در سالهای دههی بیست شمسی صادق هدایت برای دوستش که فرانسه زندگی میکرد نامههایی مینوشته. برای حسن شهید نورایی. یادآوری اینکه ۱۳۲۰ متفقین ایران را اشغال کردند، رضا شاه به جزیره موریس تبعید شد و پسرش محمدرضا جایگزینش شد. شروع اولین نامهی هدایت مال سال ۱۳۲۴ است و در آن انسداد و دشواری شروع به نوشتن را خیلی موجز بیان کرده:
یاهو هنوز چند دقیقه مانده تا موقع کافه برسد. مثل آدمی که بخواهد روی میز اتاق دکتر متخصص امراض مقاربتی بنشیند بالاخره نشستم، یعنی پشت میز، و قلمم را به کاغذ آشنا کردم.
عمدهی سطور نامههای هدایت دربارهی کتابهاییست که درخواست میکند و دوستش برایش با پست میفرستد. چندان هم دربارهی کتابها نیست، بیشتر تشکر است و گاهی اشارهای کوتاه. اما همین اشارهها هم گاهی جالبند. برای من جالب بودند. دربارهی هنری میلر مینویسد:
سه جلد میلر را خواندم. خیلی اوریژینالیته دارد اما متاسفانه به یادداشتهای جندهبازی خود بیش از اندازه اهمیت میدهد.
یا مثلاً سیمون دوبووار هم چندان نظرش را جلب نکرده:
کتاب بووار را خواندم. چنگی به دل نمیزد مثل اینست که اگزیستانسیالیسم هم دارد دمده میشود.
گویا حسن شهید نورایی هم از رفقایشان بوده و برای همین هدایت گاهی اخبار «بچه مچهها» را هم برایش مینویسد، با همان گزیدهگویی و وسواسی که در انتخاب کلمات دارد:
اگر جواب کاغذتان را دکتر حکمت یا صبحی ندادهاند اولی از کونگشادی و دومی از گیجی و سرگرمی فراوان است.
این مرضی که نه در ایران حالت خوب باشد و نه دنبال هجرت باشی انگار مختص ما و زمانهی ما نیست. هدایت هشتاد سال پیش از احوال مشابهی برایمان میگوید:
جای شما خالی چند روز پیش به شهریار رفتم و شب در منزل یکی از رعیتها خوابیدم. گمان نمیکنم که هیچ جای دنیا وضعیت میهن ششهزار ساله را داشته باشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجههای قرون وسطائی، نفاق حکمفرما است.
اینها اما یک روی سکه است، روی دیگرش این است که پای رفتن هم ندارد. مثلا:
از اینکه مخلص را به خطهی اروپا دعوت کردهاید بسیار متشکرم اما عجالتاً نه شوق و نه وسیلهی این اقدام را در خودم نمیبینم و نه خیلی چیزهای دیگر را که شرحش مورد ندارد. به قول سعدی برای زناشویی باید مردی را آزمود.
اقلاً ده بار همین دو خط را خواندهام. چیز خاصی هم نگفته. گفته شوق و وسیلهاش را ندارم. چطور میشود شوق فرار از تراخم و مالاریا و کثافت را نداشت؟ من میدانم که میشود، اما چگونگیاش را نمیدانم. گمانم خود هدایت هم نمیدانست. این ندانستنش بروزی دیگر هم پیدا میکند. به شکل طنز و طعنه که با لحن بهخصوص خودش جا و بیجا میخنداندم. این یکی را ببینید:
مریم فیروز مدتی است در سوییس میباشد. نمیدانم آزادیخواهان چرا بیشتر میل مهاجرت دارند. شاید آزادی اینجا را تأمین کردهاند و حالا به جاهای دیگری میپردازند.
