تقریبن یک هفته است که مریضم. نمیخواهم غُر بزنم اما آدم مریض اینقدر شکننده است و ذهنش اینقدر نامتمرکز است که توانایی کاری جز غر زدن ندارد، یعنی لزومن عقیدهای به این کار ندارد بلکه امکانی جز این برایش نیست. عدم تمرکز اینجا خیلی مهم است. اگر بحث و نقد اصولی یک انتهای طیف باشد و غرهای تکضرب و بیهوا انتهای دیگر طیف باشند، این تمرکز ذهن است که موقعیت را روی طیف مشخص میکند. افراد بحاث و با ذهن منسجم، روی مخشان و محتویاتش تمرکز دارند و همین تمرکز جریانی بامعنی از کلامشان تشکیل میدهد. در عوض امثال من در پایان روز کاری و مخصوصن در پایان روزی کاری که به ضرب شش عدد کپسول تببُر به اتمامش رساندهاند واقعن توانایی ارائهی بحث ندارند.
*
تازه، بدیهی هم است که ذات کارمندی و ذات تقسیم کار به اجزا سادهترش و تقسیمش بین کارمندهای مختلف با یک نوع تحمیق و یک نوع باریک کردن فکر کارمند هم گره خورده، یعنی بدون این تقسیمبندی موتور تولید جامعه پیش نمیرود چون که قرار نیست آدم همه چیز را بداند و اگر بخواهد همهاش را یاد بگیرد و از شاگردی به استادی برسد و از این حرفها خیلی دیر میشود و چین همهی محصولها را تولید میکند و ما توی مسابقه ازش عقب میمانیم. یعنی مثلن من که مهندس عمران هستم نه بلد هستم کاشی کار کنم و نه بلد هستم دیوار بچینم و نه بلد هستم جوشکاری کنم و خندهدار است، اما اگر همه چیزش را به من بدهی من واقعن نمیتوانم یک خانه تحویل بدهم، چون ذهنم اینقدر باریک شده که فقط یک کار خاص را بلد است و حالا برای اینکه ناراحت نشوم اسمش کار سطح بالاست و درآمدش از کار سطح پایین بیشتر است.
*
خیلیها میگویند این باریک شدن ذهنها لازمهی پیشرفت بوده و هست و اگر اینهمه متخصصهای عجیب و غریب نداشتیم خب اینقدر دنیای خوب و عجیب و غریبی هم نداشتیم. من که معلوم است در اینجور مباحث توی تیم میشل ولبک هستم، او شرایطی انتزاعی را فرض میکند: دنیایی خیالی که کلن تمدن به واسطهی جنگ اتمی یا انتشار ویروسهای عجیب یا حملهی آدم فضاییها از بین رفته، و بعد میگوید هیچ تیم متصوری از بازماندگان آدمها توانایی بازتولید وضع موجود قبلی را ندارند، واقعیت هم همینطور است، الآن مثلن ما از اینهمه رشتههای عجیب و غریب و دنیا چه میدانیم که بخواهیم کاربردی بفهمیمشان یا مدیریتشان کنیم؟ حرف میشل جالب است، آدم به فکر فرو میرود: سیستمی که اینقدر پیچیده شده که حتی خودش هم توانایی بازتولید خودش را ندارد.
*
سرماخوردگی در کنار کارمندی با ذهنی باریک، قطعن وضعیت غُرم را بدتر کرده. حتی خواهرم مدعی است که دیگر غر هم نمیزنم و صرفن گاهی صدای آهی خفه از گوشهای نامعلوم از خانه بلند میشود. برای خودم که این آهها را میکشم معانیشان اینقدر علیالسویه هستند که گاهی حتی انتظار دارم جاندارن دیگری از اتاقها یا خانههای مجاور با من همنوا بشوند ولی وقتی جیغ خواهرم را میشنوم که معمولن با خشم و تعجب میپرسد «چه مرگته؟ خفهشو!» تازه یادم میافتد که زبانم هنوز همگانی نشده.
