فایل ایپاب کل سه بخش: لینک
بیشتر اوقات به پول فکر میکنم. به اینکه با دستمزد ماموریت دریا چه کارهایی میتوانم انجام دهم و بعد میبینم کار زیادی هم نمیشود انجام داد. تنها چیزی که مسجل میدانم همین است که برگشتم خشکی از پدرم جدا میشوم. از وقتی آمدهام دریا با پدرم صحبت نکردهام. گفتهام خواهر و برادرم بهش خبر بدهند که خوب و سالمم. اما واقعیت این است که حوصلهی پدرم را ندارم. خواندن رمانی ضخیم در مورد پدرکشی هم طبعاً مرهم این افکارم نبود.
برگردم خشکی تصمیم گرفتم بروم آن پشت مشتهای لواسان، جایی که هنوز قیمتها منفجر نشده چیزی اجاره کنم. ترجیحاً خانهای حیاطدار. یک حیاط پیزوری و چهار تا گلدان و سبزه چیست که تا آخر عمر آدم حسرتش را بکشد؟ مضاف بر اینکه، فکر کنم با دقت خوبی زندگیام شکل گرفته: من، گربه، بدون شغل دائم، گهگاه بازرسی بیمه و مقاطعهکاری. دو ترم گذشته دانشگاه هم درس دادم. اما چیزی نیست که بخواهمش. آخرش آدم میشود یکی مثل مابقی اساتید عقدهای. میشود دکتر بیجاری. دکتر آشتیانی. منفعت مالی هم که هیچی. من که حقالتدریس بودم. بابت درس سه واحدی آخر ترم مبلغ قلیلی بهم دادند. مسخره. پیشنهاد استخدام هم که ندادهاند و یحتمل نمیدهند. گشنهی استخدام اینقدر زیاد است که نوبت به من نمیرسد.
هنوز هم که نزدیک نردههای دانشگاه میشوم به هم میریزم. تشویش و نگرانی. هنوز هم سگهای نگهبان آن دم هستند. دانشگاهی که من درس میدادم لشکر نگهبانیاش نوعی نظارت نامحسوس داشت. انگار کسی دروازه را نمیپایید. بعد که رد میشدی ناگهانی کسی میپرید جلوی صورتت و خفتت میکرد. جلویت قد میکشید. با پیراهن آبی کمرنگ و سردوشیهای منقش به آرم حراست دانشگاه. باید جلویش پس میکشیدی، عقبنشینی میکردی، چندین و چند قدم. گمانم لای بوتهها کمین میکنند. طعمههایشان امثال منند. چیزی توی صورت آدم میخوانند. احتمالاً همان ترس را. ترس از گیر افتادن. به نوعی هر کدامشان یک روانشناسند و به دقت حالات صورت افرادی که میخواهند از دروازهی دانشگاه وارد شوند را بررسی میکنند. مطمئنم از این نگرانی زیرپوستی مراجعین لذت میبرند. و بعد، درست همان موقعی که فکر میکنی به سلامت از دروازه گذشتی، درست همان موقع میپرند مقابلت. توضیح میدهی حقالتدریس هستی. کارت میخواهند. «نه قربان، شرمنده، کارت ندارم، میخواین کارت ملیمو تقدیم کنم؟» با اکراه راهت میدهند. چرا باید اینطور برای این موجود بوگندو زبان بریزم؟ چرا باید با گردن کج پیشنهاد بدهم که کارت ملیام را«تقدیمش» کنم؟ چند باری هم آن یکی روش را امتحان کردم. روش دکتری مغرور که با چشمانش از نگهبان میپرسد «تو سگ کی هستی؟» منتها آن روش هم جواب نمیدهد. برای امثال من جواب نمیدهد. چرا؟ چون بدنم از درون درد میگیرد. الآن که فکرش را میکنم، چه در کسوت دانشجو چه مدرس، هر بار که از این زیر این دروازهی ایکبیری رد شدهام کلی مخاط گند توی تنم ترشح شده. داخلش هم که خبری نیست. منظورم داخل دانشگاه است. همه میدانند که دانشگاه دکان شده. دانشگاه آزاد که از اولش تعارفی نداشت اما دولتیها هم دیر یا زود مسیرشان همان است. من هم به دانشجوهای پولی-دولتی درس میدادم. شاید چند سال پیش، از اینکه به مردم برچسب بزنم که خنگند یا زشتند یا فلان جورند ابا داشتم اما الآن نه، الآن برایم بدیهیست که ورودیهای پولی اساساً کمهوشند. ماجرای خفت آخر ترمشان هم هست. گدایی نمره. بنوعی بدجنسیام را تحریک میکنند و از این بابت ناراحتم، منظورم از لذتیست که با دیدن حقارتشان نصیبم میشود. این تدریسی که من انجام میدهم فرسخها با آن تعلیم متعالی که قرار بوده هدفمان باشد فاصله دارد. تدریس فقط شان اجتماعی خوبی دارد. بهرحال باید قبول کرد که مدرس دانشگاه خیلی مجلسیتر از بازرس بیمه است.
