جشن

هیچ اتفاق جالبی در زندگیم نمی‌افتد. هیچ چیزی هیجان‌زده‌ام نمی‌کند. همیشه خسته‌ام و حتی وقتی که خسته نیستم دوست دارم زودتر خسته بشوم تا بتوانم از شرایطم ناراضی باشم. امیدی به بهبود وضعم ندارم چون دقیقن نمی‌دانم مشکلم چیست. بعضی وقتها فکر می‌کردم که مشکلم نداشتن دوست دختر است اما چند ماه پیش با زنی آشنا شدم و با اینکه چند سالی از من بزرگتر است به هم نزدیک شدیم و الآن بهش می‌گویم دوست دخترم. ازش بدم نمی‌آید و فکر کنم تا جایی که توانایی‌اش را دارم حتی دوستش هم دارم. اما پس از آشنایی با او هم وضعم چندان فرق نکرد. البته از یک نظر فرق کرد و آنهم این بود که متوجه شدم نارضایتی و بیحوصلگی کلی‌ام از زندگی یک حالت درونی یا شاید ذهنی است که ربطی به داشتن یا نداشتن دوست‌دختر ندارد؛ حتی بهتر است بگویم ربطی به داشتن یا نداشتن هیچ چیز دیگری ندارد. مثلن الآن داشتن خانه و ماشین بزرگترین خواسته‌هایم هستند اما حتی انتظار هم ندارم که داشتن‌شان فرقی در حالم ایجاد کنند و با این حال دست از خواستن‌شان بر نمی‌دارم چون بهرحال زندگی را راحت‌تر می‌کنند، اما زندگی راحت لزومن رضایت و خوشحالی ایجاد نمی‌کند و واقعیت این است که همین حالا هم زندگیم به نسبت زندگی راحتی است و اصلن برای همن رفاه نسبی است که گاهی خجالت می‌کشم بنویسم که خوشحال نیستم یا ناراضی‌ام. یعنی می‌ترسم فحش بخورم و فکر می‌کنم استحقاق فحش خوردن را هم دارم. اما فحش خوردن و اینکه خودم را مستحق فحش خوردن می‌دانم هم باعث نمی‌شود که مشکلاتم خودبخود محو بشوند. مشکلاتم احمقانه، ناموجود و غیرقابل توضیح و از سر شکم‌سیری هستند اما با این‌حال وجود دارند. در حالی‌که یک میلیارد نفر آب و غذا و توالت ندارند و از ادرار هم تغذیه می‌کنند من اگر نان باگت تازه یا شیر ۱.۸ درصد چربی توی سوپرمارکتم نباشد مگسی می‌شوم. اگر شیر پرچرب و کم چرب و شیر سویا هم نباشد «بهم» می‌ریزم. اصولن همه‌ی محصولات باید فت و فراوان موجود و در دسترس باشند، حتی اگر قصد خریدشان را ندارم و حتی اگر یواشکی به آدمهایی که شیر سویا می‌خورند می‌خندم. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم نیاز دارم چیزی کم باشد تا «بهم» بریزم. گاهی فکر می‌کنم این «بهم» ریختنم نماد مشکلات عمیق‌تری است که توانایی بیان و تعریف‌شان را ندارم اما هرچه زمان می‌گذرد و هرچه بیشتر به حالت تعادل و یکنواختی در زندگی نزدیک می‌شوم بیشتر متوجه می‌شوم که درد من درد بی‌دردی است و اصولن آدمی مثل من حق زر زدن ندارد. احساس می‌کنم بقیه «مشکل» دارند، مشکلات ملموس و واقعی و من فقط نارضایتی و بیحالی.

