عقد برادرم بود. فکر کنم دو سال میشد که با هم دوست بودند. مادرم تا همین چند وقت پیش میخواست عقد را عقب بیندازد. میگفت مالماستین بچه است، کار هم ندارد. درست میگفت. خانواده آنها هم قبول کرده بودند، یعنی شاید چارهای نداشتند جز قبول کردن. چند ماه گذشته برادرم به سرش زده بود برود خارج. اولش دنبال راههای غیر دانشجویی بود. مثلن با لاتری یا ویزای سرمایهگذاری. لاتری که شانس میخواهد. ویزای سرمایهگذاری هم که از اسمش پیداست سرمایه میخواهد، خیلی زیاد. یک مدت دنبال اقامت کشورهای عجیب بود. فکر کنم این اواخر میگفت با رقم ناچیزی میشود پاسپورت مالدیو گرفت. ازش میپرسیدم آخه مالدیو میخواد چیکار کنه؟ میگفت هیچی، حداقل توی این کثافتدونی نیستیم، گیتار میزنم، خونه میخرم و اجاره میدم و با پولش زندگی میکنم. بعضی وقتها به جای کثافتدونی میگفت اندونی. به هر حال منظورش ایران بود. یواش یواش به فکر این افتاد که دوستدخترش از طریق دانشجویی اقدام کند و خودش هم به عنوان همراه و همسر برود. فکر کنم این اواخر به گزینهی هند رسیده بودند. میپرسیدم آخه چرا هند؟ یک سری چیزهایی میگفت. مثلن اینکه شهریهی هند از شهریهی دانشگاه آزاد ارزانتر است. حرفهایش درست بود، اما با ذهن آدم ۲۵ ساله. با ذهن من جور در نمیآمد. هر روز هم یک سناریوی جدید میبافت. یک روز میگفت میرویم بانگلور، جنوب هند، هوا عالی. فردا میگفت نه، بانگلور رشتهی دوستدخترش را ندارد، میرویم میزور که سه ساعتی بانگلور است. پسفردایش میگفت با یک موسسهای حرف زدهایم و گفته برو کلاس آشپزی، با ویزای آشپزی میفرستیمت فلانجا. یک روز دیگر میگفت قبرس.
خارج رفتن هم کار سختی است. درست است که آسان شده و الآن همه خارجند، اما همین «همه» یک حداقلهایی از تنگ بودن را دارند. برادر من آن حداقلها را ندارد. فکر کنم مادرم همین طرحهای متلاطم را که دید گفت هیچ هم مخالف نیست و زودتر عقدشان کنیم. مالماستین و دوستدخترش که خوشحال شدند. مادرم هم درست میگفت. من هم به مادرم همین را گفتم؛ اینکه صبر کردن همیشه دوا نیست، گاهی هم صبر کردن فقط رکود و پوسیدگی میآورد. بعد هم گفتم مالماستین سالها با آن عاقلهمردی که تو منتظر ظهورش هستی فاصله دارد، توی این شش ماه و یک سالی که زور بزنی و عقد را عقب بیندازی پسرت پخته نمیشود، فقط یک سال بیشتر میرود کافه و فست فود و از دست پدر و مادر دوستدخترش سر تلفن آیینی «کجایی؟ زود برگرد خونه» حرص میخورد.
عقدشان محضری بود. بزرگترهای خوانوادهها بودند و بعد هم رفتیم یک رستورانی کباب و جوجه خوردیم. اولش میخواستم یک دست کت و شلوار برای عقد بخرم. عنوان «برادر بزرگ داماد» برایم ثقیل بود و دلم میخواست الزاماتش را رعایت کنم اما دقیقن نمیدانستم چه کارهایی باید بکنم.اما دیدم مصرفم برای کت و شلوار خیلی کم است. تازه، قیمت هم بیتاثیر نبود: یک دست کت و شلوار مرتب همقیمت ماشین شده. البته ماشین هم همقیمت خانه شده و خانه هم که فراتر از تعریف قیمت است. یک کت بلیزر دارم که چند سال پیش از انگلیس از یک حراج خیلی خوفناک خریدمش. بنفش تیرهای است که ست کردنش کمی سخت است اما وقتی ست بشود قشنگ است. لابد اصلن برای همین رنگ خاصش حراج شده بود. کت را برداشتم و ناامیدانه با سین رفتیم میلاد نور تا اقلام دیگری که باهاش جور بشوند پیدا کنیم. یک پیراهن آبی و یک کراوات مخمل پیدا کردیم به اضافهی شلوار پارچهای سورمهای سیر. آبرومند شده بود. فکر کردم لااقل این چیزها را بعدن هم میشود در شرایط عادیتری پوشید.
