انگشت‌ها*

انگشت‌ها*

ساعت ۹ صبح بود و بهاره طبق روال پنج سال گذشته سر موقع وارد شرکت شد، گیریم کمی مضطرب. دو ماه از فوت مهندس پاپازیانِ بزرگ گذشته بود؛ مدیرعامل شرکت، پدرِ مهرداد. اما با این حال هنوز توی راهروی اصلی شرکت پیام‌های تسلیت به در و دیوار بود. بیشترشان هم از نام‌های گنده‌ی لبنیات. کاله تسلیت فرستاده بود، میهن و پگاه و مزرعه‌ی ماهشام و بقیه‌شان هم همین‌طور. بیشتری‌هایشان از لفظ پیشکسوت برای مهندس پاپازیانِ کبیر استفاده کرده بودند. پیش‌کسوت صنایع لبنی ایران، پیش‌کسوت گاوداری و شیردوشی‌های مکانیزه. چقدر هم تاج گل فرستاده بودند. شاخه‌های بلند ارکیده که لابلایشان سرخس تابیده بود. تا چندین روز بعد از فوت، کل شرکت بوی گل می‌داد و بهاره با هر نفسی که فرو می‌داد زور می‌زد تا لبخند نزند و مثل مابقی کارمندان شرکت غمگین و سوگوار به نظر برسد. بهاره از سالن شرکت رد شد و به چند تا از همکاران نزدیک‌ترش سر تکان داد. بی‌اختیار یاد چند سال پیش افتاد که خودش هم قاطی همین‌ها می‌نشست، دورانی که هنوز منشی بود. نگاه کنجکاو همکاران سالن‌نشینش را حس می‌کرد، حتی بعضی از زنان با لبخندی محو او را که از سالن دور می‌شد بدرقه می‌کردند. درِ اتاق مهرداد بسته بود. مردد بود که در بزند و همین سر صبحی برود جعبه‌ی کوچک کراسان را بهش بدهد یا صبر کند و مثلاً ۱۰ صبح که می‌دانست مهرداد اولین نسپرسوی روزش را می‌خورد برود سراغش و کراسان‌ها را بگذارد روی میزش. اینجوری بهتر بود، چون فرصت می‌کرد قبلش کراسان‌ها را توی ماکروفر گرم کند تا بوی کره‌شان دربیاید. در اتاق خودشان باز بود. مریم پشت میزش نشسته بود. صبح بخیر گفت، در را پیش کرد و نشست پشت میزش. دو سال می‌شد که به این اتاق دو نفره منتقلش کرده بودند. قوسِ پیشرفتش در شرکت نرم و سریع بود. از منشی‌گری تا حسابداری و حالا هم که مدیر مالی؛ پشت سرش می‌گفتند که نان ریخت و قیافه‌اش را می‌خورد اما این‌جور حرف‌ها در محیط‌های کارمندی چیز جدیدی نیست. از چند ماه پیش حتی کاله هم بهش پیشنهاد هوس‌انگیزی داده بود اما بهاره جواب قطعی نداده بود. دلش به آینده‌ی کاری‌اش در شرکت روشن بود و مضاف بر این بحث مهرداد بود و حالا هم که با فوت مهندس پاپازیان به نظر می‌رسید که بالاخره گره‌گوره‌ها از کارشان باز شده. بهاره روز اول زیردست مریم بود، اما حالا هم از لحاظ حقوق و مزایا و هم از لحاظ اختیارات دو پله از او جلو زده بود. البته که بین خودشان اینها اهمیتی نداشت. از چند سال پیش دوست شده بودند و حالا حتی خارج از شرکت هم معاشرت می‌کردند. کلاس پیلاتس، خرید، کافه، رستوران. حتی اولین باری که مهرداد دعوتش کرده بود خانه‌اش با مریم رفت. خانه‌ی اصلی‌اش که نه، چون مهرداد هنوز رسماً و اسماً پیش پدر و مادرش زندگی می‌کرد؛ یعنی آن دوران، حالا که پدرش به رحمت خدا رفته بود و دیگر پدری در کار نبود. آن شب کذایی بهاره را