روبوکاپ

تا یک سنی مادرم برایم لباس می‌خرید. دقیقن نمی‌دانم تا چند سالگی. از وقتی که یادم می‌آید لباس‌هایی که برایم می‌خرید را دوست نداشتم. مادرم چون کارمند بود برایم چیزهای ایرانی ارزان می‌خرید. نگاهش در زندگی بر مبنای کم خرجی و صرفه‌جویی بود. آجر روی آجر گذاشتن. من با همان سن کمم می‌فهمیدم که جنس‌های بهتری هم هستند. چون کور نبودم و می‌دیدم که بچه‌های دور و برم چه چیزهایی می‌پوشند. از یک سنی به بعد اعتراض کردم. اما مادرم همچنان می‌خرید. من هم چاره ای نداشتم جز اینکه با ناراحتی قبول کنم. چرا؟ چون خودم فقیر بودم و نمی‌توانستم برای خودم لباس بخرم. اولین باری که با پول‌های خودم برای خودم لباس خریدم را یادم است. دانشجو بودم. به پسری دبیرستانی فیزیک درس می‌دادم. دستمزد آخر ترمم می‌شد پنجاه تومان. مادرش پولها را گذاشت توی پاکت. با نارضایتی بهم داد. فکر کرده بود چون آشنای‌شان مرا معرفی کرده قرار است مجانی درس بدهم. نارضایتی‌اش را اعلام کرد و منتظر بود من شرمنده بشوم و قضیه را حلال و حرامی بکنم. با چشم‌هایی که از شدت شرم به زمین خیره شده پاکت را پس بدهم. نکردم. پاکت پول را از دستش گرفتم، تقریبن قاپیدم، با شست پشت کفشم را جا انداختم و از در زدم بیرون. بعد با دوست‌دختر کهنه‌ام رفتیم فروشگاه مرکزی پاتن‌جامه که لباس بخرم. پروردگارا چرا این‌قدر پیر شده‌ام؟ پاتن‌جامه منقرض شده و من شده‌ام مثل پیرمردهایی که از زمان شاه خاطره تکراری تعریف می‌کنند. یک شلوار آبی کتان خریدم. شلوارهایم همیشه سیاه یا جین بودند. این اولین باری بود که داشتم ساختارها را می‌شکستم. فکر می‌کردم با این رنگ‌های متفاوت آدم دیگری می‌شوم، آدم بهتری می‌شوم. معلوم است که نشدم. آدم یک چیزهایی می‌بیند. مثلن من مدل‌های جیورجیو آرمانی را می‌دیدم که شلوارهای روشن و تنگ می‌پوشیدند، لب دریا قدم می‌زدنند، بالاتنه لخت و عضلانی. من هم شلوار پاتن جامه‌ی آبی رنگم را می‌پوشیدم اما دقیقن نمی‌دانستم شبیه کی شده‌ام. مادرم بهم کمک کرد. گفت با این شلوار شبیه شاگرد مکانیکا شدی. فکر کنم درست می‌گفت. ولی معلوم بود دارد انتقام هم می‌گیرد. انتقام اینکه من بزرگ شده‌ام و دیگر نمی‌تواند برایم لباس بخرد، دیگر او محافظم نیست بلکه خودم با دوست‌دختر درشتم می‌رویم و از شریعتی شلوار می‌خریم. با پول خودم. یک کاپشن هم خریده بودم. مشکی. مواد. جنسش مثل یک کیسه زباله‌ی ضخیم بود. یک زمانی اینها مد شده بودند. هنوز هم در مناطقی از شهر مردم اینها را می‌پوشند. تقصیر من و مردم نیست. این‌قدرها هم بدسلیقه نیستیم، تقصیر مافیای لباس است که یکهو کل بازار را پر از کاپشن‌های کیسه زباله‌ای می‌کند. آدم سردش می‌شود و یکی می‌خرد. یا آدم پول دارد، پولش را باید به سرعت خرج کند تا آجر روی آجر نگذارد و شبیه مادرش نشود، پس به دو می‌رود و از پاتن‌جامه یک کاپشن زباله‌ای می‌خرد. گزینه دیگری نیست. چند وقت بعد کاپشن را دادم به پدرم.

