Paradise of Shahid Abbaspour

یکی از آرزوهای پدر و مادرم این است که من استاد دانشگاه بشوم. قدیمها که اصلاً دوست نداشتم. الآنها هم نسبت به تدریس خنثی هستم. شهوت کلام دارم. اما بنظرم استادی هم بهرحال نوعی کارمندی است و فقط کمی زرق و برق بیشتری دارد. پارسال وزارت علوم فراخوان جذب هیئت علمی داد. علاوه بر دانشگاههای سراسری، موسسات غیر انتفاعی هم زیر پوشش وزارت علوم هستند. فهرست نیازمندیهای به هیئت علمی طویل بود. همه‌ی دانشگاههای سراسری شناخته شده متقاضی جذب بودند. کلی هم موسسه غیرانتفاعی هست که ماها اسمشان را نشنیده‌ام. الآن هر دهکوره چندین و چند دانشگاه غیرانتفاعی دارد و همه‌شان هم تا مقطع دکترای تخصصی دانشجو می پذیرند. پدرم می‌گفت زمان احمدی‌نژاد سعی کردند دانشگاهها را پاکسازی کنند و حالا در دولت بعدی برعکس همان سناریو کلید خورده. یعنی می‌خواهند نیروهای خودی استخدام کنند. این چیزها برای من فرقی ندارد ولی از حرف پدرم اینطور فهمیدم که شرایط مناسبی است و بهرحال ممکن است برای امثال من هم جایی در دانشگاه باشد. علاوه بر این بهرحال استادی دانشگاه شان اجتماعی بالایی دارد. با خودم فکر می‌کردم اگر سخت نباشد و مسیرم هم نزدیک باشد خیلی هم بد نیست هفته‌ای دو-سه روز بروم دانشگاه. حتی می‌توانم دوباره مقاله بنویسم و کنفرانس خارجی بروم. البته خیلی هم امیدوار نبودم چون می‌دانستم دانشگاههای ایران در رشته من دوره دکترا دارند و طبعاً تمایلشان این است که فارغ‌التحصیلهای خودشان را استخدام کنند. بنظرم منطقی و منصفانه است و اولویت با دانشجویی است که ایران دکترایش را گرفته.

فراخوان وزارت علوم امکان سه تا انتخاب می‌داد. پدرم گفت به کمتر از عالی راضی نشو شهرستانهای دورافتاده و غیرانتفاعی‌ها ارزش ندارند. دیدم راست می‌گوید. یعنی برای منی که خیلی هم مصمم نبودم و خیلی هم لنگ تدریس نبودم بی‌معنی بود که برای استخدام در موسسه غیرانتفاعی نور دانش محلات تقاضا بدهم. من هم دانشگاه تهران و امیرکبیر و شهید بهشتی را انتخاب کردم. ماجرای بهشتی اینطوری است که گویا تصمیم گرفته شده دانشگاه مادر بشود اما خب از قدیم بغیر از مهندسی الکترونیک رشته‌ی مهندسی دیگری نداشته. ته حکیمیه دانشگاه غزمیتی بود بنام دانشگاه آب و برق شهید عباسپور و برای اینکه شهید بهشتی دانشگاه «مادر» بشود عباسپور را داده‌اند بهش. یعنی شده دانشگاه شهید بهشتی – پردیس شهید عباسپور. من هم فکر کردم اگر موقعیتی برایم متصور باشد در همین عباسپور است، چون کل هویتش نوپاست و احتمالاً برای تاسیس یک بخش مهندسی قوی تعداد زیادی نیرو می‌خواهند.