توی محضر یک کم استرس داشتم. با دوستدخترم رفته بودیم و اولین باری بود که خاله و عمه و دایی با موجودی به نام به سین مواجه میشدند. به عنوان «دوستم» معرفی میکردمش اما برای آدمها فرقی نداشت و علاوه بر عروس و داماد، همه به ما هم صمیمانه تبریک میگفتند. حاج آقای محضردار فامیلمان است. با همان نگاه هیزش سین را برانداز کرد پرسید ایشون کی هستن؟ به حاج آقا هم گفتم «دوستم» اما هنوز حرفم تمام نشده بود که مادربزرگ و خالهم پریدند وسط و گفتند نامزدشه. من هم لبخند زدم. کار دیگری نمیشد کرد.
دایی جواد هم آمده بود؛ با همان نمکهای همیشگی و میل غریبش برای جلب توجه. به قول خارجیها فاحشهی توجه است. سالهاست که همین بامزگیها را میکند و نمیدانم چرا خسته نمیشود. خواهرهایش بهش میخندند و هی زیر لب میگویند وای جواد نکن، زشته. به نظر من که رفتارش زشت نیست، رقتانگیز است. دایی جواد ۶۵ سالش است، استاد دانشگاه است و توی این «اندونی» آدم معروفی است، توی مجله و روزنامه و فیسبوک مقاله مینویسد و همین احمقهایی که «لایک میکوبند» دوستش دارند. چند سال پیش هم سرطان پروستات گرفت، درمانهای پیچیدهای کرد و نمیدانم چطور شد که الان سینههای گنده و بدریختی دارد.
خطبه عقد را که خواندند کادوها را دادیم. من برایشان دو تا سکه گرفته بودم. سین هم میخواست از طرف خودش یک دسته گل سفارش بدهد. گفتم دلیلی ندارد، همینها را با هم میدهیم. صبح جمعه رفتم شهرکتاب از این پاکت ریزها گرفتم. توی شهر کتاب موسیقی پخش میشد. یک آقایی داشت مدل نامجو با سکته چیزی را میخواند. فکر کردم تقلید از یک کار درجه دو میشود یک کار درجه سه-چهار. اما انگار همه اینطور فکر نمیکنند چون همان موقع خانمی آمد و گفت این سیدی جدید همایون رو هم بدین. وقتی داشت سفارش میداد به فضای بالای سرش که همایون داشت تویش سکته میکرد اشاره کرد. دم محضر، توی ماشین میخواستم روی پاکتها چیزی بنویسم. هم برای اینکه قشنگ باشد وهم اینکه بدانند کدام مال ما بوده. رواننویسی که برای این کار آورده بودم خشک شده بود. سین یک مداد نوکی داشت. روی پاکت عروس نوشتم با مهر، از طرف فلانی و فلانی. فکر کنم توی زندگیم از عبارت «با مهر» استفاده نکرده بودم. برای مالماستین هم که نشد بنویسم. چون پاکتش قرمز تیره بود، تقریبن زرشکی، و خط مداد نوکی رویش معلوم نمیشد. ولی سر شام که بحث هدیهها شد برادرم گفت حواسش بوده که کادوی من کدام است. خیلی خوشحال شدم. توی آن شلوغ پلوغی و در محاصرهی آن همه گرگ حواسش بوده که کدام را بهش دادهام. همان موقعی که کادویم را بهش دادم گریهام هم گرفت. برای همین وقتی آمد روبوسی کند بغلش کردم که صورتم توی شانههایش گم بشود. فکر این یکی را نکرده بودم. چرا آدم باید سر عقد برادر کوچکش گریه کند؟ شاید چون قبلش مادرم را آن کنج دیده بودم که داشت زور میزد اشکهایش نریزند. لابد واکنش غریزیمان بوده به اینکه «ببین فسقلی چقدر بزرگ شده». بعد از کادوها نوبت عکس شد. پدرم پیر است و طبعن اول پدر و مادرم رفتند برای عکس. بعد من هم اضافه شدم که عکس خانوادگی بگیریم. اما نشد. چون دایی جواد دوید بینمان. این نمک اختصاصیاش است: باید توی همهی عکسها باشد. دستانش را باز میکند و میاندازد گردن هر کی که اینور و آنورش ایستادهاند. اینجوری پستانهای گندهاش هم بیشتر توی ذوق میزنند. بعد ادامه میدهد و توی همهی عکسها هست. همیشه با یک ژست، همیشه حال به هم زن. خیلی حرصم گرفت. نوبت خانوادهی عروس که شد باز هم دایی جواد دوید توی عکسهایشان. توی کل مراسم صدای فریادش میآمد. از سنی به بعد از حرف زدن دست برداشت و فقط فریاد زد. چند بار تند نگاهش کردم اما اینقدر مجذوب خودش بود که چیزی نمیفهمید. غمانگیز است که از اقوام تحصیلکردهام هم باید خجالت بکشم جلوی مردم. یک بار هم به سین گفت از ما عکس بگیر. دوباره همانطور مثل یک کرکس بیمار دستهایش را باز کرده بود و فریاد میزد. به سین گفتم نگیر. دور و بریها شنیدند. مشکلی نداشتم. یعنی دوست داشتم که بشنوند. دوست داشتم شر بشود. از محضر تا رستوران پشت هم سیگار کشیدم و چند جا هم گم شدم. باورم نمیشد این آدم یک تنه اینطور گند زده به روانم. شبی که باید خوشحال میبودم اینطوری داشتم میلرزیدم و همینطور که توی کوچه پس کوچهها گم شده بودم زیر لب به دایی جواد فحش میدادم. یادم افتاده بود سر عقد خودم هم چند سال پیش عین همین بازی کثافت را راه انداخته بود. آن موقع هنوز اینقدر ازش متنفر نبودم.
توی رستوران یواش یواش بهترشدم. از جواد دور نشسته بودم. با مالماستین و همسرش حرف میزدم و جواد هم داشت عین یک حیوان گرسنه اوردوور میخورد. زیرچشمی میدیدم چطوری سالادهای پر از مایونز را میلمباند. بعد هم شام آوردند. وسطهای شام بودیم که باز شروع کرد. صدایش را بانمک و زیر کرده بود و چند بار گفت همه سیر شدن؟ ما که سالهاست از دستش «خندیدهایم» میدانستیم که منظورش این است: من سیر نشدم، بهم غذا بدین تا گندهتر و زشتتر بشم. جلویش یک تپه استخوان شیشلیک بود که به نیش کشیده بود. غذا هم جلویش بود، اما اینقدر زر زد که یکهو دیدم دیس کباب جلوی ما را برداشتند و دست به دست بردند تا برسد به دایی جواد. باورم نمیشد. توی این سال، سال ۹۳، هنوز آدمهایی هستند مراسم عقد و عروسی را به مثابه مسابقهی «بخور بخور» میبینند. لابد بدشان نمیآید مجری مسابقه محله هم بیاید بالای سرشان و تشویقشان کند که چطور تکههای گوشت و مرغ را میچپانند توی دهانشان. دهان که نیست، حفرهی بویناکی است که صاحبش از هول هنوز وقت نکرده لقمهی قبلی را فرو بدهد. با برنجهای ته بشقابم بازی بازی کردم و زیر چشمی به داییام نگاه میکردم. هر دستش یک شیشلیک گرفته بود و نوبتی بهشان گاز میزد. اطرافش را نگاه میکرد. با نگاهش آدم را بازخواست میکرد. انگار میگفت «به من بخند» و اگر نمیخندیدی بیشتر توی ابتذالش دست و پا میزد. اینطوری شد که شب عقد برادرم حتی سیر هم نشدم.