خلاصهاش اینکه تهران کاری ندارم. از بوی گند خیابانهایش هم بدم میآید. هم از شمال شهر بدم میآید، با آن ساکنان نوکیسهی عقدهایش، و هم از جنوب شهر، با آن یکی ساکنان عقدهایش. دود و غبار هم که شمال و جنوب ندارد. مثل یک پتوی چرک کل شهر را پوشانده. پدرم هم به دوران آرامشش رسیده. همهمان رسیدهایم. اگر نرسیده باشیم هم کاری نمیتوانیم بکنیم. مادرم مرده و حالا این تصمیم شخصی هر کسیست که میخواهد زندگی کند یا نه. من که میخواهم زندگی کنم.
شبی که پرواز داشتم به سمت روسیه پک و پاره بودم از شدت اضطراب. همه چیز هول هولکی. نیروی موقتی هستم، مقاطعهکارم و احتمالاً برای همین شرکت اینقدر بیبرنامه باهام برخورد میکند. چون مطمئنند به خاطر پول هر کله معلقی میزنم. امشب ایمیل بزنند که راغبی؟ فردا صبحش سوار هواپیما هستم و عازم ماموریت. خاصیت پول اینطور است، نیاز آدمیزاد به پول دائمیست و مرتفع هم نمیشود. بعد از ظهر جمعه رفته بودم حسنآباد لباس کار و کفش ایمنی بخرم. میخواستم لباس خوبی بگیرم. جنس خوب. دیکیز. منتها دیکیز فقط توی عسلویه راحت گیر میآید. کفش هم از این چرمهای نرم و مرغوب شتری رنگ مدنظرم بود. پنجه آهنی. لباس کار مهم است. میدانستم روی کشتی آدم را قضاوت میکنند. آخرش هم که چیز خوبی گیرم نیامد. چیزی خریدم شبیه لباس کار سوپورهای شهرداری. نوارهای براقی به حاشیهی آستینها و پاچههایش دوخته شده. مناسب برای سوپوری که حاشیهی مدرس را جارو میکند و نه برای بازرس بیمه. رانندگان مجنونی هستند، تا دم پلکها پر از مخدر، با سرعت ۲۰۰ تا ویراژ میدهند و این نوارهای شبرنگ باعث میشود سوپور «دیده» شود. بدون آنها سوپور دیده نمیشود.
برگشتنه از حسنآباد کلی گیر کردم توی ترافیک. فکر میکردم به پروازم نمیرسم و همزمان برای بار هزارم فکر کردم که نباید تهران زندگی کنم. قلبم تند و نامنظم میزد و همهی جانم عرق کرده بود. کولر ماشینم هم که خراب. با این احوال متشنج رسیدم خانه و حاضر شدم، کماکان مردد. پدرم هم جویا شد که وایتکس خریدم یا نه، یادم رفته؟ جوابش را ندادم. قبل از اینکه اسنپ بگیرم برای فرودگاه ایستاده بودم مقابل پنجرهی آشپزخانه و خب یحتمل توهم است، اما نسیمی وزید، توی صورتم، خنک، بیربط به تیرماه، و خب فکر کنم مادرم بهم گفت برو، اشتباه نکن. اوهام یا غیر اوهام. چه فرقی میکند؟ با این وضعیت و با همین قوت قلب آمدم روسیه. به قصد پول و سوار روی همان نسیم.
آن اصل مسخرهام هم فقط مانعی ذهنیست، همان اصلی که به خودم قول دادهام اجارهنشینی نکنم. چرا نکنم؟ بدیهیست هیچ وقت پول نخواهم داشت که ۳۰۰۰ متر باغ-ویلا در اصطلکِ لواسان بخرم. اما شاید بتوانم در افجه یا دهات «مزرعه سادات» چیزکی اجاره کنم. چرا که نه؟ یک بار با یکی از همان اوباش اسکاتلندی کمی گپ زدم. میگفت والنسیا زندگی میکند. تکنیسین دستگاه عیبیاب جوش است. یعنی بهش یاد دادهاند در فلان موقع مقتضی فلان دگمه را بزند. همین. نوعی روبات که از گوشت و پوست و عضله تشکیل شده. این موجود والنسیا زندگی میکند، میگوید هوا خوب است، قیمتها ارزان، آفتاب و دریا، مریضم بروم اسکاتلند؟ احتمالاً بحث فرار مالیاتی هم هست. بعد منِ گاو که دکترا دارم این بدیهیات را نمیفهمم، توی دودهای تهران زندگی میکنم. با پدرم. خریت محض.