از این سه تا دانشگاه همین بهشتی-عباسپور اولین دانشگاهی بود که برای مصاحبه تماس گرفت. گفتند یک دوشنبه‌ای هشت صبح بروم آنجا برای مصاحبه. پرونده علمی‌ام را جمع و جور کردم. قبلش هم کمی پایان‌نامه‌هایم را خواندم تا یادم بیاید چه کارهایی کرده بودم. باورم نمی‌شد چقدر همه کارهایی که کرده بودم یادم رفته. پایان‌نامه‌هایم را ورق می‌زدم و شوت شده بودم به سالهای دانشجویی. بعضی جاها از کیفیت کار خودم تعجب می کردم. این عادت دوره میانسالی‌ام است: تعجب از فوق‌العادگی خودم. تقریباً یک هفته قبل از مصاحبه‌ام یک میس کال از شمار‌ه‌ای دولتی‌طور داشتم و حدس می‌زدم همین عباسپور باشد. فکر کردم احتمالاً خواسته‌اند قرارمان را یادآوری کنند و اگر هم کار مهمی داشته باشند دوباره تماس می‌گیرند. خودم به شماره‌ی مشکوک زنگ نزدم، یعنی عادت ندارم به میس‌کالهای ناشناس زنگ بزنم و بپرسم با من چکار داشتید. ریخت شماره هم طوری بود که انگار تلفن سانترال است، از اینهایی که آخرشان چهارتا صفر دارند و با خودم فکر کردم من که نمی‌دانم چه کسی و با کدام شماره داخلی بهم زنگ زده. بعد از چند روز، تلفن مشکوک کلاً یادم رفت.

صبح مصاحبه کت و شلوار قدیمی کارمندی‌ام را از کمد در آوردم. سورمه‌ای. رنگ و رو رفته. شانه‌ها افتاده. پشت رانها برق افتاده. کیف چرمم را هم از ته کمد پیدا کردم و پرونده‌ام را چپاندم تویش. پایان نامه‌ی دکترایم جا نمی‌شد و تصمیم گرفتم بزنم زیر بغلم. بد هم نیست. به آدم اعتماد به نفس می‌دهد. بعضی‌ها می‌فهمند چیست و با لبخند معنی‌داری سر تکان می‌دهند. بعضی هم نمی‌فهمند اما بهرحال پایان‌نامه‌ی دکترایم مجلد کلفتی است و من با کت و شلوار و کیف چرم و آن مجلد کلفت زیر بغلم تصویر احترام برانگیزی می‌شوم. حداقل خودم اینطور فکر می‌کنم. رفتم توی آشپزخانه و پدر و مادرم تعجب کرده بودند که صبح اینقدر زود بیدار شدم و وقتی گفتم مصاحبه استخدام هیئت علمی دارم چشمهای جفت‌شان برق زد. مادرم نگران هم شد و زیر لب دعایی خواند.

پردیس عباسپور جای پر دار و درختی است. از دم در ورودی دانشگاه تا خود دانشکده تقریباً ۵ دقیقه پیاده‌روی بود. دو طرف مسیرم درختهای قدیمی بود و با خودم فکر می‌کردم چندان هم بد نیست. کمی به خودم بیایم، صبحها زود بیدار شوم و بیایم اینجا. مثلاً هفته‌ای سه روز. سالی هم دو تا کنفرانس و سفر به اروپا و باز به درختهای بلند دو طرف مسیر نگاه می‌کردم و هی بیشتر از آینده‌ی در پیش رو خوشم می‌آمد. سر موقع رسیدم به دانشکده. از دیدن آنهمه جمعیت تعجب کردم. گفتم شاید دانشجو باشند اما بعد یواش یواش متوجه شدم همه‌شان یکی-دو مجلد پایان‌نامه زیر بغلشان زده‌اند. فهمیدم همه‌مان متقاضی هستیم. رفتم خودم را به منشی گروه معرفی کردم. پرسید چرا اسمتون توی لیست نیست؟ گفتم نمی‌دونم، اصلاً نمی‌دونم کدوم لیست رو می‌گین. پرسید مدارکتون رو هفته پیش تحویل دادین؟ گفتم نه، کسی بهم نگفته بود، فقط گفته بودن امروز بیام مصاحبه. گفت من جلو اسمتون نوشتم تماس گرفته شد. گفتم نه، تماسی با من گرفته نشد. فهمیده بودم قضیه مربوط به همان میس‌کال کذایی است. به روی خودم نیاوردم که میس‌کال را دیده‌ام و با جدیت اصرار می‌کردم که شما با من تماس نگرفته‌اید. البته حق هم داشتم. میس‌کال از یک شماره‌ی ناآشنا معنی‌اش اطلاع‌رسانی نیست. منشی گشاد به من زنگ زده بود و من هم به هر دلیل بر نداشته‌ام یا نشنیده‌ام و بعد جلوی اسمم تیک زده بود که «تماس گرفته شد» و حتی به خودش زحمت نداده بود دوباره تماس بگیرد، یا با خانه تماس بگیرد، یا ایمیل بفرستد. البته می‌فهممش؛ در این شرایط متقاضی اینقدر در موضع ضعف است که خودش باید دنبال همه چیز بدود، باید با دیدن شماره‌ی ناآشنا برخلاف هنجارهای رایج خودش پیگیری کند، حدس بزند که یکی از منشی‌های عباسپور تماس گرفته و ته و توی قضیه را در بیاورد. من این کارها را نکرده بودم. به منشی گفتم الان چیکار کنم؟ برگردم؟ گفت نه، وایسا سعی می‌کنم بفرستمت تو. «مستندات علمی‌ام» را هم گرفت که به اساتید بدهد تا قبل از مصاحبه مطالعه کنند.

