به سنی رسیدهام که نوشتن در وبلاگ، یعنی این مدلی که من مینوشتم سخت شده. اینکه از زندگی شخصیام بنویسم اذیتم میکند. فکر کنم محافظهکار شدهام. حتی نوشتن در مورد مرگ مادرم هم تصمیم سختی بود. یا شاید بهتر است بگویم تصمیم مهمی بود. اهمیتش هم به این خاطر نبود که چیزی شخصی را مینویسم، فکر کنم اهمیتش بیشتر این بود که حال خودم قبل و بعد از نوشتنش عوض شد. حالم بهتر یا بدتر نشد. بیشتر بحث این است که موضوعی، هر موضوعی، تا وقتی درون ذهن آدم باشد یک چیز است، یک چیزی که شاید کمی گنگ باشد و بعد تلاش برای بیانش، برای استفاده از کلمات و توصیفش باعث میشود آن موضوع کمی عوض بشود، تبدیل به چیز دیگری بشود. بیانش لزوماً هم کار سادهای نیست. آدم فکر میکند خیلی موضوعات را میداند، اما وقتی میخواهد در موردشان حرف بزند وا میماند. چون کلماتش را ندارد. پیدا کردن کلمات برای بیانش همان فرایندی است که باعث فهم و هضمش هم میشود. تا قبل از آن موضوع آنجاست، ابری بیشکل در ذهن آدم، چیزی غیر قابل بیان. با بیان شدنش انگار تازه شکل میگیرد و بوجود هم میآید.
درمان محافظهکاری چیست؟ شاید باید با خودم تکرار کنم که کسی دیگر وبلاگ نمیخواند. شاید هم خاطرهنویسی درمانش باشد. شاید تاسیس یک وبلاگ دیگر. ولی این یکی گزینهی مردودیست. از آن طرف فکر میکنم محافظهکاری شاید فقط بهانه است. ایراد اصلی این است که از زندگیم راضی نیستم. از اینجایی که هستم. از نقشی که دارم. از سنم که اینقدر زیاد است. از اینکه با این سن زیاد هیچ گهی نخوردم. شاید ۴۰ سالم که بشود این بیقراری فروکش کند. آدم وقتی ۴۰ سالش بشود احتمالاً با تقریب خوبی میفهمد همین است که است. مسیرش مشخص است. آیندهاش مشخص است. البته الآن هم مشخص است. منتها آدم به امید زنده است. من دوست ندارم که فکر کنم تا ابد مجبورم با پیرمرد زندگی کنم. با پیرمرد و گربه. تنها. بدون بچه. این زندگی مورد علاقهام نیست ولی کاری برای عوض کردنش هم نمیتوانم بکنم. مدام به مرگ پیرمرد هم فکر میکنم. چیزی که واضح است این است که من توانایی تحمل یک مراسم خاکسپاری دیگر را ندارم. خاکسپاری زیادی شدید است. آدم را نابود میکند. البته دقیقاً به همین منظور طراحی شده. سنت در طول سالها آن را اینطوری ساخته. بهش فکر شده، به جزئیاتش فکر شده. قدما و علما به این نتیجه رسیدهاند که اینطوری بهتر است. فرد عزادار در مراسم خاکسپاری و عزاداری با چنان موج سهمگینی مواجه میشود که تنها هدفش -ناخودآگاه- میشود بقای خودش. این چیز بدی نیست، چون در غیر این صورت غم و غصه آدم را نابود میکرد. همینطوری هم فکر و خیال کم اذیت نمیکند اما اگر مراسم خاکسپاری و عزاداری کمی کمرنگتر از ماجرای فعلی میبود آن وقت فکر خیال حسابی مجال جولان داشتند. زیر بار و شدت این مناسک فعلی آدم نفسش میبرد. اینها را گفتم که یعنی این آیین عزاداری را قبول دارم، کارکرد مثبت و درمانیاش را میفهمم اما خب این را هم میدانم که توانایی یکی دیگرش را ندارم. در عین حال میدانم که باید آمادگیاش را داشته باشم، آمادگی بعدی را داشته باشم. این چیزیست که به آن فکر میکنم. حتی برای همین میروم ورزش. برای اینکه قوی شوم. برای اینکه قلبم