فایل ایپاب کل سه بخش، برای خواندن راحتتر: لینک
نمیدانم چرا اسمش را گذاشتهاند دریای سیاه چون آبش که آبیست، حتی لاجوردی، بسیار خوشرنگ و شفاف. برای ماموریتی طولانی آمدهام دریا. گمانم ۵-۶ هفته طول بکشد و بنظرم میرسد «هفتههاست» که روی آبم. سِمتم همانیست که همیشه بوده، «بازرس بیمه». فکر کنم یواش یواش بعد از اینهمه سال بایستی به عنوان رسمیام عادت کنم.
دورتادورم تا جایی که چشم کار میکند دریاست. عجیب است که چقدر زود عادی میشود. انگار که نیست، وجود ندارد. اشمعیل هم اوایل موبیدیک همین را میگوید. بیشتر از خود دریا، این واقعیت که «دور از خشکی» زندگی میکنی عجیب و تازه است. نکتهای پیشپا افتاده: از روی این کشتیهای غولپیکر نمیتوان پرید توی آب. نمیتوان شنا کرد و یا ماهیگیری. پس احتمالاً کسی که در پلاژهای بابلسر لم داده تجربهی اصیلتری از دریا دارد. لب ساحل، حد فاصل دریا و خشکی تضادها بهتر دیده میشوند. کمی روی ماسهها راه میروی و جای مشخصی خشکی تمام میشود و «وارد» آب میشوی. مرزها جالبند. از مرز که دور میشوی یعنی وارد یکنواختی شدهای. جذابیتش را از دست میدهد. داخل یک مستطیل فرقی با داخل دایره ندارد، تازه به مرزشان، به جدارشان که برسی میفهمی یکی مستطیل بوده و دیگری دایره. مثالی دمدستیتر: وسط روز که هستی «روز» جذابیتی ندارد، نکتهای ندارد. اما حوالی طلوع و غروب نه، برعکس، جالبند و تماشایی، چون مرزند، لحظاتیاند که شب و روز به یکدیگر تبدیل میشوند و تازه آن موقع آدم به روز یا شب فکر میکند، نه وقتی داخلش است.
گاهی که بیکارم صندلیام را میگذارم رو به دریا. منظره عیناً شبیه روزهای قبل است. تا چشم کار میکند آبی. آرام. مگر اینکه بادی وزیده باشد و امواجی کوتوله و ناشکنا روی سطح دریا ببینی. معدود روزهایی هم دریا کمی مواجتر بوده. امواج کمی قد میکشند، قلهشان تیز میشود و کلهشان کف میکند، اصطلاحاً قلهی موج میشکند. در هر حال نکتهی جالبی ندارد و به دو دقیقه نمیکشد که دست به موبایل میشوم. اگر با خانواده و دوستان فیستایم کنم دوربین را میچرخانم و دریای آبی پهناور را نشانشان میدهم. نمیدانم واقعاً برایشان جالب است یا برای دلداری منی که اینجا گیر افتادهام وانمود میکنند که جالب است.
آخرین بار کارمند بودم که آمدم ماموریت دریا. شاید ۵ سال پیش. یک فرق عمدهای کردهام نسبت به آن موقع؛ دیگر مدام فکر نمیکنم که استثمارم میکنند. خودخواسته آمدهام اینجا، برای دستمزدش. میتوانستم قبول نکنم. قبل از سفر کمی مردد بودم اما در نهایت پذیرفتم.
