جزییات سر به نیست کردن یک قندشکن

قدیم‌ها پدرم یک صندوقچه یونولیتی داشت، از همان‌ها که آلاسکافروش‌های اطراف دبستان‌مان داشتند. آت و آشغال‌هایش را توی آن نگه می‌داشت؛ سوییچ اولین ماشینش، دفترچه حساب بانک سپه زمان شاه، بلیط سفرهای خارجی که رفته بود و این‌جور چیزها. به نوعی حتی عادت قشنگی بود. اما هرچه پیرتر شده میلش هم به نگهداری و جمع‌آوری آت و آشغال بیشتر شده. مثلاً الآن توی بالکن خانه یک ماشین لباسشویی و یک ظرفشویی اسقاطی دارد و عملاً گند زده به کل فضای بالکن. روی‌شان هم چند تا الوار و تخته نئوپانی گذاشته. چوبها هم طبله کرده‌اند و الآن محل زیست تعدادی موریانه و کرم چوب هستند. اینها بقایای قفسه کتاب‌هایی هستند که دیگر موجود نیستند، فقط عکس‌شان را می‌شود توی آلبوم‌های قدیمی‌مان دید. خود ظرفشویی و لباسشویی را هم نمی‌شود تکان داد چون قدیم‌ها کف این‌جور ماشین‌ها بلوک‌های سیمانی کار می‌گذاشتند تا سنگین شوند و تکان نخورند. واقعن هم تکان نمی‌خورند؛ حتی یک بار مملی و حسین را هم صدا کردم و سه تایی با زور و یاعلی توانستیم ظرفشویی کن‌وود را چهار قدم جابجا کنیم و از در بالکن بیرون بیاوریم اما فکر می‌کنی چه شد؟ پدرم دم در بالکن منتظرمان بود با تفنگش. به مملی و حسین همانجا تیراندازی کرد، به من فقط با نگاهش تیراندازی کرد.

 

خودش می‌گوید که لباسشویی و ظرفشویی را نگه داشته برای ویلای افجه‌اش. اما همه می‌دانیم که افجه یک رویاست چون ویلای افجه را فامیلش بالا کشیدند، یعنی خیلی راحت وقتی کار ساختش تمام شد سند را به نام خودشان زدند. اما پدرم هنوز منتظر روزی است که افجه را مبله کند و آخر هفته‌ها برود آن‌وری، برود طبیعت و خستگی در کند. بهش می‌گویم «حالا گیریم در تناسخ بعدی واقعن قضیه‌ی افجه حل و فصل شد و ما تونستیم ازش استفاده کنیم، خب اون دو روز سفر با دست ظرف می‌شوریم و لباس چرکها رو هم برمی‌گردونیم تهران.» این‌جور وقتها پدرم فریاد می‌کشد، این روشش است و توی همه‌ی این سالها هم جواب داده و هرچه هم پیرتر شده خودش خیال می‌کند که خوش‌صداتر شده.

 

این روزها پدرم آپارتمان‌مان را تبدیل به یک انباری بزرگ کرده، یک انباری بزرگ که پنجره هم دارد. این عادتش هم مال امروز و دیروز نیست، مال خیلی وقت پیش است. مادرم که می‌گوید مادربزرگم هم عین همین مرض را داشته، یعنی آشغال جمع می‌کرده و سختش بوده چیزی دور بیندازد. پس به نوعی پدرم بی‌گناه است و او هم صرفن راه والدینش را ادامه می‌دهد، کاری که همه می‌کنند. اما ریشه‌یابی مشکل که صورت فیزیکی‌اش را حل نمی‌کند، منظورم این است که حالا این عادت نکبتش مال هر کجا می‌خواهد باشد، اما محصول نهایی این است که بهرحال ماها هم مجبور شده‌ایم توی یک آشغال‌دانی بزرگ زندگی کنیم.