از کنایه به مهاجران بگذریم؛ دربارهی نداشتن «وسیلهی» سفر بیشتر هم توضیح میدهد، اما انگار هرچه بیشتر میگوید ماجرا گنگتر میشود. شاید خودش میدانسته حرفش شفاف نیست و دست به دامن سعدی شده. آزمودن مردی برای زناشویی. لابد خودش در این آزمون رفوزه میشده. حالا که هشتاد سال از آن روزها گذشته خیلیهای دیگرمان هم کماکان در آن آزمون ناشناخته مردود میشویم. خودش اینجا بیشتر بسط میدهد:
اما راجع به مسافرت، متاسفانه باید بگویم که به هیچوجه وسیله ندارم. فایدهاش چیست؟ خودم را بیجهت در هچل خواهم انداخت و بعد هم مطمئنم که به نتیجه نمیرسد. حسرتی هم ندارم. توی گند و گه خودمان غوطهوریم و فقط انتظار ترکیدن را میکشیم. فرنگ هم باز برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همه چیز محروم بودهایم و اینهم یکیش. وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من میخورد؟
بعد لابلای همین ناله از وضعیت ایران، ایرانی که اسامی بامزهای برایش دارد (از «گندستان» و «مملکت گل و بول» بگیر تا میهن ششهزار ساله) ناگهان تکههایی از روزمرههای خودش میگوید که تصویرش را کامل و زمینی میکند: ویژگیاش فقط زبان تیز نیست، او لطافتی هم دارد. هدایت گویا گربهباز بوده آن هم زمانی که هنوز گربهبازی اینطور باب نبوده:
راستی تا یادم نرفته عید جدید را به خودتان و خانمتان و همچنین به هویداها تبریک میگویم. حالا باید بروم و تنتور ید به پای گربهام بزنم که دیشب پایش را سگ گاز گرفته.
تعجب من از گربهبازی هدایت شاید بیجاست، لای همین نامهها «سه قطره خون» را خواندم و توصیفی که آنجا از ریخت و رفتار گربهها میدهد قطعا مال قلم آدمیست که بخشی از زندگیاش را وقف پیشهی شریف گربهبازی کرده:
من یک گربه ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربههای معمولی گل باقالی بود. با دوتا چشم درشت مثل چشمهای سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود، مثل اینکه روی کاغذ آب خشک کن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا کرده باشند.
همه جا هم ارجاعات هدایت به سعدی و حافظ نیست. اینجا در مورد تقدیر حرف میزند؛ برای منی که با «دوندگی» میانهای ندارم متقاعدکننده هم حرف میزند:
مکتب فاتالیسم [تقدیرگرایی] که اخیراً به آن سر سپردهاید از همهی سیستمهای دیگر عاقلانهتر به نظر میآید. اقلاً این تسلیت را به آدم میدهد که آنچه پیش بیایید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.
در کف خرس خر کونپارهای
غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟
اگر هر سیستم و فلسفهای در یک جای دنیا succes داشته باشد فلسفهی ایران و ایرانی همان فاتالیسم است و راست راستی راه دیگری را هم نمیشود انتخاب کرد.
البته که میدانیم عمر این احکام کلی هدایت طولانی نیست. چند نامه جلوتر میگوید «ما هم میسوزیم و میسازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز.» تنها کلیتی که در سراسر نامههایش ثبات دارد دلزدگی و انزجارش از وضع موجود است. وضع موجود را جایی اینطور تعریف کرده:
مسلمانبازی به طور عجیبی تقویت میشود و گندستان جریان عادی خود را طی میکند.
و اگر کلی بخواهیم بگوییم، دلزدگی و انزجارش هم عموماً اینطوریست که «به عق مینشیند»:
از اوضاع و سیاست و اینجور چیزها تقریباً بیاطلاعم و فقط عقم مینشیند.
اما گاهی جزییاتی هم تعریف میکند و کمی بیشتر میفهمیم که این آدم در چه فضایی میزیسته و دلایل دلزدگی و تمسخرش چه چیزهایی میتوانند باشند. این یکی در مورد احمد فردید جالب است (مقالهای که حسن شهید نورایی فرستاده را میخواند):
خودم همهی آنرا خواندم و میخواهم بگویم از قسمت اول بهتر بود فقط آقای فردید با این جریان مخالف است و امروز در کافه میگفت که فلان پروفسور که کتاب روانشناسی او در فرانسه کلاسیک است چنین حرفهایی نمیزند. جلو بچهها دهنش گائیده شد. موجود ضعیف و کلهخشکی است. معتقد است که حمال اروپایی از علمای ایرانی بیشتر چیز میفهمد! و خودش را اروپایی میداند! گویا به وسیلهی intuition [شهود] به این مطلب پی برده است. در شمارهی ۵ سخن که تازه درآمده مقالهی عجیبی راجع به نمودشناسی نوشته که خواندنی است.