پدرم هم به کمک من احتیاجی ندارد. راستش این اواخر چندان حرفی هم نمیزدیم. در حد سلام و احوالپرسی بود. بقیهاش اعصاب خردی. صدای تلویزیونش. بوی گند سیگارش. آشپزیاش و اصرار برای اینکه دستپختش را بخورم. شنبهها و سهشنبهها شکنجه بودند. روزهایی که دخترک میآمد برای نظافت. البته ادا و اطوارش «دخترکوار» است وگرنه شناسنامهای سن یک عاقلهزن است. نهارها را سه تایی میخوردیم و من بیوقفه حرف میزدم چون حتی یک لحظه سکوت آن جمع سهنفره برایم معادل مرگ بود. آخرین سهشنبه در مورد این حرف میزدیم که چقدر قورمهسبزی پدرم خوشمزه شده و چقدر لوبیا سفید بهتر از لوبیا قرمز توی قورمهسبزی جواب میدهد و بله، لوبیا قرمز اصلاً بدعت است. واقعیت این بود که قورمهسبزیاش جا نیفتاده بود، آب و دون سوا، و به شدت هم ترش. چون بطری آبلیمو را برمیدارد و شری میریزد توی قابلمهی خورشت. نمیدانم کدام خری بهش گفته که خورشتها باید ترش باشند، اما بهرحال عقاید غلط در ذهنش لانه میکنند. میل مفرطی دارد برای متفاوت بودن. برای سن و سال او عجیب است. خورشتهای ترشش احتمالاً تقلیدی مریضگونه و مخدوشند از مادرم که چیزهای ترش دوست داشت. ولی به هرحال محصول غیرقابل خوردن است. سالاد هم مشکلدار است. گوجهها ریز، خیارها ریز، سالاد آب انداخته و خب به مسیر آبها که فکر میکنم حالم بد میشود، به جویبارهای آب گوجه و خیاری که از لای انگشتان زنک ریخته توی کاسهی سالاد. اما آن را هم مجبورم بخورم. چون اسمم در رفته که سالاد دوست دارم و اگر نخورم بایستی پاسخگو باشم. کل مراسم نهار زیر ۵ دقیقه طول میکشد. گاهی فکر میکنم چرا همین خانم نظافتچی به جای دو روز در هفته نیاید و کلاً مستقر نشود؟ گیریم با عنوانی دیگر. فقط باید ما فرزندان، یعنی من چون بقیه که خارجند، حواسمان باشد که هول برش ندارد، همین.
مناسبات مالی کثافتمان و اینکه طلبم را پس نمیدهد هم دلیل دیگر کدورت روابطمان است. هر از گاهی میآید یک چک چس تومانی میکشد و بهم میدهد. بعد میگوید بزودی بقیهاش را میدهم و میرود تا ۶-۷ ماه بعد. میدانم وصول آن طلب کهنه فرقی هم به حالم ندارد. چرا، اگر به موقع، همان ۷ سال پیش تسویه میشد قطعاً فرق داشت، اما الآن نه. با همین حرفها ماجرا را بارها پیش خودم حل و فصل کردهام. به خیال خودم به صلحی درونی رسیدهام. اما مدتی بعد میبینم هنوز دلچرکینم، بیشتر بابت سواستفادهای که ازم کرده. بلاتشبیه، دمیتری کارامازوف هم نطفهی آنهمه نفرتش از پدرش سه هزار روبل ناقابل بود. این هم خاصیت پول است. توصیهی قدما هم جالب است: نه تنها بدهیات را پس بده، بلکه سر خود چیزی رویش بگذار، نه به عنوان سود و بهره، بلکه از سر قدردانی.