با همه‌ی این احوال نداشتن دوست دختر را همیشه به عنوان دلیلی موجه برای ناراحتی دیده‌ام. سومین باری که دیدمش با همدیگر خوابیدیم و من آن شب طی مراحه‌ی پیش‌درآمد (یا چیزی که خارجی‌ها به آن فورپلی می‌گویند) اینقدر استرس داشتم که وقتی دستش به آلتم خورد ارضا شدم. از پیش‌در‌آمدهای طولانی بدم می‌آید. مشکلی با بوسیدن ندارم اما نمی‌توانم ۲۵ دقیقه گردن طرف را بو بکشم و بعد شروع کنم. به دروغ گفتم که باید بروم دستشویی و رفتم خودم را پاک کردم. یعنی حوله‌ی حج پدرم را محکم به لای پا و آلتم می‌کشیدم و از زبری‌اش لذت می‌بردم. انگار می‌خاریدم و پاک کردن صرفن بهانه بود، بیشتر می‌خواستم خودم را بخارانم. بعد هم شورت سیاهم را دوباره پوشیدم و برگشتم توی اتاق و ازش معذرت‌خواهی کردم. لابد خودش فهمیده بود، بالاخره سن و سالی ازش گذشته بود و حتی اگر هم نفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده وقتی ازش معذرت‌خواهی کردم لابد فهمید که چه اتفاقی افتاده. کل قضیه برایم چندان مهم نبود اما مهم نبودنش بخشی از یک حالت کلی‌تر بود؛ نامهم بودن همه چیز. یعنی احساس می‌کردم در کل جریان زندگیم چیز مهمی نیست اما واقعیت اینکه در آن لحظه لخت کنار هم بودیم اذیتم می‌کرد و مدام به خودم دلداری می‌دادم که بالاخره صبح می‌شود و باید بروم سر کار. خنده‌دار بود چون من از کار و از شرکت متنفرم. خیلی بهش فکر نمی‌کنم فقط می‌دانم که از کار کردن متنفرم و فقط می‌توانم در همین حد خلاصه باشم و توضیح بیشتری ندهم. اگر کسی ازم توضیح بیشتری برای تنفرم از کار بخواهد فقط می‌توانم اشکال هندسی بکشم. مربع. دایره. مستطیل. درختی که از اشکال ساده‌ی هندسی تشکیل شده. توی آن لحظه خوشحال بودم که فردا صبح جفت‌مان باید برویم سر کار. بعد هم ازم پرسید آیا به خاطر سایز سینه‌هایش جذبش شدم و من هم توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم تا همین امشب که لخت شدیم متوجه‌شان نشده بودم. طبعن حرفم دروغ بود. سر شب که شام رفته بودیم رستوران ایتالیایی و پیتزا خورده بودیم من متوجه شده بودم که چه سینه‌های سنگین و گوشتالویی دارد. موقع انتخاب غذا هم از «تکنیک انحرافی‌ام» استفاده کرده بودم، یعنی همانطور که سرش به منو بود هی ازش می‌پرسیدم «هممم، اینجا رستوران ایتالیاییه، امشب پیتزا بخوریم یا پاستا؟ هممم…» و به این طریق می‌خواستم حواسش را از بخش گران‌قیمت‌تر منو منحرف کنم و اتفاقن موفق هم شدم چون پیتزا سفارش داد. معمولن بعد از این رفتارها که ناخودآگاه هم هستند از خودم متنفر می‌شوم اما آن شب اینقدر بدون نگاه به یقه‌اش به سینه‌هایش فکر کردم که حتی یادم رفت از خودم بابت «تکنیک انحرافی‌ام» متنفر باشم. از اینکه گفتم متوجه سایزش نشده بودم، از این دروغ‌گویی طبیعی‌ام احساس بدی نداشتم. بعد هم پرسید به نظرش راحت مرا «به دست» آورده و گفتم نه، اینطوری به قضیه نگاه نمی‌کنم. اما واقعیت این است که دقیقن همینطوری به قضیه نگاه می‌کنم. وقتی مراحل اولیه شروع روابط عشقی اینقدر استاندارد شده‌اند که در موردش دفترچه راهنما و عدد و آمار می‌دهند، طبعن خلاصه کردن ماجرا به «دستاورد» و طبقه‌بندی مسیر رسیدن به دستاورد با صفات سختی و دشواری چندان هم بی‌راه نیست. بهم گفت که بهرحال خودش می‌داند که «شکار راحتی» نیست. من چاره‌ای نداشتم جز نشنیدن. نمی‌توانم به این جنس حرفها پاسخ بدهم و در بهترین حالت می‌توانم گوینده را قاطعانه تایید کنم: «قطعن همینطوره عزیزم.»

بعد از آن اولین شکست رختخوابی، باز هم تلاش کرد(یم) ولی فایده‌ای نداشت، اینقدر استرس داشتم و مخم پر از تصاویر «شکست رختخوابی» بود که حتی امید هم نداشتم اتفاقی بیفتد. با ناامیدی خوابم برد. یک بار هم نصفه شب بیدار شدیم و همدیگر را مالیدیم. یعنی من با دستم واژنش را می‌مالیدم و فکر کنم بالاخره ارضا شد یا حداقل اینطور وانمود کرد. من از ژستهایی که احتمالن از فیلمها یاد گرفته بود فهمیدم که ارضا شده چون موهایم را تقریبن محکم چنگ زد. بعدش هم وقتی دوباره داشت خوابم می‌برد، یعنی بهتر است بگویم خواب و بیدار بودم، آمد سراغم و بدنش را روی بدنم لغزاند. یعنی ابتدا سر و سینه‌اش هم‌تراز سر و سینه‌ی من بود و بعد آرام خودش را پایین لغزاند و در آن چند ثانیه‌ای که لغزشش طول کشید من به خیلی چیزها فکر کردم و خواب از سرم پرید. در چنین شرایطی معمولن به این فکر می‌کنم وقتی برود پایین چکار می‌کند و با اینکه خیلی از اورال سکس خوشم نمی‌آید اما تصویر اوال سکس همیشه تحریک کننده است. بیشتر که فکر می‌کنم حتی خنده‌دار است: کاری که از لحاظ فیزیکی چندان برایم لذت‌بخش نیست اما تصویری که بهش وصل است برایم جذاب و تحریک‌کننده است. بهرحال همینطور که پایین‌تر می‌رفت سینه‌های بزرگش بهم خوردند و دوباره ارضا شدم و بعدش دوباره معذرت‌خواهی کردم که گند زدم به همه جا. از جوابش خیلی خوشم آمد. با اینکه جوابش را کلمه به کلمه یادم نیست اما کلیاتش این بود ناراحت نباش و «کثیف» نیست. این فکر کنم توهمی است که من دارم، توهمی که همه چیز باید جمع و جور باشد و چیزی جایی نریزد. فکر کنم این اولین بار بود که ازش خوشم آمده بود.

