از وقتی برادرم رفته من و پدرم ماندهایم. گربه هم هست اما خب گربه که آدم نیست. یک دغدغهی تقریباً دائمی درم شکل گرفته که پدرم را تنها نگذارم. پدرم مسن است و اتفاقات اخیر، یعنی از دست دادن همسرش برایش یک جورهایی مصادف شده با بازنشستگیاش. هنوز خوشبحتانه کار میکند و رانندگی میکند اما بعید نیست که در آیندهی نزدیک بیخیالش بشود. خود من اینقدر احمق بودم که تا ۲-۳ سال پیش تشویقش میکردم که بازنشست شود و به «زندگی و واقعی» و استراحت بپردازد. اما وقتی ۶۰ سال است که یک نفس کار کردهای زندگی واقعیات چیزی نیست جز همان شغلت. قبولش سخت است، قبول اینکه آدم خودش را در حرفهاش خلاصه کند اما این اتفاق میافتد. اصلاً آدمها با عنوان شغلیشان خودشان را معرفی میکنند. حتی وقتی بازنشسته میشوند هنوز آن عنوان را یدک میکشند؛ بازنشستهی ارتشند یا بانک یا شهربانی یا یک قبرستان دیگر.
پدرم یک مرد قدیمیست. دوست و رفیق ندارد. با فامیلهای خودش هم ارتباطی معنادار ندارد. تحصیلکرده و دانشگاهیست و با خواهر و برادرهای امیاش حرفی برای گفتن ندارد. کل زندگیاش بوده کار و خانوادهاش. بیشتر هم کار. یاد این که میافتم، همین که شغل و کارش دغدغهی اصلی پدرم بود دو تا فحش هم بهش میدهم و جای مادرم نک و نال میکنم: این مرد که بالا سر زن و بچهش نبود، همهش کار و ماموریت به این دهکوره و اون شهرستان. دلم برای مادرم میسوزد که چطور این لشکر بچه را دست تنها بزرگ کرد، کنارش کار هم کرد و این مرد هم که دنبال ماجراجوییهای خودش بود. البته این سالهای آخر، آن هم به واسطهی سنش بیشتر از قبل خانه بود ولی خب اگر جانش را داشت مطمئنم ترجیح میداد برود سر کار. توی خانه کلافه میشود. تلویزیون نگاه میکند. قدیمترها مطالعه میکرد. حتی سالهای دوری را یادم است که کتاب هم میخواند. اما الآن اگر خانه باشد بیبروبرگرد پای ماهواره است.
خلاصهاش این است که پدرم بدون اخطار قبلی جفت ستونهای زندگیاش به لرزهی جدی افتادهاند. این مودبانهاش است. واقعیتش این است که ستون خانوادهاش را که از دست داده؛ این ساختار فعلی، زندگی با پسر بزرگش و گربهای پشمالو در حالی که زنش مرده و بقیهی بچههایش خارجند اسمش خانواده نیست. باهوشتر از این است که نفهمد حضور من هم کمی جنبهی کار خیریه دارد. آن یکی ستون، منظورم شغلش است، آن یکی هم بالاخره تمام میشود. تا الآنش هم خوششانس بوده. کم سن و سالتر از او زیر بار این ترافیک کثافت تهران هلاک میشوند. خودش هم چارستون بدنش درد میکند. لنگ میزند. کمرش درد میکند، دیسک قدیمیاش بدقلقی میکند. اما هنوز رانندگی میکند. هفتهای یکی-دو جلسه میرود فیزیوتراپی و جدیداً هم یک جایی پیدا کرده که مشت و مال ژاپنی میدهند و به نظر میرسد که جواب میدهد چون کمتر از قبل شَل میزند. اما خب با طبیعت و با شهر وحشی تهران که نمیشود مبارزه کرد.
گاهی به سرم میزند اینجا را اجاره بدهیم یا بفروشیم و برویم مرکز شهر نزدیک محل کارش یک آپارتمان اجاره کنیم. گاهی فکر میکنم برایش یک راننده بگیرم. اینها گزینههایی هستند برای تسهیل شرایط. اما من خودم آدم منفعلی هستم و درنهایت همهی اینها در حد گزینه باقی میمانند. همین هم میترساندم، همین که چند سال بعد به خودم بگویم اگر میرفتین کریمخان زندگی میکردین همه چیز خیلی راحتتر میشد. اما از آن طرف میگویم من که نمیتوانم همهی زندگیم را بچینم برای تطویل عمر پدرم. اینها یعنی فکر و خیال. فکر و خیال هم ربطی به عمل ندارد، یعنی پس از چند هفته فکر و خیال آدم تکان نمیخورد، بلکه چند هفته یا چند ماه دیگر هم به فکر و خیال ادامه میدهد. فکر و خیال ابزار انفعال است.