قوی شود. عضلاتم قوی شوند. مفاصلم قرص و محکم شوند. چون لازم است. من همانی هستم که مانده اینجا. توی این سگدونی. منظورم ایران است. بقیه رفتهاند. من همانی هستم که باید مرگ بعدی را به اطلاع بقیه برسانم. من و پیرمرد با هم زندگی میکنیم اما در واقع انگار من و یک بمب ساعتی با همدیگر زندگی میکنیم. هر لحظه ممکن است بترکد. قسمت ناراحت کنندهاش این است که گاهی حتی انتظارش را میکشم. میگویم تمام شود برود پی کارش. نمیتوانم تا ته عمرم از شدت ترس، فلج بیفتم گوشهای و انتظار بکشم. بالاخره اتفاق خواهد افتاد، این را طبیعت میگوید، این را شناسنامهها میگویند، و خب چه بهتر که غیرمترقبه نباشد. شاید اینها افکار آدم خوبی نباشند. خودم هم ادعایی ندارم که آدم خوبی هستم. (حتی دیگر این روزها وقوف کامل دارم که بدمردم.) میدانم چندین نفر هم هستند که به خونم تشنهاند. اما در کل اینقدر هم موجود شریری نیستم. از من بدتر هم زیاد است. پس اگر آنقدرها هم آدم بدی نباشم واقعاً سهمم نباید این باشد. منظورم مرگهای غیرمترقبه است. خب، ماجرا میتواند جوری پیش برود که این دومی آرام و حساب شده و از روی برنامه باشد. اینجوری برای همه بهتر است.
موضوع دیگر این است که پدرم پیر است. پیر شده. تحمل پیرها سخت است. گاهی فکر میکنم پاشم بروم خانهای برای خودم بگیرم. زندگی خودم را داشته باشم. من و گربه. بعد هفتهای یک بار به پدرم سر بزنم. بعد میبینم نمیشود. شاید هم بشود اما من دلش را ندارم. من هیچ وقت نتوانستم از والدینم عبور کنم. برایم زیادی گنده بودند و هستند. چه مرده چه زنده زیادی گندهاند. حتی همانی که مرده هم از عالم رویا انگولکهایش را میکند. مشکلات همان قدیمیها هستند. هنوز که هنوز است خواب میبینم که دست زنی را گرفتهام و بردهام پیش مادرم. دارم معرفیاش میکنم؛ جوری که نشان دهم عجب زن با صفت و باکمالاتیست. توی رویا آمدهام برای انتخابم مهر تایید مادرم را بگیرم. او هم تایید نمیکند. حق هم دارد. تاریخ نشان داده که حق داشته. با توجه به اینکه الآن یک مرد میانسال عزب و گربهباز و بیکار هستم واضح است که انتخابهایم در زندگی و کلیت زندگیام اشتباه بوده و عدم تایید مادرم چندان هم بیراه نیست. اما بهرحال، چرا من، منی که سن خر پیره هستم، مادرم هم که مرده، اما هنوز توی خواب لنگ این هستم که تایید این زن را داشته باشم؟ چون از اینها عبور نکردهام. از مادرم و از پدرم. تا وقتی هم که عبور نکرده باشم فقط عدد سنم زیاد میشود اما سکناتم با نوجوانان فرق ندارد. اینها را هم بعنوان غر غر نمیگویم، بیشتر بحث این است که هی توی سایت دیوار دنبال خرید یا اجارهی خانه نباشم. خانهی من مشخص است که کجاست: همان جای همیشگی، با دیوارهای دودگرفتهی همیشگیاش، با گربه که صبحها زیر آفتاب خودش را لیس میزند، با صدای بلند تلویزیون، با پدرم که شلوار کوتاه پایش کرده و تبدیل به بخشی از مبل جلوی تلویزیون شده. حتی دیگر فکر بازسازی اینجا هم نیستم. چند وقت پیش میخواستم کاشیهای دستشویی را عوض کنم. خانه را رنگ بزنم و حتی بحث رنگ که شد یکی از فامیلها گفت بابا رنگ چیه، کاغذ دیواری کنین و این را که گفت با هیجان تاییدش کردم، آره آره کاغذ دیواری، روی کاغذها هم طرحهای شاخههای خمیده گیاهان داشته باشد، برویم سهروردی، رنگهای ملایم و شیک انتخاب کنیم، کرم، صورتی چرک، استخوانی، پوستپیازی، خلاصه برنامه داشتم اما بعد دیدم سخت است. پولش زیاد میشود. و بعد، انگار، نمیدانم چطور بگویم ولی انگار کلش اداست. انگار دارم ادا در میآورم که وای مردم ببینید چه پوستاندازی موفقیتآمیزی داشتم، در حالی که خودم میدانم هیچ پوستاندازیی نداشتهام، محبوس در همان پوست سابقم و دوست دارم در همان پوست سابقم بپوسم. خلاصه اینکه ماجرای بازسازی منتفی شد. نگاه فعلی: حفظ آثار تاریخی. این خانه و اتاقهایش بخشی از تاریخ محقر وجود من هستند. هر گونه انگولکی در سازمان و ساختمان اینجا جنایت است. این به معنی این نیست که زندگی توی این مخروبه راحت است، نه، اصلاً نیست، اما راحتی در حال حاضر اولویت سوم یا شاید هم چهارمم باشد. با همین نگاه، حفظ این وبلاگ هم یکی دیگر از اهدافم است. منفعتی ندارد. انگیزهای هم برای نوشتن درش ندارم. ایدهای از اینکه خوانده میشود یا نه هم ندارم. اما این هم بخشی از تاریخم است. باید با هر بدبختیی شده نگهش دارم. با روزمرهنویسی، همان کاری که دوستش دارم، با شرح جزییات بیارزش از سفر به بقالی و بازار، چه میدانم، از همین کارها.
مسیر مقابل، مثل همیشه، روشن است (زیادی روشن، آنقدر روشن که چشم را میزند و آدم دلش میخواهد چشمهایش را در بیاورد تا کلاً راحت شود).
خوب فارغ از اینکه در چه حالی هستی نوشته هایت دارد به یک سبک بدل میشود ، در زبان فارسی کمتر نوشته هایی به شخصی نویسی صادقانه شما وجود دارد ، و یک مطلب دیگر ، کمتر میانسالی است که صادقانه بنویسد . این از مهمترین جاذبه های نوشته هایت است .
با کامنت بالایی موافقم…پست هایی که اینجا می گذاری قسمتی از زندگی روبا بیانی خالص نشون میده، زندگی که با کلمات توصیف شده و به شکل اون ابر بی شکل نیست و میتونه شبیه زندگی من یا یکی دیگه هم باشه…شاید برای همینه که اینجا اومدن و خوندنت در کل حس خوبی داره.
لطفن از اينجا نرو من وقتي مهندس خسته بودي ميخوندمت و خيلي از نوشته هات خوشم ميومد. يه روز رفتي هرچي گشتم نبودي .حتي بعدن ها هم سرچ ميكردم اما پيدات نميكردم تا اينكه با خرس اشنا شدم و چون از قلمش خوشم اومد شروع كردم به خوندن و اينقدر خوندم تا اينكه تو يكي از پست هات فهميدم همون مهندس خسته اي و خيلي خوشحال شدم و خيلي ناراحت از كلي اتفاق افتاده برات.
در هر صورت من يكي اينجا رو خيلي بيشتر از توييترت دوست دارم و هميشه چك ميكنم كه بخونم :)
مطمئنی خرس همون مهندس خسته س؟!
البته در خسته بودن ش شکی ندارم، ولی فک میکنم اون مهندس خسته تا جایی که یادم میاد شمالی بود
من میخون مت خرس جان، شاید بشه گفت خرس خسته میان سال، ولی خر پیر بعید میدونم بهت بیاد!
من هم 32سال رو رد کردم و کمابیش می فهمم چی میگی، ولی اصن نمیتونم ادعا کنم تجربه سهمگین مادرت رو درک میکنم،
امیدوارم زودتر خودت رو پیدا کنی و اینکه از زندگی چی میخوای
خرس جان خونده ميشي ولي قضاوت نميشي… هيچ كس مثل تو اتفاقات روزمره رو انقدر جذاب بيان نمي كنه…ول نكن اينجا رو…شجاعت و هنر داري در بيان واقعيت ها…دوست داريم!