به جز فردید، لیفش را به تن جمالزاده هم میکشد. از خلال نامهها پیداست که جمالزاده مدام از این و آن سراغش را میگیرد، میخواهد ببیندش. برای سفری از خارج برگشته اما هدایت جاخالی میدهد. انگار حوصلهاش را ندارد. جایی هم گله میکند که بعد از کلی اصرار چندتا از کتابهایش را برای جمالزاده فرستاده اما او جبران نکرده و کتابی نداده. بعدتر نامهنگاری خشکی هم انگار دارند. دربارهی یکیشان میگوید:
چند روز پیش جواب جمالزاده را فرستادم. البته احمقانه بود برایش نوشتم حوصلهی وراجی ندارم. همین.
البته یکی-دو سال که میگذرد کمی نرمتر میشود؛ اینها مال پاییز ۱۳۲۹ است، قبل عزیمتش به فرانسه:
راستی اخیراً جمالزاده چند روز به تهران آمده بود. در خانهی صبحی دعوت داشت من آنجا نرفتم. گویا حالا برگشته است و در اثر شوخی که تفضلی با او کرد ساعت مچیاش را برای من فرستاد.
هدایت جا و بیجا هم از اتاقش مینالد. از گرمایش و نمور بودنش و پشههایش. البته که شکرگزاری را فراموش میکند:
باری، روزها را میگذرانیم. گرما هم شروع شده. آهنگری همسایهمان هم شب و روز دق و دوق میکند. ما هم لنگ لنگان قدمی برمیداریم و هر قدم دانهی شکری میکاریم.
هدایت همیشه هم اینقدر بامزه نیست. یا شاید هست ولی گاهی عنان از دستش درمیرود و در وصف خودش از تشبیهاتی استفاده میکند که دیگر بامزه نیستند، ترسناکند، ردی از آخر و عاقبت شومش در آنها دیده میشود. «احساس محکومیت». «آرزو میکنم که اسم خودم یادم برود.» یا مثلاً دهم مهرماه ۱۳۲۸ که اینها را نوشته:
هر چه زور میزنم چیزی بنویسم مثل اینست که مطلبی ندارم. روزها را یکی بعد از دیگری در انتظار ترکیدن میگذرانیم. مدتی است که حتی از خواندن هم به طرز وحشتناکی عقم مینشیند. اغلب دراز میکشم و به نقش و نگاری که دوغاب گچ روی دیوار انداخته نگاه میکنم، پیش خودم صحنههای خیالی با آن میسازم. شاید توی زندان آدم آزادتر باشد چون اسم بدنامی آدمیزاد آزاد را ندارد – آزاد و زنده و دنیا و مافیها مثل اینست که مبتذل شده. همهاش مسخره است.
حالا که صحبت آخر و عاقبت شومش شد بد نیست به اطلاعات ویکیپدیایی اشاره کنم؛ هدایت یک بار هم در جوانی خودکشی ناموفقی داشته. در فرانسه. قبل از سالهای دههی بیست و این نامهها. خودش را به رودخانهای میاندازد. نجاتش میدهند. گویا سرِ شکستی عاشقانه. دلیلش به کنار، اما این روزها میدانیم که این رفتار زنگ خطرست، علامت آدمیست که شاید بافت روانش بگونهایست که تمایلاتی اینچنینی دارد؛ مراقبت و درمان نیاز دارد. شاید این هالهی دور هدایت به عنوان پادشاه بلامنازع سرزمین پوچگرایان کمی هم نیاز به بازبینی داشته باشد.
ناامیدی هدایت نسبت به هر اصلاحی مایوسکننده است اما جز این ترسناک هم هست؛ حالا هشتاد سال از آن دوران گذشته و انگار هیچی عوض نشده، هنوز خری میرود و خری میآید و عدهای به زندگی در این فضای قیآلود محکومیم. آدم با خودش فکر میکند شاید ما هم مثل «آزادیخواهان» باید به سرزمینهای آزاد کوچ کنیم. این را ببینید:
از اوضاع و سیاست خواسته بودید بیشوخی میگویم که هیچ اطلاعی ندارم. فقط شنیدم که کابینه تغییر کرده. کی آمد و کدام خر رفت هیچ نمیدانم و اصلاً نمیخواهم بدانم. نه تنها خودم را تبعهی مملکت پرافتخار گل و بول نمیدانم بلکه احساس یکجور محکومیت میکنم. محکومیت عجیب و بیمعنی و پوچ. فقط از خودم میپرسم «چقدر بیشرم و مادرقحبه بودهام که در این دستگاه مادرقحبهها توانستهام لاشهی خودم را بکشم!» قیآلود و کثیف و یک چیز قضا و قدری و شوم با خودش دارد. بهتری و بدتری و اصلاح و آینده و گذشته و همهی آنها هم در نظرم باز یک چیز احمقانه و پوچ شده. جایی که منجلاب گه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکهی آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همهاش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاحشدنی نمیبینم…
در همان اتاق نا راحتش اما انگار حواسش به سر و وضش است؛ مشخصاً به آن عینک معروفش که گویا مال آن طرف آب بوده:
الآن اتاقم ۳۵ درجه حرارت دارد. صدای چکش آهنگری بغل گوشم است. طرف دیگرش هم گرد و خاک بنایی است. یکجور ریاضت است.