خانه‌ی مجردی خودش در مجتمع «آ اس پ» دعوت کرده بود. به صرف استیک. بهاره هم با مریم رفته بود. به خودِ مهرداد هم گفته بود که با مریم می‌رود. مکثِ مهرداد پای تلفن را متوجه شده بود ولی آن مکث لزوماً معنی به‌خصوصی نمی‌داد، شاید اصلاً حین همان مکث بود که مهرداد به ذهنش رسید مصطفی را هم دعوت کند و چهارتایی استیک بخورند. مریم هم موقع شنیدن پیشنهاد مهرداد، یعنی پیشنهادِ اینکه مصطفی هم به جمع‌شان بپیوندد مکث مشابهی کرده بود. مصطفی طبقه پایینی شرکت می‌نشست. رفیق زمان دبیرستان بودند. اصلاً به کمک مصطفی بود که مهرداد توانست دیپلمش را بگیرد، توانست سد کنکور را پشت سر بگذارد و حالا گیریم جهشش از روی سد کنکور کمی دشوار بود، یعنی صنایع بوشهر قبول شد و بعد از دو ترم با کمک روابط مهندس پاپازیانِ خدابیامرز انتقالی گرفت به دانشگاه علم و صنعت و دوباره با مصطفی هم‌کلاسی شد. در دانشگاه هم مصطفی زیر بال و پرش را گرفت، حتی سر ریاضی مهندسی خودش جای مهرداد رفت امتحان داد، ۱۹ هم گرفت؛ چندتا درس بدقلق دیگر هم بود که با حفظ کردن نمی‌شد کاریش کرد، یعنی تا شب امتحان مهرداد زور می‌زد اما آخر سر خودش هم قبول می‌کرد که مصطفی را جای خودش بفرستد. لزوماً هم خنگ نبود، منتها همان هوشِ کندی که داشت به خاطر اضطرابِ شب امتحان دود می‌شد و به هوا می‌رفت. همه هم از این جزئیات خبر نداشتند. اما بهرحال خاندان بزرگ پاپازیان، جز اصالت و خوش‌نامی قدرشناس هم بودند و معلوم بود که خانم مهندس، یعنی مادرِ مهرداد، حواسش به دوستِ خوب پسرش بود و توصیه‌اش را پیش مهندس پاپازیانِ مرحوم کرده بود. مصطفی و مهرداد در شرکت کمی از هم دور شده بودند. این طبیعی‌ست. البته اینکه مصطفی به طبقه پایین شرکت نقل مکان کرده بود به انتخاب خودش بود؛ دلش نمی‌خواست راه به راه رفت و آمد بهاره به اتاق مهرداد را ببیند. جز این، موقعیت دو همکلاسیِ سابق هم متفاوت بود. مصطفی صرفاً کارمندی کوشا بود اما مهرداد مدیرعاملِ آینده‌ی شرکت بود، این را همه می‌دانستند. حتی وقتی مهندس پاپازیانِ پدر هم زنده بود مهرداد را در جلسات مهم با کاله و میهن و بقیه کله‌گنده‌ها می‌برد. می‌خواست قبل از مرگش چهره‌ی جانشینش را بشناسند و می‌دانست که مهرداد به این حمایت‌ها و هل دادن‌ها و تربیت‌ها نیاز دارد، چون آن جنمی که مورد نظر پدرِ سپیدمو بود را نداشت. مهندس پاپازیانِ کبیر اینها را می‌دانست، اصلاً بزرگترین نگرانیِ سال‌های آخر عمرش همین بود، همین که شرکت بعد از مرگش رو به زوال نرود. در کل که خیالش جمع بود. دوتا برادرش اعضای مادام‌العمر هیئت مدیره‌ی شرکت بودند. می‌دانست حتی اگر خودش در این دنیا نباشد، دو برادرش قطعاً نمی‌گذاشتند که جوانی با جهل و بی‌تدبیری دودمان شرکت را به باد بدهد. خاندان پاپازیان امکان نداشت چنین اجازه‌ای بدهد. جز اینها، مهندسِ مدبر در زمان حیاتش خیلی مایل بود که مهرداد با وصلتی صحیح آینده‌ی شرکت