هنگام کوچ است از جهان

جمعه
شوهرعمه‌ام آنژیوگرافی کرده. بعد از سه روز بستری در بیمارستان حالا مرخص شده بود. بعد از ظهر با پدرم رفتیم خانه‌شان برای عیادت. حالش خوب بود. رگهای قلبش گرفته بودند و حالا توی یکی از رگها فنر انداخته بودند تا باز شود. با این روش می‌تواند چند سال دیگر هم زندگی کند، چند سال دیگر هم غذاهای چرب و چیلی بخورد تا دوباره جدار داخلی رگهای قلبش کبره ببندند و باز دوباره احتمالاً می‌رود بیمارستان و یک فنر دیگر می‌اندازد و خوب می‌شود. عمه‌ام و شوهرعمه‌ام دوتایی با همدیگر زندگی می‌کنند. مجتبی پسرشان اروپا پناهنده شده. خیلی سال پیش. مشکل خاصی هم نداشت اما از ایران بدش می‌آمد. مثل من. من هم دوست دارم از ایران فرار کنم و دوست دارم در آن یکی دنیا پناهنده شوم. مجتبی سالها در اردوگاه پناهجویان در حومه‌ی یکی از پایتختهای اروپایی زندگی کرد. ازش خبری نداشتم تا دوران فیسبوک شد و یک روز دیدم تقاضای دوستی در فیسبوک داده. تقریباً ۱۰ سال پیش بود. قبل از قبول کردن تقاضایش صفحه‌اش را وارسی کردم. چیز خاصی نداشت. عکسی داشت که در آن کچل بود و پشت سرش سبز بود. اروپای سبز. فکر کنم در پس‌زمینه‌ی عکس یک توری مرغی که بالایش سیم خاردار کشیده بودند هم معلوم بود. فکر کردم لابد مرز پناهگاهشان است و از آن نمی‌توانند خارج شوند. کچل بودنش هم چیز جدیدی نبود، یعنی بخاطر مصائب پناهندگی نبود، از وقتی یادم می‌آید مجتبی کچل بود. علایقش را هم در فیسبوک عنوان کرده بود: میکی‌ماوس و کیت‌کت. درخواست دوستی‌اش را قبول نکردم. وانمود کردم که نابینا هستم. نمی‌دانم مردم چی فکر می کنند وقتی خودم را می‌زنم به کوری. هنوز که هنوز است عکسش و علاقمندی‌هایش را یادم است. شده بود اسباب خنده‌ام: پناهنده‌ای کچل که پشت به سیم خاردارهای پناهگاهشان عکس گرفته و علایقش هم میکی ماوس و کیت‌کت هستند. اما الآن بنظرم چندان خنده‌دار نیست. یعنی زندگی مجتبی بد هم نیست. حداقل گمانم از زندگی من خیلی بهتر باشد. تا جایی که می‌دانم مجتبی بالاخره شهروندی‌اش را گرفت. الآن لابد توی اینستاگرامش خبری از عکس سیم خاردار نیست. یحتمل عکسش عوض شده، نشسته توی رستورانی و لیوانی شراب جلویش است. مجتبی بالاخره به جایی که می‌خواست رسید. من هنوز نرسیده‌ام و دیگر دست از تلاش برای رسیدن هم کشیده‌ام. فقط منتظر اتفاق غیرمترقبه‌ای هستم که مرا به آنجایی که دوست دارم ببرد. آن روز جمعه، من آمده بودم عیادت پدر مجتبی، شوهرعمه‌ام، جناب سرهنگ، با آن شکم گنده‌اش که انگار زنده بود، مستقل از خود جناب سرهنگ زنده بود و نفس می‌کشید. مردد بودم کدامیک از میوه‌های مقابلم را بخورم. نظرم به خرمالو بود. اما
اما ترس برم داشته بود که نکند خرمالویش از این خیلی نرمها باشد و با خوردنش دست و بالم کثیف شود، دستمال هم دور و برم نبود. گزینه‌ی دیگر موز بود. درشت. زرد. رسیده و مرغوب و البته اینقدرگنده بود که بدون شک هورمونی بود. فکر کردم به پدرم پیشنهاد بدهم که موز را با هم نصف کنیم. جفتمان کنار هم روی یک مبل دو نفره نشسته بودیم و فکر کنم پدرم کمی عصبی بود چون با ضربات منظم و متناوبی به بغل مبل می‌زد. انگار می‌خواست ضرب بگیرد ولی این خوشبینانه‌اش بود. دستش را کمی می‌آورد بالا و بعد ولی می‌کرد و بوم می‌خورد به بغل مبل. شوهرعمه‌ام هم زیرچشمی به حرکت عجیب دست پدرم نگاه می‌کرد و بنظر می‌رسد نگران اسکلت مبلش است. حق داشت. مبلهایشان را پیارسال از فروشگاه ارتش خریده بودند و فقط بعد از چند ماه فنر یکی‌شان کمانه کرده بوده، کی باورش می‌شد، مبل نو، مال فروشگاه ارتش، در کمتر از چند ماه زرتشان قمسور شده بود و اینها را دفعه‌ی قبل که رفته بودیم دیدن‌شان می‌گفتند، با ناراحتی و من هم با ناراحتی سر تکان می‌دادم که یعنی اجناس بد شده‌اند، همه چی زپرتی شده و همه‌ی کاسبها که تا چند سال پیش حبیب‌الله بودند حالا از دم شده‌اند دزد و رباخوار و زناکار. اما پدرم که ماجرای مبل و فنر معیوبش یادش نبود و فکر کنم برای همین داشت به آن شکل عجیب با مبل شوهرعمه‌ام ضرب می‌زد. شرایط بدی بود. خواستم تذکر ریزی به پدرم بدهم اما اینقدر همه نزدیک به هم نشسته بودیم که قطعاً هر چیزی که می‌گفتم را همه می‌شنیدند. فکر کردم با این وضعیت تعارف کردن نصف موزم به پدرم اشتباه است. لابد بعد دستهایش کثیف می‌شود و می‌خواهد بمالد به مبلهای شوهرعمه‌ام. در نهایت خرمالو خوردم. چون خیلی وقت هم بود که خرمالو نخورده بودم. چرا؟ چون خرمالوهایمان را از مادربزرگمان می‌گیریم، مال حیاطشان است و من مدتهاست که مادربزرگم را ندیده‌ام و برنامه هم ندارم که ببینم. چون مغموم است که دخترش مرده و من هم حوصله‌ی دیدن آدمهای مغموم را ندارم علی‌الخصوص اگر دلیل غم‌شان مرگ مادر من باشد. انگار ناخودآگاه به یک نظریه رسیده‌ام: سوگواری فقط در تنهایی مجاز است. خودم هم همین کار را می‌کنم. کار سختی هم نیست. نکته‌ی دیگرش این است که گویا مادربزرگم مرا که می‌بیند یاد مادرم می‌افتد. بخاطر ریختمان. بخاطر موهایمان. بخاطر چشمهایمان. و کلاً بخاطر موضوعی که بطور کلی می‌شود به آن گفت وراثت. با این پیش‌زمینه یک خرمالو برداشتم. بشدت رسیده بود و کافی بود در محلهای مناسبی ناخن زیر پوستش بیندازی و قلفتی پوستش کنده می‌شد. من هم همین کار را کردم و اتفاقاً ترسم هم بی‌جهت بود: خیلی مرتب و مجلسی خرمالویم را خوردم و تازه عمه‌ام هم حین خوردنش یک بسته دستمال کاغذی گذاشت جلویم، یعنی نگران نباش، با خیال راحت صورتت را توی میوه‌ی رسیده فرو کن و برای لحظاتی به مجتبی، به پناهگاه، به اینکه چرا شوهرعمه‌ات در بیمارستان نمرده، به اینکه چرا پدرت به مبل مشت می‌زند، به اینکه چرا دیگر نمی‌توانی بعضی آدمها را ببینی، و به اینکه چرا نمی‌خواهی بعضی آدمها را ببینی فکر نکن.