محیط کشتی محیط خشنیست. صنعتی. خفه. خطرناک. کابینم پنجره ندارد. اگر بدقلقی کنم خیلی زود فکر و خیال حبس میآید سراغم. چند شب اول هم مشکل داشتم. خوابم نمیبرد. زیر لحاف ناگهانی کلافه میشدم، میپریدم و در کابین را باز میکردم. راهرو را نگاه میکردم، کف راهرو آبیست، لینولیوم، دو طرفش کابینها ردیف قرار گرفتهاند و انتهایش هم دری سنگین و اهرمدار که به فضای بیرون باز میشود، از آنجا میشود دریا را دید. این در را که میدیدم خیالم راحت میشد. میدیدم که حبس نشدهام و هنوز میتوانم نفس بکشم. گاهی وقتها هم نصف شب از خواب میپرم. کابوس قدیمم هم برگشته: پریشب باز سوار مترو بودم، در تونلی با مقطع نعلیشکل. جدارش آجری. شبیه متروی لندن. واگن اینقدر شلوغ است که من ایستادهام. قطار میایستد، میبینم مسیر مقابلمان مسدود است؛ قطارمان به دیواری آجری رسیده. با وحشت و خفگی از خواب میپرم. به زعم خودم قدیمها این خواب مکرر را درست تعبیر کرده بودم. تونل به مثابهی رابطه. یا حتی تونل بعنوان یادآوری ترس قدیمم از معدن. اما اگر تعبیرهایم درست بودهاند پس چرا هنوز این کابوس اذیتم میکند؟ تنها یک تعبیر باقی مانده: تونل تنگ و تاریک خود زندگیست که درش گیر کردهام. اما این تعبیر را دوست ندارم. اینجور وقتها پا میشوم و چراغ دستشویی را روشن میکنم و لای درش را باز میگذارم. صدای هواکش و کمی نور از لای در درز میکند. با این ترفندها ترسم میریزد و دوباره خوابم میبرد.
روزهای اول این احساس حبس و خفگی بیشتر بود. بعد فروکش کرد. چرا؟ چون به دستمزدم فکر میکردم. هر روزی که میگذشت محاسبهی بدویام را انجام میدادم. فلان قدر روز ضرب در روزی فلان قدر، میکند چقدر؟ و بعد ذوق میکردم. گاهی خودم را دلداری میدهم. میگویم عوضش کارمندی نمیکنم و مجبور نیستم «هر روز» بروم سر کار. به مرور به شبهای کابین و کلاً زندگی روی دریا عادت کردم اما دوباره چند روز پیش خیلی پکر شده بودم. احساس کردم پولش را هم نمیخواهم. به دردم نمیخورد. فکر کردم بچه که ندارم و بیخود برای کی، برای چی پسانداز کنم؟
باید در مورد کارم هم حرف بزنم. پروژهی لولهگذاریست در دریای سیاه، خطوط لولهای از روسیه به ترکیه. قرار است روزگاری در آینده شرکت گازپروم روسیه از طریق این خطوط لوله به اروپا گاز صادر کند. پروژه گنده و سیاسیست. میگویند پوتین آمده بوده و به کشتیمان سر زده. درست هفتهی قبل از آمدن من. یک بار هم سالها پیش، یادم نیست سوار کدام کشتی بودم، آنها هم میگفتند پوتین به کشتیشان سر زده. یکیشان میگفت پوتین توی جلسه مطلقاً به چشمان هیچ کسی مستقیم نگاه نمیکرد. به بالای سر آدمها نگاه میکرد. هنوز یادم مانده. در کاگب اینطور بهش آموزش داده بودند. تا بوده از این حرفها بوده. اینها لازمست تا آدمیزاد باور کند شغل مهمی دارد. مثلاً من، به خودم میگویم روی کشتیای هستم که چند هفته قبل پوتین ازش بازدید کرده و اینجوری باور میکنم که من هم توی این دنیا آدم مهمی هستم.
اما خود کشتی، هیولاست. دو تا نفتکش قدیمی را گرفتهاند، دووی کره گرفته، این دو تا را به هم چسبانده، بازسازی کرده و شده همینی که ما رویش هستیم، یک کشتی دوقلو. مدعیاند مطلقاً در امواج تکان نمیخورد. طوفان نوح لازمست تا این هیولا در امواجش کمی کج و معوج شود. طولش قدر سه تا زمین فوتبال است. ارتفاعش قدر یک برج ۲۰ طبقه. حتی تماشایش هم وحشتناک است. منتها وقتی روی کشتی هستی نمیتوانی آن را از دور ببینی. اندازهاش را یکجا درک نمیکنی. فقط میفهمی هر چه میروی تمام نمیشود. هر راهرویی منتهی میشود به یکی دیگر، طویلتر از قبلی. کفشان لینولیوم، لاستیکی براق. هر طبقه را یک رنگ کردهاند. برای سهولت مسیریابی. طبقهی ما آبیست. طبقهی بالا که غذاخوریست قرمز لاکی.
