روزن

این داستان کوتاه را برای مجله‌ی شبکه آفتاب نوشتم، شماره‌ی ۴۵.

روزن – نیکزاد نورپناه

 

حاضر بودم اما الکی لفتش می‌دادم. صدای تحرکات مهسا از پشت در اتاقم می‌آمد. بی‌تاب بود. شاید هم می‌خواست توجه مرا جلب کند؛ نوعی اخطار برای اینکه زودتر حاضر شوم. یکی-دو بار هم گفته بود «بابا، دیر می‌شه‌ها…» بابا را با الف‌های قدکوتاه گفته بود. اینطوری با ناز و ادای بیشتری تلفظ می‌شوند. می‌فهمیدم. اما این روز به‌خصوص روزی نبود که بخواهم وقت‌شناس باشم. کمی طاقچه‌بالا اینجور وقت‌ها بد نیست. کت و شلوارم را که برمی‌داشتم نگاهی به سوراخ ریز ته کمد دیواری انداختم، انگشتی بهش کشیدم و بعد درِ کمد را بستم. مردد بودم کراوات بزنم یا نه. وسط روز توی این شهر ایکبیری به آدم کراواتی بد نگاه می‌کنند. مخصوصاً که کراوات‌هایم هم کوتاه و دُم‌کلفتند. مهسا می‌گفت انگار یک‌راست از وسط سریال‌های دهه‌ی فجر پریدم بیرون. با این تفاوت که کچل نیستم. موهایم را خوب نگه داشتم. ساواکی‌های آن سریال‌ها از دم کچلند. کچل که نه، وسط سرشان خلوت است. رولکس نیم‌طلایم را هم از روی میز توالت طلعت برداشتم. چند بار چپ و راست تکانش دادم که موتور نبضی‌اش راه بیفتد و بعد سرکوکش را پیچاندم، نرم کشیدمش بیرون و ساعتگرد تنظیمش کردم. رأس دوازده بود.

«دخترم یه اسنپس بگیر، حال و حوصله‌ی رانندگی ندارم و پامم راستش یه کم درد می‌کنه.» چیزی در صورتش چروک خورد. «بابا خب کاشکی زودتر می‌گفتین، این مدتی که داشتین حاضر می‌شدین می‌گرفتم دیگه، الآن حالا بدون کلی طول می‌کشه تا یکی قبول کنه.» نق‌نقش را کرد اما سریع هم دست به کار شد. از بس که مشتاق است. چقدر هم به خودش مالیده. «خوب ترگل ورگل کردیا مهسا خانوم! خوش به حال اون آقا هادی…» همینطور که سرش توی گوشی‌اش بود، جوری که مثلاً برایش مهم نیست گفت «اسمش مهدیه نه هادی. گفتم که بهتون چند بار.» اما کلامی که از لای دندان‌های به هم قفل شده خارج می‌شود لابد مهم است. رفتم آبپاش را از شیر آشپزخانه پر کردم و برگشتم توی هال سراغ گلدان‌ها. تلویزیون را هم سر راه روشن کردم و صدایش را چند درجه زیاد کردم. «بابا یکی قبول کرد، زده نزدیکه، تو رو خدا عجله کنین. مهدی هم راه افتاده، زشته دیر برسیم.»  با پنبه‌ای مرطوب یکی از  برگ‌های گنده‌ی برگ‌انجیری‌ام را تمیز کردم، پنبه را گرفتم جلوی صورت مهسا و گفتم «ببین! چرکه! هیشکی توی این خونه حواسش به این زبون‌بسته‌ها نیست.» مهسا جلو جلو رفت سمت در خانه، من هم پشت سرش لنگ زدم. در را که بستم شترق زدم روی رانم و پرسیدم «آخ آخ مهسا تلویزیون رو خاموش نکردی؟»