دوشنبه
کلاس ورزش خیلی کمکم کرده. سه روز در هفته، روزهای زوج می‌روم. مربی‌ام را دوست دارم و همکلاسی‌هایم هم قابل تحملند. روزهایی بوده که سینه‌خیز خودم را به کلاس ورزشم رسانده‌ام، چون می‌دانستم که بعد از یک ساعت بپر بپر و عرق ریختن حالم خوب می‌شود. ماجرا علمی‌ست. آنهایی که به علم علاقمندند اسامی‌اش را هم بلدند؛ هورمونهایی با ورزش کردن در بدن انسان ترشح می‌شوند و دانشمندان نشان داده‌اند که باعث شادابی می‌شوند. گمانم اسمش دوپامین باشد. تجربه‌ی من هم همین بوده. حتی بارها به این فکر کرده‌ام که ورزشم را بیشتر هم بکنم. این وسط به ورزشهای رزمی هم علاقمند شده‌ام. به بوکس. به لگد زدن. به فریاد کشیدن. به جیغ زدن. شاید یک فانتزی باشد اما به کتک خوردن هم زیاد فکر می‌کنم. به درگیری خیابانی. به اینکه مثلاً توی پیاده‌رو به گله‌ای از همین اوباش بوگندو تنه بزنم، یا آنها تنه بزنند، جرقه‌اش مهم نیست، بعد گلاویز شویم و بعد من ول کنم. بی‌حرکت. بایستم تا کتک بخورم. قضیه ربطی به تعالیم مسیح ندارد. درست حلاجی‌اش نکرده‌ام اما فکر می‌کنم اگر سفت و حسابی کتک بخورم، مشت و لگد و پارگی لب و اینها، بعدش آدم بهتر و تمییزتری می‌شوم مضاف بر اینکه خود فرایند کتک خوردن هم برایم جذاب است. اما همه‌ی اینها در حد فکر باقی مانده، هنوز نه ورزشم را زیاد کرده‌ام و نه کلاس رزمی رفته‌ام.
باشگاه‌مان دستگاه پیشرفته‌ای آورده که با آن علاوه بر وزن، تمامی مختصات بدنت را هم اندازه می‌گیرد و گزارش می‌دهد. درصد چربی، درصد عضله، تناسب کون و کمر و خیلی اعداد و ارقام دیگر که من ازشان سر در نمی‌آورم. من هم رفتم روی دستگاه. گزارشم را دادم به مربی تا برایم تفسیر کند. بزنم به تخته همه چیزم عادی بود. همکلاسی‌های دیگرم هم تفسیر گزارشم را می‌شنیدند و هی بهم می‌گفتند خوش بحالت که چاق نیستی و من هم بشدت نگران بودم که الآن چشم می‌خورم و بعد هم که طبق معمول صحبت کشید به اضافه وزن، مشکلی که خیلی‌هایشان را اذیت می‌کند و بحث ادامه پیدا کرد و مربی‌مان گفت همه چی ژنتیکیه، می‌گفت نطفه که بسته می‌شه کل خصائل و امراض آدمیزاد همونجا شکل گرفته و بعد ادامه داد مثلاً دیدید توی یه خانواده‌هایی همه‌شون با حمله‌ی قلبی می‌میرن؟ و اینجا بود که من با شعف می‌خواستم دستم را بگیرم بالا و داد بزنم من! من! ما همه‌مون با سکته مردیم و منم مطمئنم با سکته ی قلبی می‌میرم. جلوی خودم را گرفتم. چون گفتم که، امورات شخصی‌ام مال تنهایی خودمند و نه مال دیگران. اما خب طبق معمول داشتم توی ذهنم سکته‌ایهای خانواده را فهرست می‌کردم؛ سردمدارشان پدربزرگم است، پدرِ مادرم که در ۴۲ سالگی تالاپی افتاد و مرد.
ورزشم را بهتر از معمول انجام دادم اما نمی‌دانم چرا دوپامین یا هر کوفت دیگری است خوب ترشح نشد و از در باشگاه که آمدم بیرون عین روز برایم روشن بود که شب کثافتی پیش رویم است و با این پیش‌زمینه بی‌دلیل نیست که شب زل زده بودم به کوههای شمال تهران، مشخصاً به جایی که فکر می‌کردم کلکچال است، به برج سنگی توی ایستگاه آخر فکر می‌کردم و به پدربزرگم که اسمش روی یکی از سنگها حک شده و علی‌رغم اینکه اینهمه ورزشکار بوده و کوهنورد بود و باستانی کار می‌کرده باز هم سکته کرده و مرده. بعد به مادرم فکر کردم و بعد به خودم فکر کردم و دلم خواست بروم سر خاک اما خب شب بود و شبها بهشت زهرا تعطیل است. روزها هم ترافیک است. دلم خواست که کاشکی قبرش پهلوی تخت من بود اما وقتی غلت می‌زدم متاسفانه فقط موکت کف اتاق را می‌دیدم. البته واقعیت این است که مدتهاست من این ماجرا را هضم کرده‌ام و آنطور پرزور اذیتم نمی‌کند اما این هم شده عاملی که می‌نشیند روی بقیه‌ی عواملی که زندگی‌ام را نکبتی کرده‌اند و بنظر هم می‌رسد راه فراری نیست. من هم اولین و آخرین نفری نیستم که با این چیزها سر و کله می‌زنم و گاهی هم البته به این فکر می‌کنم که بعضی‌ها همان وقتی که نطفه‌شان بسته می‌شود بخاطر ماجرای وراثت معلوم است که زندگی‌شان نکبتی خواهد بود، چون نکبت هم یک خصیصه است، مثل رنگ پوست، جعد مو، قد، ژنهای سرطانی و غیره و خب نکند که من هم یکی از آنها، یکی از آن نکبتی‌ها باشم؟ به اینجا که رسیدم دوباره غلتیدم و سعی کردم به کوههای شمال تهران نگاه کنم.