ابري بي شکل در ذهن ادم که قابل بيان نيست و هيچ مکانيزمي براي انقال اين ابر بي شکل ساخته نشده
انگار هر ذره از اين ابر سيال ذهني واجد اطلاعات فراواني است که قابل کد گذاري نيست و تنها راه انتقالش بيان کردنه (گفتاري يا نوشتاري) وقتي در قالب واژه ها شکل ميگيره بسياري از اين ابر ذهني برش ميخوره و موجود جديدي شکل ميگيره که به زعم گوينده نزديکترين موجود به اون ابر ذهني است ولي دقيقا اون نيست
فردينان سلين ميگه تجربه مثل چراغي است که پيش پاي کسي رو روشن ميکنه که اونو در دست داره و بنظرش قابل انتقال نيست شايد به همين دليله که دوباره سرها به سنگ ميخوره و ابر بي شکل در ذهن صاحب تجربه شکل ميگيره
در کيمياگري ِ بيان و بيمايش ِ روده هاي خاکستري ِ مغز،
انديشه،
گوئيا،
در تبديل ِ به واژه فساد ميابد
دهان است اين،
آري،
مقعد ِ فکر…
جناب خرس،
من از وبلاگ قبلی میخوندمت …
ببین یه چیزی میگم نظر خودم هست
حالا یا درست هست یا نیست…
تو بارداری، تا زایمان نکنی مشکلت با خودت حل نمیشه
باید ***اون*** رو بزایی و بزرگش کنی…
میپرسی اون کی هست؟
دقیقا نمیدونم…
یا یه رستورانی هست که ایده اش چند ساله که تو ذهنت، داره وول میخوره
یا یه گاوداری هست با گاوهای اسرائیلی با گلوبندهای وایرلس
که میزان دوییدن و ایستادن گاوهات رو هم، انلاین بهت گزارش میده
یا یه شرکتی هست که باید تاسیس بشه
یه همچین چیزهایی…
کارت رو شروع کن، نق هم نزن، دست بکار شو
اون رو که زاییدی، میشه بچه ات، بعد بزرگش کن، براش بجنگ…
ازدواج و مابقی چیزها بعد از این *** زاییدن *** هست که میاد
ببخشید که در زندگی خصوصی ات مداخله کردم
اما از وقتی وبلاگت رو میخونم
دارم صدای ***اون*** رو میشنوم
اما نمی دونم چرا نمیبینمش…
تو هم، تاثیرات لگدهای اون رو
هی میایی تو قالب پست وبلاگ،
بروز میدی،
الان اصلا بحث سبک نوشتن و اینها مطرح نیست
تمام اینها به من داره میگه تو بارداری…
دیرتر بجنبی، خودت ممکنه آسیب ببینی
ایول!
ایول!
تقریبا هر روز، بعضی روزا چندبار، چک می کنم ببینم مطلب جدیدی نوشتی یا نه! بنظرم نوشتنات عالیه! غیر از اون من یه جورایی آینده زندگی خودمو در شما می بینم، بخاطر همین واقعا با اشتیاق تک تک پستها رو می خونم و البته بازم به همین دلیل امیدوارم اتفاقای بهتری در پیش باشه. مرسی که می نویسی، لطفا علاقمندانت رو از لذت خوندن وبلاگت محروم نکن.
برای ما باش. برای خودخواهانی مثل من که می خونیمت. که زندگی کردیم با نوشته هات…
+1
خونده میشی باعلاقه.