پدرم اهل بقاست. بافت روانش اینطوریست. آدمی آرام، با اعصاب پولادین و قابلیت وفقپذیری بالا. در زندگیش همه چیز داشته. عمر طویل. زن و بچه و نوه. شغلی که دوستش داشته. کمی پول. حالا هم بازنشسته شده. خودش را هم با این شرایط جدیدش هماهنگ کرده، منظورم بازنشستگی و بیوگیست. حالا گیریم روزی ۱۲ ساعت پای تلویزیون چمبره میزند. این هم از نظر ناظر بیرونی ایراد دارد. وگرنه او زندگیش شکل خودش را پیدا کرده. همیشه هم مرد تلویزیونی بوده. مادرم زنده بود هم یقیناً شکل زندگی پدرم همین بود. آن اواخر یک روز دیدم پای تلویزیون نشسته، خودکار دستش. صدای آمریکا آمار جنایات رژیم ملایان یا شاید هم تبهکاریهای مالی سپاه را میداد. پدرم عینک زده بود و به دقت یادداشت بر میداشت. بنظرم صحنهی رقتانگیزی بود. هنوز هم هست. اما خب از آن طرف که نگاهش کنی نه، میتواند رقتانگیز نباشد. یکی پلاس است توی تلگرام و توییتر، یکی دیگر پای سریال میخکوب شده، پدر من هم پای تلویزیون. ماهیتاً که این چیزها فرقی با هم ندارند. انواع مختلفی از بطالتند. من هم بهتر است دماغم را از زندگیش بکشم بیرون. نه من و نه هیچ کس دیگری نمیتواند زندگی گذشته را به پدرم برگرداند. آیندهی من در افجه است، شاید هم آن یکی روستای آنطرفترش، سینَک یا نیکنامشهر. این اسمها را از سایت دیوار یاد گرفتهام. بازرسی بیمه روی کشتی که تمام میشود مینشینم مطالعهی املاک اجارهای. من باید به فکر خودم باشم. به فکر روان نحیفم و این کابوسهای وحشتناکی که گاهی میبینم. به فکر زندگی پک و پارهام که به هیچی، مطلقاً به هیچی بند نیست. استوارترین ستونش گربهام است؛ تنها چیزی که زندگیام حولش میچرخد و میدانم در زندگیم باقی خواهد ماند (و نه زن؛ تاکید دوباره: خواندن رمانی ضخیم پر از زنهای مکار و مجنون کمکی به درمان زنهراسیام نکرده). راستش فکر میکنم خانهی حیاطدار در افجه برای گربهام هم خوب است. برود درختی در حیاط پیدا کند و کمی در هوای آزاد چرت بزند. به این چیزها که فکر میکنم دوباره این کابینی که گهگداری شکل قفس میشود کلافهام میکند. خودش نه، ابعادش. اینجور وقتها نگران میشوم مبادا من هم «تب مغزی» کنم و بعد سریع میزنم بیرون. به دریا نگاه میکنم. اصلاً سیاه نیست. لاجوردی. آرام. بدون موج. صرفاً سطح آب کمی چین میخورد. آرام آرام بالا و پایین میرود، نفس میکشد. تا چشم کار می کند همه جا آبیست، و نه سیاه.
ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ ﻧﻆﺮ ﺩاﺩﻥ ﻭﻇﻴﻔﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻲ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮﻧﻤﺖ. ﻋﺎﻟﻲ ﺷﺪﻱ …اﻣﻴﺪﻭاﺭﻡ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻲ ﺑﻨﻮﻳﺴﻲ.
تو ی کانال تلگرام ی خانم دکتر خیلی از وبلاگت تعریف کرد و چند روزی هست دارم میخونمت ار جدید به قدیم.نویسنده خیلی تواناو خوبی هستی . نوشته ها تو دوست دارم . هر چند فکر نمی کنم خودت آدم جالب و دوست داشتنی باشی .
قدر این سوال پرسیدن بابات رو که میگه کی اومدی رو بدون اینم عشق و محبتش را اینجوری بلده بهت بگه ما مردای ایرانی همه این شکلی هستیم نمی خوام نصیحت کنم یا بگم این مدل ابراز محبت خوبه یا بده فقط وقتی دیدم بعد از مرگ مادرت به خودت اومدی و دلت تنگه محبت های بدون عوضش شد خواستم بگم ی روز هم دلت واسه این کی ااومدی خونه ها تنگ میشه
یه جای توی متن دریای سیاه یک یا دو یا سه نوشته بودی دیگه بی خیال موقعیت کاری و پوزیشن و از این جور چیزها شدی. این جمله ات انگار اب سردی بود بر روی هم خود خواسته های بود که شب ها از خودم می خواستم . موقعیت مناسب شغلی و….. فکر می کنم بهترین راه رو انتخاب کردی : زندگی با همه مخلفاتش. در ضمن امیدوارم قراردادت رو دریای سیاه تمدید و باز تمدید بشه شاید اینطوری بیشتر بنویسی( و صد البته پول خونه حبط دار لواسون هم در بیاری).
داشتم داستان سربه نیست کردن یک قند شکن رو میخوندم . تو فوق العاده ای. من 5 6 ساله وبلاگ میخونم تازه با این وبلاگ فهمیدم وبلاگ نویسی و نویسندگی یعنی چی. واقعا باعث اعتبار و آبرو هستی
برای وبلاگ و وبلاگ نویس ها
جوگیر شدم
cabin fever درسته خرس جان؟
من 4 سال بلاگت رو میخونم, این روزا ظاهرا نامزدی, دختری جنس مونثی تو زندگیت نیست!؟؟
چرا هست. لازم نيست شما براش سيخ كنى.