گارسنها داشتند بشقابها را جمع میکردند. جواد طلسمم کرده بود. نمیتوانستم نگاهش نکنم. انگشتش را توی دهانش کرده بود و داشت از لای دندانهایش گوشتهای نیمجویده را در میآورد. با ناخن . بعد نگاهشان میکرد و میخوردشان. دوست داشتم از عضویتم در این فامیل نکبتزده استعفا میدادم. اواخر شب فکر کنم چشم تو چشم شدیم. من اینور میز و جواد هم آنور میز. فکر کنم فهمید که در ذهنم دارم روی هیکلش بالا میآورم. دوباره چیزی در مورد عکس گرفتن گفت. با همان لحن بانمکش بهم گفت چرا اینقدر از کیک عکس میاندازی؟ از ما عکس بنداز. فقط نگاهش کردم. میدانستم دهانم را باز کنم زباله سرازیر میشود. نگاهش کردم و جواب ندادم. نگاهش را دزدید. با خودم فکر کردم تا کی باید بابت وجودش از این و آن خجالت بکشیم؟ همه جا هم باید باشد. اگر نباشد بعدش باید عرعرهای مادرم را تحمل کنیم. فکر کردم اگر همان چند سال پیش سر پروستاتش مرده بود ناراحت نمیشدم. یعنی نه تنها ناراحت نمیشدم، فکر کنم خوشحال هم میشدم. اما جواد نمیمیرد. فقط زشتتر میشود و هر بار که میبینمش انگار پستانهایش گندهتر شدهاند. من هم مقابلش هر بار ساکتتر میشوم، چون نمیتوانم چیزی بهش بگویم، چون مستاصلم. جایی در داستان حسن بصری هست، حسن روی قلهی کوهی است، آدمی برای بار چندم مالیده درش و فرار کرده. حسن مستاصل شده، خسته شده، نمیداند چکار کند، خودش را به دریای آن طرف کوه پرت میکند، به این امید که خداوند یا به بدبختیهایش پایان دهد یا کمکش کند. امواج دریا حسن را به ساحل امن میرسانند و عاقبت به خیر میشود. داستان من و جواد هم همین است، یعنی دقیقن مرا به اینجا رسانده، با این تفاوت که مطمئنم خودم را از کوه هم پرت کنم پایین، دایی جواد آن پایین منتظرم است، دستهایش را باز کرده و در حالی که توی هر مشتش یک شیشلیک است فریاد میزند از ما عکس نمیگیرین؟
آزرده شدن از » دایی جواد » بنظر من جزو روزمره گی و حتی بخش اعظم روابط شده. من خانواده ام از نسل قدیم بگیر تا جدید و درس خونده و مدرک دار و خارج زندگی کرده و چه و چه ، همه از دم ورزنی از » دایی جواد » هستند. اصلا بعضی اوقات فکر میکنم نزاد دایی جواد ها بطرز عجیبی قوی و غالب هسند. اگر غیر از این بود که بالاخره باید نسل اشان منقرض میشد. اما میبینی نه.همچنان قوی و غالب دوام آورده اند. و همه جا پراکنده اند. کوچه خیابون محل کار تو فامیل. من هم بعضی اوقات به یک سقوط آزاد فکر میکنم از شدت وفور این نوع .هر چند فایده نداره. نزاد اونها قویتره. همینطور تکثیرشون.و قدرت تنازع بقاشون.
آره ولی زمان انتقام خودشو از اونا میگیره. البته بعدش هم از ما میگیره :ی
خواب دیدم مردهای. خیلی غمگین شدم.
:|
من خیلی وقته با تمام فک و فامیل به غیر چند نفر قطع رابطه کردم. اون موقه که خونه پدر مادرم بودم وقتی کسی میومد من یا میرفتم تو اتاقم با میرفتم بیرون. اولش چند بار سر این قضیه با خانوادم بحثم شد اما بعدا تصمیم رو پذیرفتن. به نظرم زورم به انتخاب طبیعت رسیده. البته خب خانواده ما با مال شما خیلی فرق داره. به زور کسی یک سوم من حتی سواد داره.
نمیدونم، منم جوونتر بودم خیلی ارتباطم کم بود. الآن جور دیگهای نگاه میکنم.
در مورد دايى جواد اغراق شده با به همين اندازه اى كه سعى شده در متن «منزجر كننده » ست ؟
تازه یک دهم رفتاراش رو نوشتم :-)
سعى در راستاى منزجر كننده نشون دادنش منظورم بود .