صبحش که می‌رفتم سر کار هنوز هوا سرد بود متوجه شدم حتی از همیشه بدترم. متوجه شدم دوست‌دختر شده دغدغه‌ی اضافی و حالا علاوه بر خرید از سوپرمارکت و آشپزی و پرداخت قبوض باید به دوست‌دختر هم فکر کنم. این سخت است. من تمام اوقات فراغتم به خرید از سوپرمارکت و آشپزی فکر می‌کنم و هیچ جایی برای چیز دیگری ندارم. می‌دانم که مبتذلم ولی توانایی بیشتری ندارم. حالا باید به سرگرم کردنش، به رابطه و به سکس فکر کنم. سکس خودش برایم دغدغه است. به این فکر کردم که تقریبن چهل سالش است و یک گوزن لازم است که توی تختخواب این را سرحال بیاورد. من پُر پُرش ده دقیقه سر پا باشم و بعدش باید گلوله بشوم کنار تخت و تا خود صبح بخوابم. احتمالن فکر کرده چون «خاورمیانه‌ای» هستم توی تخت هم تبدیل به گوزن بالدار می‌شوم. لابد دوستهایش و همکارهایش هی چشمک‌های معنی‌دار می‌زنند و بهش می‌گویند «ولی امروز خوشحالیا…» از تصور انتظاراتی که توی تخت ازم می‌رفت شروع کردم تندتر راه بروم. شاید هم چون هوا سرد بود. شاید هم اینکه یک ستون کارمند توی پیاده‌رو پشت سرم بودند و یک ستون هم جلویم بودند و من هم عملن یک مهره توی ستون کارمندهای سیاهپوش بودم و تنظیم سرعت‌مان خیلی انتخابی شخصی نبود.