*
البته واقعیت این است جدای از همگانی نشدن زبان آه و نالههایم، زبان من با زبان خواهرم تقریبن ارتباطی بهم ندارند و تقریبن دغدغههایمان هم ارتباطی بهم ندارند ولی با اینحال اگر من در حال مرگ و آه کشیدن نباشم و خانه باشم، بی برو برگرد در حال اختلاط با خواهرم هستم یا شاید بهتر است بگویم او در حال حرف زدن است و من صرفن گاهی وقتها حرفهایش را میشنوم و جوابکی میپرانم اما خاصیت جالبش این است که نه تنها از این نیمه-هوشیاری من ناراحت نمیشود بلکه با انرژی بیشتری حرفش را ادامه میدهد و من گاهی که پاسی از شب گذشته به خاطر همسایهها هیش میکشم ولی خیلی فایدهای ندارد چون وقتی حرف میزند چشمهایش برق میزنند و خب برنامهی خواب چهارتا همسایهی هافهافو برای خواهرم تقریبن موضوعی ناموجود است، بیاهمیت نیست، ناموجود است. ولی نکتهی این تدوام حرف زدنش این است که هیچ بعید نیست که خودم هم به حرف بیایم و خب گفتم که، ربطی به هم نداریم، گاهی حرفهایمان عین دو تا تونل هستند که نمیگویم متنافر، نه، ولی تقریبن بیربط به هم پیش میروند و هر از گاهی تونلها بهم هم میرسند ولی دوباره دور میشوند و او باز هم از پسرهای دانشگاه و گونههای زاویهدارشان میگوید و من باز از موقعیت دورافتادهام در هرم جنسی و کارمندی و منشی جدیدمان که برای همسری بهش نظر دارم میگویم. گاهی وقتها هم فکر میکنم این شکل از اندرکنش گفتگو نیست، بیشتر یک نیاز بدوی دو تا جاندار برای دفع مقدار زیادی انرژی توسط تولید امواج صوتی است، امواج گاهی به هم نمیرسند و گاهی سوار هم میشوند اما در نهایت بعد از چند ساعت، دو جاندار به کیفیتی متفاوت از قبلشان رسیدهاند.
*
یا مثلن با اینکه خواهرم مطلقن هیچ کمکی به من نمیکند و بزرگترین حرکتش در خانه احیانن جمع کردن وسایل خودش است، اما با این حال پریروزها که رسمن از گلودرد خفه شده بودم و نفسم بالا نمیآمد برایم آبلیمو-عسل درست کرد. من هم کمی خوردم و گلویم تازه شد و هُرم ویتامین-سی هم کمی بهم جان داد و چشمهایم که از صبح نیمهباز بودند و دودو میزدند یکهو جان گرفتند و تا به خودم آمدم دیدم جایش را کنار تختخواب باز کرده و طبق معمول داریم حرف میزنیم، در مورد موضوعات بیربط، و تازه دوزاریام افتاد که آبلیمو-عسل صرفن برای این بود حریف همیشگیاش را سرحال بیاورد وگرنه مرگ و زندگی من در اثر ویروسها چندان اهمیتی برایش ندارد.