تازه یک دهم رفتاراش رو نوشتم :-)
شاید دایی جواد واقعاً هم فقط به اندازۀ همین یک دهم منزجر کننده باشه. توی این روزگاری که رنگ همه چی عوض شده فک کنم «دایی» جواد ها جزء معدود علائم بجا مانده از یک جامعۀ ظاهراً نرمال باشند که یادگار سال های دور هستند. اونچه که خرس رو وادار به پرتاب خودش از کوه می کنه اختلاف یا فاصله ایه که این روزها به شکل های مختلف بین همه هست. الان هیچ چی سر جاش نیست. مثل خیلی چیزای دیگه، روابط فامیلی هم بدلایلی، که حالا دیگه همه بلدند ده پونزده تا شو ردیف کنند، عوض شده و بهتره گفت منهدم شده. توی یک همچین شرایطی اگه من بودم، اون ته فکرم باز به دایی جواد یه دمت گرم می گفتم. دلیلش اینه که ایشون توی دوره ای زندگی کرده و احتمالاً شخصیتش شکل گرفته که «دایی بودن» یه استایل و تیپ عرفی خودش رو داشت. دایی ها باید شوخ، بذله گو، مجلس گرم کن، پشتیبان، طرف مشاوره و کلاً یه مرکز ثقل سنتی می بودند و دایی جواد به عنوان یکی از آخرین بازمانده های چنین نسلی داره «سعی» می کنه «داییِ فامیل» به نظر بیاد، حتی فکر می کنم هفشده سال بعد باید منتظر بود که سعی کنه «خان دایی» به نظر بیاد. توی بیکسی و تنهایی اینروزهای مردم، اینکه هنوز بعضیا به فکر ایفای صادقانۀ نقش ها (یا حتی وظایف) سنتی خودشون هستن برای من ضمن اینکه حیرت انگیز هست اما تا حدی هم باعث دلگرمیه. حالا باید دید بچه های خواهر خرس توی وبلاگشون چی می نویسن. مثلاً از دید بچه های بی حوصلۀ امروزی، شخصیت یه مهندس بازنشسته که علاقه به جمع کردن ساعت داره و اونا رو هی هر روز کوک میکنه و میبره نزدیک گوشش و به صدای تیک تاکشون گوش میده یا قسمت ملودی مکانیکی ساعتای رومیزی رو کوک میکنه و به آهنگ ارگش گوش میده و بعد هی تمیزشون می کنه و هی از اینور اونور وراندازشون میکنه، با ساعت هاش حرف میزنه، با علاقه راجع بهشون توضیح میده، یا احتمالاً روی در و دیوار اتاقش پر از ساعتای پاندولیه که سر آدم گیج میره……چقدر ممکنه جالب به نظر بیاد؟
ژیان جان حرفت رو میفهمم. منم خودم طرفدار برگشت به عقبم، حداقل یک کم. اما مشکل اینه که دایی من همون تصویر کلاسیک «دایی» که تو در موردش حرف میزنی رو هم ارائه نمیده. من توی پستم توضیح ندادم، چون فکر کردم حوصلهی خواننده سر میره، اما مثلن اگه میرفت با مهمونای اون طرف معاشرت میکرد، خیلی هم قشنگ بود. اما دریغ از یه کلمه. چند سال پیش سر ماجرای خودم هم همینطور بود. من انتظار داشتم با خانوادهی همسر سابقم حرفی بزنه. ینی اصلن برای همین دعوتش کرده بودیم، به عنوان بزرگتر فامیل. اما دقیقن باز هم همینطوری بود: دیر اومد با ظاهر نامناسب و رفتار نامناسب و شوخیهای جلف و نابجا و بدون کوچکترین صرف وقتی برای دیگران. حالا ممکنه یکی بگه خب اونم وظیفه نداره با دیگران معاشرت کنه و سر صحبت رو باز کنه. درسته. اما کسی هم بره طرفش و سر صحبت رو باز کنه میخوره به دیوار. نمیدونم، شاید به خاطر نیمچه معروفیتش باشه که کسی رو در حد حرف جدی نمیدونه. حالا حرف جدی که منظورم «جدی» نیست، همین خرده معاشرتهایی که حسن نیت آدم رو نشون بده… خلاصه اینطوری :)
امیدوارم همیشه یکی بره رو اعصابت؛ این طوری نثرت میره به اوج!!!!
:)
فکر کنم همه یک «دایی جواد» توی فامیل داریم بالاخره.