وقت گذراندن با پدرم هم سخت است. نهایتاً همت کنم و نیم ساعت باهاش تلویزیون تماشا کنم. اخبار را که میبینیم ازش در مورد دخالتهای ایران و سپاه در شلوغیهای خاورمیانه میپرسم تا سر ذوق بیاید و چیزی بگوید. اما بیشتر از این چندان ارتباطی نداریم. در مورد غذا هم حرف میزنیم. میپرسد ترشی این مرغ با چیست؟ میگویم با سرکهی طبیعی. تعجب میکند چون از سرکه متنفر است و بعد من کلی از بوعلی در مورد خواص سرکه برایش نقل قول میکنم. وقتی خودش اولویه درست میکند من ازش سوال میکنم: مرغها رو چقدر پختی؟ سینهس؟ یا رون هم هست؟ بارها توضیح داده که اولویهی صحیح هم گوشت سفید دارد و هم گوشت قهوهای و بعد توضیح میدهد که منظورش از گوشت قهوهای ران و کتف و بال و اینهاست. اولویه ویار جدیدش است. هفتهای چند بار اولویه درست میکند. خوردنش سخت است. بیمزه است. با گوشتکوب برقی کهنهمان اولویه را چرخ میکند. خمیر بدرنگی حاصل میشود که انگار قبلاً یک بار جویده شده. اما اصرار هم دارد که بخوریم و در موردش حرف بزنیم. فکر میکردم بعد از خالی شدن خانه و ماندن خودمان دو تا بساط آشپزی جمع شود. به من باشد که اینقدر آشپزی نمیکنم. اگر سر ذوق باشم چرا اما برای رفع جوع انتخابهای سادهتری مثل نان و پنیر و حلوارده هم هست. این غذاها با روحیات این روزهایم هم بیشتر جور در میآیند؛ نمیتوانم تمام زندگیم به غذا فکر کنم. اما بعد از ماندن خودمان دو تا هم مناسک آشپزی ادامه یافت. پدرم کماکان صبحها چیزی بار میگذارد و بعد میرود. دوست دارد قبل از اینکه برود سر کار، من بیدار شوم و بهم توضیح دهد نهار چی بار گذاشته و بعد توضیحات تکمیلی را بدهد: اینکه خورشت آبدار است برای اینکه نسوزد و نمک هم خیلی کم زده. برای خودش هم باید روی کتری غذا را گرم نگه دارم تا عصر که میرسد بخورد. غذای سرد و مانده نمیخورد چون خیال میکند معدهاش به هم میریزد. نزدیک یک قرن است که اینطوری زندگی کرده و ما اطرافیانش هم یاد گرفتهایم که این مقررات سفت و سخت و مسخره را بپذیریم. خودش هم این مقررات را خیلی جدی گرفته؛ خاطرهی غمانگیزی دارم از هفتهای اول بعد از مرگ مادرم، دور و برمان پر از آدم بود، پدرم گریه میکرد و میگفت این زن توی این ۴۰ سال یه بار غذای سرد و مونده بهم نداد، اوهو اوهو اوهو. چی میگفتم؟ شانههایش را تکان میدادم و میگفتم پیرمرد، آخرش همین؟ اون مُرد و تو هنوز گیر اون معدهی صابمردهت هستی؟
چند هفته پیش فامیل میلیاردر و کمفرهنگ مادرم در رستورانی مهمانی خداحافظیاش را گرفته بود. داشت میرفت کانادا. من نمیخواستم بروم مهمانی. چون کلاس ورزش داشتم و علاوه بر این از بیشتر مردم بدم میآید. پدرم با لحن نازی که تازگیها یاد گرفته پرسید نمیشه یه جلسه ورزش رو نری؟ لبخند زدم و گفتم چرا میشه. چی میگفتم؟ خیلی از پرسشها هستند که جواب ندارند. پرسیده نمیشوند تا بهشان فکر کنی. جواب مشخص است. ما اولین مهمانها بودیم. نان داغ و کره محلی و ماست خوردیم. پدرم با انگشتش ماست بورانی را نشان داد و برایش از آن سر میز ماست بورانی آوردم. انگار توجهات این مدلی را دوست دارد؛ اینکه کسی پیشکار یا ندیمش باشد. بعد کبابها را آوردند. شیشلیک. سیخهای دراز و نسبتاً پهن. تکههای راستهی گوشت که ماهرانه برش خوردهاند و استخوانی بهش وصل است که حکم دستهاش را پیدا کرده. انگار آشپزشان موقع کباب کردن روی گوشتها را با قلممو کره میمالد. سالن رستوران پر بود از آدم. خارجی و چینی هم زیاد بود. یکی میگفت تهران پر از چینی شده و گویا چینیها شیشلیک هم خیلی دوست دارند. پدرم یک لقمه چلوکباب خورد. بعد دیدم صورتش را گرفته توی دستش. گفتم نکند هول برش داشته و کباب را جوری گاز زده که یک تکه استخوان رفته لای دندانش. سرم را بردم دم گوشش و پرسیدم چی شده؟ گفت هیچی. بعد صندلیاش را کشید عقب. من یک کم غذا خوردم. دوباره برگشتم سمتش، پرسیدم میخوای بریم دم در یه سیگار بکشی؟ گفت نه هیچی نیست. بعدش هم که معلوم است چی شد. زد زیر گریه. آبروریزی. چه میدانم. شاید هم نه. اگر آبرو با این چیزها بریزد که مال من و ما خیلی وقت است ریخته، بخار شده، ابر شده، باران شده، باریده پای درختهای کج و کولهی تهران و رفته توی دل خاک. دیدم داستانش ادامه دارد. صورتش را گرفته توی دستانش. بعد هم بلند شد از میزبان خداحافظی کرد و رفت. توی دلم میگویم آخه مرد، تو که وضعت اینه چه اصراریه که حالا بیای کباب پارتی؟ ورِ بدبینم هم میگفت که پیرمرد دلش توجه میخواد، دنبال اینه که نمایش بده به همه، ببینین من چه عزادارم، ببینین من چه ناراحتم. وسط این ماجرا، وسط سالنی که سنگهای سفیدِ در و دیوارش بوی کباب به خوردشان رفته و بیخ تا بیخش آدم نشسته من چه کار باید میکردم؟ کنارم یک صندلی خالی بود و نمیدانم چرا فکر میکردم صندلی خالی و بشقاب چلوکباب دست نخوردهای که یک قاشق و چنگال کجکی کنارش افتادهاند خیلی ناجور توی چشم میزند. میزبان کماکان با سیخهای دراز دور میز راه میرفت و نمیشد که نخوری. من هم خوردم. خوردن راحتترین راه بود که نشان بدهی همه چیز عادیست. نمیدانم چرا، اما دوست داشتم وانمود کنم که همه چیز عادیست. اما خب همه میدانند که هیچ چیزی عادی نیست. از ریخت پک و پارهی من بگیر تا تیشرت سیاهم که با اصراری مثالزدنی به پوشیدنش ادامه میدهم. ۲-۳ دقیقه بعد خودم هم پاشدم، خداحافظی کردم و رفتم بیرون. دم در پدرم منتظر بود. ازم معذرتخواهی کرد. بهش میگویم چرا آخه، من خودم هم غذام تموم شده بود. ناراحتیاش از این بود که نگذاشته من شامم را کامل بخورم.
اما عادی بودن، این موضوع قلق دارد و من قلقش را بلدم. شما به من نگاه میکنید و یک آدم موجه میبینید. من هم واقعاً یک آدم موجه و عادی هستم که کار میکند و ورزش میکند و معاشرت میکند. ولی حفظ این حال انگار یک تلاش دائمی میخواهد و خب بعضی روزها البته سخت است یا بهتر است بگویم اصلاً شدنی نیست. مثلاً همین امروز. صبح ساعت نه و نیم بیدار شدم و تندی آمدم توی هال. پدرم هم تازه آمده بود. صبحش رفته بود بیرون. میگوید میرود شاهعبدالعظیم اما این اسم رمزش است برای بهشت زهرا. نمیدانم چرا. اصراری هم ندارد که بهشت زهرا رفتنش را پنهان کند اما ماجرا را چسبانده به شاهعبدالعظیم و البته مدعی است به «سید الکریم» ارادت قلبی دارد. البته من اینها را میشنوم و میگذرم، سکوت میکنم، چون میدانم همهی این حرفها تتمهی تسلط فکری مادرم است. همین ماجرای ایمان و اینها. البته مادرم باهوشتر از آن بود که در مذهب قشری و طواف و حج و امامزاده گیر کند. آن دورانش را هم داشت و به طبعش دهان ماها را هم آسفالت کرد و همهمان دممان را گذاشتیم روی کولمان و از دستش فرار کردیم، مهاجرت کردیم. شاید هم این حرف سادهانگارانه باشد. مهاجر بالاخره دنبال موضوعیست تا از دستش فرار کند و خب روایت فعلی ما هم این است که ما از دست مادرمان فرار کردیم. دلیلش که فرقی زیادی هم نمیکند. اما قطعاً دوران متاخر ایمان مادرم چیز بسیار لطیفتر و شاعرانهتری بود. برای ما که بچههایش بودیم هم ایمان دورهی متاخرش اصلاً مثل سابق اذیتمان نمیکرد. آدم دیگری شده بود و انگار یک جورهایی فهمیده بود چقدر آزار و اذیتمان کرده. تازگیها لای کتابهایش یک وصیتنامهی پاره پورهای ازش پیدا کردم و خب محتویاتش که مهم نیست اما آخرش یک جملهای داشت، که آن هم اصلاً مهم نیست و کلیشهای و بیمعنیست اما خب برای من نه، چون با خواندنش فقط