ایراد ساده‌ی کریستوفر وول

شاید بد نباشد مشکلم را به صورت یک سوال و جواب ساده بنویسم: تا کی این وضعیت ادامه پیدا خواهد کرد؟ تا ابد. تا وقتی که زنده باشم. مشکلم باعث نمی‌شود که بمیرم اما بنظر می‌رسد تا لحظه‌ی مردنم با من باشد. منظورم تصاویرند. وقتی خودم را سرگرم کاری می‌کنم وضعیت بهتر است. بطور موقتی مرگ مادرم یادم می‌رود. اینها حکمت رایج است؛ سرت را گرم کن، به کار، به زندگی، به زن و بچه و پول. اما این تکنیک دو تا ایراد گنده دارد. اولی اینکه سخت است که خودم را هل بدهم بطرف این کارها، بطرف سرگرم کردن خودم، برعکس، اتفاقی که می‌افتد این است: بارها مچ خودم را گرفته‌ام، مثلاً نشسته‌ام روی مبلش، کنار پنجره، چایی می‌خورم و به قلاب جرثقیلی که از پنجره معلوم است خیره شده‌ام و قبول دارم، پنیری‌ست، مبتذل است، اما همان قلاب جرثقیل، منظورم تاور کرین است، به یک بلوک فلزی زشتی وصل است ولی متاسفانه آن بلوک انگار شکل یک قلب است. یک قلب با دو تا قلمبه در بالایش که در پایین در یک نقطه به هم می‌رسند. به رابطه‌ی خودم و مادرم فکر می‌کنم و به قلاب فلزی جرثقیل که شکل قلب است نگاه می‌کنم. آیا قلاب جرثقیل به من و مادرم اشاره نمی‌کند؟ هر چیز بی‌ارزشی نشانه‌ایست، یادآوری‌ایست که آدم را به عزاداریی جدید سوق می‌دهد. این افکار از داخل ناکجا به مخ آدم نشت می‌کنند، از طریق بی‌اهمیت‌ترین چیزها، از طریق قلاب جرثقیل، از طریق اشیائی که در زندگی قبلی‌ام نمی‌دیدمشان. این ایراد اول بود. ایراد دوم را کریستوفر وول در تابلوی مسخره‌اش گفته: خانه را بفروش، ماشین را بفروش، بچه‌ها را بفروش. میل به نابود کردن همه چیز، میل به جمع نکردن هیچ چیز. ادامه‌اش را نگفته. ادامه‌اش لابد این می‌شود: میل به ادامه ندادن، بتمرگ روی مبل، بی‌حرکت، به بیرون نگاه کن، تلاش کن فنجان چایی‌ات که یخ کرده را برداری اما هر حرکتی اینقدر دشوار است که بی‌خیالش می‌شوی پس به نگاه کردنت به قلاب جرثقیل ادامه بده.

6 پاسخ to “ایراد ساده‌ی کریستوفر وول”


  1. 1 سپیدار مِی 22, 2016 در 9:42 ب.ظ.

    سلام، سالهاست که نوشته هایتان را میخوانم. نمیدونم چیکار میتونم بکنم که اندکی از حجم و عمق این غم کاسته بشه. با تک تک جمله هاتون اشک ریختم و دلم لرزید… من رو اندکی در غم خودتون شریک بدونید…

  2. 2 ناشناس مِی 22, 2016 در 11:53 ب.ظ.

    رفیق، واقعاً هیچی‌ نمی‌شه گفت و هیچ‌جوره نمیشه غمو کم کرد… اما کاش می‌‌شد… تسلیت میگم…

  3. 3 رها مِی 23, 2016 در 3:12 ب.ظ.

    یه مدت نبودی و نبودت حس می شد ولی کاش به علت دیگه ای بود نبودنت
    به هر حال امیدوارم روزگار بر تو و خانوادت آسون تر بگذره
    ما زنده به آنیم که آرام نگیریم . موجیم که آسودگی ما عدم ماست

  4. 4 ناشناس جون 3, 2016 در 8:29 ق.ظ.

    بعد مثلن وسطِ این گذر زمانی که شمایلش برای شما یکجوره و برای من یکجور، از صبح جمعه نشستم به خوندن تا به اینجا و الآن. نتونستم بیشتر. بنظرم سالمه آدم دلش بخواد توی اندوه آدما خودشو رها کنه. از پسِ این چندساعت یچیزی توی من آروم گرفته که خبر نداشتم از بودنش. کاشکی برای شما هم . کاشکی کاشکی کاشکی. عمیقن. هزاربار.

  5. 5 زهرا جون 10, 2016 در 10:10 ق.ظ.

    من تا یک سال بعد مرگ مادرم اصلن نمیتونستم باور کنم. هر روز برا خودم تعریف میکردم که چی شد که مامانم مرد. تا مدتها منتظر بودم زنگ بزنه خونه یا درو باز کنه بیاد تو خونه. تا چند سال خواب میدیدم زنده است و تو بیمارستان است و ما فراموشش کردیم . خیلی درد سختی است. برا من ۱۵ سال گذشته و هنوز سخت است. بازم خوبه که شما ایران بودید و سالهای اخر پیش مادرتون بودید .
    من سخت ترین لحظه زندگیم جمع کردن وسایل مادرم از توی کمدها و خونه بود. بالاخره همه یه روزی با این درد از دست دادن مواجه میشن . امیدوارم روحتون اروم بگیره زودتر. برای سن شما و شرایط شما نمیدونم چی کمک میکنه ولی من بعد اون اتفاق اینقدر کار میکردم که یادم بره و وقت ازاد نداشته باشم بش فکر کنم.

  6. 6 نازنين جون 14, 2017 در 9:45 ب.ظ.

    چه خوب توصيف ميكني. منم مامانم همين موقع ها ناگهاني بخاطره خطاي پزشكي فوت كرد و غمش هنوز تو سرمه دو سال شده اما هنوز هست غمش تا مرگ كلا خيلي حس خوبيه ميخونم ميبينم يكي مث منه و دقيقا هر جمله و كلمه حس ها حرف ها مراسم خاكسپاري همشون مث همه خييلييي بده و فقط كسي كه خودشم از دست داده ميفهمه فقط…


بیان دیدگاه




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬361٬270 hits

grizzly.khers@gmail.com