در این سالها خیلی ها اومدن و رفتن و من هم خیلی عوض شدم، ولی برام جالبه که هنوز خرس رو میخونم
من از همه قسمتها ميگذرم به قسمت سن ميرسم! من يه زن چهل ساله هستم مثل تو جدا شدم الان ازدواج كردم و بچه هم ندارم و اصلا هم فكر نميكنم سنم زياد شده حالا واويلا! كي چي؟ خب بايد پير شيم ديگه .تازه فكر ميكنم زنانگي بعد از اين سن شروع شده …تجربه گراتر شدم بيشتر دقت ميكنم و بيشتر لذت ميبرم اون حماقت و جهالت ساليان جواني از بين رفته
سلام ، لطفا بنویس ، همیشه بنویس ، من هنوز وبلاگ میخونم ، حتما خیلی های دیگه هم در سکوت و بی نظر دادن میخونند نوشته هاتو. لطفا بنویس👧👍👍💐💐💐
اینقدر نا امید نباش یه شرکت بزن یه ایده جدید یه کسب و کار و بیزنس بعد براش تلاش کن تا کن تا به سود برسونی همین به زندگیت شکل و هدف می ده
خرس جان. احتمالا شما فرزند کوچک خانواده هستی که دچار این وابستگی شدید به خانواده هستی و احساس میکنی باید در کنارشان باشی که به قول دکتر هولاکویی بهش وابستگی و مهر طلبی میگن و در فرهنگ و جامعه ایرانی همگی کما و بیش باهاش درگیرن و چیز عادی و مثبتی به حساب میاد. ولی همگی از اون در عذابیم. ممکنه اسم دکتر هلاکویی کمی لوث شده باشه و اساسا اعتقادی به روانشناس ها نداشته باشی ولی بد نیست به مطلبی که راجع به شخصیت وابسته و مهرطلب داره گوش کنی. از کل مطالبت به نظر میاد کمی هم دچار وسواس هستی. موفق باشی
این وبلاگ خوانده می شود نقطه
من هم همینم فعلن هیچ چیز خوشحالم نمیکنه فقط گاهی ورزش میکنم همون نیم ساعت حالم کمی بهتره و رویا پردازی وبعدش دوباره پوچی منتظرم بگذره
کاملا موافق متن your doctor هستم. تو ادم روزکرگی نیستی که حالا در آن گیر کرده ای. من باب خواندن وبلاگ هم من خودم به شخصه هر روز وبلاگ ات را می خوانم ( می دانم منظورت خوانده شدن یا نشدن وبلاگ ات نیست بلکه بیشتر منظورم این هست که اگر چه وبلاگ خوانی کم شده اما خوانندگان وبلاگ خوب را می خوانند حتا اگر این روند د مده شده باشد) و یکی از نقد هایم آن است که دیر به دیر می نویسی اگر چه توییت هایت بیشتر به روز است با این حال وبلاگ ات چیز دیگری است
این متن را خواندم گفتم بد نیست برای شما هم ارسال کنم.
http://tarjomaan.com/vdci.yayct1a35bc2t.html
خرس
جوری از سن حرف می زنی که من مرده به حساب می ام.
هنوز بهت ثابت نشده خواننده های وفادار داری که براشون خواندن کلماتی که نخ می کنی لذت بخشه؟
پاشو خودت را جمع کن یا اگر خواستی پهن کن اما از مرگ دیگه حرف نزن
بنویس اما یادت باشه کلمات مقدم برآن ابر بی شکل هستند. این یعنی گریزی بر نوشتن نیست. قبل از فکر تو کلمات بوده اند و بعد از تو هم خواهند بود.
نترس. اون چیزی که تو را وادار به نوشتن می کنه فکرت نیست. اون چیز موج فیزیولوژِیکی است که با هیچ چیز تعریف نمی شه.
اما ما درکش می کنیم.
هیچ وقت زیر نگاههای سنگین دیگران نمیشود تغییر کرد.باید یکجور تنهایی عمیق باشد,خودت باشی و هیچ چشمی نباشد.باید زیر نگاههای خودت تغییر کنی.هرچند من با 26 سال سن شاید زود باشد که از تغییر و اصلاح حرف بزنم.نوشته هایت را میخوانم.اولین بارش هم یک پسر خیلی سمج برایم آدرس وبلاگت را فرستاد.خواندم .آن هم با یک شروع خیلی طوفانی:قصور پزشکی!:)گهگاه
خودم وبلاگ مینویسم ولی نه به قدرت و انسجام نوشته های تو.شاید چهل سالم که بشود یاد بگیرم صادقانه و واقعی بنویسم.
از درخت زیتون سر خاک مادرت گفته بودی…من ترجیح میدهم به وقت مرگم یک درخت انار بالای سرم باشد.توی ریشه هایش خاک تن من که پوسیده و تا عمق زمین رسوب کرده.