 

ما بچه‌هایش هم تا حدودی همین مرض را داریم. خود من وقتی خارج رفتم درست شدم. یعنی زندگی توی آپارتمان‌های فسقلی خارج بهم یاد داد که نمی‌شود هی تیر و تخته جمع کرد به امید روز مبادا که ازشان استفاده کنی و دو قرون جلو بیفتی. برای روز مبادا آیکیا و دیگر فروشگاه‌هایی که کار خیر می‌کنند هستند که تیر و تخته مورد نیاز آدم را بفروشند. بعضی‌هایمان دیرتر این چیزها را یاد گرفتیم. مثلاً تا همین اواخر که با خواهرم خارج زندگی می‌کردم او هنوز داشت کاتالوگ‌های تبلیغاتی رنگ و وارنگ فروشگاه‌های مختلف را جمع می‌کرد. کار من هم این بود که ویکندها با بیل آشغال‌هایش را جمع کنم و بریزم توی شوت زباله. محکم هم پرت می‌کردم توی شوت تا صدای سقوط آشغال‌ها توی داکت فلزی شوت را بشنود و کارم یک بُعد فرهنگی هم پیدا کند اما این اتفاق نمی‌افتاد و هفته‌ی بعد کاتالوگ‌های قطورتری می‌آورد خانه. خواهرم هم مبارزه‌ی فرهنگی خودش را می‌کرد و از سر کار که برمی‌گشتم صفحه‌های گلاسه کاتالوگ‌ها را برایم ورق می‌زد و مدل‌های پاف که شلوارهای تنگِ پاچه کوتاه پوشیده بودند و گونه‌های زاویه‌دار داشتند را نشانم می‌داد و در مورد فاشیون و زیبایی و زیبایی‌شناسی حرف می‌زد و در نهایت به اینجا می‌رسید که من هم سر و وضع خودم را درست کنم و از آن وضعیت خاکستری خارج شوم. بعد هم کاتالوگش را می‌گذاشت توی کتابخانه‌مان بغل مجموعه آثار بکت که من در حال مطالعه‌شان بودم (خالی‌بندی). مثل هر مبارزه ایدئولوژیک دیگر این یکی هم برنده نداشت و محصولش فقط فرسایش طرفین بود. در نهایت هم که من برای خدمت به وطنم برگشتم ایران و خواهرم ماند غرب تا بیشتر کالا مصرف کند و خوشحال‌تر بشود. البته خودش می‌گوید آن‌طور مثل سابق آشغال جمع نمی‌کند و بیشتر به معنویات توجه می‌کند.

 

در این سال‌هایی که دور از خانه و کشور بودم، پدرم موفق شد برادر کوچکم را هم به یک آشغال‌جمع‌کن کوچک تبدیل کند. دوسال پیش که برای تور ایران‌گردی آمده بودم وقتی وارد خانه شدم با یک میز و صندلی آشپرخانه هشت نفره و یک نیم‌ست مبل مواجه شدم که تا قبل از این ندیده بودم. یک ضبط صوت پاناسونیک اوراقی هم بود، از اینهایی که رقص نور می‌زنند و هجده لاین اکولایزردارند تا شنونده مبتدی فکر کند که «حرفه‌ای» شده. با اضافه شدن اینها به آشغال‌های خودمان دیگر امکان راه رفتن توی خانه نبود. میز آشپزخانه پایه گلدانی بود و تخته‌ی میز دور تا دورش هشت دالبر داشت. سطحش به قدری وسیع بود که تحت اثر وزن خودش شکم داده بود. عبور از کنار میز بدون برخورد پهلو به یکی از دالبرهای متعددش ممکن نبود. مبلمان هم به همین منوال: یغور، با روکش مخمل بنفش، کهنه. اولین بار که رویش نشستم ابری زرد رنگ از تُشکش متصاعد شد. روکش پلی‌استرش باعث می‌شد که ظرف ۳۰ ثانیه پشت و باسن آدم خیس عرق شود. مشکل بزرگتر این بود که باید برادر زرنگم را هم تشویق می‌کردیم که این چیزهای ارزشمند را از خانواده‌ی دوستش که نیازی بهشان نداشتند به غنیمت گرفته. شرایط را باور نمی‌کردم. لبخند زدم و هم‌صدا با بقیه تایید کردم که میز خیلی خوب و جادار است و حتی یک شقه گوسفند را هم می‌شود رویش پاک و خُرد کرد. بعد همگی برادرم را تشویق کردیم.