جفت‌مان نشستیم صندلی عقب. پسرکِ دراز پرسید «جناب خیابونِ آبان تشریف می‌برید؟» گفتم «بله، نایبِ آبان.» کله‌اش ساییده می‌شد به سقف پرایدش. مطمئن بودم اگر از ماشین پیاده شود، می‌شد اثر تماس مدام کله‌اش را بصورت گردالی تیره شده‌ای روی سقف ماشین دید. جوری که راننده هم بشنود از مهسا پرسیدم «توی دستگاه کرایه رو چقدر زده؟» از توی کیف پولم یک ده تومانی کهنه جوریدم و بعد رو کردم به مهسا: «دو تومنی داری؟» نداشت. آستین‌های مانتواش را تا زده بود بالا و از پنجره به بیرون خیره شده بود. شاید هم مدل مانتویش اینطور بود. چی را نگاه می‌کرد؟ ترافیک قفل شده‌ی بزرگراه مدرس؟ گاهی اوقات فکر می‌کردم فقط برای ندیدن من حاضر است هر چیزی را تماشا کند.

دستش را زده بود زیر چانه‌اش، یک سواچ سفید هم بسته بود به مچش و کوله‌ی «کیس لاجیک»اش را گذاشته بود روی پاهایش. این همانی‌ست که پارسال برای تولد ۲۱ سالگی‌اش خریدم. درخواست خودش بود وگرنه من که از این چیزها سر درنمی‌آورم. مرا برده بود اسکای سنترِ لواسان و آنجا بابت این انبانِ سرتاپا مصنوعی نزدیک یک تومان پیاده شده بودم. هر چی گفته بودم برویم جایی یک چیزِ چرم مجلسی بخرد به خرجش نرفته بود. قطع امید کرده‌ام از اینکه تغییر و تحولات مد را دنبال کنم. به صفحه‌ی شامپاینی ساعت خودم نگاه کردم. نزدیک یک بود. با خودم فکر کردم لابد اگر کارشان بیخ پیدا کند باید رولکس طلعت را از گاوصندوق در بیارم و بدهم به مهسا. خودم ببندمش دور مچش. البته قبلش آن تکه پلاستیکِ بازیافتی را از دور مچش باز کنم. بعدش با خودم چه کار کنم؟ بخزم توی همان گاو صندوق، کنار چنگه‌ی لاغر دلارها و در را از تو ببندم. بعد هم بسپرم این راننده‌ی لاق‌لاقو با همین پراید بوگندواش بیاید و جمع و جورم کند و ببردم جایی قرنطینه‌ام کند تا مهلتم سر برسد. حالم از این افکار به هم می‌خورد. دست مهسا را گرفتم و ملایم کشیدمش سمت خودم. دوای سیاهی سفیدی‌ست، این را هر خری می‌داند.

«حالا این مهدی چند سالش هست؟ چیکاره‌س؟» حتی مطمئن نبودم که عنوان رسمی دیدارمان چیست. به نظرم یک سالی می‌شد که این پسره را می‌دید. شاید هم بیشتر. همه‌ی زورهایم را هم که بزنم نمی‌توانم از همه چیز سر دربیاورم. مخصوصاً با این تأکید جوانان روی حریم شخصی و این حرفها. «بابا گفتم که براتون هزار بار. همسنیم، مهندسی صنایع می‌خونه. خونه‌شون گیشاس. پسر خوبیه…» نپریده بودم وسط حرفش می‌خواست یک سری صفات کلی و بی‌معنی ردیف کند و بعد هم حالت حرف زدنش، اَه، امان امان، حالم از آن رقت و نرمشش به هم می‌خورد وقتی در مورد هادی حرف می‌زند. «صنایع؟ مگه هنوز هست این رشته؟» و بعد زورکی و بدصدا خندیدم.