را تضمین کند. حتی چندباری دخترِ کاله را به مهرداد پیشنهاد داده بود. با اسم کامل هم خطابش کرده بود: ملک مهرداد. پدر و مادر جفت‌شان برای امورات مهم از این اسم استفاده می‌کردند وگرنه باقی مواقع پسرشان را مهرداد صدا می‌کردند؛ همان مهرداد دوست‌داشتنی و لوس که صرفاً قد بلند کرده بود ولی عقلش در حد نوجوانی‌اش باقی مانده بود؛ نوجوانی که فقط دوست داشت بسکتبال بازی کند و پیتزا و سیب‌زمینی‌سرخ کرده بلمباند، پلی‌استیشن بزند و بعدترها، با پاجروی دو درش جردن را بالا پایین کند. آن چند باری که پدرش بحث ازدواج را پیش کشید مهرداد سکوت کرد و بی‌اختیار سرش را پایین انداخت. جرأتش را نداشت که بگوید از مدیر مالی شرکت خوشش می‌آید. از بهاره. کل این سال‌ها هم حواسش بود که کسی بو نبرد. تمامی ملاحظات را رعایت می‌کرد. با بقیه‌ی کارمندان گرم و صمیمی حرف می‌زد اما در‌فضای شرکت امکان نداشت که بهاره را به اسم کوچک صدا کند. با این‌حال حرف پشت سرشان کم نبود. مثلاً آن چهار روزی که دوتایی مرخصی گرفته بودند برای سفر به استانبول دیگر حتی آبدارچی شرکت هم ماجرا را فهمیده بود. بهاره دل خوشی از این پنهانکاری‌های مهرداد نداشت، اما می‌فهمید که دست و پایش بسته است. موانع پیش روی‌شان را می‌دید. ملاحظات خانوادگی و شغلی مهرداد را می‌فهمید. می‌دانست مهندس پاپازیانِ کبیر و عموهای مهرداد چنین رابطه‌ای را تأیید نمی‌کنند ولی در عین حال به محبتی که بین‌شان جاری بود ایمان داشت. محبت که نه، مدتها بود وارد مرحله‌ی بعدی شده بودند. بعد از آن شب که مهرداد ضخیم‌ترین استیک را در بشقاب بهاره گذاشت ماجرایشان جدی‌تر شد. همان شبی که نگاه‌های بیمارگونه‌ی مصطفی معذبش کرده بود. نگاه‌هایی خیره به گردن و یقه‌اش. هر زنی سنگینی این خیرگی‌های غیرارادی را می‌فهمد. حتی امیدوار بود مصطفی و مریم گرم بگیرند، چون جدای همین جزئیات آزارنده، در کل مصطفی مرد موجهی بود و همه در شرکت اتفاق نظر داشتند که کارمند آینده‌داری‌ست و دوستی قدیمی‌اش با پسرِ مدیرعامل هم برکسی پوشیده نبود. هنوز هم مهرداد هروقت در کارش به خنسی برمی‌خورد به دو‌ می‌رفت طبقه‌ی پایین سراغ رفیق قدیمی و زبر و زرنگش. بهاره این تعریف و تمجید‌ها را به مریم هم گفته بود. مریم نه اینکه حرف دوستش را قبول نداشته باشد، اما می‌گفت کوچکترین نشانه‌ای در رفتار مصطفی ندیده که بشود به علاقه و محبتی نهانی ترجمه‌اش کرد. حتی همان شب که بهاره و مهرداد به هوای جمع کردن ظرف چرک‌ها غیب شدند توی آشپزخانه، مصطفی تلویزیون را روشن کرد و خیره شد به بازی فوتبال والنسیا با اتلتیکو مادرید. یک کلمه هم با مریم حرف نزد. انگار که آنجا نیست. وسط‌هایش هم با حالی کلافه رفت سمت آشپزخانه ولی پا شل کرد، تو نرفت و عوضش پیچید سمت دستشویی. اینها که مال قبل است، فضای شرکت بعد از فوت مهندس پاپازیان جور دیگری بود. مهرداد تا چهلم پدرش سر کار نیامد. تازه