میانسالی دقیقن زمانی است که آدم به توانایی جنسی‌اش شک می‌کند و سکس بیشتر از لذت تبدیل به وظیفه می‌شود. به نظرم آدم وظیفه دارد که لذت ببرد و لذت بدهد اما با شروع میانسالی این بده بستان حیوانی بیشتر تبدیل به یک تردید آزاردهنده‌ی همیشگی یا شاید هم یک سوال کوتاه می‌شود: آیا می‌توانم؟ «توانستن» برای من زمان می‌برد. از آدمها و از اندام‌شان خجالت می‌کشم و بیشتر از آن از اندام خودم خجالت می‌کشم. فکر می‌کنم علیرغم اینکه محیط اتاق خواب اینهمه خصوصی است، با اینحال پر از تصویرهایی است که از دیوارها و پنجره به داخل این محیط درز کرده‌اند. یعنی همان فرایند استانداردی که شروع رابطه و خود رابطه را شکل می‌دهد، مناسبات داخل تختخواب را هم شکل می‌دهند. در مورد این آدم خاص تا هفته‌ها وضعیت‌مان از لحاظ سکس پسرفت می‌کرد و حتی یادم می‌آِید هفته دوم یا سوم آشنایی‌مان یک صبح روز تعطیلی بود که زود بیدار شدیم و طبعن همان کاری را کردیم که همه‌ی زن و مردهایی که تازه بهم رسیده‌اند می‌کنند و دوباره من زود –یا حداقل زودتر از چیزی که انتظارش را داشت- ارضا شدم و فکر کنم حتی معذرت‌خواهی هم نکردم و به جایش خوابیدم. یعنی تلاش کردم بخوابم چون شش صبح شنبه بود و من منطقن خوابم می‌آمد اما تنفس سنگینش اجازه نمی‌داد که بخوابم. کاملن بیدار بود و از جنس نفس کشیدنش فهمیده بودم که بزودی می‌خواهد «حرف جدی» بزند و راستش ته تهش امیدوار بودم که صادقانه بگوید «تو خوبی ولی من دنبال یکی هستم که مثه کتلت اینور اونورم کنه…» و حتی خودم را آماده کرده بودم که بهش بگویم حق داری عزیزم، برو و قبل رفتنت هم بهم آسیب بزن. درست فهمیده بودم که «حرف جدی» داشت. «یکی از دوستام می‌گفت رفته دکتر بهش قرص داده خیلی خوب شده…» قصد اصلاحم را داشت. یعنی امیدوار بود که با قرص ردیف بشوم. گفتم که بهش فکر می‌کنم اما واقعیت این است که مطمئن نبودم دلم می‌خواهد وارد وادی قرص بشوم یا نه. یعنی خودم از خودم نسبتن راضی هستم؛ می‌دانم که چند هفته بگذرد و ترسم بریزد می‌توانم یک نمایش عادی روی پرده ببرم یا حداقل جوانتر که بودم چنین دستاوردی را توی کارنامه‌ام داشته‌ام و حتی کمی عمیق‌تر هم فکر کردم: بهر حال روزی روزگاری زن داشته‌ام و درست است که هزار و یک مشکل داشتیم و آخر سر هم نفهمیدم کدام یکی از این هزار و یکی باعث جدایی‌مان شد اما تا این حد را یادم است که بابت سکس راهی دادگاه خانواده نشدیم. یعنی شاید از لحاظ بیولوژیکی من نباید با زنی که هفت سال از خودم بزرگتر است بپرم؟ ساده به قضیه نگاه کنم: نمی‌توانم «انتظاراتش» را برآورده کنم. حتی توی فیلم‌های پورن هم زنان «جاافتاده» ژانر خودشان دارند و اگر آدم دقت کند می‌بیند توی همان فیلمها پارتنر زنان جاافتاده دو تیپ آدم هستند: ۱) پسران هجده ساله ۲) پیرمردان مثبت پنجاه، و نکته‌ی اشتراک این دو دسته، گوزن بود‌ن‌شان است، هر کدام به نوعی. مرد میان‌سال یا بهتر است بگویم مردی که دچار بحران میا‌نسالی شده هیچوقت همپای زن جاافتاده نیست. زن جاافتاده ملکه‌ی دنیا است یا حداقل خودش را اینطور می‌بیند. دارد «بودنش» و بدنش و چیزهای قلمبه سلمبه دیگر را کشف می‌کند، دارد خودش را کشف می‌کند و هر کشفش را جشن می‌گیرد. مرد میان‌سال (در اینجا خودم) هم اکتشاف دارد اما کشف‌هایش سریالی از شکست و ناکامی هستند:

۱- کارمند است؛

۲- حقوقش تا سی سال آینده سالی ۲.۵ درصد اضافه می‌شود، و بعد بازنشست می‌شود؛

۳- توی هرم جنسی موقعیتش متوسط رو به پایین است؛

۴- تزلزل شخصیتی‌اش طبقه‌اش در هرم جنسی را چند پله هم نزول می‌دهد؛

۵- از سکس می‌ترسد؛

۶- راست نمی‌کند؛

۷- وقتی سالی یکبار راست می‌کند با یک فوت ارضا می‌شود؛

۸- بچه‌ای ندارد تا حداقل با کتک زدن و تحقیر بچه‌اش خودش را خالی کند؛

۹- فقیر و گداصفت است و همه این را می‌فهمند و خودش هم قطع امید کرده از اینکه ظاهر آدمی لارژ داشته باشد؛

۱۰- بو می‌دهد.

چیزی برای جشن گرفتن ندارم. احتمالن آخرین جشنی که گرفتم جشن فارغ‌التحصیلی‌ام بود. بقیه اکتشافات شخصیتی‌ام همگی باعث سرافکندگی هستند.

30 پاسخ to “جشن”


  1. 1 majid آگوست 4, 2013 در 2:05 ب.ظ.

    تبریک به این توانائیت که اینهمه حس را در قالب جملات دقیقا به خواننده منتقل میکنی

  2. 2 .... آگوست 4, 2013 در 2:12 ب.ظ.

    بعد از خوندن متنت حال بهتری دارم

  3. 3 ناشناس آگوست 4, 2013 در 3:10 ب.ظ.

    یعنی میشه یه نفر اینقدر با خودش صادق باشه!!!!؟؟

  4. 4 س آگوست 4, 2013 در 4:47 ب.ظ.

    دهشتناک… واقعی …آشنا
    من برای یکی دو دوست که اینجور فکرها و تحلیل از خودم رو گفتم … بهم گفتن مریضی برو دکتر… اتفاقا رفتم…. فهمیدم که باید خفه خون (می دونم درستش خفقانِ … ولی اون توصیف بهتریه) بگیرم … وگرنه کار به بستری و گواهی عدم سلامت عقل و اینا میکشه … همون تو وبلاگ ناشناس بنویس…من حوصله اینم ندارم

  5. 5 ناشناس آگوست 4, 2013 در 7:00 ب.ظ.