نمی‌فهمیدم که این پسر چطوری این کار را کرده. مطلقاً ربطی به مهسای من نداشت.  بیست و خورده‌ای ساله و هنوز هیچی نشده کچل. ته‌ریش. شلواری گشاد پایش کرده بود و پیراهنی گشادتر. سرتاپا تیره‌رنگ. می‌خواستم بپرسم به سن من برسی چه رنگی می‌پوشی قهرمان؟ نپرسیدم. از قبلش طراحی کرده بودم که چه چیزها بگویم و چه چیزها نگویم. تنها نکته‌اش چشم‌هایش بود. از آنهایی که برقی درشان هست و زن‌ها از همین جزییات خوش‌شان می‌آید. بعضی زنها هم که رسما از مردهای زشت خوششان می‌آید. البته که دموی هم بود. آن هم که در آن سن هنری نیست. کارِ طبیعت است. حرارتی درون آدم می‌جوشد. چند سال بعد هم همان بدنی که آنطور از تو تنوره می‌کشید سرد می‌شود. مثل خود من. مگر جوان بودم خدا را بنده بودم؟ می‌تازاندم برای خودم. آخر سر هم طلعت رامم کرد. آن هم اتفاق بود. هم مدبر بود هم فوق‌العاده زیبا. حالا فوق‌العاده که اغراق است. اما منی که زود به زود دلزده می‌شدم هم تا سالیان سال حتی تماشا کردن ریختش را هم دوست داشتم. تماشای خالص، بدون آلودگی و تمنای جسمانی. پرت و پلا نمی‌گویم. مهسا شاهد ادعایم است. چون مهسا انگار صیرورتِ طلعت است. منتها در این مسیرِ دگرگون شدن معدود ایرادات طلعت -مثلاً آن دماغ کمی گوشتالو و چشم‌های سرپایین- در او حک و اصلاح هم شده. صورتش انگار تراش خورده. خطوط آرواره‌ها، بینی، هلال پیشانی. طلعت اگر درخت بود مهسا شکوفه‌ی آن درخت است و راستش نمی‌فهمم نقش هادی این وسط چیست. منطقاً او این وسط جایی ندارد، شبیه رهگذر علافی که رد می‌شده و نه از بذر و درخت خبر داشته و نه از باغبان و مرارت‌هایش اما حالا دست دراز کرده که شکوفه را بچیند، حالا تمرگیده روبریم، بغل دست دخترم. آرام دارد قزل‌آلای سرخ شده‌اش را می‌تراشد. کدام احمقی در چلوکبابی ماهی سفارش می‌دهد؟ کاش می‌شد به مهسا بفهمانم که از روی همین خرده‌رفتارها می‌تواند تا تهِ ته آدم‌ها را بشناسد. این گوریل نخراشیده که هیچی، قبل از بررسی این ظرائف هم بی‌واهمه‌ای می‌شود مردودش کرد.

پشت بندِ قاشقی از برنج و کباب‌برگِ سماق خورده، تکه‌ای هم مغز پیاز گذاشتم دهانم و جویدم. دوتا جوان‌ها با غذای‌شان پیاز نمی‌خوردند. عامدانه پرصدا جویدم و صورت مهسا را هم زیر نظر داشتم که موقع شنیدن خرچ چشم‌هایش را بست. پیاز هم برای بدن خوب است و هم در این شرایط به‌خصوص، ابزار خوبی بود برای رساندن پیغام‌هایی که لازم بود به سمع شازده برسانم. «حالا کجا با هم آشنا شدین؟ جالبه برام. مهسا تو که روانشناسی می‌خونی، ربطی داره به صنایع؟ هادی جان – ببخشید، مَهدی جان، مهسا گفت شما صنایع خوندین. پس لابد به کل صنعت اشراف دارین؟درسته؟» و بعد هم ریز خندیدیم. پسرک گفت «توی کلاس‌های نویسندگی خلاق آقای تقوایی با هم آشنا شدیم. مؤسسه کارنامه.» مهسا دوید وسط حرفش و گفت «بابا آخه مهدی به هنر هم خیلی علاقه داره. منم خیلی تشویقش می‌کنم. آقای تقوایی هم یکی از فیلمنامه‌هاش رو خیلی پسندید.»