*
شکایتی ندارم و میتوانم بگویم رابطهی منحصر بفردی است؛ من تقریبن پنج سال با خواهرم زندگی نکرده بودم و خب اعتراف میکنم توی همهی این پنج سال یک کلک ظریفی میزدم و تقریبن مرتب و بیمهابا به خواهر و برادر کوچکم زنگ میزدم و خب آن موقع که من از ایران رفتم اینها ۱۶ و ۱۸ ساله بودند و الآن که به خودمان نگاه میکنم، واقعن احساس میکنم یک دستاورد بوده که از ورای اینهمه فاصله و اینهمه اختلاف سن این دوتا آدم را اینطوری نگه داشتهام. مثلن یادم میآید توی یکی از تلفنهای طولانی آن سالهایمان خواهرم برایم از مهمانیها و دوستیها و رابطههایش گفت و خب من خوشحال بودم، چون معمولن اندرکنش خواهر و برادرهای ایرانی با اختلاف سنی ما این است که خواهر برای برادر مورد ازدواج پیدا میکند و سینهاش را سانت میزند و برادر هم به دوستپسرهای خواهرش با چاقو و پنجهبکس حمله میکند و توی جوب تهدید به مرگشان میکند و حضار هم صلوات میفرستند. خب با این شرایط من خوشحال بودم که علیرغم دوری، همین تلفنها رابطهمان را زنده نگه داشته. تنها حماقتی که کردم تعریف ماجرا برای همسرم بود که کمی چشم و ابرو آمد که چرا من باید این «جزییات» را بدانم؟
*
گاهی وقتها به کلیدواژههای این پنج سال فکر میکنم: خارج، رابطه و جدایی، دکترا، و بعد که کمی چانهام را میخارانم میبینم خارج که واقعن از همان اول چوب دو سر گهی بوده و نه من آمادگیاش را داشتم و نه کاملن تصمیم خودم بود و تقریبن دلیلش چشم و هم چشمی و «من هم میتوانم بورس بگیرم، گرچه توی داهات» بود، رابطه هم داستانش معلوم است و تعارف نداریم، من پایاننامهی دکترایم را به همسرم هم تقدیم کردم (بعد از پدر و مادرم) ولی خب آن همسر الآن با شنیدن اسم من تغار به دست میشود و حق هم دارد، و خود دکترا هم که واقعن از سرتاپایم معلوم است که یک دمب اضافی است برایم و الآن نمیدانم حتی مدرکش توی کدام طبقهی کتابخانهام توی تهران خاک میخورد و عنوانش را هم که خجالت میکشم ازش استفاده کنم و به جای دکتر اباطیلیان با همان آقای اباطیلیان راحتترم، بعد یاد رابطهام با خانوادهام و خواهرها و برادرم میافتم و فکر میکنم اینها ماندهاند و اگر تا حالا ماندهاند باز هم میشود یک کاری کرد که بمانند، یعنی با استراتژی رابطهها را جلو برد. خب آدم گرم میشود.
*
این به معنی نیست که اصطکاک نداریم، همین من و خواهرم تقریبن ماهی چند بار خشتک هم را پاره پاره میکنیم، اما خب دوستانه است. مثلن آن شبی که من با هشدار قبلی دو ساعته مهمان دعوت کردم و خواهرم حین بریدن باگتها فریادش رفت هوا که یک تکه باگت قدر بند انگشت رفته توی چشمش و بیرون نمیآید و بعد به جورِ ناجور و نامربوطی همه را ربط داد به مهمانی بدون تدراک من و هرچه میگفتم که مهمان نیستند و دوست هستند و اصلن اینقدر تعارف و تدارک نداریم و خودت را اذیت نکن فایده نداشت. میگفت تقصیر من است و میخواست برود جراحی چون مدعی بود لازیک چشمش بهم ریخته و من مهندس هستم و میدانستم امکان ندارد تکه نان به آن درشتی برود توی چشم، اما خب این خانواده مجمع آدمهای هیستریک و خُل است و منطق خنک من به مزاجشان نمیسازد، گاهی مزاجشان فقط با فحاشی تهویه میشود و خب خواهرم هم با اینکه مدعی بود دارد کور میشود اما خیلی خوب و روان و بدون لکنت فحش میداد و خب من هم که گفتم کارمندی من را به آدم دیگری تبدیل کرده؟ بله تبدیل کرده، و پنج دقیقه که گوش کردم خودم هم شروع کردم به فریاد کشیدن، تقریبن با سمبهای پرزورتر از خودش، و خدا عمرشان بدهد مهمانها به موقع زنگ را زدند و ما ادامهی داستان نان باگت در چشم را به صورت طنز برایشان تعریف کردیم.