 

چند ماه پیش که دائمی برگشتم ایران از همان اولین روزش مبارزه‌ی زیر زیرکی خودم را شروع کردم. اولین کیسه آشغال را که گذاشتم پشت در توسط پدرم بازیافت شد. یعنی از سر کار برگشت و کیسه را پشت در دید. برداشتش و آورد تو، محتویاتش را ریخت روی یک روزنامه، عینک نزدیک‌بینش را زد، خنزر پنزرها را بررسی کرد و همه را دانه دانه سر جای اول‌شان برگرداند. بعد هم دوره افتاد به بازپرسی که کی اینها را دور ریخته؟ نوبت من که شد به سقف نگاه کردم و با انگشت آدم ناموجودی ته هال را نشانش دادم. گفت «کی؟» بغلش کردم و زیر گوشش گفتم «این‌قدر سوال نکن.» بعد از این یاد گرفتم که تا قبل از برگشتنش از سر کار همه چیز باید غیب بشود. ظرف هفته‌ی اول هفت گونی آشغال دور ریختم. پدرم می‌دید که خانه به تدریج خلوت‌تر می‌شود. از کار که بر می‌گشت مظطرب بود، ولی هوش و حواسش نمی‌کشید که فهرست همه آشغال‌هایش را داشته باشد. مچش را می‌گرفتم که نصف شبها می‌رفت سراغ چیزهایی که نسبت بهشان احساس خطر کرده، مثلاً می‌رفت سر کابینت‌های دوردست آشپزخانه و دنبال قندشکنی که ۲۰ سال پیش دسته‌اش کنده و گم شده بود می‌گشت. وقتی مطمئن می‌شد هنوز قندشکنش «گم» نشده بیشتر ته کابینت فرو می‌کردش و بعد هم با پارچه‌ کهنه استتارش می‌کرد. دور و برش را هم می‌پایید تا کسی مخفی‌گاهش را نبیند ولی در تمام این مدت من یواشکی از بغل دیوار نگاهش می‌کردم، بستنی‌ام را لیس می‌زدم و لبخند می‌زدم. این یک مبارزه‌ی ساکت بود برای حق زندگی در خانه‌ای که برای همه است. قندشکن هم نماد تفوق پدرم بود، درفش کاویانی‌اش بود و من هم بی‌تابانه منتظر روزی بودم که بتوانم آن آهن‌پاره‌ی زنگ‌زده‌ی بی‌مصرف را دور بیندازم و دوران خودم را شروع کنم. خودم هم نمادی نداشتم که جایش بگذارم، فقط همین که قبلی‌ها را پاک کنم کافی بود، انگار سر به نیست کردن قندشکن اثبات این بود که رابطه‌ی قدرت والد-فرزند برعکس شده -یا چیزی در همین حول و حوش.

 

مشکل اصلی البته رد کردن اقلام بزرگ بود، مثل همان میز و صندلی و مبلمان زشتی که برادرم آورده بود. اول سعی کردم از در منطق وارد شوم؛ بهش گفتم که پدر من، ما نیاز به میز هشت نفره نداریم. قبول کرد اما چند دقیقه بعد آمد دم اتاقم و گفت یک ایده‌ی فوق‌العاده دارد: میز و صندلی هشت نفره‌ی دالبردار برای افجه ایده‌آل است. گفت خودش وانت می‌گیرد و می‌برد. نگاهی به هیکل آب‌رفته و خمیده‌اش می‌کنم و جوابی برایش ندارم. قرار بود هفته بعدش جایی برود سفر کاری و هنوز نرفته من کلی میز و صندلی آشپزخانه دیده بودم و قیمت‌ها و طرح‌ها را بالا پایین کرده بودم.

 

یک توصیه

برای گالری چوبکده، خیابان ولیعصر روبروی پارک ساعی: دوست عزیز شما کل محصولاتت با آن طراحی می‌نیمال مربعی دمُده و گوشه‌های تیز آزاردهنده‌اش که سال‌هاست بدون هیچ تغییر و اصلاحی اصرار به ادامه‌ی تولیدش داری را آتش بزن، با بنزین. کاتالوگ‌های محصولات زاقاراتت را هم فرو کن توی خودت. بوس.