یه دختره ست که فک کنم منشی مخصوص میلر رئیس گازپرومه. بعیدم نیست دخترش باشه. به عکسای توی کشتی که نگاه کنی تقریباً همه جا هست و پشت سر پوتین راه میره. این دختری که «ش» میگه همونه. همونی که کت شلوار آبی پوشیده، یه دفترچه دستشه، موهاشم کوتاه زده. جوریکه خود سایت گازپروم نوشته گویا بعد از رفتن پوتین، هفته ای یه بار خود دختره تنهایی میومده به کشتی سر بزنه و بره پیشرفت کارا رو به میلر گزارش بده. توی این رفت و آمدا وو بازدیدا چند بار با خرس روبرو شده و نگاهشون با هم تلاقی کرده و یه بارم چن ثانیه ای به هم خیره شدن. اینجور که من شنیدم میگن دختره این اواخر به بهانۀ بازدید از وضعیت کابین ها و رفاه کارکنان، اومده رفته به راهرویی که کابین خرس توش بوده سر بزنه و وانمود کرده داره یه چیزایی یادداشت میکنه ولی در اصل هدفش این بوده که خرس رو ببینه بشینن توی کابین با هم حرف بزنن. البته او ساعت خرس پایین نبوده و رفته بوده بالا رو عرشه بی خبر از اینکه دختره داره دنبالش می گرده. فقط برگشتنی توی پاگرد راه پله با هم روبرو میشن…..دختره یه مکث کوتاهی می کنه و می خواسته یه چیزی بگه ولی چون دو سه نفر دیگه (همون گوزّوها) داشتن میرفتن کابیناشون نمی شده تو راپلّه وایسن جلوی اونا با هم حرف بزنن، اینه که فقط به هم لبخند می زنن و آهسته با یه کم دسپاچگی به هم میگن «hi» و از کنار هم رد میشن. پش سر خرس اون دو سه نفر دیگه هم با نیش باز به دختره میگن «هااااای» ولی اون بهشون رو نمیده و با عجله پله ها رو میره بالا. به این ترتیب تنها فرصت ملاقاتِ این دوتا ازدست میره. میگن وختی هلی کوپتر از روی عرشه بلند می شده و دور می زده که بره، دختره با حسرت به کشتی و کابین خرس نگاه میکرده. از اون موقع هم دیگه دختره بر نگشته به کشتی. گویا میلر فرستادتش واسه یه مأموریت دیگه به یه جای دیگه. یه جای دور.
اینم عکساشونه:
http://en.kremlin.ru/events/president/news/54859
ژیان جان از این خرس هرچی بگی برمیاد, اگه این صحت داشته باشه میتونه اولین پیوند ایران و روسیه باشه که این بار البته روسها به سمت ایرانیا اومدن :) بجنب خرس همه چی جفت و جور…از اون کشتی بیرون نیا دوباره میاد
ولی شما از کجا این دختره و ارتباطش با خرس رو پیدا کردین؟!
(عجب هلویی هم هست پدر سوخته برای خودش)
عالی بووووووووووود
@وحشی
حَییقتش یکی از آشناهامون تو همون کشتی کار میکرد. خیلی سال پیش یه مدتی با هم یه جا کار می کردیم. آدمِ فنّیِ کاربلدیه. یه روز داشتم فیسبوک بچه های قدیمی رو می گشتم اتفاقی برخوردم به عکسایی که از خودش توی کشتی گذاشته بود. فهمیدم اینم اونجاست. خلاصه سلام احوالپرسیو، ….. یخورده چت کردیمو ….یخورده از شرایط کار و دستمزدا ازش پرسیدمو اینا، بعدشم که آمار دختره رو بهم داد. همینم بود که بهم گفت غیر از خودش یه ایرانی دیگه تو اون کشتی هست. اینکه شما گفتی دختره دوباره میاد، همچی معلوم نبود. خیلی وخت بود که نیومده بود. گویا رفته بوده به یه ماموریت دیگه، این رفیق ما که اینجوری می گفت، منکه خودم اونجا نبودم که. الانم که دیگه فایده نداره. پروژه تقریباً تموم شده و ملت برگشتن خونه هاشون. ولی خب به هر حال چیزی که هست اینه که یه فرصت خیلی خوب برای ملاقات با این خانوم الکی الکی از دست رفت، اونم بخاطر