دو-سه هفته می‌شد که با ریختی پکر و ریشی توپی دوباره برگشته بود سر کار. چقدر هم این ظاهر جدید بهش می‌آمد، شبیه جیم موریسون شده بود. این را بهاره به مریم گفته بود؛ همان روز اولِ ورودِ پسر عزادار. اولین کار هم مهرداد دستور داده بود درِ اتاق‌های مدیرعامل سابق را قفل کنند. به بهاره گفته بود قصد نقل مکان به اتاق پدر را ندارد و همین اتاق خودش را ترجیح می‌دهد. کرکره‌هایش را هم داد پایین تا پارتیشن شیشه‌ای کور شود و از سالن دید نداشته باشد. بهاره سرزنشش نکرد، اما چیزهایی درباره‌ی آینده و اقتدار شرکت گفت، درباره‌ی وظیفه‌ی مهرداد در قبال این مؤسسه‌ای که حالا سرنوشتش نیاز به دستانی کاربلد و خبره داشت. همه‌ی این مقدمه‌چینی‌ها را کرد تا نشان بدهد که شرایط بغرنج مهرداد را می‌فهمد و تنها آخرش بود که زیرکانه اشاره‌ای کرد به قول و قرارشان. مهرداد این حرف‌ها را از بر بود. اصلاً یادآوری همین وظایفش بود که اینقدر ذهنش را مشغول می‌کرد. نه اینکه از پس‌شان برنمی‌آمد، اما از پس خانواده‌اش، از پس مادرش و عموها و مابقی پاپازیان‌ها برنمی‌آمد. بعد از هفتمِ مرحوم بود که تازه متوجه شد قضیه چقدر برای پاپازیان‌ها حیثیتی است. به مادرش مختصری درباره‌ی علاقه‌اش به مدیرمالی شرکت گفت. مادرش گفته بود به همین سرعت می‌خواهی نام پدرت را لجن‌مال کنی؟ بعد هم تا چند روز فقط گریه و زاری کرده بود و معلوم هم نبود ضجه‌های پیرزن برای مرگِ شوهر سرطانی‌اش بود یا به خاطر غم و غصه‌ای که از حرف مهرداد به دلش نشسته بود. ملک‌مهرداد انتظار چنین چیزی را نداشت. تنها مانع را پدرش می‌دید که حالا دیگر نبود. امید محوی داشت که بعد از مرگ پدر بتواند طبق میل خودش رفتار کند، طبق میل خودش شرکت را اداره کند و مهم‌تر از همه، با زنی که دوست دارد ازدواج کند. مهرداد چیزی از این مخالفت‌ها به بهاره نگفته بود. آن قیافه‌ی سرگشته‌اش بیشتر از اینکه بابت مرگ پدر باشد بابت همین بلاتکلیفی‌اش بود. نه می‌توانست بی‌خیال وظایفش در شرکت و اعتبارِ پاپازیان‌ها بشود و نه می‌توانست از بهاره چشم بپوشد. حتی اگر می‌خواست کل ماجرا را لغو کند و بزند زیر میز، هم‌زمان بایستی بهاره را هم اخراج می‌کرد، چون نمی‌شد که این چند سال مغازله و قول و قرار را به گند بکشد و بعد هم بهاره راست راست در شرکت راه برود و او ببیندش و بهاره او را ببیند و وانمود کنند که هیچی نشده و همه چیز خوب است، نمی‌شد که. هیچ چیزی خوب نبود. بهاره این چیزها را می‌فهمید اما ته دلش امیدوار بود، و این خاصیت حرف‌های عاشقانه‌ایست که بین دو نفر رد و بدل می‌شود، دل را گرم می‌کنند و استوار، گرچه شاید کوچکترین اعتباری به‌شان نباشد، مثل مابقی حرف‌های آدم‌ها که عمدتاً باد هوا هستند. آن روز صبح هم مریم و بهاره حین چک کردن ایمیل‌های کاری همین حرف‌ها را می‌زدند. مریم شک نداشت که مهرداد به زودی با پیشنهادی مهیج می‌آمد سراغ بهاره و حتی با آب