*
البته مثل رابطهی زناشوییام، در دعواهای با خواهرم هم من همیشه متهم هستم. خیلی عجیب است؛ توی زندگیم هیچ دعوایی را شروع نکردهام و با اینکه تقریبن با بیشتر مسائل و آدمهای دنیا مشکل ساختاری دارم اما دعوا شروع نمیکنم اما همیشه بدهکارم و همین بدهکاری همیشگی خستهام میکند و اصلن این روزها کشف جدیدم این است که همین بدهکاری همیشگی باعث جداییم شد، یعنی خسته بودم که زنم هر روز و همیشه از چیزی ناراحت باشد و لب و دهان یا چشم و ابرو یا چه میدانم همین کارهای مهوعی که زنها انجام میدهند را انجام بدهد و بعد بگوید «خودش باید بفهمه». میدانم که این روزها روش درست این است که در مورد دلگیریها حرف بزنیم و به فصل مشترک برسیم و عشقمان را قویتر کنیم، اما در واقعیت، در واقعیت من بعد از زمانی آدم نفهمی هستم، من هر گیر دادنی را یک حمله میبینم و هر حمله حتی اگر با لبخند و آشتی تمام شود جای خودش را خیلی مشخص و ماندگار روی سرگذشت رابطه میگذارد. این نظریه سیاهبینانهی من است و بر همین اساس کلن از دعواهای عشقی بیزارم، یعنی کهیر میزنم، قضیه را خیلی مثل فرایندی برگشتناپذیر، مثل خروج خمیردندان از تیوب میبینم و حرف زدن فقط شبیه هم زدن و مالیدن خمیردندانها به در و دیوار است و نه برگشتش توی تیوب.
*
طبعن دعواهای خواهر و برادری مکانیزمشان با دعواهای عشقی فرق دارد ولی باز هم من از بدهکار بودن دل خوشی ندارم. مثلن یادم میآید چند هفته بعد از اسبابکشی به خانه جدیدمان خواهرم گفت که سرم «کلاه» رفته توی اجارهی خانهی جدید و خب من چشمهایم سیاهی رفت. واقعن نمیتوانستم تحمل کنم. این را آدمی میگفت که حین آپارتمانیابی فقط به دیدن یکی از آپارتمانها آمد و همان یکی را هم میگفت عالی است و بگیریم؛ همانی که آپارتمانش بوی شاش سگ میداد و کنار ساختمانش هم یک زمین خاکی بایر به انضمام چندتا جاندار چمباتمهزده توی تاریکی و یک کورهی آجرپزی داشت. بعد حالا به خاطر خرابی دوش حمام با حالت طلبکار میگفت سر من کلاه رفته و خب نمیدانم کارمندی است، میانسالی است، جدایی است یا هر چیز دیگری ولی خیلی قاطی کردم و تا دوی نیمه شب سخنرانی کردم و حمله کردم ولی این خانواده تنها موفقیتی که داشته تولید یک مشت تنبل و روانی بوده و اینهمه من مستدل حرف زدم که هیچ کسی توی جایگاهی نیست که بگوید سرم کلاه رفته و با اینحال و با اینهمه مستدل بودنم باز هم از زاویهای دیگر برمیگشت به شیر آبگرم حمام و اینکه بدنش کپک زده و سر من کلاه رفته و چرا ناراحت میشوم؟ من که ظالم نیستم، مظلوم هستم و دارد با من همدردی میکند، باید ازش تشکر هم بکنم. گاهی وقتها فکر میکنم الآن که نفسم در نمیآید شروعش مال همان دادهایی بود که آن شب کشیدم.
*
گاهی وقتها فکر میکردم ما چندتا خواهر و برادر خیلی با هم خوب هستیم و با اینکه روش زندگیهایمان تقریبن ربطی بهم ندارد اولن که خوب از زندگیهای هم خبر داریم و بعد هم که عقده و حسدی نسبت به هم نداریم و طبعن دعواها هم هیچوقت زخمی بهمان نمیزنند. اما خب از آن طرف به مادرم و خاله و داییهایم نگاه میکنم که چطور جانشان برای هم در میرفت و چطور حتی مثلن مسالهای بحرانی مثل یک ارث و میراث نسبتن تُپل رابطههایشان را خراب نکرد، اما درنهایت به نظرم به علت زباندرازی و بیمبالاتی کلام بالاخره دو به دو به هم پریدند و تیم تشکیل دادند و از همین داستانهای زرد و شرمآوری که همهی خانوادهها دارند. من همیشه به خواهرها و برادرهایم میگفتم هدفم توی اندرکنش با شماها این است که مثل این سندهها نشویم و خب همیشه هم تا حدودی موفق بودیم اما خب هنوز خیلی راه مانده هنوز خیلی زندگی مانده که از بودن هم لذت ببریم.
