شاید بعداً توضیح بدهم که چرا دیگر نمیخواهم یا نمیتوانم به شکل سابق وبلاگ بنویسم. در عوضش میخواهم چیزی شبیه یادداشتهای روزانه بنویسم، خاطراتم را ثبت کنم. آن شکل سابق زیادی ازم میکشید. در عوض میخواهم آن قوا را جای دیگری و جور دیگری صرف کنم. از این طرف دوست ندارم وبلاگم بمیرد. یا بهتر است بگویم هنوز لازم دارم جایی بنویسم که فاصلهاش تا مخاطب «زیاد» باشد. جایی که ندانی مخاطب کیست و حتی ندانی مخاطب داری یا نه. این فاصله بهم کمک میکند که کمی خودم باشم. چون حالم از آن یکی خودهای ساختگیام به هم میخورد. اینها مقدمه بود. حالا تلاشم برای روزمرهنویسی خالص را شروع میکنم. چند هفته از جدایی خونینم میگذرد. گمانم سه هفته. دههی چهارم زندگیام است. هنوز ۴۰ سالم نشده اما بویش را میشنوم. آنجاست. از اینی که هستم هم مچالهتر خواهم شد. میدانم. مگر اینکه معجزهای رخ دهد. فکر نمیکردم که این جدایی اینطور له و لوردهام کند. واقعیتش این است که با کمربند خودم را به تخت بستهام که برنگردم. به دور و بریهایم هم سپردهام که جلویم را بگیرند. اما واقعیتش این است که آدمهای چندانی دور و برم نیستند. ایران، کانادا، انگلیس و حالا دوباره ایران. همین جابجاییهای متوالی باعث شده به آن صورت «دور و بریهایی» نداشته باشم. در همهی این سالها انگار در حال تلاش بودم برای تثبیت رابطه با آدمها. بعد چون رفتهام کشور دیگری همه چیز لنگ در هوا مانده. تتمهی آن آدمها هنوز هستند. گاهی چت میکنیم. گاهی فیستایم میکنیم. مثلاً سالی یک بار. اما بهرحال آدمهایی نیستند که در بستنم با کمربند به تخت کمکم کنند. در بهترین حالت میتوانم روایتی معوج و مردمپسند از رابطهی یکسال و نیمهام که حالا به گل نشسته را بهشان بدهم. نکتهی دیگری هم هست. مردم وقت و حوصله برای مرد میانسالی که بخواهد نالههای عاشقانه سر بدهد و برای جدایی هالیوودیاش سوگواری کند را ندارند. اینها را بابت گلایه نمیگویم. صرفاً دارم شرایطم را میگویم. در نهایت چسبیدم به پیادهروی و ورزش. این البته بعد از طی دورهی پارهپورگیام بود. دورهای که گوشهی هال عرق میخوردم و سیگار میکشیدم و با تمام قوا همان تصویر آشنا و کلیشهای عاشق شکستخورده را از خودم میساختم. تصویری که بینندهای هم نداشت. چند بار به سرم زد که همهاش را بنویسم. بعد احساس کردم که الآن زود است. الآن سانتیمانتالیسم عفونیاش میکند. کمی بیشتر فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که نه، دوست دارم یادم برود. صادقانه میگویم. حالا خوبهایش را نه، مثلاً آن صبحی زودی که آمده بود دم خانهمان که برویم شمال، دومین باری بود که میدیدمش و بعد من دستم را پیش آوردم اما او بغلم کرد، خب این صحنه نورانیست و دوست ندارم فراموشش کنم، حتی آن موج گرمایی که بینمان رد و بدل شد هم یادم است. اما کثافات رابطهمان را عاجزانه طالبم که فراموش کنم. نمیشود که. در این یکی-دو ماه بارها و بارها «تصویر» میدیدم. تصاویری که ندیده بودم اما برایم تعریف کرده بود. من هم فکر نمیکردم اینطور به همم بریزد. راستش موجود علیالسویهای بود در دنیایم. نظرم این بود که خل است و نمیفهممش. میگفتم