چون عینکم حالش خراب شده نسخهاش را در جوف پاکت میفرستم و اندازهی دور آنرا در پشت نسخه به طور مضحکی خودم گرفتم اگر فرصت شد یک عینک با دور شاخی قهوهای برایم بفرستید. اینهم خردهفرمایش.
آيا هدایت در اتاقش دماسنج داشته؟ بهرحال میدانیم اتاقیست که تابستانها زیادی گرم است و زمستانها زیادی سرد:
جای شما خالی امروز اتاقم ۳۷ درجه است. درجهی یک بدن سالم. اما خودم مثل ماهی روی خاک افتاده پرپر میزنم. آنوقت توی این هوا چه میشود کرد؟ زمستان هم مثل خایهی حلاجها میلرزیم. این برنامهای است که میهن عزیز برای ما تهیه کرده.
شکنجهی ماه رمضان هم گاهی با معضلات اتاق مخلوط میشود؛ ۱۳۲۹ این را نوشته:
… هوایش الآن ۳۵ درجه است به طوری که مگس و پشههایش یا مردهاند و یا از مکهی معظمه به مدینهی طیبه مهاجرت کردهاند. ماه مبارک رمضان هم هست. همهی کافهها بسته شده و مذهب خیلی دموکرات و آزادیخواه اسلام به موجب نهی از منکر همه جور تظاهر به روزه خوردن را قدغن کرده … همهی اینها به درک، جلو خانهمان یک قهوهخانه است که علاوه بر سر و صدایش، شبها از یک بعد از نصف شب تا ساعت ۴ یا ۵ تمام برنامهی ماه مبارک را که عبارت از اذان و مناجات و زوزههای ربانی و عرّ و تیز سبحانی است باید اماله کنم و لای سبیل بگذارم. این برنامه را آقای امامی که خودشان سالی به دوازده ماه در فرنگ معلق میزند برای هممیهنان عزیزش تنظیم کرده و آقای ارباب شاهزادهی ساسانی آنرا در رادیو اجرا میکند و هیچکس هم حق اعتراض ندارد. پس در این صورت از حق کپهی مرگ گذاشتن هم محرومم، حقی که اقلاً شپش و خرچسونه دارند. این را چه اسمی میشود رویش گذاشت؟ این یکی از صدها موضوع دیگر است. وقتی میگویم physiologiquement [از لحاظ جسمی] برایم غیر مقدور است برای نمونه یکی از آن مسائل است.
این یکی اشارهاش را با پوست و استخوان درک میکنم. از نظر جسمی… تهران شرایط مناسبی برای زیست آدمیزاد ندارد. من فکر میکردم مختص این روزهاست. این روزها که تهران هوا ندارد و فضا ندارد و صرفاً ساختمانهای زشت و ماشین دارد به تعداد زیاد. وقتی هدایت میگوید «از لحاظ جسمانی» کاملاً میفهممش. سیاتیک پای راستم که گویا محصول دیسکِ لغزیدهام است یک سال تمام است که امانم را بریده. درمانهای مختلفی امتحان کردهام اما مهمترین و سادهترین درمانها در دسترسم نیست: پیادهروی و استخر. عجیب است، اما پیادهروی در تهران دیگر غیرممکن شده، مگر اینکه به ریههایی چدنی مسلح باشی. نوحهی استخر را نمیگویم. اما خلاصه اینکه حتی اگر همزیستی با رجالهها و زیرِ رجالهها را بپذیری، واقعاً خود زیست به معنی بیولوژیکش در تهران دیگر ناممکن شده. من چهار سال در «حومههای» تهران زندگی کردم، تا پیارسال که آلودگی تهران—با غلتی سنگین، تیره—از سرِ کوهها سرریز کرد به حومهی کذایی و بعد به فکر افتادم که به جای دورتری در میان کوهستانهای البرز فرار کنم؛ نکردم، عوضش برای بار هزارم به مهاجرت فکر کردم و کلافه شدم و حالا، حالا با خواندن همین نامههای هادی صداقت موقتاً کلافگیام را طنابپیچ میکنم. تمرینی عبث. هدایت هم همنظر است. در همین نامهی شمارهی ۷۶ که گدازی منحصر بفرد دارد آخرش مینویسد:
یک خلایی است مال دیگران، ما بیخود تویش افتادهایم و دست و پا میزنیم و میخواهیم ادای آنهای دیگر را در بیاوریم. همین.