41 پاسخ to “هنگام کوچ است از جهان”


  1. 1 شادی فوریه 7, 2017 در 9:52 ق.ظ.

    اخ اخ منم این روزا همش به وراثت و ژن فک میکنم.به اینکه دقیقا دیگه نمیدونم چکار کنم که از خودم و زندگیم راضی باشم.به اینکه بعضیا از همون اول همه چیزشون روبراس ولی من تو سی و چندسالگی باید دغدغه شو داشته باشم و …

  2. 2 پژمان فوریه 7, 2017 در 10:44 ق.ظ.

    البته که ما هیچ
    شاید که ما فقط نگاه شاید تلاش بیهوده برای اهداف بیهوده تر
    ما دستخط نیم سوخته ژنهای نسل اندر نسل ایم
    ولی فکر میکنم این صدای طبل رحیل از آسمان نیست
    صدای شکسته شدن قلب از درد فرزانگی است

  3. 3 Nazanin فوریه 7, 2017 در 12:17 ب.ظ.

    88657849 dr afshari
    خرس جان بيا يه جلسه برو پيش اين شايد بد نبود

  4. 5 س فوریه 7, 2017 در 2:18 ب.ظ.

    افسرده بودن مهم نیست. کم یا بیش همه گرفتارش هستند. راههای بهتر شدنش هم برای هر کس متفاوته.
    فکر نمیکنی اگر اجبارهای روتین زندگی رو کمتر کنی و در عوض به خواسته های خودت گوش کنی.کمی برای خودت بهتر باشه؟
    کلاس آواز خوبه. نه برای خواننده شدن. برای همان صداهایی که از سر یا شکم یا گلو بیرون میدی. این تمرین هم تولید هورمون میکنه ،مثل ورزش. ورزش رزمی هم عالیه. از ورزش آروبیک بهتره. بوکس با کیسه یا کاراته. تمام اینها علاوه برتولید هورمون به تمرکز فکر کمک میکنه. داشتن یک مزرعه با مرغ و خروس و کمی سبزیکاری هم خوبه. از فیلم ، هنرهای تصویری ( سینما و تی وی ) پرهیز کن. کلاس کاراته رو فراموش نکن. چون بعضی از حرکات با داد و فریاد است.