تا هر وقت که هست باشد و هر وقت هم نبود که هیچی. اما وقتی از دست دادنش را جلوی صورتم دیدم قضیه جور دیگری شد. آسیبپذیر شدم. انگار یکباره فهمیدم که چقدر لازمش دارم. همین ماجرا را پیچیده کرده. داستان قدیمی: درکی که خودمان از شرایط داریم و حقیقتی که درونمان لانه کرده و به موقعش میپرد بیرون، میپرد توی صورتمان، این دوتا ممکن است با هم متفاوت باشند و تفاوتشان هرچه بیشتر باشد اثرشان هم مخربتر است، چون آدم را به خودش و قوای تعقلش از بیخ و بن مشکوک میکند. داستان من هم همین بود. انگار یکباره متوجه عظمت ماجرا شدم. عظمت مال وقتیست که همه چیز خوب است و همه چیز برق میزند. من بهتر است از «وخامت» استفاده کنم. چون وقتی که ماجرا از دست رفته بود متوجه حقیقت شدم، متوجه وخامت شرایطی که در آن هستم شدم. الآن خیلی بهترم. امروز رفتم پیش علیآقا. موهایم را کوتاه کرد. طبق معمولش کمی برایم کاکل گذاشت. و بعد در عملی بیسابقه کاکلها را به راست شانه کرد و برایم فرق باز کرد. گفت اینطوری هم میشه. گفتم برای تنوع خوبه. به ضرب سشوار موها را یکوری کرده بود. برگشتم خانه تخممرغ عسلی روزانهام را خوردم. رژیم کربوهیدرات غیرممکن است. منظورم حذف نان و اینهاست. تخم مرغم را هم با یک تکهنان شروع کردم و بعد که راه افتادم بقیهاش را خالیخالی خوردم. اما خب در کل اشتهایم هم نابود شده. الآن که البته بهتر است. در اوج دراما ۳-۴ کیلو کم کردم. بدیاش این است که صورتم تکیده شده. پوست. نقطه ضعفم. راستش روی صندلی علی آقا که نشسته بودم -نه، دروغ نگویم، از چند روز پیشش- مظنون شده بودم که موهایم تنک شدهاند و بعد یادم افتاد همین اضطراب و اندوه قاتل مو است و توی همان آینه زیر لب گفتم این دختره کچلم هم کرد لامروت. به علی آقا هم گفتم. گفتم که موهایم تنک شدهاند و منتظر بودم پیشنهاد ویتامینه یا گند و گههای مشابهی بدهد و هر پیشنهادی هم میداد با کله میپذیرفتم گرچه کوچکترین اعتماد و اطمینانی به این محصولات ندارم. صرفاً برای اینکه به خودم، به علیآقا، به آینه و به هر کسی که ممکن است برایش جالب باشد این علامت را بدهم که هنوز نمردهام و هنوز به سلامت و پوست و مو اهمیت میدهم و البته که سیگار کوفتی را هم بزودی و برای بار دو هزارم میگذارم کنار. به علیآقا گفتم کلهام را هم بشورد. داشت زیاد کثافتکاری میکرد. کثافتکاری که نه، آبپاشی. همهی گل و گردنم را خیس کرده بود و حوله هم نداشت و لذا با این دستمال پهنهای آشپزخانه کله و سوراخ گوشهایم را خشک کرد و راستش چندان هم ناراحت نشدم. فقط به این فکر کردم که لابد طفلکی اینقدر مشتریِ طالب شستن کله ندارد که بیخیالش شده چندتا حولهی تمیز توی قفسههایش نگه دارد. بعد هم که آمدم بیرون رفتم لباسهای سالیان را نگاه کردم. طراحی چرت. قیمتها گزاف. از زنی که در کونم راه افتاده بود پرسیدم این بِرند کجاییه؟ گفت ایرانی. گفتم متریال چی؟ گفت ایرانی. میخواستم پیف پیف هم بکنم منتها راهم را کشیدم و «آرام»، «با طمأنینه» از سالیان آمدم بیرون و در راه برگشتم باز هم با نگاهی (این بار با چاشنی تحقیر) به لباسهایشان انداختم. تنها خاصیت سنم این است که خجالت را کنار گذاشتهام. آن هم با فروشندههای غزمیت جای غزمیتی مثل سالیان. وگرنه اگر جای سالیان بوتیک پر زرق و برقتری بود همان آدم خوار و خفیف همیشگی میشدم. همانی که از شدت خجالت بابت دخول به آن مکان مقدس خودش را زور میکند و دو قلم جنسی که لازم ندارد هم میخرد. کنار سالیان یک تکه زمین افتاده بود. بایر. نمی دانم بایر لغت درستی باشد یا نه چون اینجاها قیمت زمین سر به فلک میکشد. میدانم که میگویم چون مدتی خودم هم دنبال خرید زمین و ساخت آلونکی در آن بودم و بعد -همانطور که انتظارش میرفت- بیخیالش شدم. یعنی علاوه بر خودم خانوادهام هم از اجارهنشینیام راضی نیستند اما، اما کی کِی و کجا ازم راضی بوده که حالا بخواهم دنبال رضایت باشم و اینها را با غرور و سرِ بالا و صدای کلفت نمیگویم، نه، خودم هم از خودم راضی نیستم، بحث گردنکشی نیست، بحث ناتوانیست. و بحث ترس از آینده. آیندهای که خواهی نخواهی با مرگ گرده خورده و خب با این شرایط نمیتوانم سالیان سال خودم را درگیر پروژهی ساخت و ساز کنم و بعد هم که خانهی رویاییام آماده شد تالاپی بیفتم و بمیرم. مضاف بر اینکه سر و صدا قاتلم است. همین روزهایی که بازار ساخت و ساز رونق گرفته من هم عزا گرفتهام. دلخوشیام این بود که توی این کوچه پس کوچهها قدمی بزنم و حالا اینروزها مدام آهن خالی میکنند و کامیون میآید و میرود و همان کثافت و سر و صدای همیشگی. کمر به قتلم بستهاند. با این اوصاف نمیخواهم خودم هم وارد ساخت و ساز بشوم و خودم قاتل خودم بشوم. گفتم پیادهروی و یادم افتاد که همین پیادهرویهای طویل خیلی کمکم کرد، اصلاً همین اواخر در یکی از همین پیادهرویها بود که فهمیدم این رابطهی به گه نشستهی ما مثل ماشینیست که تصادف کرده. ماشینِ کمیابی که دوستش داشتی و خب بله، البته که میتوانی ماشین را تعمیر کنی و بدهی صافکاری و حتی دوباره پشتش بنشینی اما خب لاجرم روزی، روزی که آفتاب پرزوری میتابد چشمت به بدنهی ماشینت میافتد، موج و اعوجاج را میبینی، حتی بتونههایی که صافکار حرامزاده آن زیر کار کرده را هم میتوانی تشخیص بدهی و خب این سطحی که زیر نور آفتاب مثل لواشک به نظر میرسد زمین تا آسمان فرق میکند با آن گلگیر بینقصی که قدیمها داشتی. اصلاً آن نیست، چیز دیگریست. و خب سر همین مثال کل ماجرا را هضم کردم. بله، من از این مردهایی هستم که همه چیز را فقط و فقط با مثال میفهمم و بعدش هم اینکه بله، متاسفانه هر بار که خواستم مثالی از زن و رابطه بزنم نمیدانم چرا با ماشین مثال زدهام. لابد هزار تا دلالت دارد و شنیدن و تحلیلشان هم چیز جالبی نخواهد بود، نشان میدهد که آدم ازگلی هستم که احتمالاً هستم اما حتی دانستن این هم کمکی به بهبود حالم نمیکند. این یکی طولانی شد. بعدیها کوتاهتر.
بایگانی
Blogroll
Blog Stats
- 1٬361٬222 hits
ضعیف
اه تو هم که گندش رو در آوردی با این رابطه هات.
خرس، تو و نوشتههایت همیشه بخشی از گذشته من هستید همان بخشی که میتونم به جرأت بگم باهاش بزرگ شدم و هنوزم که هنوزه زمانی که خیلی دلم گرفته به نوشتههات رجوع میکنم و میخونمشون، فقط میتونم بگم که تو و نوشتههای خوبات ماندگار هستند.