جز اینها یافتن مشروبات باکیفیت در تهران هم از قدیم کار سختی بوده، یا حداقل برای هدایت که اینطور بوده (من هم چند ماه یک بار بعد از شبهمسمومیتی دردناک با خودم عهد میکنم دیگر از ساقیهای ارمنینام عرق نخرم):
کار [فریدون] هویدا چه شد؟ یک بطری جین عالی پیدا کردم. قیمت مشروب فرنگی چون قدغن شده سر به فلک زده. اگر خودش را زودتر به تهران برساند ممکن است یک گیلاس کوچک توی هوای ۳۷ درجه بهش بدهم تا عرش را سیر کند. اینهم ورّاجی ما.
عینک که میرسد ضمن تشکر گله میکند که «زیادی لوکس» است. جز عینک پارچه هم فرستاده:
نوشته بودید که پارچه فرستادهاید نمیدانم به عنوان خمس بود یا زکات؟ به هر حال اندام رعنایم که عجالتا کمردرد گرفته، تمام قد با زبان بیزبانی تشکر میکند.
البته همه گویا به دست و دلبازی دوستش حسن شهید نورایی نیستند، مواردی بوده که هدیه را پس گرفتهاند:
دکتر بقائی را هم گاهی ملاقات میکنم و با هم مشغول جهالت میشویم. پریشب با هم بودیم. ۵ جفت جوراب شیک آمریکایی خریده بود به من بخشید. بعد پشیمان شد و آخر شب که مست کرده بود دوباره از من پس گرفت.
لابلای نامهها گاهی با خودم میگفتم زندگی اینقدر هم نمیتواند بد باشد، هدایت شاید بیش از اندازه نقنقوست. گمانم خودش هم این را میدانست اما با هوشمندی از این اتهام جاخالی میدهد و به هر جا که حس میکند زیاد نق زده با پیچشی سریع ابعادی کیهانی و کلان به ناراحتیهایش میدهد. از کثافت و کک و کنه مینالد و بعد ناگهان اشاره میکند که همه چیز بیمعنیست، و حتی بدتر، آنهایی که خوشند همه جا خوشند، چه در شهرستانک چه در پاریس و لندن:
منهم به تقلید سرکار بعد از چند سال مسافرت کوتاهی به شهرستانک کردم و چند روزی در میان بوی گه و لجن و کثافت و کک و کنه و غیره به سر بردم. اگرچه از حیث آب و هوا هیچ با اتاق من قابل مقایسه نبود و دکان آهنکوبی بغلش نبود، اما نمیتوانم بگویم که خستگی مرا رفع کرد. مثل باقی کارهایم بیمعنی بود. باز آنجا هم مال موجودات دیگری بود که چادر و پوش و خدم و حشم و وسایل زندگی داشتند و همانطور که شهرستانک هم میهن آنها بود پاریس و لندن و نیویورک هم مال آنها بود.