  5. 6 ناشناس فوریه 7, 2017 در 8:12 ب.ظ.

    پاراگراف اول رو خیلی خوب بستی. یه جورایی هم سیگنچرته… راستی پترسون رو هم نگا کن وقت کردی :)

  6. 7 ناشناس فوریه 7, 2017 در 11:51 ب.ظ.

    خرس جان سالهاست که میخوانیم شما را

  7. 8 لنا فوریه 8, 2017 در 5:40 ق.ظ.

    خرس جان، نوشته ات رو با نوشته های چند سال پیشت مقایسه می کنم، می بینم چقدر بهتر شدی، چقد خوب توصیف می کنی، کاش کتاب می نوشتی!

  8. 9 صدیقه فوریه 8, 2017 در 6:26 ق.ظ.

    خیلی نوشته هاتون رو دوست دارم. خیلی
    اینقدر ملموس می نویسید که فکر میکنم اگر یک روز شما رو توی خیابون ببینم شاید بشناسمتون
    امیدوارم شاد باشید و از شادی بنویسید

  9. 10 zari3 فوریه 8, 2017 در 8:52 ق.ظ.

    چندسالی هست وبلاگتون رو میخونم. همیشه با شور و شوق اینباکسم رو چک میکردم که ببینم چی نوشتید.چندماهیه که اون شوق رو ندارم .حس میکنم با خوندنشون اون روی افسردم بالا میاد. این برای من تغییر خوبیه .نشون میده نمیخوام توی سیاهبینی های خودم و دیگران غرق شم. هرچند شما این اواخر نوشته هاتون از سیاه به خاکستری تغییر کرده .اما هنوزم…
    تقریبا هممون ژنهای بد داریم/زندگی سخت داریم/بعضی ها خیلی سخت. اما دلیل نمیشه که آدم اون یه ذره خوشیم دریغ کنه و بره بمیره یا همش توی سرش مشکل بتراشه.
    البته شرمنده قصد نصیحت ندارم. فقط این جیزی بود که این اواخر همش توی ذهنم میخواستم بگم.
    امیدوارم کولد پلی بیشتر گوش کنید(هرچند میدونم خوشتون نمیاد!) و صبح ها با اشتیاق از جاتون بلند شید.اگرم ایران دوست ندارید روزی بتونید ترکش کنید و اگر با همه ی مشکلات با خانواده بیشتر دوستش دارید بمونید و ازین چند صبا (یا سبا!) لذت ببرید.
    بدرود

  10. 11 s فوریه 8, 2017 در 10:47 ق.ظ.

    پروردگارا! شماره روانپزشک گذاشتن تو کامنت‌ها. باورم نمیشه.

  11. 14 someone فوریه 8, 2017 در 12:40 ب.ظ.

    سلام ‌خرس. احتمالا میدونی و کامنت من هم خیلی‌ از اعتبارِ ولی‌ مینویسم هرچند ربطی‌ به نوشته نداره….پناهنده‌ها اگر سیم خاردار داشتن و زندانی بودن که حال امروز اروپا این نبود…..

  12. 15 س فوریه 8, 2017 در 2:50 ب.ظ.

    فکر میکنم که نظرات در مورد پناهنده ها را هر کس از زاویه دید خودش نگاه میکنه. جریان پناهنده گی یک جریان است در دوره های متفاوت. دلایل : عمدتا سیاسی و اقتصادی.
    آلمان بیشترین مهاجرین ترک ( کارگران مهمان) را از سال 1960 داشته. نسلهای آنها باقی ماندند و اقوام و همشهریان بعدا در آلمان به آنها پیوستند. قبل از موج پناهنده گی سالهای اخیر طبق آمار و تخقیقات همان دم دستگاه دولتی گفته شد که رشد اقتصادی آلمان مدیون نسلهای دوم و سوم و چهارم ترکها است. بزگترین موسسات تولیدی و سرمایه گذاریها از جانب این گروه بوده. و کلی خوشحالی کردند در آن جامعه ای که رو به پیری است و این نسل جوان مهاجرین نیروی کار و سرمایه هستند.
    داستانی که خرس عزیز از سیم خاردار و سگ و پلیس تعریف کردند بیشتر الهام گرفته از عکس های خبری از موج پناهنده گی در دو سال اخیر است . که عمدتا از سوریه با خانواده گریخته اند.
    مسئله پناهنده گی خصوصا در سالهای اخیر دلیلش فانتزی ورویای زندگی در اروپا نبوده. اخبار خاورمیانه را بخواهی نخواهی همه جا دیده و شنیده اید. من هم در اروپا زندگی میکنم. خانواده هایی که از سوریه آمده اند را از نزدیک دیده ام. و واقعا از خودم خجالت میکشم که زندگی راحتی داشته ام در طی این سالیان.خانواده ای : با یک مادر مریض، دو پسر جوان، پدر ، و دو دختر بسیار نازنین خردسال. و اگر ببینید که این دو پسر جوان ( حداکثر 19 ساله ) چطور و با چه انرزی بار خانواده را به دوش میکشند برای ساختن یک زندگی جدید.
    نوشته هایتان خجالت آور است. و قلب انسان را به درد میاورد از اینهمه نا آگاهی ، غرض ورزی و فقط تا نوک دماغ دنیا را دیدن. اگر زندگی در ایران مطابق میل اتان نیست ، دیواری کوتاه تر از دیوار پناهنده گان پیدا نکردید؟ حداقل بجز توئیت های بامزه و عکسهای بامزه تر در اینستا ، همان اخبار » حلب » ویران شده را نگاه کنید. یا اوضاع افغانستان یا اخبار خاورمیانه را. ناسلامتی خودتان هم در حوالی همین مناطق زندگی میکنید.شما رو بخدا بیشتر از این نفرت از خود و دیگران را بر سر پناهنده گان خالی نکنید.