 

پدرم که رفت سفر یک میز گرد ساده چهار نفره با صندلی‌هایش سفارش دادم. به چند تا سمسار هم زنگ زدم تا وسایل خودمان را رد کنیم. اکثراً وسط توصیفاتم از میز پایه گلدانی فحش رکیک می‌دادند و گوشی را قطع می‌کردند. یکی‌شان قبول کرد که بیاید ببیند؛ اکبر آقا. میز و صندلی را برداشت اما مبل‌ها را حتی نگاه هم نکرد، گفت پول بدهی هم نمی‌برم. راستش میز را هم به زور قبول کرد. می‌گفت یغور و سنگین است. چاره‌ای نداشتم، گفتم کمکت می‌کنم. اکبر آقا صندلی‌ها را دانه دانه می‌گذاشت روی پشت من. بعد هم فرمان می‌داد: یک قدم چپ، یک کم بچرخ، آهان ردی ردی آفرین پسرم. انصافاً هم هیچی در و دیوار را زخمی نکردم. برای اینکه حوصله‌ام از حمالی سر نرود داستان هم برایم می‌گفت. مثلاً اینکه یکی از همکارهایش رفته یک خانه‌ای و تا رفته تو در بسته شده و بعد زن خانه چادرش گل‌دارش را برداشته و «اون زیر چی تنش بوده؟ هیچی، هیچی، لخت مادرزاد، بعد هم جیغ و داد راه انداخته که این سمساره با من فلان. همون موقع هم یه مرد قلچماق از اتاق پشتی میاد بیرون و می‌گه هرچی پول داری بده وگرنه شوهرش رو خبر می‌کنیم…» اخاذی مهندسی شده. سمساره گفت «بعد از این اتفاق دیگه با پول نقد خونه مردم نمی‌رم.» همانطور که زیر میز سنگین تا شده بودم پرسیدم «اما اکبر آقا این دویست تومنی که برا میز صندلی توافق کردیم رو که نقد دارین؟» لبخند زد و گفت «نه عزیزم، توی کار ما امنیت حرف اول رو می‌زنه. برات کارت به کارت می‌کنم.» اکبر آقا که هنوز کارت به کارت نکرده اما خب بالاخره از شر میز پایه گلدانی راحت شدیم.

 

پدرم هم ساعت ۵ صبح یک روز دوشنبه‌ای از سفرش برگشت. میز و صندلی جدید هنوز نرسیده بود. یعنی همه‌ی برنامه‌ریزی من درست بود غیر از اینکه حساب بدقولی فروشنده را نکرده بودم. وقتی پدرم رسید من خواب بودم. فکر کنم طرف‌های ساعت ۶ بود که با صدای تق و توقش بیدار شدم. پاشدم ببینم چه خبر است، از اتاقم رفتم بیرون، دیدم نشسته کف آشپزخانه‌ی خالی که حالا بدون میز و صندلی خیلی گنده‌تر از معمول به نظر می‌آمد. کیف سفرش بغلش، یک پارچه هم مثل سفره پهن کرده بود جلویش، داشت نان و پنیر می‌خورد. قندشکن بی‌دسته‌اش را هم گذاشته بود کنار دستش. پشتش به من بود. کله‌اش را کمی چرخاند و بدون سلام پرسید «چیکارش کردی؟» گفتم «دادیم به یه خیریه.» جواب نداد اما معلوم بود که باور نکرده. یک لقمه نان و پنیر برای خودش گرفت و همین‌طور که داشت نانی که هنوز یخش خوب باز نشده بود را می‌جوید شروع کرد آرام روی قندشکنش دست کشیدن. شنیدم زیر لب می‌گفت «اینا توطئه کردن…» دلم برایش سوخت. ازش پرسیدم «چایی می‌خوای برات دم کنم؟» یک کم منتظر شدم ولی معلوم بود که جوابم را نمی‌دهد. برگشتم اتاقم که بخوابم چون کار بهتری به ذهنم نرسید.

45 پاسخ to “جزییات سر به نیست کردن یک قندشکن”


  1. 1 nedahaffari سپتامبر 7, 2014 در 12:44 ب.ظ.

    chera comment doni balast inj! chera paiine postet inhame like o ina dare!
    afarin bar to,kheili khoob bood, asan nostalgy bood, babam ro hey mizashtam jaye babat, ghablameye teflone kohneye abi ro ham jaye ghand shekan
    khoon e ariayi ro ham too rag haye to ;), yanike afarin

  2. 2 pandora سپتامبر 7, 2014 در 12:45 ب.ظ.