    خرس همیشه به خاطر خودت زنی هات دوست داشتم.اما توی این چند پست آخرفک نمی کنی زیادی اگزجره کردی؟

  6. 6 ناشناس آگوست 4, 2013 در 8:05 ب.ظ.

    به نظرم اين مساله خيلي طبيعيه وقتي مردي سكس پارتنرشو عوض ميكنه كمي طول ميكشه تا به طرف عادت كنه. پستي و بلندي هاي طرف دستش بياد و ياد بگيره كه چطوري باهاش حال كنه.
    خودتو بيخود شرمنده آق دايي تون نفرما
    حالا اينكه بهت گفته مثلاَ وياگرا بخوري رو نمي دونم بستگي به تحمل قلبت داره
    بابا جان تو هم زدي تو كار زن چهل ساله خوب معلومه گوزن نر مي خواهد ديگه
    بزن تو كار زير سي ساله آخ كه اين صداهاشون موقع سكس چه حالي ميده وقتي دارن ارگاسم ميشن

  7. 7 farzaneh آگوست 5, 2013 در 9:18 ق.ظ.

    نمي نويسي نمي نويسي بعد هم كه مي نويسي دو پست پشت سر هم مي نويسي. من فكر مي كنم مشكل تو نداشتن دوست دختر نيست چه بسا پستهاي كه من از تو و دوست دخترات دراينجا خوانده ام اما باز هم نق زدي غر زدي من فكر مي كنم جاي عشق در زندگي تو خالي است كه هر دوست دختري نمي تونه اونو پر كنه. كمي فكر كن بهش….

  8. 8 رویا آگوست 5, 2013 در 10:08 ق.ظ.

    خیلی خوب خودتو تحلیل می کنی و با خودت رو راستی. همۀ آدم های دنیا کارمندند مگر اینکه بقالی داشته باشند یا خیاط باشن یا باباشون براشون چند میلیارد دلار پول گذاشته باشه که کمپانی بزنن و یا اینکه برن آمریکا (فقط اونجا و نه هیچ جای دیگه ای) و از صفر شروع کنن و اینقدر سگ دو بزنن یا جینیس باشن که بشن بیل گیتس یا آرنولد! منم با کارمندی مشکل دارم بالاخص با صبح زود بیدار شدنش و فکر می کنم علتش هم اونهمه سال درس خوندن باشه. درس خوندن خیلی سخته اما با کارمندی خیلی فرق می کنه. من به شخصه اگر شرایطشو داشتم ترجیح می دادم پست داک بخونم به جای کار کردن. ضمنا» به هر موضوعی زیاد فکر کنی زیرش زایمان می کنی. به نظرم با این دوست دخترت یه مدت به سکس فکر نکن و بهش بگو که مثلا» یک هفته یه دو هفته هر چقدر هم تحریک شدیم خبری از سکس نباشه تا نسبت بهش تمایل بیشتری پیدا کنی. ضمنا» خودارضایی یکی دو ساعت قبل از سکس هم انزال زودرس رو کم می کنه.
    در نهایت، تو میانسال نیستی هنوز!

  9. 9 رقاص آگوست 5, 2013 در 10:59 ق.ظ.

    ای باب خرس…بی خیال. اکثر آدما ازاینجور مسائل دارن.همه که از شب تا صب با آلت انگیخته تو رختخواب نیستن!پیش میاد.چشم به هم بزنی این دوره ی ریاضت میگذره تو هم میشی گووووووزن مثه همه ی گوزنای دیگه.

  10. 10 هفتم آگوست 5, 2013 در 12:35 ب.ظ.

    مطمئني اينا واقعين؟ اگه آره چقدر جدي مي گيري خودتو. من نه دكترم و نه مشاور. اما فك مي كنم افسردگي بهترين جواب براي مشكلته. خودت حتما مي دوني. اگه دكتر نمي خواي بايد بتوني مشكلاتتو فراموش كني. فراموشي و فكر نكردن ممكنه بتونه تو رو از اين قالب دربياره. اينو واسه خودت گفتم. منظورم اينه كه نمي خواستم جزو نظرات باشه.ايميل نديدم كه اونجا بفرستم. ارادت

  11. 11 علی حسینی آگوست 5, 2013 در 12:49 ب.ظ.

    اینکه دوست دخترت، خرید از سوپر مارکت و پرداخت قبوض برات دغدغه اضافی‌‌اند عجیبه. انگار که برات ناراحت کننده باشن. برای کسی که بعد از مدت‌ها رابطه عاطفی برقرار کرده، انتظار میره که ماجرا جذابیت داشته باشه. حتی برای کسانی که دائما در روابط عاطفی با جنس مخالف‌اند و پارتنرهای زیادی عوض می‌کنند انتظار نمیره روابطشون یک دغدغه ناخوشایند باشه، شاید کسل کننده باشه ولی ناخوشایند و استرس زا نیست.
    یا مثلا خرید از سوپر مارکت، اونقدرها هم دغدغه نیست، شاید اگه وقت آزاد نداشته باشی، کمی کسالت آور باشد. و یا پرداخت قبوض چرا برات دغدغه اضافیه؟ اگر مشکل مالی نداشته باشی، نباید دغدغه باشه. این کارها روتین است.