خود ارضایی با خیالات است گمانم یا شاید خودکشی.
خب من که همیشه می خونمت و همیشه هم در حال تصور کردنت هستم. یه مرد دراز که کنار یه لباس شویی دست به سینه ایستاده و پیرهن کرم رنگی ام پوشیده… شاید چون خیلی قبل تر ها در مورد لباسشوویی نوشتی ولی خب واقعا الان حافظه ام یاری نمی کنه به اون پستت فکر کنم و چه اهمیتی ام داره اصلا. می دونی همیشه فکر می کنم شبیه توام یا دارم میشم. البته من هیچ وقت ازدواج نکردم و طلاق نگرفتم. ولی الان روتینم این شده که از صبح که چشم وا می کنم بابا مامانم رو می بینم تا شب که می خوام بخوابم و وسط دیدن اونا به گربه های تو حیاط غذا میدم و فکر می کنم که ای بابا جدی جدی داره سنم زیاد میشه و من هنوز هیچ غلطی نکردم و یه کار درست درمون پیدا نکردم و تمام نگرانیم اینه که اگه بابا مامانم بمیرن من باید تنها توی این دنیا چیکار کنم. یه سگ بیارم نگه دارم؟ چیکار باید بکنم؟ اصلا کار دوست داشتنیمو آخر پیدا می کنم؟ نمی دونم به هرحال… امشب بعد دیدن فیلم کفش هایم کو بلند بلند گفتم که نگران نباشن اگر آلزایمر بگیرن من پیششون هستم ولی اگه منو دیگه نشناسن خیلی ناراحت میشم. اینارم نوشتم که چی. هیچی خواستم بگم هی خرس تو تنها نیستی ما هستیم… ما خیلی هستیم. سنمون داره میره بالا و هیچ غلطی نکردیم و یه کم که فکر بیشتر کنیم می بینیم ای بابا چه اهمیت داره که هیچ غلطی نکردیم و اصلا من می خوام همه زندگیم بابا مامان خواهر گربه تو حیاط و درخت خرمالومون باشه. بقیه اش دیگه اهمیتی نداره. دندونمم درد می کنه و خیلی ناراحتم و اومدم اینجا واسه توام که چرت و پرت نوشتم
در دههی 30 زندگی، با یه مدرک پی اچ دی، بیکار (به صورت نیمهخودخواسته)، نسبتاً بی پول (در نسبت با همکلاسیها و همکارهای قدیمی)، ساکنِ خانهی پدری، با کولهباری از شکست در روابط شخصی با زنها! خب این مدیوم شات برای من یکی هم خیلی آشناست و هم به شدت تهوعآور (اشتباه نکن نمیخوام تهش به این برسم که تجربیاتِ تو تجسم زندگی منه و خلاصه اباطیلی از این دست که خوانندههات میان برات مینویسن… به خوندن ادامه بده).
کاراکتری تلخ، مردمگریز، کیفیتطلب (به جای کمیتخواه)، درکناشده، عموماً تنها (نوعی از تنهایی که مرز خودخواسته یا ناخواسته بودنش به سادگی قابل درک نیست)، لذتبرنده از چیزهای کوچک، جزئیات روزمره، امور فرعی (مسئلهای که خصوصاً هم زنها رو به خودش جذب میکنه (البته در ابتدای امر) و هم خیلی سریع به صورت اتوماتیک باعث فرارشون میشه)، رنجبرنده از روابط خانوادگی (با احساساتی متناقض… خوف و رجا، عشق و نفرت، طرد و ادغام…) هراسان از مرگ (خصوصاً مرگ دیگران)، و مضمحل در زندگی! این کلوزآپ هم متأسفانه برای من آشناست و از اون بیشتر باعث میشه ازت متنفر باشم و در عین حال دلمم به حالت بسوزه. البته که نه تنفر من برات محلی از ِاعراب داره و نه دلسوزی دیگران (به صورت مشخص مخاطبان وبلاگ) برات مهمه یا باعث میشه که بهت بر بخوره!