    عاشقتم خرس حرف دل منو میزنی

  3. 4 ناشناس سپتامبر 7, 2014 در 4:34 ب.ظ.

    آخ جون باز یه چیزی رفت رو مخت! از طرف من باباتو ببوس!

  4. 5 Phoenix سپتامبر 7, 2014 در 5:08 ب.ظ.

    چه پروژه طاقت فرسایی!

  5. 6 Sina سپتامبر 7, 2014 در 5:53 ب.ظ.

    metr be metre khuna ro bayad ba naghshe haye mokhtalef azad koni :D

  6. 7 مرد تبعیدی سپتامبر 7, 2014 در 6:39 ب.ظ.

    ترجیح می‌دادم در یک فضای یک متری زندگی کنم اما دلخوشی‌های پیرمرد را از او نگیرم.

  7. 8 collapsedbird سپتامبر 7, 2014 در 6:48 ب.ظ.

    خرس! خرس! تو فوق العاده ای :*

  8. 9 ندا سپتامبر 7, 2014 در 6:52 ب.ظ.

    دقیقا نمیدونم چی باید بگم! جز اینکه خیلی خوبه که می نویسی خرس

  9. 10 ساحل سپتامبر 7, 2014 در 8:01 ب.ظ.

    پاراگراف آخر عالی بود… ولی تو رو خدا قندشکن رو ننداز دور (جایی نمیگیره که…)

  10. 12 Nazdick سپتامبر 7, 2014 در 10:32 ب.ظ.

    KHERS DARE BOZORG MISHE MESE MAFIA

  11. 13 sherry سپتامبر 7, 2014 در 10:51 ب.ظ.

    خیلی خوندنت مزه داشت. مرسی.
    به نظر منم قندشکن رو هیچوقت دور ننداز. برای پدرت خیلی بیشتر از قندشکن است. راستی این یک بیماری هست که وسایل مختلف رو جمع می کنند، مربوط به نوعی ترس و از دست دادن عزیزان است و این جور چیزهاست، مراقب پدرت باش.

  12. 14 farzaneh سپتامبر 8, 2014 در 7:24 ق.ظ.

    خانه هم رنگ و بوي ديگري گرفته از ورودت مطمئن باش اين انرژي هاي مثبت اعضاي خانواده را دلشاد تر و اميدوارتر مي كند

  13. 15 London from London سپتامبر 8, 2014 در 11:19 ق.ظ.

    عالی بووووووووووود !

  14. 16 فندنت سپتامبر 8, 2014 در 1:08 ب.ظ.

    کاش قندشکن رو نندازی دور ولی.:)

  15. 17 Leni سپتامبر 8, 2014 در 4:30 ب.ظ.

    من میام همیشه اینجا رو میخونم ولی هیچوت نظری ندارم که بنویسم.

  16. 19 عماد سپتامبر 8, 2014 در 7:36 ب.ظ.

    جالبه که این قضیه جهانیه! یه همکاری داشتم رفته بود چین خونه فک و فامیل زنش. می گفت مادربزرگه انقده مجله جمع کرده بود که جا نبود تو اتاق پا بذاری. طرف زمین رو ده طبقه مجله چیده بود و باقی اش هم رو تخت. می گفت شب ها مجبور بود به بغل بخوابه که رو تخت جا شه.

  17. 20 آستانه سپتامبر 8, 2014 در 8:35 ب.ظ.

    بزرگ شدی دیگه، برو برای خودت مستقل زندگی کن بگذار پدرت هم هرطوری که دوست داره زندگی کنه!
    :)

  18. 21 سامورایی سپتامبر 9, 2014 در 4:55 ق.ظ.

    یکی از ویژگیهای پیری اینه که دوس دارن تمام چیزهایی که مربوط به حال و گذشته است رو نگه دارن و دور نریزن. وقتی میرم خونه‌ی مادربزرگم که تنها هم زندگی میکنه و در یخچال یا فریزرشو باز میکنم با انبوهی از کله‌پاچه‌ی مرغ و تخم مرغ‌های شکسته و نون‌های سالها پیش مواجه میشم. اگه سر کمدش برم مطمعنن چیزهای بیشتری هم می‌بینم اما نمیرم! همه‌ی چیزهایی که بلا استفاده هستن ولی نمیخواد از خودش جداشون کنه.
    راستی بعضی وقتا حس میکنم خیلی از چیزایی که می‌نویسی زاده‌ی ذهن خلاق خودته، مثل نوشته‌های لابلای این پست!