*
مشکل بعدی هم این است که آدم دقیقن نمیفهمد از کجا ضربه میخورد و دقیقن زمانی که انتظارش را نداری ضربه را میخوری. مثلن بعد از جداییام خواهر بزرگم خیلی کلاسیک و خیلی خواهر-بزرگوار رفت توی فاز ایرادگیری به رابطهی ما و من هم اصلن حال خوشی نداشتم اما خب مدام توضیح میدادم که تفسیرهایش در بهترین حالت تنها یک گزینه هستند و ارتباطی با واقعیت ندارند. یادم میآید حتی یک شب همهمان دور هم ایران بودیم اینقدر بحثمان بالا گرفت که خواهرزادهام از ترس «دعوای» ما زد زیر گریه و پدرم هم از خواب پرید و باز هم بحث انجامی نداشت. اما چه انجامی؟ طلاقی که از زور ماندگی دیگر کپک زده، چه فایدهای دارد که راجع به درست و غلطش و چی-تقصیر-کی-بود حرف بزنیم و خب تجربهی شخصی من این است که نمیتوانم در این مورد خاص «با فاصله» حرف بزنم، طبیعی است که نتوانم و اصلن چه فایدهای دارد که بتوانم ناظر بیطرف بشوم؟ ولی خب این بحث همینطور توی چت و ایمیل و وبلاگ ادامه پیدا کرد تا جایی که خیلی واضح به خواهرم گفتم که ببین اصلن درست و غلط مهم نیست، اما نوع نگاهت و جنس حرفت اذیتم میکند، لطفن بیخیالش بشویم و خب او هم توی چت برایم زد «باشه». باورم نمیشد که بالاخره داریم از روی این موضوع آزاردهنده برای من عبور میکنیم و پیش خودم فکر کردم کاشکی زودتر خیلی صاف و ساده قضیه را گفته بودم. گذشت تا فردا صبحش که ایمیلم را چک کردم و دیدم یک ایمیل برایم زده با عنوان «کلام آخر». با خواندن عنوانش دلم درد گرفت و برگشتم توی تخت تاریکم و دستانم را گذاشتم روی صورتم و نمیدانم به خاطر دریای طوفانی و اثر قرصهای ضدتهوع بود یا چه، اما احساس کردم که دو تا دماغ در آوردهام؛ میدانستم دوباره مواضعش را پرورش داده و میدانستم یک چیزی این وسط خراب خواهد شد و هی از خودم میپرسیدم آخر چرا؟ واقعن دلیلی ندارد که خراب بشود.
*
واقعن کسی را هم مقصر نمیدانم و بیشتر قضیهی جنس شکننده رابطههای آدمهاست که گاهی با چند حرف و کلام نابجا به هم میریزند. اگر بخواهم انگشت اتهام بگیرم بازهم نسل قبلی خانوادهمان را نشانه میروم: نسلی که تویش پر از مشکلات زناشویی بود و بعد برادر کوچک خانواده که واقعن نه سر پیاز بود و نه تهش مینشست سر مجلس و میگفت «اینا سهتا راه بیشتر ندارن،» و بعد انگشتهای دست چپش را یکییکی از مشتش باز میکرد و میشمرد «طلاق، جدایی، متارکه.» چند وقت بعد نسخهی مینیمالتری هم عرضه کرد: «اینا سهتا راه بیشتر ندارن، طلاق، طلاق، طلاق.» ما هم از خنده خودمان را خیس میکردیم اما خب توی این خانوادهی دوزاری یک آدم حسابی نبود که که با گلدان سفال بزند توی دهان جوان نمکی و بگوید این مسايل گندهتر از این است که توی شاشو بخواهی دیالوگ از هیچکاک بدزدی و جماعت را بخندانی، آنهم وقتی که واضح است حرفت مطلقن هیچ کمکی به هیچ کدام از آدمهای ماجرا نمیکند. خب گاهی فکر میکنم این نمکهای نابجا و کلن این رفتارهای زننده نسل قبلمان یکجورهای توی مخ ما نسل بعدیها هم رفته و بدیش این است که آدم خیلی دیر میفهمد، شاید وقتی که دیگر خیلی دیر شده.