پیانیست رستوران مشغول تکرار رپرتواری بود که همه‌ی این سال‌ها نواخته بود. هم خودش و هم مشتری‌ها حتی ترتیبش را هم از بر بودند. رسیده بود به خواب‌های طلایی جواد معروفی. رو به دو جوان گفتم «مادر مهسا عاشق این آهنگ بود.» با خودم فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ نشده، واقعاً هم طفلی به درخت تبدیل شده بود، بیشتر تنه‌ی درخت، ضخیم و چغر. اما این یکی، منظورم مهساست، اگر برود بدبخت می‌شوم. دیسم که چند قاشقی برنج کنارش مانده بود را سُر دادم به کناری و گفتم «نهار کم، شام کمتر. این رمز سلامتیه. قبول ندارین آقای مهندس؟» پسرک زیادی ولو شده بود. مظنون شدم نکند آن زیر پاهایشان به هم می‌خورد. ساق‌ها استخوانی‌ام را تکانی دادم و خورد به پاهایش. خودش را جمع و جور کرد. مهسا نیم سیخ از جوجه‌اش مانده بود و داشت تکه تکه می گذاشت توی بشقاب مهدی. پسرک که پاهایش را جمع کرد ادامه دادم «البته توی سن شما نه، شما جوونین می‌سوزونین.»

در مسیر برگشت نشستم صندلی شاگرد. انگار لازم داشتم که صدارتم در همین بنیانِ نصف و نیمه‌ی باقیمانده از خانواده‌مان تثبیت شود. بعد هم بدون اینکه مهسا ازم نظری بخواهد و با وانمود کردن اینکه راننده اسنپ کر است شروع کردم. «دخترم من که هیچ وقت توی تصمیماتت دخالت نکردم. اما آخه آدم دلش می‌سوزه. یه چیزایی هست که تو الآن نمی‌فهمی چند سال دیگه می‌فهمی. بعد اون موقع خودِ تو نمی‌آی یقه‌ی منو بگیری؟ نمی‌گی بابا من خام بودم نفهمیدم، شما چرا اجازه دادی؟ اشتباه می‌گم قربان؟» این آخرش را خطاب به راننده‌ی اسنپ گفتم. انگار یکی از بستگان دورِ همان ظهریه بود.

موقع حرف زدن زبانش لای دندان‌هایش گیر می‌کرد. با کمی تف تف گفت «دُلُسته حاژ آقا حق با شماست.» قطره‌ی ریزی از بزاقش پریده بود روی فرمان ماشینش. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. با خودم فکر کردم باز همین مهدی از اینها بهتر است، حداقل راننده اسنپ نیست. بعد ترسیدم نکند باشد؟ از کجا می‌دانم که نیست؟ «قربان سؤالی داشتم، ما یه اسمی خدمتتون بدیم شما می‌تونید چک کنید ببینید از رانندگان ناوگان اسنپه یا نه؟ مقدوره براتون؟» و بعد بدون انتظار برای جواب گردنم را چرخاندم و رو به مهسا، که انگار از کوله‌اش بعنوان سپری استفاده کرده بود، پرسیدم «دخترم مگه تو قرار نبود بری خارج؟ چی شد آخه؟ خودت که می‌دونی اینجا آخر و عاقبت نداره. تو باید بری خارج دکتراتو بگیری.   اینجا شغالستانه. غیر از اینه قربان؟» همدستی قدرتمندتر از راننده پیدا نمی‌کردم. دوباره برگشتم رو به عقب چنگی به کوله پشتی زدم و گفتم «بابا بزن کنار اینو، می‌خوام صورتت رو ببینم. اه.» و بعد هم رو به راننده گفتم «پسرم دم یه داروخونه بزن کنار لطفاً.» تا خودِ خانه دیگر چیزی نگفتم. مهسا هم همین‌طور. وقتی رسیدیم دم برگ انجیری ایستادم، از توی کیسه فریزری‌ام یک مسکّن چهارصد در آوردم و با دو قلپ آب قورتش دادم. مهسا پرسید «بابایی؟ خوبین؟» گفتم «نه. چطور خوب باشم؟ به خدا مادرت هم اگه بود رفتارت رو تأیید نمی‌کرد.» بعد جفت‌مان خزیدیم توی اتاق‌هایمان. کت و شلوار چهارخانه‌ام را به جارختی آویزان کردم.