همیشه باشی و خوب باشی
آناهید
خرس جان من سالهاست كه مى خونمت، از وقتى كاندا بودي. و خيالت راحت نمى شناسمت و نمى خوام هم بشناسم.
از اولش هم من يكى عاشق روزمره نويسي هات شدم و خوشحالم كه دو باره مى خواي برگردي يه اون سبك و سياق. اميدوارم بيشتر بنويسي.
دست ازاین همه آرمان گرایی بردار. بردار. بردار
چه قدر خوب احساستون رو مینویسید. رفیقی پست شما رو همخوان کرده بود و شانس بود که ببینم.
یادم رفته بود کمی که وبلاگ نوشتن (و ایضا خواندن) چه قدر تراپیوتیک است.
موفق باشید.
خیلی دلچسب می نویسی
چقدر خوبه که می نویسی…
هر مدله که بنویسی من طرفدارت هستم.ممنونم که می نویسی.
من گاهی احساس اعتیاد میکنم به نوشته هایت.
مثل نوشیدن یه فنجان قهوه در بینابین کار می مونه.هرچند گاهی تلخ ولی دلنشین و خوشمزه.
منم نمیشناسمت و دوست ندارم بشناسمت. ولی این روزانه نوشتنت خوبه، خیلی هم لازم نیست کوتاهش کنی، هر چی باشه از آشغالایی که تو تلگرام میخونیم بهتره. (الان تعریف کردم؟!)
فقط دو تا خواهش دارم اگه بدت نمیاد انجام بده. اول اینکه بنویس که چطور شد که رابطه به فنا رفت. یعنی شرح ما وقع. و دوم اینکه اگه وارد رابطه جدیدی شدی بعدا اونم بنویس.
پیشاپیش مرسی
از وقتی که از انگلیس برگشتی، فوق العاده کسل کننده شدی. از همون خط اول آدم رو پس میزنی و این برای کسیکه بلد بوده خواننده رو با یک آغاز طوفانی پای نوشته میخکوب کنه، یک فاجعه است! بنظر میرسه توی زندگی ات دیگه چالش و دغدغه ای نداری. اینرو وقتی از معضل پختن قیمه بدون سیب زمینی می نویسی میشه فهمید. شدی مثل این کارگردان هایی که سالخورده شدن و فاصله ای کهکشانی با گذشته ی شاهکارشون پیدا کردند
خلاصه قدیما خیلی جذاب تر بودی، بخصوص برای کسانیکه مهاجرت کردند، آنقدری که من چندتا از نوشته هات هنوز بعد از 5 سال توی ذهنم هست. الآن دیگه نمی فهم ات و نوشته هات رو دوست ندارم.
حتی پاراگراف بندی رو هم یادت رفته. بنظرم درش رو دیگه تخته کن و از نوشته های خوب قدیمی ات یک کتاب/PDF بساز. برو دنبال یک کار دیگه یا درباب موضوع دیگه ای بنویس.
اون چیکار میکنه؟
این عاشقانهترین متنی بود که تا به حال ازت خوندم
کاش بنویسی همچنان
من 10 ساله که می خونمت
رفیق اگه میخوای حال و هوا عوض کنی و وقت داری یه سر بیای هلند در خدمتم!
خرس جان
به حرف های ناشناس گوش نده
تو هنوز هم خوب می نویسی و من همیشه منتظرم که نوشته جدیدی ازت بخوانم. جرات و شهامتی در روزمره نویسی داری که من ندارم و حسرت اش را می خورم. طوری از ماجراهای زندگی ات تعریف کرده ای که روزهای تلخ زندگی تو روزهای تلخ من شده اند. طمع و بوی زندگی ات برای من آشنا است و سردی و کسالتی که گاهی که امان نوشتن ات را بریده اند، به شدت قابل درکه. همین خرس خسته ای که اینجا برای ما هستی برای هفت پشت من خواننده کافی است تا به امکان حدوث یک تلخ نگار خوب در تاریخ ادبیات مجازی امیدوار باشم. گاهی ازت تقلید می کنم، شکست می خورم، دوباره برمی گردم و از کاری که با کلمات می کنی لذت می برم و یاد می گیرم.