دنبال یک چیز تیز بودم که توی قلبم فرو کنم؛ جمله هم این بود: «مرا ببخشید بعلت کاستیهایم». دو خط قبلش هم خواهر و برادر کوچکم را به خدا سپرده و بعد از پدرشان و برادر بزرگشان، یعنی من، تقاضا کرده که تمام هم و غمشان را صرف آنها کنند. اما من برای هیچ کسی هیچ کاری نمیکنم. من صرفاً توی این خانه قدم میزنم، لای گلدانهای نیمه گندیده و پنجرههای خاک گرفته. کل وصیتنامه را هم با مداد پشت کاغذ باطله نوشته و لای مثنویاش گذاشته بود. تاریخ: اسفند هشتاد و هشت. بهرحال، این آدم آن آدم سابق نبود، همانی که دنیا برایش مهم نبود و میخواست بچهها و شوهر را ول کند و برود عارف شود. انگار پس از این تغییر مسلکش خوی مادرانگیاش دوباره بیدار شده بود و هر کاری میکرد که بچههایش را داشته باشد. حالا که آن کاغذ پاره را پیدا کردهام برای این روایتم از تغییر و تحولات مادرم تاریخ هم پیدا کردهام: میشود گفت دورهی متاخرش از ۸۸ شروع شد.
پدرم صرفاً نسخهای قراضه از ایمان مادرم را برای خودش ضبط کرده و البته نمیشود به رویش آورد. برای کفترهای پشت پنجره نان خشک میریزد و مدام نگران است برنج زیادی بار نگذاریم تا اسراف نشود و از این حرفها. دلش را ندارم که بهش یادآوری کنم زور نزند و ادا در نیاورد اما گاهی که امانم را میبُرد دوست دارم انگشتم قلمی میبود و به سمتش نشانه میگرفتم و میگفتم تو مثل اون نمیشی، زور نزن. حالا بهرحال، صبح که پدرم از شاهعبدالعظیم برگشت من هم به دو از تخت آمدم بیرون و خودی نشان دادم. چرا؟ چون گویا روز قبلش به زعم او زیادی خوابیدم و با لحن نگرانی ازم پرسیده بود چرا اینقدر دیر پاشدی؟ و خب هر خری میفهمد که نگرانیاش یک معنی بیشتر نداشت: پسرم، تو معتادی؟ نه؟ عصر هم که آمد خانه باز هم خواب بودم. حالا خواب طولانی هم نبود، برای یک ربع این پلکهای وامانده را روی هم گذاشتم، یک چرت کوچولو، منتها از شانس بدم پدرم همان موقع از راه رسید. پسرش صبح که تا لنگ ظهر خواب است و عصر هم خواب است، اگر معتاد نیست پس چیست؟
با این پسزمینه امروز صبح تا صدای کلیدش را شنیدم از تخت پریدم بیرون. بعد گفت دارد میرود چالوس و همین جا بود که من کمی حالم بد شد. دوست نداشتم تنها برود. میفهمیدم که ترسیده توی این تعطیلات محرم جلوی تلویزیون کپک بزند و دارد میرود. از آن طرف مطلقاً تواناییاش را نداشتم که همراهیاش کنم. فقط افسوس خوردم و بهش گفتم کاشکی زودتر میگفتی منم باهات میاومدم، ولی خب خیلی کار دارم. گفت آره حدس زدم کار داری و البته معلوم بود که باور ندارد. بعد فکر کردم حالا که دارد میرود پس کمی دور و برش بپلکم. توی آشپزخانه با هم کار کردیم. او تق و توق میکرد و جوجه سیخ میزد، من سالاد درست کردم و برنج را بار گذاشتم و خب از آن روزهای بغضآلود بود، از آنهایی که آدم هی از پنجره بیرون را نگاه میکند. بیرون چیزی برای تماشا نیست، منتها نمیشود داخل خانه را نگاه، چون اشیا جان گرفته بودند. زعفران آسیاب کردم با قند. همان آسیاب مولینکس که بدنهاش نارنجیست هم جان گرفته بود. این را هم خودم سالها قبل از جمهوری برای مادرم خریده بودم و نمیدانم چطور توی خانهای که همه چیزش کبره بسته این یکی نونوار مانده. تا همین اواخر هر وقت آسیاب مولینکس را در میآورد اشاره میکرد به اینکه پسرش فقط جنس خوب میخرد. من چی؟ خوشحال میشدم، فکر نمیکردم که دو سال بعد همین مکالمات بیارزش مادر و فرزند و پز دادنهای حال بهم زن میشوند اسباب خاطره و غصه. با فین فین از پدرم پرسیدم چند تا قند بریزم قاطی زعفرونا؟ گفت دو تا. مکالماتمان اینطوری شدهاند، هم حرفی نداریم و در عین حال دو تا آدمی که با هم زندگی میکنند بایستی با هم حرف هم بزنند.