به نظرم زیاد خورده بودم. شکمم باد کرده بود. یکی-دو ساعتی وول زدم اما بی‌فایده بود و خوابم نبرد. صدای آهنگ دختره هم مزاحم بود که از اتاقش می‌آمد. کمی دور خانه گشتم. از دیشب یکی-دو تا قابلمه مانده بود که شستم. مهسا که به روی خودش نمی‌آورد. از آشپزخانه که می‌آمدم بیرون نگاهی کردم به قاب‌های توی راهرو. سه تا قاب خاتم بد کیفیت. دوتایشان تقدیرنامه‌های شرکت گاز بودند. سومی هم چیزی از همان قماش بود منتها درش آورده بودم و عکسی از طلعت را داخلش گذاشته بودم. حاشیه‌های عکس جور نبودند و نمی‌دانم چرا، اما دندان‌های کج و کوله‌ی طلعت هم زیادی معلوم بود. کاش دهانش را بسته بود موقع عکس. آدم خودش می‌میرد اما این عیوب نه، تا ابد می‌مانند. کنار قاب هم اُریب روبان سیاهی گره زده بودم. با خودم فکر کردم لابد یکی دیگر از تقدیرنامه‌ها را هم بایستی تخلیه کنم و عکس مهسا را بگذارم. یحتمل خودش به زور می‌خواهد عکس عقدشان با آن نره‌خر را بگذارد. از سمت اتاقش بوی عود می‌آمد و صدای پیانو. گمانم همان ”نیلس فرام“ بود که عاشقش است. آهنگهای ماستکی و کشدار. تکرار بی‌پایان نکته‌ای که از اول هم گفتن نداشت، ترجیعی که از اول هم نواختن نداشت. برگشتم توی اتاق خودم. کت و شلوار را توی کمدم آویزان کردم. سعی کردم بی‌سر و صدا این کار را بکنم و بعد نشستم کف کمد دیواری. لباسها را کنار زدم و چشمم را چسباندم به روزن. دوستش هم نشسته بود. یاسمن. شمعی روشن کرده بودند و نوبتی به سیگاری دست‌پیچ پک می‌زدند. مهسا آستین‌بلند سرخابی رنگ پوشیده بود و شلواری مشکی. موهایش را از پشت بسته بود. یاسمن همین‌طور که به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کرد پرسید «اینا رو امروز گرفتین؟ بابات چرا خودشو این ریختی کرده؟ این کته رو از کجا گیر آورده؟» و بعد دو تایی زدند زیر خنده.

گرمکنم را پوشیدم و رفتم پشت درشان، تقه‌ای زدم، «دخترا؟ من می‌رم پارک یه ورزشی بکنم.» قبل از خروج رفتم سر یخچال لیوانی شیر پرچرب برای خودم ریختم و با دو تا میکادو خوردم. کباب ظهر هنوز سر دلم بود اما چیزی شیرین لازم داشتم. مضاف بر اینکه می‌خواستم قوه‌ی دویدنم را تأمین کنم. توی آینه‌ی آسانسور هیکل گرفتم. صورتم پک و پاره بود اما هنوز قوزی نشده بودم. با خودم فکر کردم شاید بد نباشد من هم ته‌ریش بگذارم؟ لباسم را زدم بالا. دستی به موهای خاکستری روی شکمم کشیدم. هر چیزی سلسله مراتبی دارد و با خودم گفتم «هنوز به تهش نرسیدم، هنوز خیلی مونده.» دم پارک از دریانی سه نخ وینستون اولترا خریدم. کمی چپ چپ نگاهم کرد. این مردم همینند. ذاتاً فضول. این چیزها را که به مهسا می‌گویم نمی‌فهمد. وقتی می‌گویم شک نکن و هر وقتی بروی بُرد کرده‌ای نمی‌فهمد. چون با این مردم سر و کله نزده. چون ۳۰ سال توی شرکت گاز سگ‌دو نزده. البته اگر واقعاً برود خودم چی؟ اتاقش را چکار کنم؟ تبدیل کنم به موزه‌ی محنت؟ قرصی که چند ساعت قبلش خورده بودم ترکیده بود و پایم اصلاً اذیت نمی‌کرد اما با این حال دل و دماغ دویدن نداشتم. راستش خیلی وقت است که نمی‌دوم. عوضش دو دور نرم محیط پارک را قدم زدم؛ دکترم هم همین را توصیه می‌کند. به چند نفری سلام کردم. و بعد برگشتنه یک نخ دیگر سیگار دود کردم.