برگشتم توی راهروی دانشکده بین دهها متقاضی دیگر. فضا مضطرب بود. هر کی از اتاق مصاحبه بیرون می‌آمد همه دورش حلقه می‌زدند و از جزییات می‌پرسیدند. جزییات هم یکسان بودند: اساتید اول خواسته‌اند که کاندید خودش را معرفی کند، کمی از تحقیقاتش بگوید و بعد پرسیده‌اند آیا به انگلیسی مسلط است و معلوم است که همه می‌گویند بله و در اینجا ضربه فنی‌شان را زده‌اند، یعنی یکهو سوییچ کرده‌اند به انگلیسی و مثلاً پرسیده‌اند وات ایز یور نیم. متقاضی‌ها یکی یکی می‌رفتند تو و می‌آمدند بیرون. چند بار جمعیت را شمردم. فکر کنم بالای ۵۰ نفر بودیم. خیلی راحت می‌توانستند زمان‌بندی کنند و به هرکسی بگویند چه وقتی بیاید اما چون در موضع «بالا» نشسته‌اند همه‌ی گوسفندها را برای راس ساعت ۸ صبح خبر کرده بودند. ۳-۴ ساعت از انتظارم گذشته بود. چند بار توالت رفتم و چندین بار هم راهرو دانشکده را بالا و پایین کرده بودم. به دیوارهای راهرویشان پوسترهای از پروژه‌های عمرانی سکسی چسبانده بودند: سدهای عظیم دو قوسی بتنی، سکوهای دریایی در معرض امواج خروشان، موج‌شکنهای طویل. نیم ساعت یکبار می‌رفتم سر وقت منشی. در آخرین حمله‌ام ازش پرسیدم اولین ساله که هیئت علمی استخدام می‌کنین؟ گفت نه چطور مگه؟ گفتم آخه کاری نداشت زمان‌بندی می‌کردین به متقاضیا می‌گفتین هر کی سر موقع خودش بیاد. شیرین‌زبانی‌ام را نیمه کار گذاشت، روی پاشنه‌اش چرخید و رفت توی اتاقش، قاطی چند تا منشی سورمه‌ای دیگر. من هنوز داشتم مودبانه نیش می‌زدم اما منشی رفته بود و فقط بوی عرقش مانده بود. هر از گاهی یکی از اساتید احتمالاً برای شاشیدن از اتاق مصاحبه خارج می‌شد. همان تصویر همیشگی که از اساتید ازگل داشتم: بدلباس، خاکستری، با جوراب شیشه‌ای و دمپایی پلاستیکی، عینک فتوکرومیک، ته‌ریش. از خودم می‌پرسیدم واقعاً دوست دارم یکی از اینها باشم؟ سوال بعدیم این بود که آیا می‌شود بین این اوباش کار کرد ولی یکی از آنها نشد؟