همیشه صدای هامهام عجیبی از کشتی میآید. هفتهی پیش قرار بود برویم از اتاق موتورش بازدید کنیم. سر آن بازدید هم ترس برم داشته بود. از روی کلیدهای طبقات آسانسور فهمیدهام که پنج طبقهی زیرین کشتی متعلق به موتورخانه و دم و دستگاههای مربوطه است. دو طبقه کمتر از تعداد طبقات جهنم. احساس کردم دلم نمیخواهد بروم آن پایین و دل و رودهی این هیولا را تماشا کنم. چه میدانم، آدم یاد مرگ و تدفین میافتد. فضای بسته، هوهوی موتورهای غول آسا، گرمایشان. خوشبختانه بازدید منتفی شد.
بازرسی بیمه کار سختی نیست. بایستی هر از گاهی سر بزنم به آن پایین، آن جایی که لولهها را یکی یکی به هم جوش میدهند و به تدریج میخوابانند کف دریا. هر از گاهی بایستی نکتهای هوشمندانه گوشزد کنم. این مربوط به جلسات ۹ صبح است که دور میزی گنده مینشینیم. ۱۰-۱۵ نفر هستیم و گمانم من کماهمیتترین آدم آنجا باشم. کاپیتان کشتی هست. مدیر عملیات هست. نمایندهی کارفرما هست و چند نفر دیگر. آخرین نفر از من سوال میپرسند. معمولاً میگویم نظری ندارم و همه چیز بر وفق مراد است. توی این دو هفته یک بار یک سوالی پرسیدم. برای حلال کردن نانم. که بگویم من هم نقشی دارم و فکر نکنید بیخود و بیجهت اینجا هستم. زمانی که کارمند بودم این چیزها اذیتم میکرد. منظورم همین پوچ بودن شغلم است. الآن که مقاطعهکار و روزمزدم نه چندان. فکر میکنم کارم هرچه راحتتر و پوچتر باشد به نفعم هم هست. اضطراب کمتر. با دکترایم همیشه میتوانم «باهوش» بنظر برسم و این کارم را راحتتر هم میکند. شغلم را بلدم. منظورم کار سازههای دریاییست. بحث هوش نیست، بحث تجربه است. الآن سالهاست کارم همین است و دیگر میتوانم با صرف قوای کمی کارم را انجام دهم. آییننامهها را بلدم. گزارشهای طراحی را بلدم کند و کاو کنم و اطلاعات لازم را از لابلایشان استخراج کنم. نکات مهم و حساس را میدانم کجاست. و مهمتر از اینکه مثل آب خوردن گزارشهای طویل سر هم میکنم و بالاسریهایم این را خیلی دوست دارند.
بعضی وقتها هم کارهای نمایشی میکنم. مثلاً هفتهی پش، خط لولهمان با یک کابل فیبر نوری که از قبل کف دریا خوابیده بود تقاطع داشت. بایستی از روی کابل رد میشد. من هم رفتم آن بالای بالا، اتاق فرمان، طبقهی +۷ بالاترین طبقهی کشتی. گوشهای که در دست و پا نباشم ایستادم اما در عین حال سعی میکردم دیده شوم. خیره به مانیتورها. توی دفتر یادداشتم هر از گاهی چیزی مینوشتم. احتمالاً بیمعنی. اما اگر کسی آن صحنه را میدید، اگر توجهش به منی که آن کنار ایستاده بودم جذب میشد با خودش میگفت فلانی سوار به کارشه، مسلط و باتجربهس. بعد از مدتی هم موبایلم را در آوردم و اینستاگرام و توییتر را بالا پایین کردم. مدیر عملیات یک بدآمریکاییست. مال جنوب، تگزاس، بدلهجه. لات. ازش میترسم. میترسیدم نکند متلکی بپراند بابت اینکه آنجا موبایل بازی میکنم. چیزی نگفت. اصلاً گمانم مرا ندید. خوشبختانه هر کسی سرش به کار خودش گرم است. آن شب تا ساعت یک توی اتاق فرمان بودم. دقیقاً تا وقتی که همگی مطمئن شدیم خط لولهمان به خوبی از روی کابل رد شده و آسیبی به آن نزده. نفس راحتی کشیدیم. من که از قبلش هم راحت نفس میکشیدم. بعد هم رفتم خوابیدم و فردا صبحش خیلی بیشتر از معمولم خوابیدم. درست قبل از جلسهی ساعت ۹ بیدار شدم. چرا؟ چون کارم موجه بود. چون همه دیده بودند که شب قبلش چطور توی اتاق فرمان حضور موثر داشتم.