تلویزیون الکی روشن بود. بلندش کرده بودم که هم صدای آنها را نشنوم هم آنها صدای مرا بشنوند. گاهی فکر می‌کنم زمام این خانه، زمام این زندگی از دستم در رفته. دوتایی آمدند بیرون و مهسا ازم پرسید «ما می‌خوایم از پرپروک پیتزا سفارش بدیم. تو هم می‌خوری بابا؟» همین که هنوز ازم می‌پرسد در عین اینکه جوابم را می‌داند خودش خوب است. اثری از کدورت بعد از ظهرمان نبود. اینکه مهسا روانشناسی خوانده هم به مدیریت این تنش‌ها کمک می‌کند. می‌داند کی سکوت کند و در نهایت هم کار خودش را می‌کند. بکند. به جهنم. می‌دانم آن چلوکباب کوفتی مقدمه‌ایست که پای آن بچه‌دیو هم به این خانه باز بشود. لابد بعد از این یاسمن هم می‌خواهد دست نره‌غولش را بگیرد و بیاورد اینجا چهارتایی شادخواری کنند و دود و دم راه بیندازند. «نه دخترم، نوش جونتون. من که می‌دونی این چیزا بهم نمی‌سازه. بدم هم می‌آد. یعنی هم گوارشم به هم می‌ریزه هم از اون همه پنیر و سوسیس کالباس بدم می‌آد. خودتونم خب چرا یه چیز بهتر نمی‌خورید؟» یاسمن هم که تی‌شرتی شیری‌رنگ تنش بود با شیطنت پرید وسط که «حاج آقا می‌خواید برای شما یه کته‌ی کوچیک بار بذارم؟» گمانم حتی نیشه‌ی خنده را دیدم که داشت از لبانش می‌جهید و به زور خودش را نگه داشته بود. دوست داشتم آنچنان نیشگون سفتی ازش بگیرم که بفهمد حاج آقا کیست و روش کارش چیست.

وسط‌های شب از خواب پریدم. درد پایم انگار وسط خواب شروع شده بود. کمی زیر بغلم را خاراندم. پاشدم و رفتم بیرون. آرام در اتاق مهسا را باز کردم. روغن‌کاری مرتب لولاها هم موثر بود در اینکه کوچکترین صدای اضافی تولید نشود. خوابیده بود. اتاقش نامرتب بود. رفتم بالای سرش. موها و گردنش را بو کردم. چشمم داشت به تاریکی عادت می‌کرد و سعی کردم روزن را از ”این“ طرف هم پیدا کنم. کارم را خوب انجام داده بودم، کاملاً مستتر بود. مهسا بوی خواب می‌داد. دستی به بازویش کشیدم. تکانی خورد. ترسیدم. پاشدم و رفتم سمت آشپزخانه. روی میز جعبه‌ی پیتزا بود. بازش کردم. نصف پیتزای پپرونی بود. پنج‌تا برش مربعی. هر پنج‌تا را به نوبت خوردم. لابلایش هم سیب‌زمینی‌های چاقالو را در سسی صورتی‌رنگ می‌غلتاندم و می‌چپاندم توی دهانم. غذاها سرد بودند اما شب‌چره باید هم که سرد باشد. بعد هم سرکه‌شیره‌ی غلیظی درست کردم که بشوردش. با خودم فکر کردم که این دیگر نهار و شام نیست، چون دیگر امروز نیست، فردا شده، این صبحانه است و زیر لب گفتم «لقمة الصباح مسمار البدن». بی‌اختیار گردن کشیدم. دنبال مهسا مخاطب همیشگی‌ام بودم.