بهش گفتم حالا بیخیال جوجه کباب بشود، ذغال و منقل دردسر است، من مرغها را توی تابه سرخ میکنم. گفت که کاری ندارد، سرش گرم میشود. این کُنه مطلب است. همه میدانند که کل زندگی تلاش برای فرار از حوصلهسررفتگیست اما خب نباید این را به زبان آورد. گفتنش بد است. آدم باید فکر کند و باور کند واقعاً علاقهی قلبی به جوجه و منقل و اینها دارد، نه اینکه صرفاً دارد خالیها و پوچیهای زندگیاش را پر میکند. اما پدرم بیملاحظهست و چیزی را که نباید میگفت گفت. بالاخره ساعت ۱۲ شد. بهم گفته بود صبحانه نخورم و یکراست نهار بخورم، تا بتوانیم با هم بخوریم و بعد او برود شمال. میل به غذا نداشتم. اما چارهای نبود. دو سیخ جوجه درست کرده بود و مقابل هم نشسته بودیم و نمیشد با غذایم بازی بازی کنم چون داشت دستها و حرکات قاشق و چنگال و آروارههایم را رصد میکرد. حتی استخوانهای جوجهها را هم بازرسی میکرد چون وسطش پرسید اونا خام بودن که نخوردی؟ و بعد با چنگالش به دو تا تکه استخوانی که گوشه بشقابم رانده بودم اشاره کرد. گفتم نه، خیلی عالی مغزپخت شدن. دروغ میگفتم. وسطشان صورتی بود و مزهی گند مرغ خام میدادند. یکی از استخوانها را برداشتم دوباره به نیش کشیدم منتها علاوه بر اینکه خام بودند، کلاً از «پاک» کردن کامل استخوانهای مرغ با دندان بدم میآید. خوشبختانه آخر غذایم بود و پا شدم و ته بشقابم را توی سطل خالی کردم. بعد بردم و رساندمش ترمینال غرب. از آنجا هم رفتم سر خاک، با سرعت ۴۰ کیلومتر در ساعت، چون راندن سریعتر از این به هیچ وجه برایم ممکن نبود.
قلق عادی بودن را بلدم اما گاهی اینطوری به نظر میرسد که انگار دارم روی یک لبه راه میروم. تعادل ناپایدار: اگر اندکی به چپ یا راست منحرف شوم میافتم پایین. تواناییاش را دارم که نیفتم، قلقاش را بلدم، این را هم خودم میدانم و هم دور و بریهایم، امتحانم را پس دادهام، اما مشکلم این است که تا کی؟ تا کی باید زور بزنم و روی این لبه راه بروم و هی حواسم را جمع کنم که نیفتم، هی از فنون و مهارتهای بقا استفاده کنم؟ این خستهکننده است. صرف اینکه بقا را بلد باشی آن را به کاری خواستنی و لذتبخش تبدیل نمیکند.
«همه میدانند که کل زندگی تلاش برای فرار از حوصلهسررفتگیست اما خب نباید این را به زبان آورد. گفتنش بد است. »
اونقدر خوب می نویسی که اگر ده ها پاراگراف دیگه هم بود می خوندم…روزمرگی تو حوصله من رو سر نمیبره چون پراز نکاتیه که با شهامت و بی رحمانه به کلمات تبدیلشون می کنی.
بعد از پستهای نفسگیرت لال و پیادهوریلازم میشم
شما خودشی یا برای یاد ایشون این اسم رو روی پروفایلت گذاشتی؟
هر کی خودشه دیگه :) منم خودمام. محمدرضا
:)))))
٤٠ سالگي بدتره. كسي كه يه عمر به زعم خودش خوب زندگي كرده دچار بحران ميشه تو اون سن. ولي ميتونه يه شوك باشه واسه يه تغيير مثبت بزرگ. فيلم the kid رو ديدي؟ بروس ويليس بازي ميكنه. اون راجع به پيشنويس زندگي و تغييرشه.