  13. 19 عرفان فوریه 8, 2017 در 6:57 ب.ظ.

    افسردگی هم یکی از اون چیزای ارثیه، نمیشه درمانش کرد فقط میشه خودتو بزنی به اون راه که کمتر اذیت بشی، فکر میکنم بعضیا اگه تو بهشت هم باشن بازم افسردن:): مثه من

  14. 20 سیاوش فوریه 8, 2017 در 10:34 ب.ظ.

    تو یه سال اخیر نوشته هات رو که میخونم حالت تهوع میگیرم.
    با عرض پوزش

    • 21 ناشناس فوریه 9, 2017 در 6:37 ق.ظ.

      خوب همون دفعه اول که خوندی دیدی تهوع می گیری دیگه نمی خوندی. خود آزاری که نداری؟

    • 23 سحرِخالی فوریه 22, 2017 در 12:21 ق.ظ.

      من جایی کامنت نمی ذارم معمولا، ولی سطح بی شرمانه ی وقاحتتون مجبورم کرد یه چیزی بگم.
      مگه واسه دلخوشیه شماست که نویسنده می نویسه؟ نفهمیدین شما که توی این یه سال چه جوری بالا و پایین شده زندگی این آدم؟ آدمای وبلاگا مجازی نیستن..مادراشون هم مجازی نیستن..اینجام سریال نمی نویسن که انتظار داشته باشین اتفاق این قسمت که تموم شد، برگرده داستان به تم اصلی و طنز.
      شما برین سریال پر بیننده تماشا کنین یا رمان بخونین، فکر می کنم مناسب ترتونه.

  15. 24 Ali فوریه 9, 2017 در 2:19 ق.ظ.

    “Happiness in intelligent people is the rarest thing I know.”

    Ernest Hemingway, The Garden of Eden

  16. 25 نوشین فوریه 11, 2017 در 1:01 ب.ظ.

    سلام خرس
    خواشمندم وراثت را اینقدر جدی نگیر. هر وقت وراثت خیلی برات مهم شد یاد هیتلر بیافت.
    این مربی های ورزش هم دست کمی از گوبلز ندارند. اون ها را هم جدی نگیر. فضولی من را هم ببخش اما چرا وقتی ازاین دنده به اون دنده می شی موکت می بینی …مگر پارکت یا لمینیت نکرده بودی…

  17. 27 Nei Rang فوریه 11, 2017 در 2:53 ب.ظ.

    دیریست زمستان ست و خرس در خواب!
    باشد که از درخشش دوباره آفتاب
    و چکه های برف شده آب
    روید جوانه ای شاداب
    و وز وز زنبوری بیتاب
    بیادش آورد عطر عسلهای ناب.

    آمین!

  18. 28 ناشناس فوریه 11, 2017 در 8:24 ب.ظ.

    بالاخره مجتبی برگشت ایران زن پولدار گرفت و تو پاساژ عینک آفتابی زد و به داداشت بی‌محلی کرد یا اینکه شهروندیشو گرفت :/

    • 29 ژیان مارس 15, 2017 در 4:52 ق.ظ.