    میشه به این سوال‌ها جواب بدی؟
    فرض کن تو خونه نشستی و مشغول کار مهمی هم نیستی. تلفن همراه‌ات زنگ میزنه، معمولا بلافاصله جواب می‌دی؟ یا چندین لحظه در مورد شخصی که تماس گرفته و مکالمه احتمالی به فکر خیال فرو میری (فارغ از اینکه شخص تماس گیرنده کیه)؟ از به صدا دراومدن زنگ موبایل ات ناراحت میشی؟ شده بدون هیچ دلیل خاصی تلفن‌ات رو جواب ندی و یا برای جواب دادن به گوشی‌ات بدون هیج دلیل قانع کننده‌ای استرس پیدا کنی؟
    آیا برای حموم رفتن استرس داری؟ از حموم رفتن به دلایل غیر قانع کننده‌ای تفره می‌ری؟ مثلا الان خوابم میاد، یا مثلا یادت می‌افته که باید بری فلان کار رو انجام بدی و بعد هم که میری فلان کار رو انجام میدی باز هم نمیری حموم، به جاش خودت رو مشغول یک کار دیگه می‌کنی. آیا حموم رفتن برات دغدغه‌ای ناخوشاینده؟ یعنی در عین حال که دوست داری حموم بری، از اینکه هر روز کثیف می‌شی و مجبوری اینکار رو انجام بدی احساس خوبی نداری؟
    آیا کوهی از کارهای انجام نشده، نداری که دوست داری به بهترین نحو انجام شون بدی ولی چون انگیزه و انرژی لازم رو برای اینکار نداری حتی نصفه و نیمه هم انجام شون نمیدی؟ منظورم کارهایی مثل گیتاریست شدن و یا نویسنده شدن نیست، کارهای نسبتا عادی مثل «تعمیر دستگیره‌ی در» و یا «تعویض یک لامپ سوخته«.
    تا به حال احساس نکردی در اکثر مواقع (نه صرفا در مواقعی که تحت فشار هستی) نسبت به چیزهای عادی هم استرس داری؟
    ببین هر کاری یک درجه اهمیتی داره، مغز با توجه به درجه اهمیت کارها برای اطمینان از به موقع انجام شدن و به درستی صورت گرفتن کارها استرس ایجاد می‌کنه. مثلا حموم رفتن شاید سرجمع ۲۰ دقیقه هم طول نکشه و تقریبا هر هفته هم چندین بار اتفاق می‌افته. یه کار روتینی مثل این اصلا برای ذهن اهمیت نداره که استرسی ایجاد کنه. ولی وقتی بیماری Anxiety داشته باشی، ذهن به صورت غیرمعمول برای به موقع انجام شدن و به درستی صورت گرفتن کارها استرس ایجاد می‌کنه. فرد که این مشکل رو می‌بینه رویه پیشگیری در پیش می‌گیره. طوری که فرد سعی میکنه که اصولا هیچ کاری در دستور کار انجام بگیره تا مغز هم استرسی ایجاد نکنه، طوری که حتی از خارج شدن از خونه هم اجتناب می‌کنه.

    به نظر من بیماری استرس شدیدی داری، نمی‌دونم از چه نوعی و به چه دلیلی ولی به صورت نگران کننده‌ای مشهوده. بعلاوه دچار اختلال Obsessive–compulsive و افسردگی هم هستی. اختلالات عجیب و غریبی نیستند، نسبتا شایع اند و درمان پذیر. تو اینترنت در موردشون سرچ کن علائم شون باهات می‌خونه. شاید حتی قبلا اینکار رو کرده باشی.
    پیشنهاد می‌کنم حتما به روان پزشک مراجعه کنی، به خودت لطف کنم و احمق نباش. از روی فیلم‌های هالیوودی الگو برداری نکن، چون هیچ کس قرار نیست تو رو به تخت ببنده و یا به زور بهت قرص بخرونه. مخصوصا که انزال زودرس هم داری، احتمالا برات Sertraline تجویز کنه. این دارو خیلی ملای‍‌م و کم خطر، ولی سعی نکن بدون تشخیص قطعی پزشک روانشناس، بدون نسخه تهیه‌اش کنی، البته فکر هم نمی‌کنم اونجا بتونی.