در مورد لانگشاتت اطلاعات زیادی در دست نیست و اگر چیزی هم نوشته باشی در حد اکستریم لانگشات بوده: در کل میشه با تقریبی مناسب از صحت و دقت، اینجوری فهمید که وضع مالی خودت و خانوادهات اونقدر بد نیست که هیچ وقت دریوزهگی و استیصال مادی رو درک کرده باشی، یا احتمالاً در آینده بهشون دچار بشی، تحصیلکردهی اونوری (البته نه با افتخار) و تجربهی ازدواج و طلاق رسمی رو در کارنامهی فتوحاتت داری (این بار با افتخار)! با این لانگ شات البته نه هیچ قرابتی دارم و نه اصلاً برام قابل درکه، اما اون کثافت و لعنتی که باعث شده هفتهای یک بار وبلاگت رو چک کنم، کلوزآپ و مدیوم شاتیه که از خودت ساختی برام.
با پستهایی که از مرگ مادرت گذاشتی چنان رعب و وحشتی برای من ایجاد کردی که برای چند هفته با یه سرماخوردگی کوچیک والدینم (به تعبیر حضرتعالی) یا یه مسافرت رفتنشون تعادل روانیم رو بالکل از دست میدادم؛ تو آینهی تمام قد که نه، آینهی جیبی من شدی، و هر وقت که از جیب درت آوردم مث سگ پشیمون شدم، اما این نشونهی بزرگی تو نیست. گفتی که گاهی ایدههایی هست که مث یه ابر بی شکل توو ذهن آدم وجود دارن، و این بیانشونه که میتونه باعث انسجام و شکل گرفتنشون بشه (نقل به مضمون)؛ اشتباه میکنی، تودههای بیشکل وجود دارن، بیانشون فقط تحریفکردنشونه حتا اگه داستایوفسکی یا سعدی باشی (که صد البته نیستی). واقعیتِ اون تودهی بیشکل لعنتی (یعنی تصور عشق، اندوهناکی و تلخی مرگ یا هر چیز دیگهای توو این فازها) اونقدر سفت و سخت و متصلبه که تصور به بیان درآودنش هم احمقانهست. منتها سعدی و داستایوفسکی ماجرا رو وارد فاز بیان هنریش میکنن و انسانهای متوسط وارد فاز بیان ذهنیات. اشتباه میکنی اگر هنر رو وادیِ بازآفرینیِ تلخ و شیرینیهای از پیش موجود بدونی! چون از اون گند و گهِ تلخ و شیرین، همون خودش کافیه. و اصلاً برای چی باید بیانش کرد؟ برای این که باهاش کنار بیای؟ مث کنار اومدن با مرگ که باید بری بالای یه قبر بشینی تا واقعیتش رو بپذیری؟ آیا بالای اون قبر نشستن در واقعیتِ هولانکبودنِ مرگ تأثیر کاهندهای گذاشته؟ جوابش منفیه، بعضی چیزها بیانشون نه ممکنه و نه ضروری؛ تو اما اصرار داری که غیرضروریِ ناممکن رو ممکن کنی، با چه کیفیتی؟ خودت هم نمیدونی.
میدونی کجا ایراد اصلی کارِت رو میتونی بفهمی؟ موقعی که در مورد زنها مینویسی! البته در مورد اونها چندان آدم عمیقی نیستی (لازم به ذکره که خودمم همچین ادعایی ندارم) اما از یه چیزِ نگفتنی رنج میبری، از این که نمیتونی از موجوداتی که شدیداً بهشون محتاجی و هر لحظه به حضورشون نیاز داری، به صورت عمیق و کامل لذت ببری! اینجا مشکل رو فرافکنی میکنی به شخصیت طرف (که عامیانهش هم در سطح کل جامعه میشه سکسیسمِ ضد زن) در حالی که این پارادکس بنیادین ذهن انسانه، ما به حیات نیازمندیم به عشق نیازمندیم به سکس نیازمندیم اما نمیتونیم به صورت کامل و نهایی ازش لذت ببریم (در کل همیشه عیشِ ما منغصه)، به خاطر همینم همیشه در حال جستوجوی اون کمالِ لذت هستیم. زنها نماد و جبههی این پارادکس هستن. اگر میبینی اکثر مردها ظاهراً در مورد زنها مشکلی ندارن، فکر نکن که تو نرمال نیستی یا از زن (یا دوستدختر) شانس نیاوردی، مسئله اینه که اکثر مردها به سطح درک اون پاردکس نمیرسن و اونایی هم که میرسن مث تو تا دمِ درِ درک کردنش میان اما تووو نمیان! میبینی مسئله اونقدر سهل و ممتنعه که یا نباید بیانش کرد، یا باید تئوریک و درستحسابی بیانش کرد (که قطعاً منم اینجا از پسِش برنیومدم) یا باید مولانا و فلوبر بود و در قالب هنر بیانش کرد.