مادرم هنوز هم هر از گاهی برایم لباس می‌خرد. مثلن تی‌شرت و پیژامه و این‌جور چیزها. اما شرت نمی‌خرد. انگار ناجور است که مادر برای پسر بزرگش شرت بخرد. همین چیزهایی که می‌خرد را هم با احتیاط عرضه می‌کند. می‌گوید اگر نمی‌خواهی اشکالی ندارد، می‌دهم به فلانی. موردی که یادم مانده مربوط به پارسال تابستان می‌شود. مرداد. مادرم با یک تی‌شرت دور خانه راه افتاده بود و به آدم‌های مختلفی عرضه‌اش می‌کرد. من توی اتاقم بودم و صدای داد و فریاد افراد خانه را می‌شنیدم؛ نه نمی‌خوام، این چیه؟ آخه چرا فکر کردی من اینو می‌پوشم؟ مادرم از هر اتاق که به اتاق بعدی می‌رفت گردنش خم‌تر می‌‌شد. از اتاقم رفتم بیرون کمی به ماجرا بخندم. دیدم نوبت برادرم شده. مادرم تی‌شرت را جلوی دماغ برادرم گرفته بود. تی‌شرت سیاهی بود که رویش عکس صورت روبوکاپ داشت. دویدم. سرعتم باور نکردنی بود. تی‌شرت را توی هوا قاپیدم و گفتم من اینو می‌خوام. مادرم باورش نمی‌شد. می‌گفت تو که از این چیزا دوست نداری. گفتم شما نمی‌دونی، شما خیلی وقته که هیچی نمی‌دونی، من اتفاقن فقط از این چیزا دوست دارم، ینی چیز دیگه‌ای غیر از این چیزا دوست ندارم. یک مرد میان‌سال که طلاق هم توی کارنامه‌اش دارد و زندگی باهاش بد تا کرده، این آدم غیر از تی‌شرت روبوکاپ چی می‌خواهد؟ آدمی که توی زندگی تاسش نهایتن جفت سه بوده چطور؟ همان‌جا تی‌شرت را تنم کردم. کمی چسبان بود. بعد از مهاجرت معکوسم کمی لاغر شده‌ام. هنوز شکم دارم اما خب مثل شکم خارجم نیست. یک شلوار کتان شیری رنگ هم دارم. تی‌شرت سیاه و شلوار سفید. کنتراست. درست است که مثل مدل‌های ایتالیایی نشده بودم اما خودم را دوست داشتم، با آن روبوکاپ گنده و خشمگینی که روی سینه‌ام نشسته بود، کلاه‌خود محکم و براقش، چشمهای شیاری که انگار توی‌شان لامپ زنون روشن است، همه چیز درست بود، همه چیز سر جای خودش بود، روی سینه من. احساس می‌کردم حتی بدون تفنگ هم دنیا می‌تواند مال من باشد، می‌توانم تاس دیگری بریزم.