آره گویا مشکل بینالمللیه :)
نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم از آدمایی که در موردشون می نویسی منزجر کننده در باطن ازشون خوشتون میاد و اتفاقا آدمایی که ازشون تعریف می کنی در باطن ازشون بدتون میاد ،نمی دونم شاید به خاطر این که مطالب وبلاگ قبلیت رو می خوندم …
چه عجیب. به نظر خودم که اینطوری نیست ولی خیلی جالبه تو همچین حسی داشتی.
شاید دایی جواد هم راجع به شما اینطور فکر می کنه. شاید شما هم دایی جواد کس دیگری هستی. حکایت طوطی و زاغ نباشه.
ممکنه، اما فرقی نداره. من که دنبال این نیستم بگم من خوبم اون بده آی مردم بیاین این نبرد خوب و بد رو ببینین. من اونو اینطوری میبینیم و چیزی که میبینم رو مینویسم. اون شب برام یه موضوعی بود که ازش بنویسم. حالا اینکه واقعن کی خوبه و کی بده و کی چی فکر میکنه به نظرم خیلی فرقی نداره. بعدشم الآن که فکر میکنم به نظرم اون آدم قطعن اینقدر خودش رو حال بهم زن نمیبینه. چون اگه خودش رو اینطور میدید خب لابد جور دیگهای رفتار میکرد. به نظرم اون خودش رو بانمک و شمع مجلس و سلبریتی میبینه. توی همین چارچوب فکریش لابد من رو یه آدم ان و اخمو میبینه که سر عقد برادرش نشسته داره دندون قروچه میکنه.
موافقم. منظور من هم این نبود که شما می گی من خوبم اون بده. منظورم دقیقا همین بود که گفتی. یک مدت طولانی من هم با این قضیه درگیر بوده ام. و بعد از یک دوره بحران اگزیستانسیالیستی با همین قضیه طوطی و زاغ حل کرده ام. کلش هم مال پرسپکتیوه.
اوهوم. پرسپکتیو. راست میگی :-)
نوشته بی رحمانه ای بود .
من جات بودم، یه چیزی میگفتم البته تا جایی که میشه مودّبانه تا شر نشه. ولی خوب میدونم بعضیها اگه بخوان چیزی بگن کلا طرف رو میشورن و دیگه نمیشه جمعش کرد، ولی اگه من تو این شرایط بودم، حداقل چیزی که میگفتم تو صورتش نگاه میکردم حتی اگه میشد با لبخند میگفتم که دایی جواد ما میخواهیم یه عکس بدون حضور شما ۲ تایی یا چهارتایی بندازیم. احتمالا اینجور آدمها برای اینکه ضایع نشن باز با یه شوخی لوس تر سرو تهش رو میبندن، ولی خودش میفهمه. که بابا خیلی هم خوشمزه نیستی. وای واقعا از دایی جوادها تو همه فامیلها هستن، و جالبه که این کارشون رو هم به حساب این میگذارن که دارم فداکاری میکنم تا جمع رو گرم و صمیمی نگاه دارم.
آره، کاش میشد خودمو جمع و جور کنم و آروم یه چیزی بهش میگفتم…
من فکر می کنم قضیه ی «دایی بامزه» نیست. قضیه » آدم معروف کول» ئه که در عین حال شاید خیلی آدم های اطرافش رو هم آدم حساب نکنه. ولی دوست داره به عنوان آدم باحال هم شناخته بشه. فشار روش کم نیست ;)
آره منم موافقم. خیلی دوست داره در عین معروفیت باحال هم باشه.
با اینکه گفتید نظر دادن وظیفه نیست من برای اولین بار می خوام نظر بدم :)
خب همونطور که پیشتر هم اشاره شد همه تو فامیلشون ازین مدل دایی ها یا مثلا عمه ها دارند. ما هم ازین نعمت بی نصیب نیستیم. من گاهی حرص می خورم ولی خجالت نمی کشم. به نظرم دلیلی برای خجالت نیست. همین که خودم این حرکات رو می بینم و حرص می خورم کافیه. دیگه بیشتر ازین خودمو اذیت نمی کنم که خجالت هم بکشم. بخصوص که با تقریب خوبی مطمئنم طرف مقابلم هم یه جایی حداقل یکی ازین فامیلا داره که شاید فعلا قایمش کرده.