      شهروندیشو خیلی وخته گرفته. آمارشو دارم. الانم تو یه شرکت کار می کنه. از لیست دوستای فیسبوکش میشه فهمید چون محل کاراشونو زدن. وختی می خونی می بینی یکیه. تازه یکی دو تا از دوستای خارجیشم که زیر عکساش کامنت گذاشتن بهش گفتن «moji». معلومه سر کار مُجی صداش می کنن. جالب اینه که مجتبام به همون زبون جوابشونو داده و تشکر کرده!. . . .فکرشو بکن!، هیشکی نه اونم مجتبا ! مجتبایی که وختی بچه مدرسه ای بود تو مهمونیا جلو بقیه سرکوفتِ اسفند (پسر دائیشو) بهش میزدن که چرا مثل اون دو کلمه انگلیسی بلد نیست یا مثلاً نمره های دیکته ش خنده داره، الان فول زبون هُلندی بلده. کلّن از پیجش معلومه دور و برش اونقدی که احساس هلندی بودن بکنه پُر هست و اوضاع کار و زندگیش خوبه. اینجا اگه می موند باید می رفت می نشست بُنگا ماشین یا وردستِ یه املاکی، یا مثلاً شماره روندِ ایرانسل خرید و فروش می کرد، یائام که دیگه اگه خیلی می تّرکوند می رفت تو کارِ گوشی هووآوی، اونوخ بعدِ یه مدت با شریکش دعواش می شد مغازه رو جمع می کرد، دوباره تا یه مدت علّاف.
      این سیرِ ترقی در گذر زمان، وصف حالِ آدمای متوسطه. آدمای متوسط با شانسای متوسط. اما همینا گویا یه عالمه ذخیره از این شانسا دارن که از موقع تولد به نامشون نوشته شده و بتدریج بهشون رو میکنه. البته زرنگی ای که اغلب دارن اینه که به هر موقعیتی رسیدن قدرشو دونستن و محکم نگهش داشتن و قطعاً انگیزه شون تو هر موقعیتِ آسی که افتادن (و انتظارشو نداشتن) این بوده که با خودشون فک کردن «اینی که الان توش هستم از سرمم زیادیه، پس از دست ندمش»، و این چیزیه که فقط با همون هوش متوسط میشه فهمید، نه بیشتر نه کمتر. نمونه ش همین مجتبی. با خودش فک کرده «من با دیپلمم اومدم همونجایی که اِسفَن با دکتراش اومد. کم چیزی نیست! من کجا حتی تو خواب هم می دیدم که پام به اینجا برسه؟ خب حالا که تا اینجاشو تونستم بیام منبعدشم می تونم برم. پس باید «صبر» کنم و همین خطّو ادامه بدم» ……. گرفتی چی شد؟: صبر. فقط صبر. فقط صبر و به رئیست، به آقابالاسرت، کلن به روزگار بگی چَشم. بگی چشم چون می صرفه که بگی چَشم و «اینا اینو می فهمن!». حالا میخواد هلند نباشه، هر جای دیگه باشه. اصن میخواد کشور خارج نباشه تو بگو هر موقعیتی، هر شرکتی، هر شغلی، هر کاری باشه. اینا کلن آدمایی ان که می بینن استعداد خاصی ندارن، ولی یه شامۀ قوی دارن و می فهمن اون جایی که هستن نسبت به انتظاری که از خودشون داشتن «بهترین جاییه که می تونستن باشن» و الکی الکی فعلاً خوب شانسی آوردن، پس صلاح در اینه که لگد نزنن، چون «حس می کنن» به هر حال توی یک مسیرِ غیر منتظرۀ پیشرفتن. واسه همینه که مدارا می کنن و اون شانسِ تدریجی هم به مرور زمان بهشون رو میکنه. تو همین ایرانشم آدم داریم با مدرکِ فوق و معدل توپ از دانشگا تهران، هفشتا شغل عوض کرده و مجرده و هنوزم ثبات نداره، اما مثلاً اون امبارداری که ده سال پیش یه جورایی با هم همکار بودن چی؟ هیچ چی! می خواستی چی باشه؟: آقا این همونجا موند. اولش دیپلم ردی بود، اومد تو این چند ساله درس خوند دیپلمشو گرفت، بعدشم تو این علمی کاربردیا رفت تا فوق دیپلم، پُش بندشم لیسانسِ پیام نورِ تاکستان ،،،، الان بیا نگاش کن: زنو بچه وو خونه وو ماشینو بند و بساط، تو همون شرکته هم بعدِ مدیر عامل الان همه کاره ست، خرشم می ره ……. ینی وختی کل زندگیشو تا اینجا مرور می کنی، فک می کنی انگار با همون دیپلم ردیش لای قفسه های امبار که می گشته، واسه اینروزام برنامه داشته در حالی که اگه از من بپرسی میگم نداشته. اصن به فرداش ضامن نبود که می خوان نیگرش دارن یا بیرونش کنن، بعد می خواست برنامه داشته باشه؟! فقط خووردخوورد اومد بالا، با یه سرعت متوسط و توالی طبیعی. با تأنّی و بی عجله. تا جایی ام که جا داشت اومد بالا. میدونی چی می خوام بگم؟ : می خوام بگم اصن انگار مقدّر شده اونی که از هیچ چی، از زیر صفر شروع می کنه و ذره ذره از خدا شانسای کوچیک کوچیک میگیره، از اونی که فقط یه بار بهش شانسِ گُنده ای دادن موفق تر میشه و «بیشتر گیرش بیاد»، حالا هزارم که اون اوائل هِرّ رو از بِر تشخیص نمی داده. جریان مجتبا وو اسفندم همینه. دست کم الان دیگه از سلفی هایی که مجتبا توی خونه و ماشینش انداخته میشه فهمید به جایی که فکرشم نمی کرد رسیده و حالا هر کی ندونه فک می کنه مجتبی واسه همۀ اینا از قبل برنامه داشته، همّتشو داشته! …… ولی خب تو باور میکنی اینو؟…… که یه آدم با فازِ کیت کت و میکی موس برنامه ای واسه این پیشرفتا داشته باشه؟ ینی تو خوابشم می دید اینجاشو؟ تو بودی اصن امید داشتی که حالا حالاها از تو کمپ پناهنده ها بیای بیرون؟ چیزی هم که هست اینه که وختی اینا رو واسه کسی تعریف می کنی میگن «خب لابد یارو خودش آدم با عرضه ای بوده» ! …فکرشو بکن! با عرضه!. ینی اونیکه واسه تحصیل میره یه شهرِ دیگه یا کلن میره خارج، همونجام چن سال سرِ حرفه ای ترین شغلِ مرتبط با تحصیلاتش کار می کنه، خرج خودشو در میاره، واسه خونه شونم می فرسته، تهش کلی پس اندازم می کنه و و و . . . .و حالا به هر دلیلی بعدش ول میکنه بر می گرده بی عرضه ست، اما اونیکه اَلّا بختکی، هر چی پیش آید خوش آید میره اونور آب، و اونجا همون اولش یه فَنس دورش میکشن که فرار نکنه، با عرضه ست. ایناس که وختی آدم این جور افرادو می بینه، با خودش فک میکنه شاید همونی که خودتم گفتی، ینی همون عینک آفتابیش تو تاریکیِ اون پاساژه هم لابد یه حکمتی داره که ما نمی فهمیم ….. می دونی چی دارم میگم؟ ینی دیگه تا این حد. کار ما بدشانسا دیگه به اینجا رسیده.