«به تبعش» درسته، يعني «به پيروي از آن» …
88 …. خیلیا از این سال به بعد یه آدم دیگه ای شدند…
یادم نمیاد اولین بار کی متن به این طولانی به فارسی خوندم بدون اینکه وسطش حواسم پرت بشه و بخوام یه سر به توییتر و فیسبوک و … بزنم. آدم بتونه از روزمرگیهاش و بیحوصلگیهاش متنی در بیاره که حوصله سر بر نباشه یک هنره.
طفلکی بابات😯
مثل بابای خودم، که دلم نمیخواد حوصله اش سر بره، دلم میخواد سرش شلوغ باشه، دلم میخواد خوشحال باشه.
خدا حفظشون کنه، خدا بهت کمک کنه👍👍💐 خدا حال هممونو بهتر کنه انشاءالله🙇
مراقب خودت باش. زندگی کن💪💪💪
همه يه جورايي مجبورن قلق عادي بودن رو ياد بگيرن ولي اعتراف ميكنم اگه مامانم بميره نميتونم حتي اداش رو دربيارم با اينكه خودم مادر هستم
نفسم گرفت. تصویر بدون بزک واقعیت بیرحم زندگی.
خیلی دوستت دارم خرس. خیلی عزیزی برام
اونجاش که نوشتی( از بیشتر مردم بدم میاد) خیلی ریلکس شدم. آخه فکر میکردم فقط من اینجوریم
من هم دقيقا همين حس رو داشتم كه تنها نيستم پس!
من تصور میکنم یه خونه مرتب و تمیز، میتونه میزانی از دل گرفتیگیتون کم کنه، خونه ای که توسط یک زن مثلاً یک خانم کارگز خوش سلیقه هر از گاهی تمیز بشه، به گلدونها رسیدگی کنه، گرد رو از سر و روی خونه بتکونه و آشپزی کنه خیلی حالتون رو بهتر میکنه. پیشنهاد، ظاهراً سطحیه ولی خوب حواس آدم هم سطحیه و دیدن اثرات نظم و انظباط زنانه، روحیه بخشه
دارم فكر مي كنم هفت ماه است گذشته و شما هنوز انقدر حالتان بد است .فردا يك ماه مي شود پدرم مرده .ديشب تمام پست هاي بعد از مرگ مادرتان را يكجا خواندم .احساس كردم پس يكي ديگه هم بوده كه توي اين خالي بعد از مردن «تنها كسي كه يك جور ديگري ادم را دوست دارد ،دست و پا زده .
آدم میترسه واست کامنت بزاره
نترس :)
من رسما عاشقتم. به خدا
این چندمین باره که پستت درباره مساله موندنت در خونه پدری من رو درگیر می کنه. اینبار درباره پستت نوشتم و چکه های این نوع فکر کردنت به قضیه توی دامن نوشته ی من هم ریخت. حقیقت اینه که باور کن خیلی از ماهایی که بین دو جا، ایران و خارج از ایران، در رفت و آمدیم، با این مساله درگیریم. بارها در ذهن مجسم می کنیم که اگه پدر و مادرمون برن، چقدر افسوس می خوریم. اما واقعا چاره ایستادنه؟ نمی دونم.
همین که تلخی زندگی رو به نوشتار تبدیل میکنی یعنی یادگرفتی سرت رو گرم کنی
دو نفر و یک پیشیِ ناز و با اخلاق
مثل همیشه عالی بود. خدا کنه خسته نشی از نوشتن. خیلی تو وب گشتم اما جایی که شبیه ات باشه رو پیدا نکردم.
فقط از تویی که اینقدر خوب زندگی رو میفهمی و در باره اش مینویسی تعجب میکنم دلت بخواد یه روز بچه دار بشی. واقعا دلت میخواد یکی رو بدنیا بیاری که تجربه تلخ از دست دادن مادر یا زندگی با پدر پیر رو تکرار کنه؟
آخه چرا ؟
چرا این ژن خودخواه حتی وقتی میفهمی زندگی اینقدر مزخرفه دست از تکثیر بر نمیداره؟
عالی بود . ممنون که مینویسی و ما استفاده میکنیم .
خرس عزیز ! وقتی یکی از والدین از دنیا می ره زندگی شکلش به کل عوض می شه و من معتقدم که وقتی مادر زودتر از پدر می ره شرایط سخت تر می شه. ولی نا امید نباش. خیلی از ماها از جمله خود من این شرایط را تجربه کرده ایم. بعد از چند ماهی یا شاید یک سالی همه چی به حالت عادی بر می گرده و البته خود آدم هم باید کمک کنه که این ریکاوری سریع تر انجام بشه.