معمولش این است که شیفت ۷ صبح تا ۷ شب مال من است. این کشتیها ۲۴ ساعته کار میکنند. خوشبختانه من نفرِ شیفت ندارم. بازرس بیمه نوعی نیروی مازاد است. همان یک نفرش که من باشم هم اضافیست. مجبورند یک نفر بازرس بیمه داشته باشند. بیمه مجبورشان میکند وگرنه بیمهی کل عملیات باطل میشود. بقیهی مشاغل روی کشتی عموماً ۲۴ ساعته است و نفرات پشت به پشتْ همدیگر را پوشش میدهند. بازرس بیمه یک نفر است، منم، و خوبیش این است که لازم نیست کابین کوچکم را با کسی قسمت کنم. سوالی که زیاد از خودم میپرسم: دو نفر بازرس بودیم و در عوض اتاق پنجرهدار داشتیم؟ یا یک نفر باشم و اتاق دونفرهی بیپنجره داشته باشم؟ جوابش که مهم نیست. گاهی ولی مصر میشوم بروم بیفتم به دست و پای مافوقها و تمنای اتاق پنجرهدار بکنم. دیشب یک بازرس جوش را دیدم. نروژی. فکر کنم رتبهاش از من بالاتر است. بالای ۱۰۰ کیلو وزنش است و توی اتاقش تمرگیده بود، پرده را کنار کشیده بود و کتاب میخواند. بهش حسودیام شد. به اتاقش. به مبلی که کنار پنجره گذاشته بود و رویش ولو شده بود.
هماتاقی همین بازرس کذایی پیرمردیست آمریکایی بنام مَرقُس. تقریباً همسن پدرم ولی هنوز کار میکند. او هم دکترا دارد و گاهی به این فکر میکنم که از بین این ۵۰۰ نفر آدمی که روی کشتی هستیم احتمالاً فقط من و مَرقس دکترا داریم. حرف زدن با بقیه سختم است. عموماً مشتی ابلهِ بیسواد. روزها توی دفتر کارمان مستقر میشوم که با چند نفر دیگر مشترک است. کسانی هستند که میروند سر خط تولید. گزارشهایی تهیه میکنند. از کیفیت جوشکاری. عمدتاً مال دهاتهای اسکاتلند هستند. از لهجههایشان میگویم. هیچی از حرفهایشان نمیفهمم. نمیخواهم که بفهمم. تا کی باید وانمود کنم که از تودههای مردم خوشم میآید؟ من حتی حرف زدن این اوباش را نمیفهمم. کابینهای همهمان نزدیک هم است. توی یک راهرو مستقریم. بعضیهایشان مثل من کابین بیپنجره دارند، اما با حسرت دیدهام که سردستهشان کابین پنجرهدار دارد. بارها به گوش خودم شنیدهام که توی راهرو قایم میگوزند و بعد میگویند اکسکیوزمی. خطاب به کی؟ معلوم نیست.
تنها کسی که دمخورم است همین مَرقُس است. توی سلف همدیگر را میبینیم. سر یک میز کوچک مینشینیم. سه تا بچه دارد و هر سهتایشان فنی خواندهاند. از این آمریکاییهای متمدن است؛ از اینهایی که بابت اینکه ترامپ پادشاهشان شده خجالت میکشند. خجالت چرا؟ ما از این شاهان اوباشی که داریم خجالت نمیکشیم و تازه خودمان را مبارز و متفکر هم میدانیم. با این اوصاف تعجبی نیست که این ریزمرد آمریکایی زن نروژی گرفته و کلاً نروژ زندگی میکند. انتخاب درست. خنثیترین کشورها، خنثیترین مردم. طبعاً کسی مثل من در نروژ خودش را به هلاکت میرساند. آدم باید کشوری سازگار با بافت روانش پیدا کند. مرقس بدرستی نروژ را انتخاب کرده. من ایران و کانادا و انگلیس را امتحان کردهام و بدون تهوع نمیتوانم به هیچکدامشان فکر کنم؛ فعلاً گزینهی بعدیام امتحان «روستاهای ایران» است.