موفق باشی و خوشبخت
همیشه وقتی میخوام براتون کامنت بنویسم یاد اون نوشته بالا می افتم که «نظر دادن وظیفه نیست». با این وجود یکی دوبار نظر نوشتم، هرچند جرات نکردم بعدش بیام ببینم جوابی دادین یا نه:-) الان که این نوشته تون رو خوندم فکر می کنم اعتراف خوبی کردین. شاید رابطه تون با خواننده های وبلاگ هم مثل تفاوت برخوردتون با برند سالیان در مفایسه با برند خارجی باشه! یکی مثل من و خیلی های دیگه هی قربون صدقه نوشته هاتون میریم ولی همون تعریف کردنم با ترس و لرز میگیم که نکنه بهتون بربخوره یکی هم مثل ناشناس همیچین نشسته در جایگاه قضا که انگار زورش کردین نوشته هاتونو بخونه:D
حالا دارم فکر می کنم وقتی داشتین می نوشتین «نظر دادن وظیفه نیست»، احتمالا دو وجه داشته. از یه طرف با یه نخوتی بوده که خودم می دونم خوب می نویسم لازم نیست بهم بگین و از یه طرف یه ترسی که نکنه خوششون نیاد و احتمالا این وجه به وجه اول می چربیده ولی زورتون به اونایی که دوستتون دارن بیشتر میرسه.
نمی خواستم تحلیل شخصیت کنم یا همچین چیزی. ما حتی در برابر آدمهایی که صبح تا شب پیششون هستیم هم یه نمای کامل از اونچه هستیم رو ارایه نمی دیم چه برسه به کسی که دورادور و از نوشته های محدودش می شناسیم. فقط خواستم بگم احساسم اینه که توی حس و حالهای این روزهاتون و این روزمره نویسی، رگه های مواجهه با ترسها و بهتر شناختن خودتون هست و اگه این جور باشه خیلی عالیه و براتون خوشحالم.
تو همون حالتی که خودتونو به تخت بستین بغل کنین خودتون رو، مخصوصا اون پسرک کوچولویی که دلش برای لوس شدن پیش عزیزترینهاش تنگ شده.
مواظب خودتون باشین و بازهم برامون بنویسین. شما گنج پنهان ما هستین و همین پنهانی بودنتون هم دلنشیته برامون.
هووم…خواستم بگم لطفا نظرم رو پابلبش نکنین. اینم اون بخش ترسوی وجود منه که همین الان بهش پی بردم:d فکر کنین ….از اینکه از کامنتم توسط دیگران سوبرداشت برسه ترسیدم. امان از این ترسهای بیخود نهادینه شده در ما که حتی شناختن خودمونم برای خودمون سخت می کنه!
یه چیز دیگه هم می خواستم اضافه کنم.
امروز وقتی کنار دختر کوچولوم نشسته بودم و قربون صدقه اش می رفتم یهو عمیق و شدید شدی حس کردم چقدر کمبود محبت مادرم رو دارم. با اینکه دوسال گذشته و گاهی فکر می کنم باهاش کنار اومدم اما امروز تو اون لحظه با خودم گفتم خیال کردی….اثرش خیلی خیلی کاری تر و عمیق تر از این حرفهاست. مواظب خوذتون باشین و سخت نگیرین خودش همینجوری سخت هست…
مرسی از مواجه کردن من با ترسهام😂😂 اونقدرام که فکر می کردم ترسناک نبود. به قول خارجیها هو کرز!!!😂😂
مواظب خودتون باشین و بازم برامون بنویسین یه کم زودتر یه کم بیشتر
سلام آقای خرس
خییییلی سال هستش که میخونمت… از وبلاگ یک مهندس خسته…از روزمره های آشپزیت توی خونه ی متاهلیت…. کار روی کشتی… اومدن خواهرت… برگشتنت… و اتفاقای تلخی که افتاد…
نمیشناسمت… اما خواننده ات هستم همیشه
بقول دوستمون اولین متن عاشقانه ای بود که ازت خوندم! چقد بهت سخت گذشته… شاید دلیلش ماجرای سوسکه باشه!!