خانه برایم کوچک بود. زدم بیرون. زمانی بود که والدین دوست‌دخترم رفته بودند خارج. خانه‌شان مکان شده بود. من هم می‌رفتم آنجا. دوران خوبی بود. دوست‌دخترم سازش را می‌زد. من کمی کتاب می‌خواندم. کمی کار می‌کردم. بعد از ظهرها آشپزی می‌کردیم برای شام شب. قورمه سبزی، خوراک مرغ، سالاد کاهو، ترشی و زیتون. گاهی بعد از شام فیلم می‌دیدیم. یک شبش بونوئل دیدیم. فیلم «زیبای روز». توی فیلم کاترین دونو کلاهی مشکی سرش گذاشته بود. شبیه عرقچین پیرمردها. همه چیز بر می‌گردد به «پول آف» کردن. زن‌های دیگر این کلاه را سرشان بگذارند آدم بالا می‌آورد. اما کاترین دونو پول آف کرده بود. فکر کنم تا قبل از خواب داشتیم راجع به کلاه کاترین دونو حرف می‌زدیم. شب‌ها توی تختخواب پدر و مادرش می‌خوابیدیم. فکر کردن به این کار سخت است، انگار ایرادی داشت، اما واقعیتش این بود که آن‌قدرها هم سخت نبود. آدم نباید به همه چیز فکر کند. من سرم را می‌گذاشتم روی بالش و بیهوش می‌شدم و دیگر فکر نمی‌کردم که این تخت فلانی است. به همین سادگی. یعنی دورانی بود که همه چیز به سادگی هضم می‌شد و هیچ موضوعی نیازی به بیشتر از پنج دقیقه فکر نداشت. دوران خوبی بود. خیلی همدیگر را می‌خواستیم. عین حیوانات سکس می‌کردیم و خسته نمی‌شدیم از هم. توی یکی از همین روزها بود که با تی‌شرت روبوکاپ رفتم پیشش. به زعم خودم من هم روبوکاپ را پول آف کرده بودم. اول بهم خندید. گفت این که تنگه، چسبونه. درست می‌گفت، اما برایم فرقی نداشت. بعضی آدمها تی‌شرتی هستند. مثلن من. هر تی‌شرتی کاراکتر خودش را دارد. عکس‌های روی تی‌شرت هم مهم هستند. مسئله ترکیب رنگ‌ها و آمدن و نیامدن آن تی‌شرت به بقیه‌ی تیپ آدم نیست، مسئله ارتباط روحی آدم با نقش روی تی‌شرت است. یک روز آدم از خواب بیدار می‌شود و بدون دلیل احساس می‌کند روبوکاپ است. با حرکات خشک، عضلات گنده و فلزی‌اش را می‌کشاند تا دم دستشویی و می‌شاشد، صدای بوق بوق می‌دهد و بی‌دلیل لیزرهایش را به این‌ور و آن‌ور می‌تاباند، روزش را شروع می‌کند. توی چنین روزی آیا گزینه دیگری هست غیر از پوشیدن تی‌شرت روبوکاپ؟ پاسخ: نه. این چیزها را همه نمی‌فهمند، همان‌طور که عرقچین کاترین دونو را نمی‌فهمند.