    ولی حتما برو پیش پزشک، اگه از روانپزشک می‌ترسی و یا تجربه تلخی داری، دنبال یک روانپزشک خوشنام بگرد. همون ابتدا به ساکن بهش بگو روانپزشکها رو دوست نداری یا هرچی. اگر فوبیای مصرف دارو و قرص داری حتما اشاره کن، ایشون هم برات دوزهای پایین و داروهای کم عارضه تر مینویسه و بجاش طول درمان رو بیشتر میکنه. درمان نکردن این مشکلات خیلی کار ابلهانه‌ایه، مشکلات ساده‌ای هستند که در صورت بی توجهی ممکنه موجب عارضه‌های روانی بدی بشن.

    دوست دخترت رو هم نگه دار، اکثر دخترا اولین باری که ببینن انزال زودرس داری ترک‌ات میکنن. البته انتقاد جدی وارد نیست، اونها هم نیازهای خودشون رو دارند. ولی حتما این دختر نسبت بهت احساس علاقه میکنه که سعی میکنه به جای ترک کردن، درست ات کنه. مگرنه با توجه به اون ۱۰ تا چیزی که گفتی دلیلی واسه اینکار نداره. :D

  12. 18 پرفکت آگوست 5, 2013 در 12:57 ب.ظ.

    سخت نگیر نرماله

  13. 19 pani آگوست 5, 2013 در 6:02 ب.ظ.

    چرا همه اینجا راه حل میدن؟

  14. 20 ناشناس آگوست 7, 2013 در 12:11 ق.ظ.

    خب این میزان صداقت و صراحت در نوشتن جای تحسین داره حتی اگه یک مقداریش بزرگنمایی یک مقداریش سرکاری و یک مقداریش تخیل باشه به خصوص که همه خواننده هات هم دکترن! ولی راستش به عنوان یک سی و نه ساله جاافتاده میانسال خواننده قدیمی بهم برخورد :( یعنی چون خرسی میگی اونا گوزن می خوان اگه گوزن بودی می گفتی اونا خرس می خوان نه؟ به هرحال باز خوبه نگفتی الاغ! مرده شور این دنیا رو ببره.

    • 21 ژیان آگوست 12, 2013 در 5:01 ب.ظ.

      گاهی اوقات، با خودم فک می کنم که نویسنده های این جور وبلاگا یا باید خیلی دل داشته باشن، یا خیلی بی خیال باشن، یا مثلاً یه جورای دیگه ای باشن که حالا نمی دونم چه جوری، کاری ندارم. آدم از هر چی بنویسه و بعد یکی بیاد زیرش کامنت بذاره، شاید به اندازۀ نوشتن در بارۀ خودش شجاعت نخواد. ما که نمی دونیم چقد از اینا جدّیه، یا بقول شما چقد بزرگنمایی، چقد سرکاری و چقدش هم تخیل. اما نویسنده که خودش میدونه. حالا حساب کن اگه تصادفاً به اونچه که در زندگی نویسنده واقعیت و عینیت داره بگیم تخیل، توهم، سرکاری و بزرگنمایی و برعکس به اونچه که واقعیت نداره بگیم واقعیت و زیرش از «واقعیات» مشابه بنویسیم، یا مثلاً به اونچه که براش خیلی مهمه توجهی نکنیم،…. اونوخ چی میشه؟ توی سن و سالی که تغییر کردن و عوض شدن دیگه سخته و شاید دیر شده باشه، پی بردن تدریجی به اینکه «تمام این مدت» از یک متوسط معقول و احتمالاً پر جمعیتی فاصله داشته نباید چیز خوشایندی برای نویسنده باشه.
      شاید یه راه حل وسط این باشه که با آمار بالایی فقط خونده بشه و قضاوت نشه. همون که خرس خودش اون بالا نوشته.
      راستش کامنت نوشتن هم برای اینجور وبلاگا سخت تر از بقیۀ جاهاست. آدم نمیدونه اونور وبلاگ واقعاً کی نشسته.

      • 23 ناشناس آگوست 13, 2013 در 1:55 ق.ظ.

        با حرفاتون موافقم.
        کامنت گذاشتن هم سخته. برای همینه که حتی جرات نکردم با اسم واقعی بذارم. بهتر بود کامنت نذارم ولی به اون حد رشد نرسیدم :) و گاهی نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم.
        به هرحال ممنون.
        خرس جان امیدوارم جسارتی به شما نشده باشه جان قربان.

      • 24 ژیان آگوست 15, 2013 در 8:45 ب.ظ.