اینطور هم نیست که هدایت کلا فکر ترک وطن را دور انداخته باشد؛ اما گاهی مقصدهای عجیبی به ذهنش میرسد:
راستی این قضیه را شنیده بودم که چهارده نفر ایرانی میخواستهاند تبعهی حبشه بشوند. آیا ممکن است منهم درخواستی بنویسم و در شمار پانزدهمین خائن به میهن قرار بگیرم؟ فکر خوبی است. آیا مخارج مسافرت را هم میدهند؟ شرایطش چیست؟
اشارهی به مخارج و هزینهها و کلاً بحث پول در کل نامهها جاریسیت. کارمندیست که گویا عوض ترفیع مسیر برعکس را میرود و گاهی اشاره میکند به دلیلی مواجبش حتی کمتر شده. چیز زیادی از فضای کارش نمیگوید. همانطور که چیز زیادی از بطالت و جهالتی که شبها در کافه مشغولش میشود نمیگوید؛ فقط اشارهای: «دیگر مطلب نوشتنی ندارم، وانگهی موقع عرق شده است.» اینها البته مایهی افسوس است. منِ خواننده تشنهی خاطرات یا حتی مثل مد این روزها ممواری از هدایت هستم. اما بهرحال دغدغهی مالی همه جای نامهها هست. جایی شوخی-جدی به دوستش پیشنهاد صادرات برنج و آجیل و خشکبار به اروپا میدهد. جای دیگری میگوید شخصی پیشنهاد داده حق چاپ کل آثارش را به مبلغ ۱۲ هزار تومان ازش بخرد. هدایت درجا موافقت میکند. خبری از طرف نمیشود. چند سال قبلتر هم (۱۳۱۵) در نامهای از بمبئی به مجتبی مینوی این را نوشته:
بلیط لاتاری هم خریدهام، دعا کن میلیونر بشوم ترا هم صدا خواهم زد. به علاوه خیال تجارت و زناشویی هم دارم.
و کمی بعدتر هم که از بمبئی به تهران برمیگردد برای مینوی نوشت:
عجالتاً دو سه روز است که از همه جا مأیوس دوباره به بانک ملی پناه بردم و از صبح تا شام مشغول جمع و تفریق و کثافتکاریهای دیگر هستم تا یک ماه امتحان بدهم اگر نپسندیدند مرا جواب بکنند.
برگردیم به همان دههی بیست، به بحث رفتن یا ماندن. با اینکه دربارهی حبشه مردد است اما در مورد هلندستان نظرش قطعیست:
یاحق کاغذی که با تمبرهای رنگارنگ از هلندستان فرستاده بودید به اضافهی کارت پستالها رسید. راستش کارتها چنگی به دل نمیزد. تیپهای یقور و دهاتی که به درد حمالها میخورد. امیدوارم به خیال تجدید فراش نیفتاده باشید! اگر آدم بتواند در هلاند بماند برای ماست بستن و رخت شستن و هیزم شکستن بد نیستند.
اما خب حالا که همهی اشارات هدایت به رفتن یا نرفتم نقل کردم، شاید بد نباشد نقلی از نامهای به مصطفی فرزانه بیاورم، مال سال ۱۳۲۹، انگار او تصویر کلی را میدیده:
خب حالا که رفتی ممالک خاجپرستان دوقرت و نیمت هم باقی است؟ چند صباحی در آنجا معلق میزنی، چند تا ادای تازه یاد میگیری، خیلی هم همت بکنی یک زن رختشور فرنگی هم میگیری و به میهن عزیزت برای خدمات اجتماعی برمیگردی، البته با مقادیر زیادی باد و برود.
به آن ۶-۷ سال مهاجرت ناموفق خودم فکر میکنم. جمعبندی هدایت را میفهمم. زن رختشور فرنگی. تازه آن هم همت میخواهد. مرد مهاجر کلهسیاه خوب میداند که همان هم همت میخواهد. اما تا میخواهم از این خیالات منصرف شوم بقیهی این نامهی کذایی میآید سراغم. اگر با نقل قول بالا تصویری کامل از مهاجرت داده با این یکی تصویر را کاملتر هم میکند:
اگر زنت خوشگل بود شکی نیست که ترقیات روزافزون خواهی کرد و بعد هم توی یکی از بندهای «الف» و «ب» و «جیم» میافتی و داد بیدادت بلند میشود و بعد هم مثل پدربزرگت با دختر خدمتکار عشقبازی میکنی و مثلاً یک سفر هم به کربلا میروی و با کلیددار باشی تجدید عهد میکنی.
حالا که هشتاد سال گذشته آن الف و ب و جیم هم اسمهای به روز خودشان را دارند. عشقبازی با آدمی «خارج از طبقهات» هم که اینطور هدایت میگوید سنت ماست. یا شاید سنت آدمیزاد است. خدا را شکر هنوز به مرحلهی تجدید عهد با کلیددارباشی نرسیدهام.
ماجرای نامههای به حسن شهید نورایی کمابیش همینهاست، تا میرسد به پاییز ۱۳۲۹ که خبر میدهد شاید برای سفری به مملکت خاجپرستان بیاید:
بالاخره تصدیق کمیسیون پزشکی را گرفتم. تشخیص داده بود بودند که Psychose [روانپریشی] دارم و اجازهی دو ماه مرخصی دادهاند که بروم فرانسه و مشغول معالجه بشوم.