و تاب دادن به جزئیاتِ ماجرا شیطنت ریزی هم می‌کرد، تا جایی که بهاره با خنده بهش گفت خفه شو مریم! اما مریم ادامه داد و گفت همه‌ی شرکت دارند از فضولی می‌میرند. راست هم می‌گفت. بعد هم پا شد زونکنی زد زیر بغلش، آیپدش را برداشت و رفت طبقه‌ی پایین برای جلسه. چند دقیقه بعد که مصطفی او را دید بلافاصله دست از کندن گوشه‌های ناخنش برداشت، با خودش فکر کرد بهترین و آخرین فرصتی‌ست که بتواند تنها با بهاره حرف بزند. انگشت وسط زخمی‌اش را مکید تا ردی از خون نداشته باشد، پیراهن راه‌راهش را صاف کرد، شکمش را داد تو، پله‌ها را گرفت رفت بالا. دم در اتاق بهاره تقه‌ای زد و رفت تو و در را پشت سرش بست. بعد از کمی خوش و بشِ کارمندی سکوت کرد و بعد یکباره، شبیه استفراغی که نمی‌توانست جلویش را بگیرد کل ماجرا را پاشید بیرون. گفت دیگر نمی‌تواند. گفت از همان روز اولی که بهاره وارد شرکت شده از او خوشش آمده. بعد خودش را تصحیح کرد. گفت عاشقش بوده. هنوز هم هست. گفت قبل از اینکه بیاید اینجا استعفایش را نوشته. اگر بهاره پیشنهادش را قبول نکند می‌رود و استعفایش را تقدیم مدیرعامل جدید می‌کند و بعد هم گم و گور می‌شود. چون دیگر نمی‌تواند هر روز و هر روز این رنج را مقابل چشمانش تحمل کند. حتی نقل مکانش به طبقه‌ی پایین هم فایده‌ای نداشته. گفت هر باری که بهاره بادلیل و بی‌دلیل می‌رفته توی اتاق مهرداد، او بخشی از گوشت‌های کنار ناخنش را با دندان می‌کنده. بعد انگشتان پاره‌پاره‌اش را نشان بهاره داد. اینجا بود که بهاره دیگر نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. می‌دانست که نباید بخندد. حتی می‌ترسید که خنده‌اش باعث جری شدن یا حتی خشونت مردِ مستأصل شود. مصطفی سعی کرد جلوی لرزش صدایش را بگیرد. اما نمی‌شد. باز خوب شد بهاره پرید وسط حرفش که مگر تو از ماجرای من و مهرداد خبر نداشتی؟ می‌دانستی که… مصطفی با همان صدای لرزان ادامه داد. گفت توی شر کت همه می‌دانند. همه می‌دانند که مهرداد هیچ وقت با تو ازدواج نخواهد کرد. حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند. پاپازیان‌ها نمی‌گذارند. حتی اشاره کرد که مهرداد او را بازیچه‌ی خودش کرده، اشاره‌ای به کثافت‌کاری‌های مهرداد در آپارتمان مجردی‌اش کرد، در «آ اس پ». بهاره چاره‌ای نداشت جز اینکه وانمود کند سرش شلوغ است اما مصطفی با همان صدایی که لبِ مرزِ شکستن بود و شبیه قارقار شده بود ادامه داد. گفت در جلسه‌ی سهامداران بوده. از توافقات سری عموهای مهرداد خبر دارد. گفت مهرداد احمق است که فکر می‌کند توانایی‌اش را دارد برخلاف نظر پاپازیان‌ها کاری کند. گفت مهرداد کودن است. از بچگی همین بوده. گفت کل تحصیلاتش را مدیون من است و به خودش بود الآن دیپلم هم نداشت. بعد هم ادامه داد که علی‌رغم اینکه دشوار است، اما بر همه‌ی این چند سال لاس زدن‌های بهاره و مهرداد چشمپوشی می‌کند، بر سفر استانبول و دوبی