      • 30 سولماز تبریزی مارس 16, 2017 در 4:17 ق.ظ.

        دو دقیقه به فکر رفتم و سکوت اعلام کردم… بعدش هم یه گیلاس زدم…. ماشالله به حوصله و سرانگشتهاتون که تایپ کردن. مجتبی و مجتبی ها دوروبرمون زیاد هستن. البته مجتباهای فامیل ما نکبت هم تشریف دارند.

  19. 31 سحر فوریه 15, 2017 در 10:16 ق.ظ.

    كامنت ها خيلي باحالن…. بعضي هاشون من رو يادم مردمي ميندارن كه تا شخصيت منفي سريال يا فيلمي رو تو خيابون ميكنن شروع ميكنن به كتك زدن و بد وبيراه گفتن به طرف (((:

  20. 32 سروش فوریه 19, 2017 در 8:51 ب.ظ.

    منم گاهی اوقات دوست دارم خرس باشم :|.
    خرس یکی از عمیق‌ترین وبلاگ‌هایی که می‌خونم

  21. 33 ناشناس فوریه 21, 2017 در 8:37 ب.ظ.

    تو یک شوپنهاوری هستی. کاش کلا می بریدی. از بیخ.

  22. 34 omid فوریه 24, 2017 در 7:29 ق.ظ.

    من هم مثل تو مدتهاست از تغییرزندگی ناامید شدم. از ایران و ایرانی بیزارم ولی دستشون اسیرم. قبلا به مهاجرت فکر میکردم ولی بعدها که سنم بیشتر شد دیگه این گزینه هم از دستم خارج شد. الان منتظرم فقط تموم بشه. همین.

  23. 35 پریا فوریه 26, 2017 در 2:22 ب.ظ.

    فوق العاده ای

  24. 36 ناشناس فوریه 26, 2017 در 6:02 ب.ظ.

    بزنم به تخته…..(((:
    من هرررر کاری میکنم به چشم اعتقاد نداشته باشم نمیشه.ینی نمیذارن.

  25. 37 Aidin فوریه 28, 2017 در 8:33 ق.ظ.