قشنگ بودا اين پست. منم دارم از فاميلا …
واسه من مشكل رو اعصاب رفتن اين آدما از وقتي بدتر ميشه كه به خاطر ناراحت نكردن والدين خودم و حفظ سلسه مراتب مجبور ميشم هيچي نگم :(
من هم دوست دارم شر بشه
خیلی خوب مینویسی. کصافط !.
من حداقل چهار ساله نوشته هاتو می خونم
چند بار کلشو از سر تا ته و از ته تا سر خوندم
روزها و شبها منتظر می موندم بنویسی و بخونم
کل متناتو با یه موبایل نوکیا قدیمی از بالا تا پایین می خوندم
با بوی آشنای گای لای کلماتت فکر کردم خوابیدم ،بیدار شدم، بزرگ شدم، ساکت شدم و همزاد پنداری وحتی یه جاهایی لای به گا رفتنای خودم گریه کردم.
امروز بعد از چند ماه چندتا پست تو یه جا خوندم
حس کردم دارم با یه رفیق قدیمی که چند ساله ندیدمش عرق می خورم و گپ گذر این چند سالو می زنم.
بازم بنویس
همینجوری بنویس از همه چیز بنویس از همه وقت بنویس حتی کس شر بنویس
مراقب خودت ، آرزوهات ،معصومیت کار گذاشته شده تو به گا رفتنات، احساساتت و کس خولی هات باش.
بقیه ش سوداست
بقیه ش به تخمت.
چقدر این دایی جوادها آزار دهنده اند! من تازه متوجه شدم «دایی جواد»های فامیل خودمان دوز منزجرکننده بودنشان خیلی کمتر از اینه! البته سنشون هم کمتره! شاید تو سن 65 سالگی بتونن ده تا دایی جواد این داستان رو بذارن توی جیب کناریشون! :)
چیزی که همیشه تو اینجور آدما واسم جالبه اینه که بعضیاشوت از جمله موردی که من الان تو نظرمه و البته مورد شما ظاهرن جایگاه اجتماعی پایینی هم ندارن و از طرف خیلیا خیلی مورد توجه هستن نمیفهمم چرا انقد باز هم تشنه ی جلب توجه هستن!! یه جور طمع جلب توجه مثه طمع ثروته براشون :)) اصن از درکم خارجه همیشه
دقیقن. انگار هیچی بسشون نیست.
خرس آيا احيانا اين دائي جوادت محمدرضا شريفي نيا نيست ؟ شبيهشه ها:)
عجیبهها! کمتر پیش میاومد بیای با کامنت نویسها خوش و بش کنی؟
من همش در فکر تو هستم که از برگشتنت (به قول خودت مهاجرت معکوس!) پشیمون نشی. چون همیشه فکر می کردم منطقا تنها راه رستگاری از جهنم اسلامیه. حالا این مهاجرت معکوس تو برای من تبدیل به یه مجهول فلسفی بزرگ شده!
عه چه جالب. نه بابا من اینترنتم به راه باشه میام کامنتدونی. منتها بعضی وقتا اینقدر دیر میشه که میبینم خود پست و کامنتهاش با هم بیات شدن، دیگه آدم از مود جواب دادن میاد بیرون. در مورد مهاجرت و اینا هم درست میگی. من الآن شرایطم جوریه که خیلی کمتر از قبل کار میکنم. اگه میخواستم تمام وقت کار کنم و کارمندی کنم قطعن زندگی توی ایران خیلی سخت میشد. برای همین خیلی بوق نمیزنم که وای ایران چه خوبه، چون خوب نیست. شرایط من خیلی موضعی و شخصیه و میدونم حکم کلی نیست.
نامجو کار درجه دو نیست ! یعنی تا جایی که من میدونم (که البته زیاد هم میدونم در این مورد استثناء مث تو که درمورد انار ها میدونی)
شاید نصف یک چهارم آهنگا واسه کمل ، جیم موریسون ، نيروانا و … باشه ولی اینقدر کار درجه یک داره که درجه دو نباشه !
نميدونم، من زياد گوش نكردم، كار خوب كه داره، اما انگار از يه جايي به بعد دغدغه اش فقط شده اينكه «خلاق» باشه. به تظرك همين كارشو اورده پايين.
من بیشتر همه زندگیم رو باهاش ساختم ! آره اخیرا سعی کرده همش جدید و «خلاق» باشه ولی اونطوری که تو میگی هم نیست ! : )