واقعا فکر کردی کسی می شینه این کتابی که نوشتی رو میخونه؟!!!! امر بهت مشتبه شده ها
هما برو رو منوی استارت و بعد شات داون …. راستی زن من میشی؟
آره من همشو می خونم، تو اعصاب نداری نخون. تازه برا این دوست دخترم هم ترجمه می کنم.
منم هم خودم میخونم هم برای دوست پسرم میخونم. تازه وقتی تموم میشه کلی غمگین میشم.
خواستم بگم اين كتابي كه نوشته اونقدر واقعي هست كه از ديروز تا حالا من نشستم پاي خوندنش .
چرا آخه اين همه بغزنج رابطه؟ تركيبِ برادرِ بزرگ ُ خواهرِ كوچيك (اختلاف سنى زيادا) از تركيبِ سيب زمينى و پنير هم بهتره حتا. ٧ساله كه رسماً از هم دوريم اما وقتى اون پيشِ ماست يا من پيشِ اون هرلحظه ش احساس ميكنم تمامِ رنجهاىِ بشرى برام به انتها رسيده الآن كه اين نوشته تو خوندم گفتم دردا و غبنا كه شما اينطور نيستين نبودين لابد. من كه خيلى دوسِش دارم بهترين فرد و مردِ موجود در زندگىِ من. اينو اون چند مردى كه بام دوست شدن هستن هم زود دونستن دست خودم نيست همهء هستى من آيهءِ تاريكى ست ُ آن هم دربست دراختيارِ عشقم نفسم عمرم بهترينم… «برادرم»
حرفهایی که هیچوقت نزدن و حرفهایی که همیشه زدن و گرهای وا نکرد.
بعدم برخورد نزدیک از نوع دوم یا سوم، چه فرقی میکنه؟ حتمن سطح اصطکاک رو بالا میبره. حتی با خواهر برادرای خوب و گرمابه گلستان. طبیعیه.
یه نکته هم اینکه یادداشتت با دو فونت مختلف دوبار نوشته شده.
مرسی که تذکر دادی. درستش کردم.
نمی دونم خرس. برای من رابطه ام به خصوص با اون خواهرم که ایرانه چیزیه که ترجیح می دم بهش فکر نکنم. ظاهرش خوبه ولی به نظرم خیلی از هم دوریم. حتی می تونم بگم که با دوستان ایرانم نزدیکترم تا خواهرم. یک مدت سرش شلوغ هم بود که باعث شد حرف زدن هامون کم و کم تر بشه. رفتن همه چیز رو تغییر میده. آدم رو از تو قاب عکس های در حال رشد پاک می کنه.
من حتی فکر می کنم از پدر و مادرم هم دورم. در سفر این دفعه ام متوجه شدم که هر وقت ازشون غافل شده م نشسته اند من رو تحلیل کردن! بعضی وقتها فکر می کنم انگار به هیچ کس تو دنیا انگار وصل نیستم. شاید هم بد نباشه این طوری. ببخشید نمیدونم چرا اینا رو اینجا گفتم. شاید چون جرئت ندارم تو بلاگ خودم بنویسمشون!
من هیچی نمیگم. فقط تعظیم میکنم.
ازون سوپهای عدسی که درست میکردی قبلنا بخوری زود خوب میشی.
ضمنا هرچه نوشته طولانی تر بهتر. به خدا.
ميگن متخصص کسيه که توانايي هاي خيلي بزرگي داره در يک موضوع خيلي کوچيک. نگران نباش که نميتوني خونه بسازي.
راستي کلمه بحاث رو هيچوقت نشنيده بودم، هرچند غلط هم نيست.
اونا میگن.
من هیچوقت با کسی بحث نمیکنم نه به خاطر اینکه کم میارم بلکه حوصله اش را ندارم.
مخصوصن درمورد قضیه هایی که تموم شده اند.
jaleb bood, kheili hamchin karshenasi.
برام عجیب بود چون فک می کردم کلا با خانوادت دیالوگ خاصی نداری شاید هم اینها رو نوشتی تا بیان وبلاگت رو بخونن و یک جور حس یا یک چیزی بهشون منتقل کنی. اون جایی که چندتایی در مورد وضعیت زناشویی ات بحث می کردید خیلی برام غریب بود. خرس حریم خصوصی اش رو علنی کرده؟
چرا در برابر پست های تو آدم خفه میشه؟
این کلام آخر لعنتی!
