رفتن داستان هم هست.
بیتابستان امیررضا کوهستانی بشدت قابلیت تفسیر شدن دارد. نمایشی مختصر در یک پرده که تا اواسطش فکر میکردم صرفاً مجموعهایست از دیالوگهای ضربتی و بعضاً بامزه بین سه شخصیت نمایش، و همین به تدریج ناامیدم میکرد، در سالن با خودم میگفت انگار صرفاً پوستهایست خوشساخت و هیچ «گوشتی» ندارد. خندههای حضار سرِ نمکهای دیالوگها ناامیدترم هم میکرد. نه اینکه بامزه نبودند، اما انتظارم بامزگی نبود. منتها به تدریج دیدم علائمی که اینجا و آنجاکار گذاشته شدهاند اشاره به روایتی در سطوح زیرین روایت اصلی دارند. پیدا کردن نخی که این علائم را به هم وصل میکند مهیج است.
ماجرا در دبستان دولتی دخترانهای میگذرد. ناظمْ خانمیست که همسرش هم آنجا بطور غیرقانونی معلم هنر است. در کنار معلمی، روی در و دیوار مدرسه نقاشی میکشد. زنش دستمزدش را نمیدهد. در نقطهی خوبی از رابطهشان نیستند. عفونت آشنای روابطی را میبینیم که ته کشیدهاند؛ زن و شوهری که مثل افعی به هم نیش و کنایه میزنند. مردِ نقاش به سفارش زنش روی در و دیوار مدرسه نقاشی میکشد. پشت سرش در حیاط مدرسه چرخ و فلکی هست. درست وسط صحنه. گنده. آهنی. معیوب. سه تا نشیمن دارد. اوایلِ داستان، زن و شوهر رویش نشستهاند. به همدیگر متلک میاندازند. بین متلکها نقاش میگوید تصمیمش را گرفته که مدرسه را ول کند و برود شهرستان. به هوای ایمنی بچهها، چرخ و فلک را قفل و زنجیر میکنند که نچرخد. چرخ و فلک معیوب با یک نشیمن خالی، زنگزده و ساکن، همان رابطهایست که از کار افتاده و چرخش نمیچرخد. حتی اینکه ناظم خبر میدهد باردار است هم تحرکی در رابطهی راکدشان ایجاد نمیکند.
این وسط زنی هست، مادرِ تیبا. تیبا دختر بچهی هشت سالهایست از شاگردان مدرسه. دیالوگ تند و تیز بین نقاش و مادر تیبا در حیاط مدرسه عادی نیست. نوع بهخصوصی از علاقه در آن پنهان است. منتها طبق معمول، علاقه پشت لباس طنازی کلامی و شوخیهایی که صرفاً فقط ”کمی نابجا“ هستند پنهان شده. نقاش میگوید به زن نمیآید دختربچهی مدرسهای داشته باشد و بعد پایش را فراتر میگذارد و حدس میزند که پدرِ تیبا «از این مرد هیکلیهاست». هنوز هیچی نشده نقاش علائم مرضِ عاشقی را نشان میدهد، حسادتش فعال شده و رقیب ندیدهاش را تحقیر میکند. ما هم ”مرد هیکلی“ را در نمایش نمیبینم، دلیلی ندارد که روی صحنه باشد. همین است که گفتم نمایشیست مختصر. درستش مختصر و مفید است، روایتی که از هر چیز نالازمی پاکیزه شده.
نقاش روی یکی از دیوارهای مدرسه، طرح زن و شوهر و دختری را کشیده بود، سه تایی، دختر دست پدر و مادرش را گرفته و میانشان راه میرود. بین دختربچههای مدرسه شایعهایست که آن دختر تیبا بوده و مردی که دستش را گرفته نقاش. نقش روی دیوار فقط یک روز دوام میآورد. به دستور ناظم روز بعد کل دیوار را سفید رنگ میکنند. اما رد محوی از آن ترکیب رویایی روی دیوار باقیست. نوعی سایه زیر رنگ سفید. در سادهترین تعریفش، ناخودآگاه مخزنی از امیال سرکوب شده است. این امیال گاه و بیگاه از طریق رویا، از طریق زبان، به شکلی معوج در زندگی آگاهانهی آدمیزاد خودی نشان میدهند، ردی به جا میگذارند. دیوار مدرسه و ردی که پشت سفیدیها مانده گویاترین نماد همین موضوع است.
اما روایتی که پوستهی داستان را میسازد چیز دیگریست. دختربچهها از معلم نقاشیشان خوششان میآید. معلمِ ساختارشکن هم رفتارش غلطانداز است، یا حداقل میتواند اینطور فهمیده شود. بعضی شاگردان را در حیاط مدرسه قلمدوش میکند. اشاراتی خاکستری. ادامهی داستان قابل پیشبینیست. تیبا عاشق معلم نقاشیاش میشود. مریض میشود و مدتی مدرسه نمیرود. در این حین و بین نقاش و ناظم هم رابطهشان شکراب شده، مرد هم از مدسه اخراج شده و رفته سمنان. ظن سوءرفتار معلم نقاشی هم قویتر شده. والدین دانشآموزان به مدیر مدرسه شکایت کردهاند.