چشم‌پوشی می‌کند. گفت ما شبیه همیم، به هم می‌خوریم، تو به آنها نمی‌خوری، آنها همیشه اربابند و تو همیشه رعیت، باهوش‌تر از اینی که چیزی به این سادگی را نفهمی. اینجا بود که بهاره نگاهی سرد بهش انداخت و با انگشت لاک‌زده‌اش در اتاق را نشانش داد. مصطفی انگشت زخمی‌اش را دوباره مکید. این تنها کاری بود که می‌توانست بکند، حتی در را هم پشت سرش نبست، از سالن هم که رد می‌شد سعی کرد با کسی چشم توی چشم نشود. اما فرقی هم نداشت چون همه‌ی کارمندانِ سالن روی صندلی‌های چرخانشان جوری چرخیده بودند که به راحتی بتوانند مسیرِ خروجِ مردِ مغموم را دنبال کنند، نزولش به طبقه‌ی پایین را رصد کنند و بعد هم با هیجان در مورد آنچه دیده بودند شور و مشورت کنند. بهاره پا شد و در را بست. از این ابراز عشقِ نابهنگام مصطفی تعجب کرده بود. بعد هم کراسان‌ها را گذاشت توی ماکروفر پاناسونیک کنار اتاق‌شان و سعی کرد این ناملایمتِ بی‌اهمیت را فراموش کند. بوی کره‌ی کراسان‌ها که بلند شد ساعت ده و نیم بود و بهاره با شالی که دور گردنش افتاده بود رفت سمت اتاق مهرداد، شال گوچی که مهرداد دو سال پیش برایش گرفته بود. وارد دفتر که شد همان اضطراب سر صبح دوباره به جانش افتاده بود. رفتار گنگ و نسبتاً سرد مهرداد هم بی‌تأثیر نبود. مهرداد حتی نگاهش هم نمی‌کرد. به صفحه‌ی ۳۲ اینچی مانیتورش خیره بود و به خوش و بش‌های بهاره پاسخ‌های کوتاه و ضربتی می‌داد. به بهاره گفت اتفاقاً خودش می‌خواسته بیاید سراغش و با هم حرف بزنند. ولی حالا که بهاره آمده بود فرقی نداشت، می‌شد همین جا هم حرف بزنند. می‌دانست توانش را ندارد به بهاره بگوید قضیه از چه قرار است. مضاف بر اینکه خودش هم نمی‌دانست که تکلیفش چیست و کار درست کدام است. گاهی فکر می‌کرد که گور بابای پاپازیان‌ها و اعتبارشان و کل صنایع لبنی ایران، فکر می‌کرد دستِ زنی که دوست دارد را بگیرد و با پاجروی دو درش گاز بدهد سمت فرودگاه و از آنجا هم فرار، فرار به جایی که دست احدالناسی بهشان نرسد. گاهی یاد حرف‌های مادرش و عموهایش می‌افتاد. حتی یاد حرف‌های مصطفی. چند روز پیش خودش نظر مصطفی را پرسیده بود و او هم بعد از کمی تردید، رک و راست بهش گفته بود که ازدواج با بهاره برای او غلط است. تمام. هیچ اما و اگری ندارد. پسرِ مهندس پاپازیانِ کبیر نباید با منشی سابق شرکت ازدواج کند و روی «نباید» هم کلی تشدیدِ نالازم گذاشته بود. جلوی همکلاسی قدیمش خردمندانه و بی‌لکنت حرفِ منطقی را زده بود. حرفی که هیچ کسی به درستی‌اش شک نداشت. مهرداد به همین چیزها فکر می‌کرد و آخرین سؤال بهاره را بی‌جواب گذاشته بود. سؤال اینکه در مورد چه مطلب مهمی می‌خواسته با او حرف بزند؟ فنجان نسپرسو را بو کشید. گازی از کراسان زد. اما دلش به هم پیچید. پاشد و از پنجره‌ی دفترش نگاهی به درختان پارک قیطریه انداخت. پشتش به بهاره بود. نمی‌توانست نگاهش کند. نمی‌توانست چهره‌ی نگران بهاره را ببیند و آب نشود، چه برسد به اینکه حرفی بزند. بعد یاد تهدید عمو سیامکش افتاد. یاد پوزخندش. یاد انگشتِ قلمی عمویش که مثل نیزه‌ای تیز به سمتش نشانه رفته بود و لابلای تحبیبِ برادرزاده‌اش، خیلی واضح تهدیدش هم می‌کرد. تهدید به اینکه اعتبار خانوادگی و شغلیِ نسل اندر نسل پاپازیان‌ها چیزی نیست که پسری ۲۸ سالی به بازی بگیردش. از توافق‌های مقدماتی‌شان با کاله گفته بود. قراردادی که آینده‌ی شرکت را تضمین می‌کرد. مهرداد وقتی رویش را برگرداند به سمت بهاره ته فنجانش را سرکشید ومُقطع به بهاره گفت نمی‌دانم… نمی‌توانم… گیج و کلافه‌ام… گفت عاشقش است. گفت حاضر است هر کاری کند ولی دل او را نشکند. چیزهای دیگری هم گفت. اما بهاره نمی‌شنید. لازم نبود بشنود. باهوش‌تر از این بود که ادامه‌ش را حدس نزند. نشست روی مبل. مهرداد ادامه داد که اما… اما نمی‌تواند وظایفش را نادیده بینگارد. چیزی درون بهاره از هم گسیخت. وقتی هم که شروع کرد به حرف زدن مهار کلام دست خودش نبود. کلامی هم لازم نبود، چون هرچه لازم بود را شنیده بود. با این‌حال رو به مهرداد گفت این عشق نیست. سعی کرد به خودش مسلط باشد. گفت عشقی که از پس موانع برنیاید مفت نمی‌ارزد. زور و رمقی ندارد، وهن عشق است. می‌خواست بگوید عشقت را بینداز جلوی سگ ولی حدس زد این را بدون گریه نمی‌تواند بگوید. همین جاها بود که مصطفی چند تقه به در زد، و با اینکه در پیش نبود و کاملاً بسته بود، بدون اینکه پاسخی از مهرداد بشنود دستگیره‌ی در را چرخاند و وارد دفتر شد. مهرداد گفت زمان مناسبی نیست. بهاره هم حرف‌های تب‌آلودش را قطع کرد. مصطفی نمی‌دانست خطاب به کدام‌شان حرف می‌زند، شاید خطاب به مهرداد، چون حرف‌هایش رنگ و بوی اعتراف داشت. مهرداد انتظارش را نداشت. بهاره ترجیح داد که ادامه‌اش را نشنود، چون کلش را کمی قبل‌تر شنیده بود. کراسان خودش را دست نزده بود. قهوه‌اش را هم همینطور. یخ کرده بود. از روی مبل پاشد. مصطفی سر راهش بود و برای همین تقریباً مجبور شد هلش بدهد به کناری تا بتواند برود بیرون. شالش از روی شانه‌هایش لغزید و افتاد کف دفتر مهرداد. دفترِ مهرداد پاپازیان، مدیرعامل جوان شرکت. هر دو مرد میخکوب تماشایش کردند که چطور از دفتر خارج شد و حتی نگاه‌شان هم نکرد چه برسد به خداحافظی. بهاره در دفترِ خودش سریع نشست پشت کامپیوتر. ایمیل هایش را سُر داد پایین و پایین تا بالاخره پیدایش کرد. پینشهاد دعوت به همکاری کاله. همان پیشنهاد مهیج. شروع کرد به تایپ کردن. محکم. جوری که ممکن بود کلیدهای کیبرد زیر ضربات انگشتانش بشکنند. متأسفم از پاسخ دیرهنگام… و بعد که ایمیلش تمام شد یکی دیگر نوشت، خطاب به هیئت مدیره‌ی شرکت. بعد هم کیفش را برداشت و زد بیرون. روی یکی از نیمکت‌های پارک قیطریه که نشسته بود و سیگار می‌کشید مریم سراسیمه آمد به سراغش. بغلش کرد. محکم فشارش داد. اما بهاره حتی قطره‌اشکی هم نیفشاند.