  19. 22 shadi سپتامبر 9, 2014 در 1:35 ب.ظ.

    سلام خرس عزیز-من خیلی نوشته هاتو دوست دارم و وقتی میخونمشون بلند بلند میخندم-میشه یه پست هم بنوسی و شرح بدی که چرا برای همیشه به ایران برگشتی؟؟؟؟ شاید توی نوشتت یه چیزی بگی که من رو قانع کنه و دیگه خارج!!! رفتن آرزوم نباشه و مث بچه آدم سرمو بندازم زیر و همینجا زندگیمو بکنم و احساس خوشحالی هم بکنم !

  20. 23 shadi سپتامبر 9, 2014 در 1:38 ب.ظ.

    راستی یه چیزه دیگه جون من قندشکن رو دور نندازیا !

  21. 25 مهبد سپتامبر 10, 2014 در 11:41 ق.ظ.

    دلم خواست باباتو بغل کنم. بس که این مرد خوب و دوست‌داشتنیه :p

  22. 26 ناشناس سپتامبر 10, 2014 در 1:37 ب.ظ.

    تیترمنو یاد این انداخت:»جزییات یک قتل از پیش اعلام شده»

  23. 27 ليلا سپتامبر 10, 2014 در 1:38 ب.ظ.

    من كلى نوشتم،بعد كپى نكرده،خواستم بفرستم،فيلترشكنم قطع شد،همش پريد.اه،اه.از مادربزرگ و مامان و خودم نوشتم.و اينكه خيلى خوب بود نوشته ات.الان ميرم،برميگردم بعدا،دوباره مينويسم.اگر هم نيومدم بنويسم،مشغولن زمبگيش پاى همونى كه نشسته چپ و راست فيلتر ميكنه.

  24. 28 we are eternal سپتامبر 10, 2014 در 10:15 ب.ظ.

    انتظار داشتم با سمسار ه تجاوز کنی.

  25. 29 مازی سپتامبر 12, 2014 در 5:35 ب.ظ.

    آخی ! بنده خدا خیلی ترس داره که چیزی رو از دست بده
    گناه داره
    منم البته مثل توام. ولی خیلی شارژ میشم که آشغال میندازم بیرون
    خیلی حال میده

  26. 30 boroba سپتامبر 12, 2014 در 7:47 ب.ظ.

    بابای منم هیمنجوریه و منم قبلن بودم شاید ارثی باشه
    اسمش سندروم مسی هست
    کسی که این بیماری رو داره توانایی ارزش گذاری رو از دست میده
    کم و زیاد هم داره برای بعضیا مثل من اینجوری بود که فکر میکردم اینها یادگار دوران گذشته هستن و نوستالوژیکن و اینا اما برای بعضیا انقدر شدیده که آشغالهای دیگران رو هم جمع میکنن و نگه میدارن.
    یکی از راهاش اینه که اون شخص با خودش بگه من میخوام اسباب کشی کنم به یه خونه ی دیگه یا حتی مهاجرت به یه کشور دیگه خوب حالا چیا رو میتونم با خودم ببرم.خلاصه من با همچین کلکی از شر عدم توانایی ارزش گذاری راحت میشم.
    راستی خرس فاشیون چی بود دیگه!؟!
    گرفتم،داری تیکه های ریز میای تا ذهن خواننده بدبخت رو درگیر کنی و توش بذر شک بکاری اما خبر نداری که من خودم داشتم یه مجموعه آهنگ برای خودم سلکتیون میکردم بعد اومدم وبلاگت رو خوندم.

  27. 31 نسرین سپتامبر 13, 2014 در 10:47 ق.ظ.

    خرس عزیز تو بی نظیری همیشه بنویس و چقدر این نوشتت خوشحال بود تو متعلق به همین جایی :)

  28. 32 داریوش سپندار سپتامبر 13, 2014 در 1:17 ب.ظ.

    دیدگاه….فکر کنم وارد شد

  29. 33 سمیه سپتامبر 14, 2014 در 10:01 ب.ظ.