مدتی بعد از اخراجِ نقاش، مادرِ تیبا با دسته گلی میآید که از نقاش عذرخواهی کند بابت سوءظن بیموردش. اما تیبا هنوز مریض است. در کل داستان تیبا حضور فیزیکی ندارد. متناظر با همین غیابِ تیبا، بیتابستان اصولاً داستان سوءظن به معلمِ مرد دبستان دخترانه نیست. همانطور که تیبا واقعاً مترسکی بیش نیست. عشق تیبا به معلم صرفاً لیبیدوی جابجا شدهایست، لیبدویی که در اصل مربوط به رابطهی بین نقاش و مادر تیباست. پدیدهای شایع. بیتابستان داستان رابطههای ته کشیده است که آدمهایش دنبال لذت ممنوعهاند، دنبال تابستانی هستند در زندگیِ بیتابستانشان. رابطهی مادرِ تیبا و شوهر ”هیکلیاش“ هم به همین منوال است، نسخهی دیگریست از رابطهی ملول و از کارافتادهی ناظم و نقاش. مادر تیبا لابلای صحبتهایش با نقاش میگوید کمسن بوده که با مرد هیکلی ازدواج کرده، میگوید از زور بیکاری هر روز زودتر از موعد میآمده مدرسهی دخترش و پرسه میزده. اینها حرفهای زنیست که دوست دارد ظاهراً پرمشغله بنظر بیاید و تعلیم و تربیت دخترش برایش مهم است. این اعترافِ ظاهراً سردستی در پیاش اعترافی جدیتر را فاش میکند: نقاش هم حواسش به حضور هر روزهی مادر تیبا بوده.
نشانهگذاریهای هم جالبند: در یکی از دیالوگهای چرکِ ناظم و نقاش (زن و شوهر) که مشغول دعوای زناشویی هستند، هوای تهران آلوده است، وضعیت هشدار. دودی سفید و سمی به صحنه پاشیده میشود. چند صحنه بعدتر ناظمِ بدعنق از صحنه حذف شده، مادر تیبا به جایش میآید. نقاش و مادرِ تیبا در مورد ”وضع تیبا“ حرف میزنند و درست در همین لحظه بارش برف شروع میشود؛ شستن آلودگیها. ملالِ رابطهی مجاز و منقضی عینِ آلودگیست و هیجانِ چیزِ دستنیافتنی و غیرمجاز برف است و پاکیزگی.
فروید از پروتوتایپ زنی میگوید که زندگی زناشوییاش ملالآور است و بیهیجان. راضیاش نمیکند. «با زیاد شدن سنش، مادرْ خودش را جای فرزندانش میگذارد، همذاتپنداری میکند و همزمان با آنها تجارب احساسیشان را تجربه میکند.» با همین ترفند ملال رابطهی زناشوییاش را هضم میکند. «این همذاتپنداری احساسی با دخترش براحتی ممکن است از دست در برود، جوری که مادر خودش عاشق مردی بشود که دخترش عاشقش شده.» تیبا در بیتابستان کارکردی مشابه دارد. عشق تیبای هشت ساله به معلمش صرفاً میلِ ممنوعهی مادرِ تیباست که ”جابجا“ شده. در صحنهای مادرِ تیبا از مرد نقاش میخواهد که برود سر بالین دختر مریضش. نقاش میپرسد اصل موضوع چیست؟ راستش چیست؟ ازش میخواهد به تیبا چی بگوید؟ مادر تیبا -طبعاً- جواب نمیدهد. چون ابژهی هوس ننامیدنیست. به زبان آورده نمیشود، سیریناپذیر است و صرفاً تغییر قیافه میدهد. جواب را قبلاً در دیالوگها از قول تیبا شنیدهایم: عاشق معلم نقاشی شده. با این حساب غیاب طولانی تیبا در طول نمایش هم معنا میدهد، چون تیبا به خودی خود اهمیتی ندارد، مادر تیباست که موضوع داستان است.
تا قبل از آخرین صحنه، منِ مخاطب داشتم از این کنکاش نیمهروانکاوانهی تفننیام لذت میبردم. کنجکاویام تیز شده بود. علائم و نشانههایی که در طول (و عرض و عمق) داستان کار گذاشته شده بودند را کشف میکردم، کنار هم میچیدم. تردید شیرینی داشتم که آخرش را چطور میخواهد جمع و جور کند. در عین حال مطلقاً هیچ گونه ضمانتی هم نداشتم که برداشتم درست است و شاید واقعاً باید بچسبم روایت اصلی: مبادا این نمایش چیزی نیست جز داستانِ سوءظن به کودکآزاری معلم دبستانی دخترانه؟
تارکوفسکی در فیلم «آینه» از یک هنرپیشه در دو نقش استفاده میکند. هم در نقش مادرِ راوی و هم همسرِ راوی. با ابزاری که داشته، مادر و همسررا جایگزین همدیگر میکند، مرز بینشان را کمرنگ میکند. صحنهی آخر بیتابستان هم از کلک مشابهی استفاده میکند. هنرپیشهی مادرِ تیبا میرود در نقش خودِ تیبا، انگار در همدیگر تلفیق میشوند. بعد مینشیند روی ”نشیمنِ سوم“ چرخ و فلک. اینطوری سرنشینان چرخ و فلکِ معیوب که قفل و زنجیر هم شده بود ”کامل“ میشوند. روی پردهای ویدیوی ضبط شدهای از تیبا هم نشان داده میشود که همزمان با مادرش، عیناً همان حرفها را لب میزند. کوهستانی دیگر شکی باقی نمیگذارد که تیبا از اول مترسکی بوده و عملاً آینهای بوده از امیال ناخودآگاه مادرش. این تأکید را دوست نداشتم. ترجیحم این بود که به این وضوح گفته نشود. سرخوردگیای که از این تأکید زیاد داشتم کمی بعد جبران شد. مرد نقاش کلید قفل و زنجیر چرخ و فلک را در میآورد، قفل را باز میکند و تازه گره باز میشود: انتهای سکون، انتهای بیتابستانی، شروع حرکت، شروع تابستان.