با وجود همهی اینها بارها با خودم فکر کردم که شاید نویسندهی خوبی هستی، اما واقعیتش اینه تو بالاتر از سطح اون گند و گهِ بیواسطه (که قبلاً اشاره کردم) هیچی برای گفتن نداری؛ و این سمپاتیِ بیمارگونهی من با نوشتههای تو هم فقط حاصل یه اتفاقِ سادهست به نام اشتراک، همدردیِ عامیانه، یا چه میدونم هر چی میخوای اسمش رو بذار… کاش یه روز بیام و ببینم پیجت رو بستی. کاش حداقل خودم عرضه داشتم این آینهی جیبی رو دور مینداختم.
فکر میکنم تعداد کسانی که وضعیتی مشابه دارند کم نیست. موضوع در مدرک و شغل و حتا همسر خلاصه نمیشه. چیزی هست که دلخوشی را کم کرده، شادی و نشاط سابق دیگر نیست. این چیزی بود که درست چند روز یپش با دوستان حرفش پیش آمد و نتیجه آن شد که گفتم.
ممنون که می نویسید . انگار کلماتی که در ذهن من هستند رو بیان می کنید .
بنویس
یه جا گفتی
ایدهای از اینکه خوانده میشود یا نه هم ندارم
ولی یه جا توییت کردی که
یه خواننده جدید و باپشتکار اومده 20 صفحه وبلاگ تو رو یک سره و بدون مکث خونده
قسم خروس و دم حرزت عباس؟!
عجیب بود برام خوندن بخش بزرگی از دغدغه های امروز زندگیم در وبلاگی دیگر. حس درماندگی …
جالب این است که هرچقدر هم که با نوشته هایت مخاف باشم باز هم خواندنش برایم لذت بخش است چون صادقانه بگویم من که الان ۲۰ سال دارم هیچ وقت نمیخواهم به روزی برسم که آرزوی مرگ پدرم را داشته باشم و برای به وجود نیامدن این طرز تفکر هر کاری میکنم. شاید یک مورد از تلاش هایی که در این باره بکنم همانی هست که تو گفتی. دیگر نباید به دنبال تایید مادرم باشم. خیلی سخت است برای من خیلی سخت است اما تلاش خواهم کرد. و این را هم باید بگویم این که صادقانه مینویسی را خیلی دوست دارم خیلی خیلی :)
بخشي از تاريخ ما هم هستي، اين روزها حسابي دلم براي وبلاگ نويسي تنگ ميشه، بعد از هشت سال نوشتن، دوسالي هست كه چيزي ننوشتم، اما هنوزم وقتي گم ميشم بايد خودم رو توي ارشيو وبلاگم جستجو كنم
به نگراني هاي جديدت ميگن سوگواري قبل از فاجعه… يه مبحث گند اما متقاعدكننده در روانشناسي… خلاصه اش اينه كه داري قوي ميشي
… مثل مادرم ادای بالا آوردن در آوردم. این بالا آوردن تصنعی عکسالعمل مادرم به ویدیو کلیپهای مستهجن ماهواره بود. چرا مادرم از من خارج نمیشود؟ چرا وسط رشتهکوههای البرز، وسط برف و …
بمون خرس.
دو سال پیش مادرم مرد. چندماه بود سراغ خرس نیومده بودم. یه شب گفتم ببام در چیزی غبر از خودم غرق بشم… اشک می ریزم… از نو ریش ریش شدم… سنگین و غمگین…
منم موندم و پیرمرد و دوتا گربه… جایی که دیگه خونه نیست…. از همه چیزش متنفرم… و از همه بیشتر بخاطر تلاش برای حرکت بدم میاد