هیچ وقت نه من رفتم دنبال مرقس، و نه او آمد دنبالم، صرفاً اتفاقی همدیگر را توی سلف میبینیم. البته گاهی اوقات که خیلی گشنهام ترجیح میدهم که تنها غذا بخورم تا راحتتر باشم. غذا خوردن با کارد و چنگال هم سختم است. دوست دارم با قاشق و چنگال غذایم را بخورم. خودِ انگلیسی حرف زدن هم آروارههایم را به درد میآورد؛ بعد از اینهمه سال هنوز هربار میگویم «ساوث» فکم قفل میکند. یا بدتر از آن: «نورث سی». همنشینی ث و س برایم کابوس است. به این سختیها که فکر میکنم یادم میافتد که چه مهاجر «ناموفقی» بودم، هیچ وقت «جا» نیفتادم و با عقل الآنم که به عقب سر نگاه میکنم برایم بدیهیست که آخر و عاقبت آن موجود نقنقو و ناراضی مهاجرت معکوس بود.
بعد از همان روزی که ۹ صبح رفتم سر کار دیگر همین رویه را ادامه دادم. ساعت ۷ صبح سختم بود. باید ساعت میگذاشتم تا سر صبح بوق بوق بزند و بیدارم کند. توی این سن سختم است که ساعت خوابم را تغییر بدهم. شبها سخت خوابم میبرد، گفتم که، همان ماجرای کابین بیپنجره و گهگاه احساس حبس و خفگی، گهگاهی لرزشهای صنعتی کابینم. گاهی که موجها مرتفعترند کل کشتی هم کمی کج و مج میشود. اما خب وقتی خوابم میبرد، و علیالخصوص دم صبح، عین دیو میخوابم، نور آفتاب هم که نمیتابد و بیدار شدن دو چندان سخت است. همین قانونشکنی کوچکم خیلی کمکم کرد. کمی نگران بودم، مبادا کسی صدایش در بیاید، شکایتی کند، بگوید فلانی ۷ صبح پشت میزش حاضر نیست. بعد فکر کردم به جهنم. من که استخدام جایی نیستم. ته تهش این است که به شرکتم اعلام میکنند فلانی از کار میدزدد و همهش خواب است. خب مرخصم کنند. دستمزد همین روزها را میگیرم و خداحافظ. یاد سالهای دورم میافتم. وقتی کارمند بودم چقدر همین چیزهای کوچک، ترس همیشگی توبیخ، مدام باعث فکر و خیالم میشد.
قسمت اول خیلی خوب بود. قسمت دوم کم کم آخرش شروع شد شبیه پستهای همیشگی. قسمت سوم دیگر دقیقا شبیه پستهای داخل آپارتمان تهران بود. شاید به قول خودت ، دریا هم اولین روز یا هفته متفاوت است. بعد عادی میشود و حس نمیکنی روی آبی. همه جای دنیا همینطوره. فکر میکنم اگر لواسان یا اقجه یا کره مریخ هم بروی ، از هفته دوم عادی میشود. خوش بحال آدمهایی که یک جا بند نمیشوند.
مرد خسته شدم بيا
شما كه نروژ زندگي نكرديد، چرا خنثي ترين مردم؟ چرا خودتونا به هلاكت مي رسونديد؟
اوه اوه به مهاجرین محترم نروژ برخورد.
بلي.
خخخخخخ.
سلام
تونل ميتونه شغلت باشه؟
اصلا میدونی چرا بدنیا اومدی؟
برای اینکه قسمت اول «دریای سیاه» رو بنویسی.
هر دلیل دیگه ای براش بتراشی خودتو گول زدی.
تو اتاقم تو شرکت تو کانادا نشسته بودم و پرنده مهاجر سیاوش رو گوش میدادم که همزمان شد با خوندن قسمت اول
اونجا شعر که میگه
واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیم دلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم
Aaaaaaali !!!!
نگاه بالا به پایین آدمو اذیت میکنه (حریص و ناآرام)
من هم کارم سازه دریایی و تو شرکت ایمنی فنی تو انگلیس کار میکنم. یعنی تمام مطالبی که از قبل تا حال درباره شرایط کارمندی تو اینجا مینویسی با ذره ذره وجودم لمس کردم. دمت گرم که اینقدر واقعی مینویسی حتی اگه تلخ.