ولی واقعا فکر می کنم انصاف نباشه که از الان منتظر رفتن پدرت (که به قول خودت ۶۰ سالشون هم نیست) باشی. عمر دست خداست و نباید پایه های زندگی را روی مرگ کس دیگری بنا کنی. به جاش بیا و معادلات بازی را عوض کن. اگه خونتون بزرگه بفروشین. دو تا واحد کوچک کنار هم بگیرید یا اجاره کنید. یا یک طبقه و یک سوییت. تو هم می تونی ازدواج کنی و همزمان از پدرت هم مراقبت کنی. ما هم همچین شرایطی داشتیم و هندل کردنش کار سختی نیست. بهش فکر کن. جاتون را هم که عوض کنید در روحیه تون خیلی تاثیر می ذاره. بهش فکر کن.
فکر میکنم بسیار بی انصافی باشد که بهد از سالیان سال مشتری وبلاگت بودن، برای اولین بار واسه خرس کامنت میگذارم. اما باید اعتراف کنم که من از تقریبا هفت سال پیش مشتری دائمی وبلاگ بودم… در دیگرگونه اندیشیدنم سهم داشتید… حمید و عمید… هیچوقت آن پست یادم نمیرود… دختری که تازه به شرکتتان آمده بود و تمام آقایان و حتی پیرترینشان سعی در آشنایی داشتند… آهان اون کلمه «مزبله» که به خانه نسبت داده بودید ( کلی خندیده بودم ) .. .. اعتراف میکنم که بسیار قلمتان رو دوست دارم… تشکر ویژه میکنم که در تمام این سالها کوچکترین توهینی در نوشته هایتان به هیچ قشر و قومی وجود نداشته … خواستم تشکری بکنم بابت تمام ساعتهایی که نشستین و تایپ کردین و اینگونه زیبا و شیوا نوشتین… خرس گرامی، ما نوشته زیاد میخوانیم اما بعضیها هستند که نوشته هایشان با جزئی ترین جزئیات در ذهن میماند… شما هم در زمره اونها هستین… روزهای بهتری رو براتون آرزومندم…
خیلی مردی پسر، جدی میگم.
سلام. معذرت بابت فضولی.
۱.
زندگی در ایران به شدت بر محور زن میگردد. این را بعد از ازدواج فهمیدم. قبل از ازدواج به راحتی به طور مجردی زندگی میکردم، غذا میپختم، درس میخواندم و کار میکردم. اما از وقتی ازدواج کردم، معلول شدم. عملا بسیاری از کارها را زن میکند و مایل است که خودش هم انجام دهد.
۲.
مادربزرگ مرحومم ۲۹ سال بعد از شوهرش زندگی کرد. غیر از شبها که کسی پیشش میخوابید (خانه دو پسرش کنارش بودند)، هیچ وقت نیاز به مراقب نداشت. برنامه زندگی خودش را داشت. داروهایش را میخورد، چکاپش را میرفت و تا قبل از ۱۰ سال آخر که پا درد اذیتش نمیکرد مسجدش را هم. خانه بچهها را هم با تاکسی میرفت. بعد کمی بیشتر وابسته بچههایش شد. جز در این اواخر به فرزندانش برای مراقبت دائم نیاز نداشت. پدربزرگ مرحومم (از این سمت) ۱۰ سال بعد از زنش زندگی کرد. بچهها مدام در حال تیمارش بودند. سعی میکرد زندگیش ریتم معمول خودش را داشته باشد، نمیتوانست. و البته به شدت محتاج توجه. نمیگویم مادربزرگم نبود، اما خودش را مدیریت میکرد. بر خلاف تصور رایج مردها ضعیف اند، نه زنها. زندگی پدربزرگم آن کیفیت را نداشت. اواخر عمر چشمهایش را ازدست داد، به خاطر دیابتی که تا مرز ۸۰ سالگی و در زمان حیات مادربزرگم به نحو بهتری مدیریت شده بود. پس از او حتی رو به انسولین هم آورد.
۳. عموی مادرم، ۱۴ سال بعد همسرش زندگی کرد. زندگیش مرتب بود. پسردایی همان پدربزرگ بود. چرا زندگیش مرتب بود پس؟ عمویم مادرم ازدواج کرد. البته بچههایش پا پیش گذاشتند. خب؟ اگر زمین نمیخورد و به خاطر شکستگی پا و لخته خون چند هفته بعد رحمت خداوند نمیرفت، به نظرم میتوانست سالهای دیگر نیز با همان کیفیت زندگی کند. بر خلاف پدربزرگم و مثل مادربزرگم به رژیم غذاییش حساس بود. نیاز به مراقب هم نداشت. البته از نظر مالی هم به همسر دومش رسید و قدردانش هم بود.