کمروئی خرس، و مسخره بازیِ سه تا عنتر که جریانشو واست گفتم. این بنده خدا رفیقمون تو فیسبوک تعریف می کرد گویا وختی دختره اومده بوده دنبال کابین خرس بگرده، یدونه از اون دکمه های بالای پیرَنشو باز کرده بوده که ینی هم هوا گرمه وو اینا، همم اینکه اگه احیاناً تونستن بشینن با هم حرف بزنن اینجوری به خرس بگه که از نظر من الان وخت استراحته و من بطور غیر رسمی اومدم ملاقات شما و مثلاً راجبه بیمه و اینا نمی خوام باهاتون حرف بزنم آقای دکتر و شمام راحت باشید…… ولی خب بیا که اون سه تا سرخر با دیدن این صحنه توی راپلّه فک کردن خبریه و کرم ریختن و نذاشتن اینا راحت باشن. منکه وختی این موضوع رو فهمیدم خیلی دلم سوخت. مَخصن واسه دختره. میدونی چرا؟ داشتم فک می کردم شاید دختره موضوع علاقه ش به خرس رو با میلر مطرح کرده باشه و میلر هم گفته باشه: «عزیزم! تو تنها دختر من هستی. میدونی که هدف من توی زندگی همیشه خوشبختی تو بوده و حاضرم تمام ثروتم رو برای رسیدن به این هدف بدم. اگه میدونی که این آقای مهندس همون مردیه که لیاقت همسری تو رو داره، من به انتخابت احترام میذارم. خب چرا ازش دعوت نمی کنی که بعد از اتمام پروژه یه سر بیاد مسکو یا سن پترزبورگ تا بیشتر با هم آشنا بشیم؟ قطعاً مادرت هم مایله از نزدیک با این بازرس جوان که دل از دخترش برده آشنا بشه، اینطور نیست کاترینا مامانوفسکا دمیتریوویج؟(منظور همون مادر دختره) ……» (میدونی؟ خارجیا با هم این حرفا رو ندارن و دختراشون توی گفتن این چیزا با خونواده شون راحتن). منظور که خیلی ناراحت شدم وختی دیدم اینجوری خورده تو ذوق دختره. بگذریم.
حالا اینجا شما یه چیزی راجبه پیوند بین روسیه و ایران گفتی، من می خواستم یه چیز دیگه بگم. هر چند الان دیگه دیر شده و گفتن این حرفا فایده ای نداره چون خرس بجای سن پترزبورگ برگشته تهران رفته خونه مادربزرگش، ولی سوای جنبۀ رمانتیکطوری قضیه که باعث شد من غصه م بشه و یاد بخت های برباد رفتۀ خودم بیافتم، داشتم فک می کردم اگه بین این دو تا ملاقاتی دست می داد و با هم دوس میشدن و نهایتش اگه وصلتی سر می گرفت چی می شد؟ فکرشو بکن! پدر دختر صاحب گازپروم، دامادش دکترای متخصص لوله و لوله گذاری و اسکله و دکل و این چیزا ! دیگه چی می خواستی دیگه، ها؟ دیگه چی می خواستی؟ دیگه از این fهتر ؟؟ ینی ترامپو، اون پسره کوشنر دامادشو، ایوانکا دخترشو، ملامین زنشو، خلاصه کل خاندانش باید میومدن جلو اینا لُنگ مینداختن. از چی؟ از پول، از ثروت، از نفوذ روی صنعت نفتو گازو لوله وو موله وو این چیزا. البته من میدونما…….الان دخترای بچه محل خرس که اینجا رو می خونن دارن حرص می خورن که اینجوری ممکن بود خرسو از چنگشون در بیارم و الانم خوشحالن که خرس پی دختره رو نگرفت، ولی من کاری به اونا ندارم. بذا هر چی می خوان بگن. شما تو همین ایرانشم اگه نگا کنی صدی هشتاد نود همین برنامه س. ینی پسره اگه پیشرفتای نجومی کرده، بخاطر اینه که یا باباش یه کاره ایه تو دسگاه یا پدر زنش. اونوخ این آقا بجای اینکه سعی کنه توی دید باشه و از هر فرصتی استفاده کنه با کله گنده های اون پروژه قاطی شه و باهاشون رفیق بشه تا بلکه از این شانسا بهش رو کنه، پاشده بود رفته بود اونجا خودشو توی کابین کشتی حبس کرده بود رُمانِ نهنگ می خوند! چرا؟ لابد چون خوندن رمان نهنگ روی دریا می چسبه!! آخه اینم شد کار؟ یه لحظه فک کن! از اینجا که راه می افتاد بره، با خودش نیت کرده بود کاشکی اونجا منو بندازن توی انفرادی بلکه بتونم این کتابا رو بخونم تموم کنم، چون دیگه فرصت خوندنش توی «همچو فضایی» پیش نمیاد. تازه کلی خاطره میشه که من این رمانا رو کجا خوندم. باور کن هر کی دیگه بود الان رفته بود از زیر سنگم شده دوباره دختره رو پیدا کرده بود با هم قرار مداراشونو گذاشته بودن رفته بود پی کارش، تا آخر عمرشم بارشو بسته بود. دیگه رابرا پروژه بود که می فرستادنش بره. یائام که اصن می دیدی میذاشتنش رئیس دفتر اروپایی اون شرکت تو اینگیلیسی، فرانسه ئی، سوئیسی، جایی، همونجام زندگی می کرد. بَده اینجوری؟
((نکتۀ رازآلود کامنتای ایندفعه م: من تقریباً و تا حدودی، سعی کردم مثل اون طوطیه عمل کنم که خودشو به غش کردن زد تا از طریق اون بازرگانه به طوطی دیگه پیغام بده که چیکار بکن. حالا باید دید اون طوطیه موفق تر بوده یا خرس. آیا خرس اون دختره رو پیدا می کنه و این دوتا بالاخره به وصال هم میرسن؟ آیا خرس قصۀ ما راه خودش رو از میان سیر حوادث و بخت هایی که به اون رو میکنه پیدا خواهد کرد یا به همۀ آنها گند خواهد زد؟ حتماً شما هم بی صبرانه منتظرین تا ببینین آخر این قصه به کجا میرسه. پس همینجا باشید و جایی نروید که گذشت زمان همه چیز رو معلوم خواهد کرد.))
عالی، خوب شروع کردی و خوب تموم، کی بشه کتابتو بخونیم؟
@ ژیان
ژیان جان راستش این خرس تو کابینش اگه کتاب نهنگ رو میخوند جای شکرش باقی بود, خرس صرفا دونوع رمان میخونه 1-چگونه قتل طبیعی برای پدر تدارک ببینید؟! 2- چطور پول خودرو از پدرپس بگیرید؟! البته ترتیبش زیاد مطمئن نیستم ولی مطالعاتش تو فلک همین دو موضوع میچرخه غافل از هلوهای که جلوش رژه میرند و سینه چاک میکنند. ولی حقش دوستی با همون گربه نره خودش که بعد از یک عمر درس خوندن و چرخیدن تو بلاد اجنبی باید به یه حیون سرویس بده, موهاش رو شونه کنه, ببره بیطری چک آپ بشه ببره دوش بگیره و تر خشکش کنه.
اخه لامصصب, از کوشنر یاد بگیر, میخ رو جای کوبیده که همه انگشت بهدهن موندن , ژیان راست میگی اینجور کشفیات ژن خاصی میخواد البته نه اون ژن خوب که تو میدیا حرفش میچرخه, یه جور فراست خاصه که من البته زمانی متوجهش شدم که کلی جیگر جلوم کباب شدن رفتند و همچنان گرسنه موندیم….
سلام. من سالهاست دانشگاه تدریس میکنم وهیچ کس نمیتونست اینقدر زیبا که شما شرایط کنونی تدریس رو توضیف کردی در مورد اون بنویسه.
من با همه نوشته هات حال میکنم و لذت میبرم چون احساس میکنم چیزی رو میگی که منتظر شنیدنش هستم. درست مثل شعر حافظ میمونه. دست مریزاد.
فقط یه چیز رو نمیفهمم واون اصرار احمقانه ات به زندگی تو ایرانه. خداییش فکرمیکنی بری تو روستا به آرامش میرسی؟؟ کشوری که آدمهای متمدنش قد هویج هم شعور ندارن بری توی روستا از یه مشت دهاتی چی عایدت خواهد شد.
پسر تو پاس کانادایی و مدرک خوب و سابقه کار داری برو یه جایی که حداقل با یه مشت آدم زندگی کنی. میدونم زندگی هر جا باشه همین گهی هست که تو ایرانه ولی حداقل لازم نیست هر روز خفت زندگی با یه مشت ابله رو تجربه کنی
کشوری که آدمهای متمدنش قد هویج هم شعور ندارن بری توی روستا از یه مشت دهاتی چی عایدت خواهد شد.