کاش اسیر تنهایی و رخوت و بیحوصلگی نشی..
تا چهل سالت بشه هنوز وقت داری کمااینکه خیلیها توی چهل سالگی به مراد و خواهانشون چه فردی چه اجتماعی میرسند
انشالا سال پیشرو سال خوش یمن و با آرامشی برات باشه
فقط موندم موهای فرفریت چطوری فرق وسط رو تاب میاره خخخخخخ.. یادم به کارکتر فضایی و موفرفری سریال رامبد جوان افتاد!
حالت خوب…. دلت شاد
يادته يه بار توبيت كرده بودي هيچي نمي دونه و هي مي خواد اظهارنظر كنه
من همون اونم كه إينو نوشته بودي به جهتش
اتفاقن خيلي هم بي نظر تر شدم بعد اون ماجرا
و خرس بدون كه خيلي زندگي باحال تَر شد
ولي الان وطيفه مه كه نظرم و بگم
به نظرم هر كاري مي كني بكن ولي نوشتنو ادامه بده چون من م جزو اونايي م كه روزي حداقل يه بار به نوشته هات فكر مي كنم
باور كردنش مربوط به خودت
تو برأي من مثل ايدا احدياني هستي
نوشته هاتون بهم رويا مي ده
چقدررر بلند شد اين نوشته م
برو بخواب
هر بار که اینقدر دوره ننوشتنت طولانی میشه باید حدس زد که یه فاجعه پیش اومده ولی خوبه برمیگردی
امیدوارم دومینیک و هنوز پیشت باشه
1
به عنوان یک نفر از هفت ونیم میلیارد نفری که نه شما می شناسیدشان و نه آنها شما را می شناسند، از خدمتتان عاجزانه خواهشمندم و مصرانه تمنا دارم که: بنویسید. هرطور می خواهید بنویسید، هر چقدر دوست دارید بنویسید. فقط بنویسید.
نمیدانم، یا من پیر شده ام و نمی فهمم، یا واقعا عصر وبلاگ نویسهای خوب ( وبلاگ خوب نویسها ؟! ) دارد کم کم تمام می شود. شما دیگربنویسید خواهشن، بنویسید.
2
یکباره از تصویر دلاور مرد شکافنده دریاهای مواج پریدید به تصویر دلشکسته مست سیگار به دست گوشه هال، مخمان رگ به رگ شد.
نکن برادر من، درست می شود به هر حال.
:*
سلام. خوبه که مینویسی. هر چی بنویسی خوبه. بقول یه کامنت بالایی در این قحطی نوشته هر کلمه تو کلی ارزش داره.
در ضمن دلیلی نداره تا ابد ناشناس بمونی. یه شام مهمون من.
خرس! اين آينده اى كه همش ازش ميترسى رو الان ده ساله كه داري زندگى ميكنى. امروز، آينده نوشته هاى پارسالته. تو احتياج به معجزه ندارى. فقط كافيه از ته دل بخواى و پاشى. ببين! ٤٠ تازه اول زندگيه. آدم ها تازه تو چه سالگى ميفهمن چى از زندگى ميخوان! انقدر تكرار كردى حرفها رو كه باورت شده. دو تا خواهشم دارم يوگا و ورزش رو بگنجون تو زندگيت حتى شده به زور و اينكه باز برامون بنويس.
خرس! اين آينده اى كه همش ازش ميترسى رو الان ده ساله كه داري زندگى ميكنى. امروز، آينده نوشته هاى پارسالته. تو احتياج به معجزه ندارى. فقط كافيه از ته دل بخواى و پاشى. ببين! ٤٠ تازه اول زندگيه. آدم ها تازه تو چه سالگى ميفهمن چى از زندگى ميخوان! انقدر تكرار كردى حرفها رو كه باورت شده. دو تا خواهشم دارم يوگا و ورزش رو بگنجون تو زندگيت حتى شده به زور و اينكه باز برامون بنويس.