یاد ایمل زدن هام با یه نفر افتادم که از اول هم بهش گفته بودم آقا جان عیسا به دین خود موسا به دین خود اما هی میخواست منو بیاره تو دین خودش آخرش هم گفتم ببین بیا برای همدیگه ارزش قائل بشیم و این بحث حال بهم زن رو تموم کنیم و گفت باشه و چند روز بعد یه ایمیل زد با عنوان آخرین ایمیل من در مورد ….
و منم اون ایمیل رو درسته دلیت کردم با اینکه حس کنجکاوی میگفت بخون ولی حس اعصاب داغون شدگی میگفت کون لقش!
اين نوشته آ ت من و ياد فيلم ِ Shame ميندازن..
youtube.com/watch?v=vs0GvGnKJ9U
این آهنگ tool رو احتمالا شنیدی… به حال و هوای این پستت میاد
ارادتمندیم
از بهترین نوشته هایت بود.
10:55 pm من اینو خوندم منتظرم family guy شروع بشه من با ژانگولر بازی توییتر Jad رو گیر آوردم و دیشب هر هر داشتم میخندیدم چون مثلا فهمیدم برادرش تو تیم georgia soccer بازی میکنه و پکیده بودم و همه ی دوستای دخترشم تو توییتر پیدا کردم و میرم که بخوابم ، family guy شروع شد
بوست میکنم
شب بخیر
آه خرس.. تو خیلی گناه داری :*
من فکر میکنم که اطلاعات ما از آدمای دور و برمون کافی و واقعی نیست. هر چی هم به هم نزدیکتر باشیم اوضاع خرابتره. منظورم خواهر و برادر و مادر و پدره. بیشتر اوقات وقتی شروع میکنیم خودمون رو واسه بقیه توضیح بدیم که دیگه دلمون نمیخواد قیافهی طرف رو ببینیم.
بعضی وقتا فکر میکنم اگه میشد وبلاگت رو بخونن و متوجه شن داری چه طور مسائل رو میبینی زندگی برات خیلی راحتتر بود. اما یادم میاد که شده شروع کنم خیلی منطقی واسه کسی مسائلم رو توضیح بدم با این نیت که بهم بگه خب تو اینجا اشتباه فکر کردی داستان این نبود و من خیالم راحت شه، اما طرف شروع کرده به جبههگیری. که فهمیدهم اصن نفهمیده من چی میگم…
مواظب خودت باش
آي خرس! آي خرس! امان از دست اين سنده ها! امان! كه ما رو هم سندهليزه كردن!
خواهر ده سال كوچكترم، بي مقدمه و بي هماهنگي و بي معرفي وسط مهموني فرمود :
» من امشب دوستمو دعوت كردم».
– قدمشون روي چشم.
٥ دقيقه بعد:
– دوستتون دخترن يا پسر؟
پسر!!
و من نميدانستم بوي فرند خواهر چيست و با او چه ميكنند!
تشريف آوردن جايشان روي چشم ما و رفتن!
دو روز بعد خواهر جان سر يه موضوع جفنگ قهر گزيد. و بي ادب شد و بي وفا شد و سنده ها كرد!
پدرم مرا نمود كه بخشش از بزرگتره! چرا؟ چون خواجه حافظ!
رفتم آشتي كنان. خواهر فرمود فلان، گفتم شما مرا ببخش. فرمود رمدان، گفتم شما مرا ببخش. گفت چمدان، گفتم شما مرا ببخش. گفت همدان، گفتم شما مرا ببخش. تا اينكه گفت شما اون شب به بوي فرند من بي احترامي كردي. چگونه؟ ك
فرمود كاري كردي كه همه بهش stare كنن! و من آرزوي دولول كردم براي مغز پوكم! از آن شب يكسال و نيم ميگذره و پدرم شب در ميان مرا مينمايد!
وقتي جلوي ما سنده بازي ميكردين، راست راستي فكر امروز رو نكردي؟