با این اوصاف بود که روبروی دوست‌دخترم ایستاده بودم. صبح جمعه بود. یواش یواش ظهر شد. توی تخت بودیم. لای لحاف‌های تمییز پدر و مادرش. میز توالت مادرش را می‌دیدم. عطرها، کرمها، اودکلن‌های پدرش. عکس بچه‌هایشان را به دیوار زده بودند. دوست‌دخترم داشت اینترنت می‌کرد. من می‌غلتیدم. این کار را دوست دارم، به خصوص لای ملافه‌هایی که بوی پودر رختشویی می‌دهند. اتاق‌شان پنجره کوچکی داشت که پرده‌اش همیشه پیش بود. من عادت داشتم لخت بروم و از لای پرده کوچه را نگاه کنم. می‌گفت نکن، همسایه‌ها می‌بینن. بعد بر می‌گشتم پیشش توی تخت. شلوار و تی‌شرت روبوکاپم روی میز اتو افتاده بود. این‌جور وقت‌ها آدم گشنه‌اش می‌شود. ایرانی‌ها ظهر جمعه کباب می‌خورند. یعنی باید بخورند، اگر نخورند مریض می‌شوند. من هم پیشنهادش را دادم. گفتم بروم سر کوچه دو سیخ کوبیده و گوجه بگیرم. توی این دوران همه چیز عوض شده، همه چیز خشک شده و غذاهای من هم خشک شده‌اند، دیگر کوبیده‌ی چرب و چیلی نمی‌خورم، موقع سفارش غذا اول فکر می‌کنم، نفس عمیق می‌کشم و روی کباب برگ انگشت می‌گذارم، کبابی که ازش بدم می‌آید. اما آن زمان‌ها هنوز کوبیده می‌خوردم. تی‌شرتم را پوشیدم، یک قابلمه کوچولو برداشتم و رفتم نایب. از نایب بدم می‌آید، منتها نایب تبدیل شده به تعریف استاندارد از کباب.  نایب هنوز دم درش گماشته‌هایی کار می‌گذارد که لباس پلیس می‌پوشند. اینها در را برای آدم باز می‌کنند و بعد خبردار می‌ایستند. آخرش هم باید اسکناس مچاله کرد و چپاند توی مشت‌شان. اما آن روز به خصوص پلیس نایب جلوی مرا گرفت. فکر کرد گدا هستم. چون با قابلمه و تی‌شرت روبوکاپ دم در کاخ‌شان ظاهر شدم. خودشان فکر می‌کنند کاخ است. با آن نمای سنگ سفیدی که کار می‌کنند لابد ایده شان‌همین است؛ اینجا آکروپولیس است، به کاخ ما خوش آمدید. پلیس نایب در را برایم باز نکرد. پرسید چیکار داری؟ گفتم هیچی، اومدم غذا بگیرم. گفت از در پشتی برو، بیفت به دست و پای آشپز، تمنا کن، شاید چیزی بندازه جلوت. کمی طول کشید تا فهمید مشتری مجهز به کیف پول هستم. دافهای پشت دخل هم نمی‌توانستند مرا هضم کنند. انگار فقط باید کت و شلوار قهوه‌ای بپوشی تا بهت لبخند بزنند، یا عینک‌های گنده با یک عالمه نگین دورش. قابلمه‌ام را هم نمی‌گرفت. می‌گفت آلوده است. من هم بی‌هوا گفتم خودت آلوده هستی، خودت و صاحبت و آن بدبختی که دم در کاشته‌ای و لباس پلیس تنش کرده‌ای. مشخصن زیاده‌روی کردم، اما داف پشت دخل خودش را کنترل کرد و ادامه داد. می‌گفت خودمان ظرف یکبار مصرف ضخیم داریم که به نابودی طبیعت هم کمک می‌کند، توی آنها برای‌تان غذا سرو می‌کنیم. گفتم من توی قابلمه خودم کباب می‌خوام. اینجا بود که از لغت آقای محترم استفاده کرد. منظورش این بود که لب مرزی هستی که اگر بیشتر حرف بزنی آقا پلیس دم در می‌آید سراغت. سرم را چرخاندم و به پلیس نگاه کردم. پیرمرد چاقی بود. با انگشت روبوکاپ روی تی‌شرتم را نشانش دادم. سریع کلاهش را برداشت و نیم‌چه تعظیمی کرد. اینها همه در حکم آتش بس بود. کباب‌هایم را توی ظرف‌های یونولیتی تحویلم دادند. ضخامت جدار این ظرف‌ها دو سانتیمتر است. مطمئنم جایی توی ذهن منجمدشان فرمولی نوشته شده که مضمونش این است: استفاده بیشتر از پلاستیک یکبار مصرف = شیکی و باکلاسی بیشتر. زدم بیرون. توی پیاده‌رو روبروی درشان ایستادم. قابلمه خالی‌ام را برعکس گذاشتم روی سرم و دست‌هایم را صلیب کردم. کلاهم چیزی بود مابین کلاه‌خود روبوکاپ و عرق‌چین کاترین دونو. بلند بلند خندیدم. داف‌های پشت دخل دست به تلفن شدند ولی حتی خودشان هم می‌دانستند که در مقابل سرعت عمل روبوکاپ چیزی برای عرضه ندارند. بول‌داگهای گرسنه‌شان را ول کرده بودند به سمتم. به اینها غذا نمی‌دهند تا با اشتها به اوباشی مثل من حمله کنند. اما آنها حتی به گرد پایم هم نرسیدند. دم در خانه دوست‌دخترم نگرانم بود. برایش داستان نبردم را گفتم و بعد کبابها را به نیش کشیدیم.

21 پاسخ to “روبوکاپ”


  1. 2 mss فوریه 14, 2015 در 11:53 ق.ظ.

    توی پاراگراف اول یاد سوغاتی هایی که قبلا برات میفرستادن اوفتادم مخصوصا عرق گیر دوبنده گاوی :)
    داستان مال 6-7 سال پیش بود فکر کنم! اون موقعه ای که مهندس خسته ای بودی!
    بهر حال عالی نوشتی :)

  2. 4 ناشناس فوریه 14, 2015 در 1:16 ب.ظ.

    این فکر کنم بهترین نوشته ی فارسی بود که تو زندگیم خوندم.