۴. امیدوارم این حرف من شما را آزرده نکند. خیلی جدی با پدرتان صحبت کنید و خیلی جدی خودتان و برادر و خواهرهایتان را برای ازدواج مجدد پدرتان مجاب کنید. این وظیفه قطعی شما نسبت به زندگی اوست. زود هم برای این وضعیت تصمیم بگیرید.یک سال بیهمسری بشود دو سال، قابل رفع و رجوع نیست. اشتباه بزرگ پدر و عموهایم این بود که ازدواج مرحوم پدربزرگم را جدی نگرفتند، بله، ولو بعد ۸۰ سالگی زندگی مردان ایرانی به شدت نیازمند مدیری به نام زن است.
چه حال استمراریِ نزدیکی. ممنون
خرس عزيز
دوره ي طولاني كه نمي نوشتي و درگير مرگ مادرت بودي فكر مي كردم اتفاقي براي خودت افتاده. خوشحالم كه اينطور سالم و رك هنوز مي نويسي و اينطور بود و نبودنت حالات آدم رو متفاوت مي كنه.
نوشته هات براي من و اينطور كه ميبينم خيلي هاي ديگه حكم تراپي داره. احتمالن براي خودت هم داره. گاهي فكر ميكنم ضعف قضيه اينجاست كه خواننده هات فقط ماييم. اگر نسل پدر و مادرهاي ما به هر طريقي -كتاب،…- ميتونستن اين نوشته ها رو بخونن، چقدر جذاب مي شد. حكم ديالوگ پيدا مي كرد. نكته اينجاست اهل وبلاگ خوندن نيستن.
دمت گرم و شاد باشي هميشه
دوست عزیزم، به خودم اجازه می دهم دوست خطاب کنم ترا چون سالها زیادی است نوشته هایت را می خوانم از همان موقع که کانادا بودی دستور غذاهایی را که درست می کردی می نوشتی بعلاوه روزمرگی های زندگی مشترک ات را و بعد که ساکن انگلیس شدی و حالا ، خواننده قبلی اشاره کرده بود آدمهایی کمی مسن تر خواننده اینجا نیستند من روز سهشنبه 15 نوامبر 62 ساله می شوم و مادر دو فرزند که فرزندانم اکنون زندگی مستقل خودشان را دارند و منهم زندگی خودم را هنوز کار می کنم هر روز روزی 8 ساعت و برای رفت و آمدم بین خانه و محل کارم دوچرخهسواری می کنم 14 کیلومتر هر روز کشوری که من ساکن هستم زمان بازنشستگی بین 67 تا 71 است و کسی در شصت سالگی پیر محسوب نمی شود همه مشکلات بر می گردد به نحوه زندگی و فرهنگی که بر جامعه حاکم است من بارها در اخبار و در روزنامهها ایران خواندهام پیر زنی 40 ساله یا پیرمردی 50 ساله خوب بعد نحوه تغذیه و سلامت جامعه، بهداشت و همه نا بسامانی های دیگر توانی برای انسانها باقی نمی گذارد افسردگی و دلمردگی گریبانگیر همه هست ببخشید طولانی شد ولی منهم معتقد ام یک تغییر و تحول در زندگی روزمره باعث شادابی بیشتری می شود امیدوارم نوشته بعدی با خبر های خوب همراه باشد دوست نازنین ام
:)
منم هفت ماهه مادرمو از دست دادم و همین حالو دارم از ادما بدم میاد و سعی میکنم نقش بازی کنم
تازه دردناکترین قسمت ماجرا اونجاست که گاهی فکر میکنم شاید باید مادرمو فراموش کنم تا بتونم با درد کمتری زندگی کنم این خیلی برام سنگینه
چرا دیگه نمی نویسی؟ هی باز می کنیم می بینیم «دو نفره»
ای بابااااا , بازم دو نفره است که!
خودت بیکاری ! حداقل از روزمرگی های جدیدت بنویس مارو سرگرم کن
خرس جان لعنت به تو که گاهی مثل آینه روبروی آدم هستی !
چقدر یاد خودم و مادرم افتادم 😞
هی خرسی، خسته شدم از بس این صفحه ی … رو رفرش کردم، چرا چیزی نمی نویسی؟
همه نوشته هایتان را خوانده ام. با این اخریها گریه کردم. چقدر خوب مینویسید.
خرس بنويس لطفا 😥
خرس عادی بودن خیلی سخته
منم بارها تجربه کردم …