یکی از اساتید بود که مثلاً خیلی مردم‌دار بود. آمده بود توی راهرو و با دانشجوها خوش و بش می کرد. به من رسید و پرسید چقدر ناراحتی؟ نمی‌دانستم استاد است یا شاید هم نمی‌خواستم که بدانم. گفتم مسخره‌بازیه، از صبح ما رو کشوندن اینجا هنوز تو نوبتم. با خنده گفت همینه دیگه و بعد قول داد که کارم را ردیف کند که زودی بروم مصاحبه. در تمام مدت انتظار خبری از یک لیوان آب یا چایی هم نبود. آبدارچی سینی پشت سینی چایی می‌برد اتاق مصاحبه. از این سینی استیل‌های رنگ‌پریده که کف‌اش یک استخر آب‌جوش تشکیل شده. یک قندان ملامین چرک هم بغل سینی. با اینحال وقتی از بین ما رد می‌شد سینی را می‌گرفت بالا که احتمالاً ما نوشیدنی اساتید را نبینیم. با اخم از بین‌مان رد می‌شد و سیخ مقابلش را نگاه می‌کرد جوری که ما را نبیند. نمی‌دانم شاید هم زیادی حساس شده بودم اما بنظرم حتی آبدارچی هم در ابهت «دانشگاه» مسخ شده بود و به اینکه آبدارچی آن مکان قدسی است افتخار می‌کرد. ما را آت و آشغالهایی می‌دید که حالا ممکن است نخبه‌ترین این گله پس از لیسیدن پای اساتید و نشان دادن لیاقتش وارد این بارگاه شود. عجیب هم نیست. وقتی خودم می‌گویم استادی شان اجتماعی دارد، لابد ترجمه همین نگاه برای منشی و آبدارچی و اساتید می‌شود همین رفتار زننده‌شان. باورم نمی‌شد که چقدر عصبی شده‌ام. منی که شعارم آرامش و ندیدن بیرون و تمرکز روی درون است حالا با ۳-۴ ساعت انتظار در آستانه فروپاشی روانی بودم. از ضعفم بدم می‌آمد و در عین حال چندین بار فکر کردم بروم و در اتاق مصاحبه را باز کنم و فحش‌کششان بکنم و بعد بزنم بیرون، سر راه هم ماشین‌هایشان را پنچر کنم. همین قدر خشن.

ساعت نهار شد. آبدارچی حالا سینی‌اش را پر از ظرفهای یکبارمصرف کرده بود. روی جدار بعضی‌هایشان لکه‌های نارنجی قیمه یا شاید آب‌مرغ دیده می‌شد. اساتید خاکستری را تصور می‌کردم که چطور توی آن اتاق غذاهای بدکیفیت‌شان را می‌لمبانند. اتاقشان بوی پا و مرغ و لپه گرفته. شکمها گنده. خودشان خوشحال. و بعد با پشت دست دور دهانشان را پاک می‌کنند. بعد از ظهر شده بود. من هنوز در انتظار راهیابی به بارگاهشان بودم. نمی‌دانم چرا مانده بودم. دوست داشتم وقتی نوبتم می‌شد بروم و همینها را بهشان بگویم اما می‌دانستم احتمالاً این کار را نخواهم کرد. هی یاد آن اولین مصاحبه کاری‌ام در انگلیس می‌افتادم و افتخاراتم را مرور می‌کردم: برای مصاحبه‌ام بلیط هواپیما از کانادا به انگلیس گرفته بودند، یک شب هتل مانده بودم، غذا و ایاب و ذهاب، پول همه چیز را داده بودند. انگار با یادآوری اینها آرام می‌شدم. بعد یادم افتاد خود همین افتخارات هم برایم بی‌معنی بودند. مهاجرها و کارمندها این چیزها را دوست دارند و با آنها پز می‌دهند. حالا خودم هم برای تسکین خشمم به همان حرفها متوسل شده بودم. کوبیدن «اونور» توی سر «اینور». انگار خیلی بی‌هوا مهدی فلاحتی درونم فعال شده بود و تبدیل شده بودم به یکی از همین مهاجرهای دانایی که مدام دارد برای ایران افسوس می‌خورد. داشتم فکر می‌کردم نکند اصلاً خود زندگی در ایران و سر و کله زدن با این اوباش آدم را تبدیل به مهدی فلاحتی یا کامبیز حسینی یا آرش سبحانی می‌کند؟ این ترسناک بود منتها قبل از اینکه بتوانم به سوالم جواب بدهم بالاخره نوبتم شد. ساعت از چهار گذشته بود. باروم نمی‌شد، یعنی هشت ساعت منتظر این حمالها بوده‌ام تا با من مصحاحبه کنند.