* براساس تراژدی «بِرِنیس» نوشته‌ی راسین

11 پاسخ to “انگشت‌ها*”


  1. 1 سبا ژوئیه 19, 2020 در 11:17 ق.ظ.

    کلاسیک اما خوب بود :)

  2. 2 س ژوئیه 19, 2020 در 5:41 ب.ظ.

    خوب بود. فضای روابط این زمان را نشون میداد. هرچند کمی شبیه فضای فیلمها و سریالهای ایرانی شده بود.. ولی کاریش نمیشه کرد. خب همینه.

  3. 3 مهدی ژوئیه 25, 2020 در 7:54 ق.ظ.

    خیلی خوب شروع شد ‌و‌ اوج گرفت، ولی بد (به بدی فیلم‌های تهمینه میلانی) تموم شد. کاش دست کم همون‌جا که شالش افتاد می‌رفتیم برای تیتراژ و قضیه‌ی ایمیل به کاله و پارک و سیگار و این‌ها را در‌می‌آوردی. به حدس من (یا دست کم برای من) شخصیت اصلی مصطفی بود، که مفید و‌مختصر پرداخته شد و خیلی خوب از حاشیه به مرکز آمد. اگر این تفسیر درست باشد، این پایان ماجرا شدیدن به آن لطمه می‌زند. مریم خیلی سترون است و حتا اگر نبود هم چیزی کم نمی‌آمد. شخصیت مهرداد هم با همه‌‌ی توضیحات حس گنگی برمی‌انگیزد، نه همدردی، نه خشم، و نه تحقیر.
    به خواندش می‌ارزید.

  4. 5 عماد ژوئیه 27, 2020 در 5:22 ق.ظ.

    روان و خوب نوشتی. منتهی موقع خوندن احساس شناگری رو داشتم که نفسش رو حبس کرده و رفته زیر آب. یجورایی بین خوندن هیچ وقفه‌ای نبود و به عنوان خواننده سخت می‌شد درنگ کرد.
    شاید یه دلیلش استفاده نکردن از بندگذاری باشه. شاید هم از قصد بود!
    ولی در کل ساختار داستان خیلی خوب بود.

  5. 7 Asiyeh ژوئیه 31, 2020 در 2:38 ب.ظ.

    شبیه سریالای کره ای بود که رییس شرکتا عاشق منشی میشن :)) باحال بود ولی دختره ی پررو چه تیکه ای هم تور کرده بود رییس شرکت

  6. 9 Sherry آگوست 7, 2020 در 1:57 ق.ظ.

    مرسی برای آپ دیت. به نظرم یکی از نوشته های قدیمیت بود. حالت خوب هست آقای نویسنده؟

  7. 11 صدیقه سپتامبر 20, 2020 در 12:17 ب.ظ.

    بیا و این شماره زارع رو به منم بده یه ماشین لباسشویی بکو بگیرم که بیرون و درون دلم رخت چرک می‌شورن!


بیان دیدگاه




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬361٬124 hits

grizzly.khers@gmail.com