    بچه ها تا یه وقتی میونن معتکف خونه پدر و مادر باشن. برو دنبال زندگی خودت . بذاربابات و قندشکنش راحت باشن. خودتم راحت تری اونجوری . :)

  30. 35 شیرین سپتامبر 15, 2014 در 9:19 ب.ظ.

    من یه دوستی داشتم از اونایی که فکر میکنی فراموششون کردی ولی همیشه و در هر حالت یواشکی از گوشه ذهنت و قلبت میزنن بیرون و اشک از گوشه ی چشمات روان میکنن و یا لبخند به لبهات می نشونن . مال مصر بود . توی یکی از عکسهاش یه کمد چوب گردوی بی قواره ی به قول شما دالبر دالبر دیدم نصف اتاق رو گرفته بود گفتم این چیه ؟ گفت عشق بابامه نمیذاره بندازیمش دور یه روز که سر این کمد باهاش بحث کردم بهم گفت : هر وقت من مردم بندازش دور . دیگه منم لال شدم . چند وقت بعدش بابام مرد و من هرگز نتونستم این کمد رو از اونجا حتی یک سانت هم جابجا کنم . انگار روحش هم دو دستی چسبیده بود به اون کمد .

  31. 36 کیوان سپتامبر 17, 2014 در 10:59 ق.ظ.

    کاش پسر من بودی! من هم احتیاج دارم یک نفر آشغالهای دور و برم را دوربریزد. درست است که خودم هم چنین نیازی را حس می‌کنم ولی شک نکن برای اینکار باید اول با من بجنگی …

  32. 37 miad سپتامبر 22, 2014 در 8:53 ق.ظ.

    تیکه ی آخر منو یاد «گاو» داریوش مهرجویی انداخت. ‹جای میز نشسته بود ، معلوم بود باور نکرده›

  33. 38 آزاده سپتامبر 26, 2014 در 10:08 ب.ظ.

    خیلی به توصیه ات خندیدم!… و مرسی از این صداقت گفتار توی نوشته هات، که اینقدر به دل میشینه. البته امیدوارم خواننده ها نشناسنت. اینقدر شفافیت در دنیای واقعی دردسر داره لابد.

  34. 39 ناشناس سپتامبر 27, 2014 در 12:59 ب.ظ.

    عقاید پوسیده و نخ نما ….گذار از دوران تحجر ودگم اندیشی …خیلی سخته اما ممکنه به اعتقاد من باید از قند شکن شروع میشد ….درود نویسنده

  35. 41 ژیان سپتامبر 30, 2014 در 4:28 ق.ظ.

    بعیدم نیست اون حسی که متمایل به نگهداشتن اشیای قدیمی هست شبیه همون حسی باشه که آدم رو بعد چند سال، از اروپا و امریکا به سمت زادگاه و خونۀ پدری می کشونه.

  36. 42 Amazon اکتبر 1, 2014 در 9:57 ق.ظ.

    qand shekano nandazi doora! hatta be erth bezar be onvane mirathe khanevadegi.
    manam ye ja’abe kafsh daram o az in ashqala negahdari mikonam.

  37. 43 Undenied اکتبر 6, 2014 در 7:10 ب.ظ.

    یه قسمت از جمعه بازار پارکینگ پروانه مخصوص فروختن این قندشکن ها و امثالشه، فروشنده هاش هم معمولا رده ی سنی پدرت هستن. اول میخواستم کامنت بذارم که با این اوصاف پدرت هرگز نباید پاشو اونجا بذاره چون ممکنه با چندتا گونی برگرده خونه؛ اما از طرفی شاید بهتر باشه بره اونجا وسیله مسیله هاش رو بفروشه و همزمان با ممعاشرت با فروشنده های دیگه، move on کنه.

  38. 44 حميد اکتبر 24, 2014 در 4:09 ب.ظ.

    عالي بود، خيلي وقت بود بود اينجوري از ته دل نخنديده بودم، نوشته ات عالي و توصيف هات و نحوه روايت داستانت هم عالي

  39. 45 ی رهگذر آگوست 1, 2017 در 3:41 ب.ظ.

    خیلی این پستت رو دوست داشتم خخخخخخخخخخ

    توصیه ات کولاک بود

    خیلی خرسی خخخخخخخخخ


بیان دیدگاه




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬361٬298 hits

grizzly.khers@gmail.com