رفتم توی اتاق مصاحبه و تا نشستم یکی‌شان یک جعبه خالی شیرینی سُر داد جلویم و گفت آقای دکتر دهنتونو شیرین کنید. گفتم میل ندارم. جعبه رسماً خالی بود و تنها خاکه شیرینی‌های کف‌اش باقی مانده بود. منظورم دقیقاً خاکه شیرینی است چون اینقدر ریز بودند که حتی نمی‌شد تشخیص داد بقایای چه نوع شیرینی‌ای هستند. مصاحبه همانطوری بود که همه گفته بودند منتها چون آخر وقت بود همه چیز کوتاهتر هم بود. تنها فرقش این بود که آخرش پرسیدند آقای دکتر چرا برگشتی؟ گفتم دلایل شخصی و بعد مزخرفاتی درباره محیط متعالی آکادمیا و ارزش تحقیقات گفتم. رییس‌شان گفت اینا همه حرفای قشنگن، اما اجاره خونه ماهی دو میلیونه و شما اینجا اولش یک و نیم حقوق می‌گیری، چیکار می‌خوای بکنی؟ مشخصاً وارد مسائل شخصی زندگیم شده بود و تمایلی نداشتم که پاسخ بدهم. خیلی سربسته گفتم انتخابم همین بوده که برگردم ایران. باورم نمی‌شد که برای سنجش بخشی از توانایی‌های علمی‌ام باید به سوال «چرا برگشتی؟» جواب بدهم. کاش جراتش را داشتم و می‌گفتم برگشتن غیرقانونیه؟ مصاحبه‌ام زیر ۱۰ دقیقه تمام شد. برگشتنه هم لاستیکشان را پنچر نکردم. البته موقع خروج لبخند هم نزدم وبه جایش با منشی نگاههای زهرآلود رد و بدل می‌کردیم. مطمئن بودم که انتخاب نمی‌شوم، مطمئن بودم اگر بشوم هم این منشی خبرم نمی‌کند و البته اصلاً مطمئن نبودم دلم می خواهد اینجا استاد دانشگاه باشم یا نه.

33 پاسخ to “Paradise of Shahid Abbaspour”


  1. 1 س اکتبر 12, 2015 در 3:06 ب.ظ.

    همش یه طرف. اون دمپایی شوخی بود دیگه؟!!!

  2. 3 ناشناس اکتبر 12, 2015 در 3:10 ب.ظ.

    عجب اسم با مسمایی! امیدوارم توی سرچ گوگل هم بیاد شاید یکی از درد دل ما با خبر بشه… عین همین ماجرا رو من توی مصاحبه ی دکترا گذروندم…و همه ی این شکها توی همون مرحله برام بارز شد…شک به اونها و شک به خودم بابت غر زدنم. من آخرین نفری بودم که رفتم توی مصاحبه و کل مصاحبه دو دقیقه هم نشد (سوال هم فقط این بود که چرا برگشتی!؟). ولی متاسفانه باید بگم قبول شدم.
    خلاصه خیلی خوشحال نباش..بازم ممکنه در مقام تصمیم گیری قرار بگیری!
    هنوزم هر چند وقت یه بار خواب می بینم دوباره رفتم مصاحبه های مختلف و اون طوری که دلم خواسته جواب دادم …کاش پنچر کرده بودی…کاش عقده ی پنچری دست از سرت برداره…!
    مخلصیم. س.

  3. 4 Armin اکتبر 12, 2015 در 4:57 ب.ظ.

    امنیت شغلی قطعا ارزش تحمل این شکم گنده های بی مغزو نداره.نمونه های اینا قالب اساتید دانشگاه های متوسط کشورو تشکیل میدن
    شعور انسانیو زیر سوال میبرن ازگلا

  4. 5 kkolii اکتبر 12, 2015 در 5:10 ب.ظ.

    کاش بخاطر همین یه پست می شد ماچت کرد
    حالا حقیقی یا مجازی :*

  5. 6 سحر اکتبر 12, 2015 در 8:00 ب.ظ.

    خیلی احمق‌ن اگه قبول‌ت نکن و ما چه حالی کنیم با داستانای جدید D: (هر کی به فکر خویشه)
    مرسی که هنوز وبلاگ می‌نویسی

  6. 7 نوشین اکتبر 12, 2015 در 9:24 ب.ظ.

    خرس
    تجربه می خواهی یا نه؟
    دست اولش را دارم از کسی که مثل تو برگشت به دلایل شخصی، اسیر یکی از همین جاها شد و کافکاوار بین حشراتی که فکر می کردند آدم هستند از دست رفت.
    نرو گول ابهت شغلش را نخور که گردابی بیش نیست.
    جدی بودم شوخی هم نمی کردم. شاید کامنت های من را دوست نداشته باشی اما سعی کردم صادق باشم.