ضمناً مشغول فروش کتابهایم شدهام.
مضحک اینجاست که خودم نمیدانم چطور یکمرتبه این کون و پیزی را پیدا کردم و راستش را بخواهید همهی این کارها لایشعر است. به هر حال هرچه بادا باد!
آخرین نامه میشود نامهی شمارهی ۸۲ مربوط میشود به آذرماه ۱۳۲۹، یعنی چند ماه قبل از مرگش و در شُرف سفرش به فرانسه، در ۴۸ سالگی. سوالهایی که قبل از سفر از دوستش داشته اینها هستند:
موضوعی که میخواستم بپرسم یکی اینکه اگر ریال داشتم بهتر است همه را تبدیل به ارز بکنم یا اینکه به صورت ریال مثلاً به حساب سرکار بریزم تا بعد تبدیل به ارز بشود. دوم اینکه بهتر است در فرودگاه نقدینه—در صورتی که بتوانم به دست بیاورم—declare [اعلام] بکنم یا به طرز قاچاق. سوم اینکه آیا در آنجا حسابی آدم را میگردند و اذیت میکنند یا نه؟ چون اینهای دیگر با شرایط دیگری سفر کردهاند که نمیدانند. به هر حال، بعد هم میخواستم بدانم چه چیزها از رخت و لباس و غیره بهتر است آدم اینجا تهیه کند.
بند آخر هم اشاره میکند به مقررات دانشگاه (البته در نامههای قبلی میگوید کارمند ادارهای است؛ ویکیپدیا میگوید اول کارمند بانک ملی بوده و بعد هم وزارت خارجه، اما گویا بعد از آن به عنوان مترجم در دانشگاه هنر دانشگاه تهران کار میکرده) که اگر کسی دعوت رسمی از شوراهای فرهنگی یا یونسکو داشته باشد میتواند به اسم مطالعه به مدت یک سال در خارج اقامت کند با تمام مزایا و پرداخت حقوق و غیره. اما گویا هدایت در این روش توفیقی نداشته. آشنایی قرار بوده از یونسکو برایش دعوتنامه بفرستد که نفرستاده. اما بهر حال این سفری که از آن دم میزند «به اسم معالجه» است. ولی خب قبلتر به فروش کتابهایش اشاره کرده و پس لابد پیش خودش برنامهای بلندتر از یک مرخصی دوماههی استعلاجی داشته. در آن چهار ماه نافرجامش در پاریس تلاش میکند به لندن یا ژنو برود (جمالزداه ژنو بود). هر دو ناموفق. در نامهای به جمالزاده اشارهای به این برنامه و دشواریهایش کرده:
یا حق، دو سه ماه از مرخصی محدودی که داشتم حسابی نفله شد … از اینجا که خیری ندیدیم. به علاوه اشکالات خیلی مضحک برای جواز اقامتم میکنند. اینست که خیال دارم فرانسه را ترک بکنم و باقیماندهی مرخصی را در لندن و یا سوییس بگذرانم. از قراری شنیدهام ویزای شیعیان علی به اشکال تهیه میشود.
تهش را هم که همه میدانیم. تهش میشود تقریباً چهار ماه بعد از آخرین نامهاش به حسن شهید نورایی (نامهی ۸۲)، در پاریس، سال ۱۳۳۰. در پاسخ آن ساعتی که جمالزاده برایش فرستاد هدایت پشت کارت ویزیتش برایش نوشته: «با یکدنیا تشکر ساعت مرحمتی توسط آقای تفضلی واصل گردید». کارت ویزیتش یک کارت لخت و عور است. هیچی رویش چاپ نشده جز اسم خودش وسط کارت. جمالزده هم گویا کارت را نگه داشته و بغل اسم هدایت نوشته: «تاریخ وفاتش ۱۰/۴/۵۱ پاریس». هدایت ۱۲۸۱ به دنیا آمد. تقریباً حوالی تولد پدربزرگم. اما نمیدانم چرا هنوز این قدر ملموس است. جدای از جوّ نوجوانانهی دور و بر اسمش هنوز میشود به او برگشت، هنوز میشود خواندش، دغدغههایش هنوز موضوعیت دارند و هنوز برطرف نشدهاند. حالِ مایی که حس میکنیم اینجا گیر کردهایم و رفتن خری و آمدن خری دیگر را تماشا میکنیم تغییر خاصی نکرده. نبرد علمای روحانی با شاهزادگان ساسانی کماکان ادامه دارد. بعضیها هم میگویند همدستند. خدا میداند. به قول خودش زندگی قیآلودیست. درمانها نیز عوض نشدهاند: همان بطالت و جهالتی که هدایت سربسته میگوید و البته کاش سرش را باز کرده بود. به قول خودش: یک خلایی است مال دیگران، ما بیخود تویش افتادهایم و دست و پا میزنیم و میخواهیم ادای آنهای دیگر را در بیاوریم. همین.