  3. 6 ناشناس فوریه 14, 2015 در 2:31 ب.ظ.

    عالی می نویسی، عالی :-)

  4. 7 ناشناس فوریه 14, 2015 در 9:45 ب.ظ.

    میشه آدرس وبلاگ قبلیتو بدی.مرسی.

    • 8 KHERS فوریه 15, 2015 در 6:14 ق.ظ.

      خیلی سال میشه بستمش :)

      • 9 لیلا فوریه 15, 2015 در 4:12 ب.ظ.

        حالا که خندیدی بذا اینم بگم بیشتر بخندی،منم چند ساله اینجا رو میخونم نمیدونم چند ساله ولی هربار خواستم نظر بذارم از اسمت و جمله بالای صفحت ترسیدم! تازه دارم توییتاتو میخونم و فهمیدم میشه با تو هم حرف زد و خورده نشد ;)

  5. 10 Leni فوریه 15, 2015 در 1:31 ب.ظ.

    حرکت خوبی با نایب کردی هاهاهاها
    من اولین باری که آومدم تهران 18 سالم بود و با پدرم و عموم بودم. واسه ثبت نام دانشگا آومدیم. با مانتوی دبیرستانم آومده بودم. بعد از اینکه خوابگاه گرفتیم، منو پدرم میخاستیم برگردیم شهرستان و مسیر خابگاه رو تا میدون فاطمی پیاده آومدیم. رسیدیم به این پاتن جامه سر فلسطین و من از اونجا یه شلوار جین خریدم که بهترین شلواری بود که تا اون روز خریده بودم. بعدش یه مانتو فروشی هم روبروی پاتن جامه بود تقریبن که یه مانتو خریدم 8 هزار تومن. پدرم میگفت این مانتو خیلی کوتاه وتنگه و نباید توی شهرستان بپوشیش. اون مانتو تا همین اواخر توی وسایلم بود و در واقع اون مانتو خیلی گشاد بود و من توش زار میزدم اما به خاطر خریدن اون مانتو من و خانواده دعوامون شد.

  6. 11 ناشناس فوریه 15, 2015 در 9:30 ب.ظ.

    پارسال تابستان.

  7. 12 مهراد فوریه 15, 2015 در 10:30 ب.ظ.

    خیلی خوب زندگی کردی. توی نایب روبوکاپ بودن سخته

  8. 13 wishmesummer فوریه 17, 2015 در 5:49 ب.ظ.

    عالي بود، ميم هم تي شرت هاي كارلكتر دار دوست داره، توي كارنامش يه شازده كوچولو هم هست ولي هي دارنت كر😜

  9. 14 ahkeintor فوریه 20, 2015 در 9:43 ب.ظ.

    ولی از همه اینا بگذریم نایب خوبه ! :دی

  10. 15 آزاده فوریه 23, 2015 در 5:40 ق.ظ.

    خيلي ماهي خرس جان! بهتريني

  11. 16 ModernAli فوریه 23, 2015 در 9:49 ق.ظ.

    دوباره داری خوب می نویسی

  12. 17 فندنت فوریه 26, 2015 در 9:50 ق.ظ.

    آقا پاتن جامه هنوز هست. سمت شرق سه تا شعبه داره.

  13. 18 خِسرو مارس 4, 2015 در 6:53 ق.ظ.

    عالی عین همیشه :)

  14. 19 Zizo مارس 6, 2015 در 6:09 ب.ظ.

    این سکس کردنت دیگه خیلی نمی تونه برا خواننده جذاب باشه، نوشته هات بی نظیرند با تکرار … کردن زیگزاگ می زنی

    • 20 KHERS مارس 6, 2015 در 6:19 ب.ظ.

      درسته ولى براى اين ننوشتمش كه براى خواننده جذاب باشه. صرفن بخشى از اون روزا بود، وقتى به اون دوران فكر ميكنم ياد سكس هم مى افتم.

  15. 21 dandehayefeel جون 26, 2023 در 8:35 ب.ظ.

    حالا که معروف شدی عکس این پیراهن را بگذار


بیان دیدگاه




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬361٬123 hits

grizzly.khers@gmail.com