  7. 9 سحر اکتبر 12, 2015 در 11:31 ب.ظ.

    دو سه روز تو هفته چه طور آدمو از دست ببره..
    برو اسفندیار برو.. فوق‌ش خوش‌ت نمیاد نمی‌ری دیگه

  8. 11 سینا اکتبر 12, 2015 در 11:44 ب.ظ.

    banamak mishe agar hamin ja begiranet!
    vase man ke shabihesh etefagh oftad va gereftanam!
    beza bebnim kare to be koja mirese

    • 12 ناشناس اکتبر 13, 2015 در 11:38 ق.ظ.

      بچه هایی که استخدام شرکت نفت میشدن خیلی اونجا دوره می گذروندند. استاداش داغون بودن. دقیقن همین جوری که وصف کردی. سطح اکادمیک افتضاح بود ولی فضاش خیلی قشنگ است حتی پشت اون درختا سمت چپ یه رودخونه هم داره. اگه استخدام هم بشی عمرن اونجادووم بیاری

  9. 13 یاسمنم اکتبر 13, 2015 در 11:51 ق.ظ.

    هاه
    من برا مصاحبه دکتری تو همون دانشکده بودم. اگه زودتر میمودی میدیمت.
    و البته هیچ وخ هم رو تشخیص نمیدادیم

  10. 14 ص اکتبر 13, 2015 در 4:37 ب.ظ.

    من سه ساله عضو هیات علمی یه دانشگاه کوفتی هستم۰ نوشته ات منقلبم کرد۰ سوال اصلی همینه میشه بین این اوباش بود و یکی از اونها نشد؟

  11. 15 پروانه اکتبر 13, 2015 در 8:09 ب.ظ.

    من هم سه سالی در میان همین اوباش بودم و دست آخر عطاش را به لقاش بخشیدم و ترک وطن کردم چون نتونستم یکی از آنها بشم. امروز راضی ام از کاری که کردم و بر خلاف توییت ات حس بازندگی هم ندارم …

  12. 16 یکی اکتبر 13, 2015 در 9:46 ب.ظ.

    حالا گیریم از این مصاحبه یعنی مصاحبه علمی رد شدی؛ گزینش کوفتی را می خوای چه کار بکنی؟ نرو آقا جان نرو. اگه ریاکاری اذیتت نمی کنه برو.

  13. 17 یک دختر معمولی! اکتبر 14, 2015 در 6:40 ق.ظ.

    خودشون هم می دونندچه موجودات مزخرفی هستند واسه همین تعجب می کنند که برگشتی واسه همین می پرسند..

  14. 18 فرهاد اکتبر 14, 2015 در 9:06 ق.ظ.

    من توی یک کشور اروپای غربی مستر خوندم و یه شرکت خوب هم یه مدتی کار می کردم ولی بعدش قرارداد تموم شد و بعدش هم پیشنهاد دکترام را رد کردم و برگشتم ایران.
    تصمیم گرفتم برم یکی از همین دانشگاه های غیرانتفاعی درس بدم. یکی از اساتید لیسانس ایرانم (‌توی یه دانشگاه بزرگ و خوب) که خودش هم آمریکا درس خونده بود در کنار استادی در اون دانشگاه شده بود مدیر گروه این دانشگاه غیر انتفاعی. برای همین رفتم اون دانشگاه که حق التدریس درس بدم. با حقوق ساعتی ۱۰ تومن!!! ولی گفتم برای شان اجتماعی اش برم. برای تحویل مدارک و اینها دو روز معطل شدم ولی روز مصاحبه ۲ ساعت بیشتر معطل نشدم. عیر از من ۳ تا دختر و یک پسر دیگه هم واسه مصاحبه اومده بودن. غیر از استاد خودم توی اتاق ۶ نفر دیگه دور تا دور نشسته بودند. آدم حسابی ترین اون جمع فقط استاد سابق خودم بود. اولش پرسیدن سابقه تدریس داشتی؟ سوال دوم هم این بود که یکی از نوابغ! پرسید که تا حالا با نرم افزارهای ورود نمره کار کردی؟!!! ولی سومی که دیگه شاهکار بود. گفت قرآن را باز کن و فلان سوره را بخون و ترجمه کن!!!! مسخره ترین چیز هم این بود که قرآن ه زیرش ترجمه داشت!! البته من خیلی خوب خوندم و یارو هم یه احسنت بزرگ گفت و جلسه تموم شد.