این» ما هم لنگ لنگان قدمی برمیداریم و هر قدم دانهی شکری میکاریم.» رو از شعر پروین اعتصامی گرفته.
خارکش پیری با دلق درشت / پشتهی خار همی برد به پشت
لنگ لنگان قدمی بر میداشت/ هر قدم دانهی شکری میکاشت
و الی آخر …
من یه فرضیه فوق تخمی و شخصی دارم. آدم اگر زشت باشه (مثل من) نا خودآگاه یا خودآگاه به گوشه اجتماع و کنج عزلت رونده میشه. بعدش هم تماما سرپایینی هست، نهایتش برای یه سری کندتر. حیف آدمی مثل هدایت که صورت زیبایی (از دید خودش) نداشت.
خوندمت. سال ها پیش با زیر و بم زندگی هدایت آشنا شدم، دوران دانشجوییم در تهران، و سال هاست که دیگر کاری با او نداشته ام. خوب می دانم چرا خودش را راحت کرد.
اما ایران، زندگی ما ایرانی ها و زندگی در ایران همان قدر امروز احمقانه است که در زمان هدایت. جهل در ایران گویی نهادینه شده، و همین است که زندگی را برای کسانی که یک سواد نیم بند دارند و جیب خالی طاقت فرسا می کند.
خودم تحمل زندگی آنجا را ندارم، سال هاست اینجا گاهی سخت تر گاهی راحت تر می زیم، اما یک جورهایی حسرت هیچ چیز ایران را نمی خورم، نه خوردنی هاش نه فرهنگ بی فرهنگی مردمان سرزمین اجدادیمون. فقط تبعیض اینجا آزار دهنده است، وگرنه اصلا نام ایران را هم فراموش می کردم انشالله
هرجا بری وجه مشترک خودتی، با خودت اگر به صلح رسیدی سفر کن و جایی زندگی کن که بتونی نفس بکشی
۱۲۳۴
خوش باشید.
متن بسیار زیبایی نوشتی که ازش لذت بردم بخصوص الان که مهاجرت کرده ام دنبال توجیهی برای کارم هستم. داشتن حس مشترک با متفکرینی مثل هدایت باعث آرامش خاطرم میشود.
ممنون که نوشتی. رجعت خوبی بود به گذشته اونم از طرف کسی که خودمانی و دلنشینه نوشته هاش در عین غربتی که حتی در وطن بیشتر دچارش بوده. باز هم ممنون. عالی بود.
ممنون که نوشتی. رجعت خوبی بود به گذشته اونم از طرف کسی که خودمانی و دلنشینه نوشته هاش در عین غربتی که حتی در وطن بیشتر دچارش بوده. باز هم ممنون. عالی بود.
کاش در مورد گیاهخواری صادق هدایت هم مینوشتی و اینکه چقدر از قصابها و گوشتخوارها متنفر بوده است. از جمله: سفره گیاهخوار منظره اسارت حیوان و سلاخ خانه و کشتار و خون و شکنجه طبیعت ماتم زده را نشان نمی دهد. خوراک او دورنمای باغ و بوستان و کشت و درو و جشن طبیعت را نمایان می سازد.
اینقدر در مورد شباهت هات با هدایت گفتی ترسناکه . آخرش مثل سرنوشت هدایت نشه!
به ابراهیم گلستان نگاه کن. صد سال با پوست کلفتی زندگی کرده . رفته فرنگ زده تو خط بورس. پولدار, ساختمان اعیونی تو فرانسه … هر کار صواب و نا صواب که دلش خواسته کرده. الان هم سلطنت میکنه. خلاصه که شاعر بی پول به اینجا هم میتونه برسه. رو گلستان تمرکز کن هدایت یادت بره