        خب شما هم حق داری. شاید هیچوقت نتونیم بطور قطع تعیین کنیم که تونستیم مناسب ترین کامنت رو در جواب یک پست بنویسیم. در موارد انگشت شماری یه علتش هم می تونه این باشه که خود اون پست رو متأسفانه نمیشه بطور قطع حاوی بهترین روایت از یک موقعیتی دونست که نویسنده همواره برای توصیفش تلاش می کنه. به عبارت بهتر، ممکنه شرایط زندگی و موقعیت نویسنده و کامنت نویس اونقدر با هم فرق کنن ، مخصوصاً در طول دروه های زمانی مختلف، که اجباراً یا به ناچار باعث بشه درک اونها از بعضی چیزها کمترین همپوشانی رو داشته باشه. مثلاً، یک زمانی اکثریت قابل توجهی از ملت به یک حداقلی از نون بخور نمیر کارمندی(کارگری) رسیده بودند و حتی در یک آرامش نسبی مشغول برنامه ریزی های کوتاه مدت و امیدوار کننده برای جهش های کوچیک توی زندگی بودند. اما ممکن بود سختی های این تیپ زندگی صبورانه و فرسایشی در مقایسه با رشد قارچی بعضی نو کیسه ها و رانت خورای تازه به دوران رسیده، باعث بشه که اکثریت کامنت نویسا یا خواننده ها در عین یک رضایت کمرنگ و خاموش از زندگی، مایل باشن با اون قمست هایی که خرس تقریباً توی هر پستی در مورد زندگی کارمندی مینویسه همراهی کنن. توی کامنت های کوتاه این پست هم یکی اون بالا هنوز به یادگارِ اون چند سال قبل که میگم کامنتی نوشته که تقریباً تک هست.
        اما الان وضعیت معیشت و ادارۀ زندگی طوریه که نه تنها در داخل بلکه توی همون خارج کشور هم شاید نشه به روال سابق مثل خرس از زندگی کارمندی گلایه کرد. تلویزیونا رو اگه نگاه کنی، هر از گاهی صف تحصیلکرده ها رو توی همون کشورهای اروپایی که خرس الان در حال انجام ماموریت هست، پشت در بنگاه های کاریابی نشون میدن. توی اینجا هم که وضعیت کار و بیکاری نیاز به توضیح نداره ( اینجا باز پیش خودم چند تا فحش خار مادر به عامل بیکاری دادم که البته برای شما نمی نویسم. بگذریم). برای خیلیا که اینجا ( یا حتی همون خارج) بیکار شدن یا عذرشون رو خواستن، نه تنها گلایه های خرس ممکنه اغراق آمیز به نظر بیاد بلکه شاید موقعیت خرس براشون بالاتر از یه آرزو و در حد خواب و خیال باشه. چه موقعیتی؟. اینکه توی آمریکا «کار» داشته باشی و هر از گاهی ماموریت بیای اروپا (اونم نه خط لولۀ یمن یا عراق یا سیبری، …. اروپا). واسه همینم اکثریت بنده خداها، چیزی به فکرشون نمیرسه جز اینکه در مورد همون مبحث ازلی و ابدی و آشنای سکس و لوازم و ابزار و آداب و آیین اون کامنت بنویسن و خرس رو دلداریش بدن که نا امید نشه و غصه نخوره و اینقد گریه نکنه و بی تابی نکنه و همه چی درست میشه و بازم تلاش کنه و ایندفه «اون کار دیگه» رو بکنه بلکه شاید شد و اگه نشد باز چیکار کنه که ایندفه بشه و اینا خلاصه.

  15. 25 جمشید آگوست 10, 2013 در 4:36 ب.ظ.

    پست خوبی بود

  16. 26 دختر چهل ساله و مجرد آگوست 13, 2013 در 4:43 ب.ظ.

    خب من مطمئنم آقای خرس هنوز توانایی رو داره و یکمی بزرگنمایی می کنه … یعنی کوچک نمایی چه تضادی شد … در واقع خودش و دم و دستگاهش رو دست کم میگیره والا تا اونجایی که من اطلاع دارم الان مردهای شصت ساله هم راحت میتونن یک زن رو ارضا کنن … در ضمن چهل سالگی اوج پختگی و جذابیت زنانه اس … اصولا خانومها همیشه توی اوج هستند ..

  17. 27 سیزی خوشگله آگوست 14, 2013 در 9:14 ق.ظ.

    عرق شاطره بخورید و دم کرده ی گل کاسنی. ان شا لله افاقه خواهد کرد! (راستش با خوندن کامنت های این ملت نسخه پیچ زیر پست به این زیبایی چیزی جز این به ذهنم نرسید).

  18. 28 خشی آگوست 17, 2013 در 10:09 ب.ظ.

    سلام دکی. گفتم فقط یه سلامی عرض کنم.

  19. 29 q آگوست 24, 2013 در 10:24 ق.ظ.

    از کامنتایی که برات میذارن متنفرم

  20. 30 احسان اکتبر 10, 2013 در 10:49 ق.ظ.

    به علی حسینی:
    اینایی که درباره استرس گفتی .. اینا همش منم ، یعنی موردایی که مثال آوردی قشنگ صادقه


بیان دیدگاه




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬361٬282 hits

grizzly.khers@gmail.com