پزشک نیستم، اما چیزی که میگم نتیجه ی درمان یک پزشک باسواد است. یکی از عوامل مهم در ریزش موی سر، کمبود آهن است، و صرفا با آزمایش خون به تنهایی، قابل تشخیص نیست، آزمایش های دیگری نیاز است. از عوارض کشیدن سیگار، عدم جذب آهن هم هست. اگر هنوز اهمیت میدی به موهات، می تونی خوردن یک قرص آهن در روز را امتحان کنی، بین یک تا سه ماه، اثرش را می بینی، البته اگر بیماری هایی که آهن براشون ضرر دارد نداشته باشی، مثل تالاسمی.
اومده بودم همین رو بگم، که بعد از خودندن کامنت دینچ، خواستم بهت بگم، راجع به 40 سالگی راست میگه، هر چی می گذره، می بینم بعضی حرف های این قدیمی ها چقدر درست بوده و من خیال می کردم این بی سوادهای عقب مونده! چی می دونند!یادمه که می گفتند:»تازه اول چل، چلیه!»
چهل سالم است و راستی راستی زندگی بهتر از 30 و 20 است. چون دانش ات راجع به خودت عمیق تر و پخته تر از قبل شده، و بهتر می تونی بدونی که راستی راستی چی می خوای. چی حقیقتا ازش داره، یا خوشحالت می کنه.
راستی مرسی که باز نوشتی.
سلام. من مدت زیادى نیست که دنبالت می کنم. اما واقعا عاشق نوشته هات شدم. من رو یاد یک وبلاگ نویس دیگه ای میندازی که خیلی شبیه شما بود ولی یکدفعه غیب شد و بی خیال نوشتن. من وقتی مادرم مرد سعی کردم سرم رو گرم کنم تا زمان بگذره و دوره ی غم و اندوه سپری بشه. زیاد به اینکه نیست و به عمق فاجعه فکر نکردم. خودم رو فریب دادم که جدایی موقته. به هرحال با مرگ من تموم میشه عمر جدایی. چه دنیای بعدی باشه چه نباشه. به هر حال باعث شد تا حدی سرپا بمونم و تحصیلم رو ادامه بدم. اما حالا می بینم که بدون درک و هضم این واقعیت که مادرم مرده و من هیچ وقت اون رو نخواهم داشت نمی تونم ادامه بدم. گاهی به خودکشی فکر می کنم. انقدر که برام غیر تحمل میشه نبودش. اما اونقدر مغرورم که پیش همه میگم و می خندم تا بهم ترحم نشه. الان هر شب فقط تکرار می کنم که مادرم مرده و من لاقل تو این دنیا دیگه نمی بینمش. البته نه هر شب. بعضی شبا جرات و توانش رو ندارم. به هرحال فکر می کنم جز باور و درک عمیق مرگ مادرم چاره دیگه ای ندارم. نمی تونم به رهایی از این مصیبت برسم. تازگیا اینستا عضو شدم. باعث شده کمی بیشتر به خودم برسم تا بساط استوری جور بشه. از طرفی باعث شده که به این نکته بیشتر برسم که در کل زندگی از لاکچریترین حالت تا متوسط ترین حالتش داره همه رو بازی میده. یه مشکلی که باعث شده من اینقدر بعد از مرگ مادرم احساس پوچی کنم اینه که رضایت و خوشحالی اون انگیزه ادامه دادنم بود. الان اون انگیزة نیست. کسی نیست که از پیشرفتم خوشحال بشه. کلا راه رو از اول اشتباه اومدم که فقط به خودم فکر نکردم. الان همین شما این خودخواهی رو نداری که بی خیال پدرت بشی. اگه خودخواه بودی از مرگ مادرت هم اینقدر به هم نمی ریختی. زندگی برای آدمای با احساس و غیرخودخواه ساده نیست. راستی چهل سالگی سن زیادی نیستا. من که یک دخترم تازه چهل سالگی رو برای نقطه شروع ثبات قبول دارم و قبل از اون به خودم حق لغزش و بی ثباتی میدم.