    البته بماند که بعد از اینکه وارد دانشگاه شدم دیگه کسی به کارم نداشت و اصلا جو مذهبی و اینها نبود. البته من که با کسی کاری نداشتم. دانشجوها هم تقریبا هیچی بلد نبودن. ۳ تا کلاس برداشتم اون طرف. حقوقم را آخر ترم با ۲ ماه تاخیر دادن. فهمیدم اساتید دیگه که چند ترم بودن و حقوق ها را دیده بودن کلا فیلم ویدیویی اسلاید پخش می کردن از پشت میز برای دانشجوها! دیگه نرفتم.

    دوست دیگه ام هم که با هم رفتیم درس بدیم رفت یه دپارتمان دیگه همون دانشگاه . اونم مثل من فقط برای یک ترم و دیگه نرفت. با این تفاوت که با منشی گروه سرمه ای پوش خوابید!

  15. 20 سمیه اکتبر 14, 2015 در 11:03 ق.ظ.

    اوووه لوس نکن خودت رو خرس ! اینا که گفتی مسایل شخصی نیست که ! مورد بوده از طرف پرسیدن به کی رای دادی ، چرا رای دادی ، بیخود کردی رای دادی ! :D

  16. 22 سارا اکتبر 14, 2015 در 12:52 ب.ظ.

    من یکی تا دکتری رو رفتم ولی از سال دوم لیسانس می دونستم که هیچ علاقه ای به محیط های به ظاهر آکادمیک!! ندارم و فقط چون پیوسته بودم و نیازی نبود امتحان بدم واسه ارشد و دکتری تا تهش رفتم که خوابگاهمو داشته باشم. بعدشم مثل این کولی های خونه به دوش چند وقت یه بار اگه پیش بیاد دانشگاهی یا شرکت خصوصی ای کار می کنم و هر بار که حس میکنم این حشرات با مغزهای کپک زده کم کم دارن آماده میشن که منو بیارن تو فاز خودشون به ظاهر خیلی آروم و ریلکس میام بیرون و فوقش یه چند روز استرس پول اعصابم رو بهم میریزه. کلا این ترس و وحشت از تغییر مداوم رو اگر یکبار باهاش روبرو بشی و برای نظرات بی سر و ته اطرافیان اهمیتی قایل نشی بعد یه مدت میبینی که تا یه شعاع وسیعی دور و برت فقط خودتی که داری زندگی می کنی یا حداقل سعیشو می کنی. امروز دانشکده بودم و دیدن ظاهر دوستان سابق و دغدغه هاشون هم حالمو بهم زد و هم یه جورایی باعث شد یکم با نگاه کردن تو آینه از خودم خوشم بیاد :))

  17. 24 امید اکتبر 16, 2015 در 8:43 ب.ظ.

    من یکی از اون اساتید مصاحبه کننده هستم. میدونی چرا میپرسن چرا برگشتی؟ برا اینکه همه از برگشتن به ایران عین سگ پشیمان هستیم. درست حدس زدی تو هم به یکی از استادای دمپایی پوش تبدیل میشی و از اینکه هر روز از آدمیت فاصله میگیری رنج خواهی کشید. تا جوون هستی برگرد به همون خرابشده ای که بودی.

  18. 26 ccc اکتبر 17, 2015 در 11:47 ق.ظ.

    در مورد حقوق دروغ گفتند بهت. حالا خيلي بالاتر نيست ولي استاديار پايه يك 2.700-3 ميليون ميگيره.

  19. 27 محسن اکتبر 17, 2015 در 12:53 ب.ظ.

    چه عنوان مناسب و خوبی انتخاب کردی.

  20. 28 ژیان اکتبر 18, 2015 در 5:26 ق.ظ.