قبل از اینکه با دل‌پیچه از خواب بیدار شوم خواب می‌دیدم. اسنپ گرفته بودیم. من و مهسا عقب نشسته بودیم و هادی راننده بود. سه‌تایی داشتیم می‌رفتیم سمت طالقان، سر خاکِ طلعت. جاده دست‌انداز داشت و دلم به هم ریخته بود. با دست می‌کوبیدم به پشت صندلی هادی که نگه دارد اما مردک احمق بیشتر گاز می‌داد و من توی صورت مهسا فریاد می‌زدم «می‌بینی چه گاویه؟» اینجاها بود که با دل‌پیچه‌ی خودم از خوب بیدار شدم و به دو رفتم سمت توالت. حتی فرصت نکردم دمپایی پایم کنم. گمانم مهسا هم از صدای آه و ناله‌ام بیدار شد. آمده بود دم در مبال. با صدایی خواب‌آلود و نگران می‌پرسید «بابا خوبید؟» شکمم را چنگ می‌زدم و با درد گفتم «آره عزیزم، گمونم مال این بوی عود و اینا بود که راه انداخته بودین، یه کم به هم ریختم.» بعد در را هل دادم تا بسته شود و بتوانم راحت باشم. حال مرگ داشتم. با خودم فکر کردم یکی دیگر از تقدیرنامه‌ها را هم باید تخلیه کنیم و عکس خودم را تویش بزنیم. متوفی. بعد از فکر اینکه بازماندگان سوراخ کمد را پیدا کنند وحشت کردم. «بابایی؟ بابایی خوبی؟» صدایش نگران بود. نمی‌دانم چرا، اما از اینکه فهمیده بودم نگرانم شده لذت می‌بردم و بعد همین‌طور که به جلو خم شده بودم بالا آوردم. کمیش ریخت روی زانوی شلوارم و بیشترش روی موزاییک‌های کف. خودم هم ولو شدم روی‌شان. در حالت سجده. اولش سفت، بدنی منقبض، ولی بعد، کم کم و تدریجی به همراه موج موج خروج اضافات از بدنم شل و آرام می‌شدم. مهسا با شنیدن صدای سقوطم جیغی کشید و آمد تو. دستش را گرفت جلوی دهانش. دوست داشتم شلوارم را بکشم بالا، سیفون را بکشم. دوست داشتم جانش را داشتم که شلنگ بگیرم و کل آن نجاست‌ها را بشورم توی چاهک کف‌شور. با همان دست‌های عقی چنگ زدم به پای مهسا. گفتم «نرو».

13 پاسخ to “روزن”


  1. 1 س مارس 20, 2019 در 11:03 ق.ظ.

    افتضاح! آبروی نشریه رو هم بردی.میخواستم نشریه رو یه نگاهی بندازم که خلاص شدم.( داستان رو هم تا آخر نخوندم. یعنی نکشیدم).

  2. 2 ح مارس 21, 2019 در 5:47 ق.ظ.

    «با همان دست‌های عقی چنگ زدم به پای مهسا. گفتم «نرو».»
    باباشه یا شوگرددیش؟

  3. 3 سوگند مارس 22, 2019 در 12:39 ق.ظ.

    خوب نبود راستش. خیلی بهتر از این قبلا ازت خونده بودم.

  4. 4 ناشناس مارس 22, 2019 در 1:04 ق.ظ.

    Absolute Bullshit

  5. 5 Max Amini مارس 22, 2019 در 1:05 ق.ظ.

    Absolute Bullshit

  6. 6 سمیه آوریل 2, 2019 در 9:01 ب.ظ.

    بنظر من خوب :)
    فقط یه کم مبهم بود

  7. 7 ehsan آوریل 4, 2019 در 7:43 ق.ظ.

    نظرات نشون می‌ده انتظارات ازت خیلی زیاد شده!

  8. 8 کامشین آوریل 6, 2019 در 6:00 ق.ظ.

    خوشحال باش. هنوز پیر نشده ای. نشونه اش هم اینکه در بازنمایی دنیای ذهنی آدم های پیر زیاد موفق نیستی..

  9. 10 پرپر آوریل 16, 2019 در 4:21 ب.ظ.

    ببین من صد ساله دارم دنبالت میکنم
    دیگه خسته شدم
    شماره تلفنتو بده

  10. 12 جیم آوریل 18, 2019 در 2:28 ق.ظ.

    منم سالهاست نوشته هات رو می خونم کارت درسته ملت چرت میگن، نحوه ی روایت داستان از خودش مهمتره به نظر من.

    چیرس


  1. 1 دوستان من دنبالک در آوریل 30, 2019 در 2:21 ق.ظ.

بیان دیدگاه




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬361٬295 hits

grizzly.khers@gmail.com