    نوشته هاى خرس عزيز ، من رو ياد رمان «خداحافظ گرى كوپر » ميندازه و شخصيت اول اون يعنى لنى ، كه از دست امريكا و زندگى ماشينى و كسل كنندهء اون و روابط كليشه اى انسانى به رشته كوههاى سوييس و برفهاى سرد پناه ميبره ، ولى اونجا هم متوجه ميشه كه از كار دنيا خلاصى در كار نيست. «در ارتفاع صفر بالاى سطحِ گُه همه چيز مُجازست …». (از متن كتاب).
    لنى هم مثل خرس و خيلى از ماها دچار افسردگيه (واقعيت اينه كه به قول استاد ما ،تمام ايرانيها به يه درجاتى از افسردگى مادرزادى مبتلا هستند،افسردگى درونزاد) و حتى به نقطه اى ميرسه كه فكر ميكنه «زندگى به زحمتش نمى ارزه» و به اين ادراك تلخ و ناگوار كه «…دنيا همينه كه هست ،و هيچ رقمه نميشه تغييرش داد…» پس سرآخر نتيجه ميگيره كه «… تنها كارى كه باس بكنيم اينه كه يه جورى باهاش كنار بياييم». اين در واقع همون «فلسفهء رواقيه» كه يونانيان باستان بهش معتقد بودند ،امثال اپيكتتوس ،سيسرو و سنكا ؛يعنى يكجور بى اعتنايى به جهان و كار جهان ، و سازش با تقدير . جالبه كه بدونيم اين مكتب هنوز هم در بين فلاسفه مدرن عصر حاضر طرفدار داره و اتفاقاً نشر نو كتاب خوبى در اين زمينه منتشر كرده به نام » راهنماى فلسفى زيستن در زمانه امروز » يا » رواقى گرى در عصر مدرن «. كه من توصيه ميكنم خرس عزيز حتماً اونو تهيه و مطالعه كنند و احتمالاً از مشابهت هاى فراوان انديشه هاى فيلسوفان بزرگ جهان با افكار خودشون شگفت زده خواهند شد .
    بحث ديگه بحث وراثت هست ، هرگز درگير اين «حُقهء كثيف » (به قول مونتنى ) نشيد . بنده كه خودم به اقتضاى رشته ام پى گير جديدترين مطالعات در اين زمينه هستم ،سهم وراثت رو در كيفيت زندگى انسانها چندان زياد نديده ام .لابد همه اون آزمايش معروف جداسازى دوقلوهاى تك تخمى از بدو تولد رو شنيديد كه با اينكه ٩٩.٩ ٪‏ ژنهاشون يكسان هست ولى وقتى در محيطهاى جدا پرورش يافته اند ،دو تا آدمِ به كلى متفاوت شده اند. حتى نقش وراثت در بيماريها هم صد در صد نيست . دو تا از عمو هاى من و پدر بزرگم بخاطر سكته قلبى (و عدم مراقبت صحيح ) سالهاست كه مرده اند ،اما پدرم بخاطر رعايت مسائل پزشكى و تحرك، رژيم غذايى درست و داروهاى مناسب ،الان در ٨٦ سالگى از من سرحال تر وسالم تر هست. بنده آدم ميشناسم كه حتى سكته قلبى كرده ،آنژيو كرده ،استنت گذاشته ولى بيست ساله كه سرخوش داره زندگى و حتى كوهنوردى ميكنه.
    چرا زندگی باید به توقف یکباره‌ای برسد؟ تصور کنید حیوانی دارید که پیر نمی‌شود. هرچند نامیراست، همچنان ممکن است بر اثر گرسنگی، تصادف یا حملۀ حیوانات درنده بمیرد. بالاخره شانس این موجود تمام می‌شود. این موجود خیالی باید جمعیتی شبیه به ما داشته باشد: تعداد زیادی جوان و تعداد کمتری افراد سال‌خورده. به‌این‌ترتیب، تکامل احتمالاً به تغییرات ژنتیکی‌ای یاری می‌رساند که مزایایی برای مراحل ابتدایی زندگی، همچون رشد یا تولیدمثل، ایجاد می‌کنند. در مقابل، تکامل آن دسته از تغییرات ژنتیکی‌ای را که در اواخر زندگی منجر به صدمه دیدن بدن می‌شوند، نادیده می‌گیرد. وقتی تعداد کسانی که به این سن می‌رسند تا این حد کم است، این تغییرات خیلی کم اهمیت پیدا می‌کنند. به همین خاطر است که موجودات پیر می‌شوند. تکامل طبیعتاً و به‌شکل اجتناب‌ناپذیریْ جوانی را بر پیری ارجح می‌داند.

    يك نوع خط «مرگ انديشى » در نوشته هاى خرس ديده ميشه . مرگ انديشى بجاى خود حتى ميتواند مفيد باشد .(رجوع كنيد به ويژه نامه مرگ انديشى از مجلات ارغنون).
    سوزان سانتاگ ،اون بانوى فرهيخته در كتابش در مورد بيمارى نوشته كه نبايد به آسانى تسليم شد .همین که شما در دوران کودکی جان سالم به در ببرید به این معناست که احتمال زنده‌ماندنتان در طول دوره‌های بلند واقعاً بیشتر است. همچنین پیشرفت‌های بسیاری صورت گرفته است که با استفاده از آن‌ها می‌توان افراد سالمند را مدت بسیار بیشتری زنده نگه داشت. ما به پیشرفت در مراقبت‌های پزشکی و استانداردهای ایمنی ادامه داده‌ایم و روزبه‌روز به تعداد افرادی با عمر طولانی اضافه می‌شود.جز اینکه بگوییم به سقف طول عمر رسیده‌ایم.

  26. 38 فروزنده مارس 14, 2017 در 6:26 ب.ظ.

    بعد از مدتها اینجا اومدم و خوشحال شدم که به روز کردی. این ماجرای خونه اقوام رفتن رو توی چند وبلاگ دیگه هم خوندم که چقد آدمها درگیر تعارف می شن و به چیزهایی فکر می کنن که به جرات می گم نمی تونن در موردش بلند بلند حرف بزنن. مثلا اگه همون موقع عمه ات ازت می پرسید به چی فکر می کنی محال بود بگی داری زاویه بندی و محاسبه می کنی که آیا خرمالو بخوری یا نه. آدم گاهی فکر می کنه این فکر ها باید پیش خودش بمونه و اگه در موردش حرف بزنه مردم صد در صد فکر می کنن دیونه است. خلاصه اینکه این پست را به سان پست های دیگرت ای خرس دوست داشتم.
    ممنون که هستی

  27. 39 دختر پرتقال مارس 22, 2017 در 9:36 ب.ظ.

    چقدر شبیه من
    مرگ مادر
    اینکه همه با سکته قلبی مردن
    ا

  28. 40 دختر پرتقال مارس 22, 2017 در 9:38 ب.ظ.

    اینکه ترجیح میدی خیلیا مثل مادربزرگت و نبینی
    اینکه باید ادم تو تنهایی سوگواری کنه تو جمع فکر میکنن خلی
    اینکهددوست داری قبر مادرت کنار تختت بود ولی نیست
    جالب بود

  29. 41 حنا سپتامبر 15, 2017 در 11:03 ب.ظ.

    تا قبل از فوت مادرت حالت خیلی خوب شده بود…..
    بعداز اون….

    فشار زیاد شد


بیان دیدگاه




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬361٬165 hits

grizzly.khers@gmail.com