تو مطمئنی استاد دانشگاه هستی؟ بیچاره مردمی که تو احمق خود کم بین استاد دانشگاهشون باشی . هر چند الان به برکت دانشگاه ازاد هر ننه قمر بیسوادی میشه استاد دانشگاه . جدا که اندازه هویج شعور نداری
نادون! پدرت که داره تو خونه ی خودش به شکل دلخواه خودش زندگی می کنه! این تویی که نباید اونجا می رفتی از اول. اونطوری پولتو زود تر هم می داد. شک نکن
داشتم کامنت ها رو می خوندم به ذهنم رسید اون بالا اگه به جای جمله کامنت دادن وظیفه نیست بنویسی نیاز به دکتر ، روان کاو و نصیحت شما عزیزان نیست بیشتر جواب میده : دی
الان شما داری نصیحت نمی کنی؟!
جناب سینا وبلاگ بدون کامنت خواننده مثل یک کتاب میمونه که پشت ویترین خاک میخوره . بخش جالب وبلاگ کامنت ها هست و قطعا برای نویسنده مهم هست . و اینکه کامنتهای منفی مورد هجوم و یا سانسور نویسنده قرار نمی گیره هم برای خواننده لذت بخشه . آقا خرسه آفرین .
سلام
بقیه از شما تعریف کردن به جای بنده و کار شما بیست است
خواستم سوال کنم شما غیر این وبلاگ جای دیگه ای این مطالب خوب تان را منتشر می کنید ؟
اگه کانال تلگرامی یا سایتی که در ایران فیلتر نیست و شما اداره می کنید برای من معرفی کنید
خیر. ممنون از لطفتون. وبلاگ و توییتر.
زیان جان تو همین وبلاگ یک شعبه بزن: داستانهای نگفته خرس!. بیشتر از داستانهای خرس میگیره. هم خوب با جزئیات بیان شده وهم بیشتر از داستانهای خرس ، تصویری است. ادامه بده ادامه بده!
خدا شفات بده
دارم وبلاگتو دوره میکنم. دورانی که توی کشتی با اسوالد همکابین بودی رو خوندم… تو چطور اینقدر خوب مینویسی پسر :)))
کامنتا رو میخونم یاد جاج کننده های توییتر میفتم… بامزن!!!
زیان زیان زیان! ادامه ادامه!
بی صبرانه منتظر داستانهایت هستم. بشکل یک رمان کوتاه » ابلوموف در کشتی» قصه ات را کتاب کن. خودم اولین خریدار. خیلی عالیه!. فقط مثل قسمت اول کامنت ، جمله ها رو کوتاه تر و تصویری تر بنویس. قسمت دردل دخترک با مادرش » کاترینا ماماتوفسکا » نقطه درخشان داستان بود.
ادامه ادامه!
خرس خوندن نوشته هات یکی از معدود کارهایی است که برای زمان خستگی مفرط من جواب میده و جریان سیال ذهنم را متوقف می کند. توو اینقدر خوب می نویسی که بعد از هر نوشته می خوام بیام بگم «وای! توو چطوری می تونی اینقدر خوب بنویسی؟» یک جور لوس و هیجانزده، یک جوری که اونهایی که من رو می شناسند هرگز از من ندیدن این مدل را! هاها..
معمولا هر چند ماه یک بار بهت سر می زنم، چون نه وقت دارم نه تحمل خوندم «فقط» یک نوشته از تو، وقتی به خوندن نوشته هات احتیاج دارم، یک پست کمم است.
به هر حال سپاس فراوان از اینکه می نویسی.
از همه ی کامنت گزارانت هم ممنونم که باحالند، ژیان که خیلی کارش درست است، پاورقی نویس روزنامه های قدیمی را یاد آدم میاره، دم همتون گرم.
خرس لطفا هیچ وقت از نوشتن عمومی دست برندار، اصلا دوست ندارم لذت فارسی خوندن را برای همیشه از دست بدم، تقریبا توو تنها یادگار باقی مونده از فارسی خوندن من هستی.
مراقب خودت باش نویسنده. مرسی
سلام خرس. بابا بیا بنویس دیگه دوباره! اه!
حالا همشو خوندم چه کار کنم؟
اعتیاد پیدا کردم
چرا نمینویسی؟
چرا کتاب نمیکنیش؟
چند تا از برجسته ترین هاشو تبدیل کن به یه مجموعه داستان
خرس جان بيا بنويس دلمون باز شه
موافقم…….
بنويس، لطفا
من میخوام کالبد اختری یا چشم سوم و همچین چیزایی رو یاد بگیرم و امکانات و پول و ادمشو ندارم اگه میتونی بهم یاد بدی شماره بنویسم
كاش منم بلد بودم 😑
لطفا بنويس از برگشتنت به ايران راضي هستي يا نه !!!
بله هستم :)
چقدر خوب نوشنی:)
دانشگاه رو خوب توصیف کردی با نگاه من یکی بود
مخصوصا اون قسمت ورود به دانشگاه و ترسی که حراستی ها از ما میخوندن …