    یه فیلم ایرانی قدیمی هست که همشو ندیدم اسمشم فراموش کردم، ولی یادمه توش یه آقایی واسه تحصیل میره خارج، بعد اونجا دکترِ طب میشه، همونجام میمونه نمیاد. ینی منتظرش بودن که بیاد ولی نمیاد. خلاصه التماس درخواس، دلمون واست تنگ شده، شیرمو حلالت نمی کنم فلان، بیسار، بازم نمیاد. اونوخ باباش بعدِ یه مدت تو یه جعبه چوبی کوچیک خاک میریزه، با یه نامه میفرسته واسش. توی اون نامه م میگه پسرم اگه ما رو فراموش کردی، بدون که خاک این جعبه خاک وطنته، اقلن واسه وطنت که بهت احتیاج داره پاشو برگرد ایران. خلاصه میگه پاشو برگردو بیا اینجا رو آباد کن. اونوخ پسره هم نامه رو که می خونه، جعبه رو که وا میکنه خاک وطنو که میبینه غیرتی میشه (موزیکِ متنو داشته باش). اینه که پامیشه برمی گرده میاد ایران که اینجا رو آباد کنه. نمی خوام همشو تعریف کنما! ولی حالا فرض کن توی اون صحنۀ ملاقاتِ پدر و پسر لابلای جمعیت تو فرودگا، پسره مثلن میگه «پدر…. پدر…. من دوباره برگشتم». پدره هم اشک تو چشاش جمع شده مثلن جواب میده «پسرم… پسرم…. میدونستم که بر می گردی» و بعدش همو بغل میکنن. دورو بریا هم که واسه استقبال از یه تحصیلکردۀ خارج اومده بودن سالن فرودگاه(!) با دیدن این صحنه احساساتی میشن و واسه شون تندتند محکم دست میزنن. (من شنیدم اینجور وختا تماشاچیام تو سالن سینما دست میزدن و اشک تو چشاشون جمع میشده. زمان شا بوده دیگه، اون وختا مردم اونجوری بودن). هیچی خلاصه،…. بعدش اون آقای دکتر میره یه جایی توی این مملکت واسه مردم یه بیمارستان n تختخوابی میسازه. فک کنم تو فیلم با یه خانوم پرستاره هم ازدواج میکنه که حالا کاری به اونش ندارم، منظور اینکه اون موقع ها، مثلاً چل پنجا سال پیش، اینجور غیرتی شدنا مُد بوده و همه توقع داشتن که تحصیلکرده ها و تمدن دیده ها برگردن بیان کشورشون رو آباد کنن. ولی حالا ببین مملکت به کجا رسیده، ملّت به چه روزی افتاده که استاد دانشگاش میپرسه چرا برگشتی؟

  21. 30 رفیق سابق اکتبر 18, 2015 در 9:35 ق.ظ.

    خرس جان حقوقش حدود ۳ تومن می شه. من هم برگشتم ایران و یه ترمی دانشگاه تهران بودم، خیلی با انگیزه بودم، یادمه انقدر مقاومت کردم برای عضو بسیج اساتید شدن که اخرش تهدیدم کردن، ولی ادم درامد دیگه ای نداشته باشه یکی از همینا می شه. استعفا هم ندادم، فقط از ترم ۲ نرفتم. ایران رو خیلی دوس دارم ولی نمی شه با اینا کار کرد مگه اینکه مث اینا بشی. سالی دو بار می ام ایران و بی خیال. تو مصاحبه من هم سوال این بود چرا می خوای برگردی؟!علوم تحقیقات بد نیس جوش

  22. 31 محمد اکتبر 20, 2015 در 1:11 ب.ظ.

    ولی اگه جواب اون سوال را پیدا کنی تکلیفت با خودتم روشن تر میشه. حالا اگه میگرفتنت چی میرفتی؟ با خودت رو راست تر باش رفیق.

  23. 32 بی تا نوامبر 10, 2015 در 6:31 ق.ظ.

    تو این مملکت ،اگه امکانشو داشته باشی که کار نکنی،بهتره بیکار باشی.
    با این توجهی که به کیفیت دارید، خیییلی اذیت میشید.

  24. 33 مجید ژانویه 10, 2019 در 9:48 ق.ظ.

    با سلام
    اولا خیلی طولانی بود دوما نمیرفتی خودت خواستی بری مصاحبه پس نوش کن بعدشم راست گفتن ادم عاقل که برنمیگرده مردم نمیتونن برن شما که رفتی براچی برگشتی


برای سمیه پاسخی بگذارید لغو پاسخ




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬361٬008 hits

grizzly.khers@gmail.com