توی قطار نشسته بودم و تصمیم گرفته بودم که وبلاگ بنویسم. همه چیز مهیا بود، سیر بودم، خیلی خسته نبودم، صندلی کناریم خالی بود، کل واگن خلوت بود، بیرون هم مطابق معمول چمن و درخت و چیزهای سبز بود. (البته قطارها اینقدر تند هستند که آدم نمیتواند خیلی به بیرون نگاه کند، یعنی من حالم بد میشود و سرگیجه میگیرم از نگاه کردن به بیرون.) من هم شروع کردم چیزی بنویسم و یک پاراگراف هم نوشتم اما واقعن چیز آشغالی شد. بعد هم شروع کردم عرق کردن. شاید از اینکه توانایی تولید چنین آشغالی را داشتم متعجب بودم و داشتم عرق میکردم، ولی خودم فکر کردم به خاطر قهوهای است که بعد از «غذای سبک» خوردم. با اینحال به خوردن قهوهام ادامه دادم و فکر کردم اصلن چرا غذا را خوردم. واقعن غمانگیز است ولی من توانایی نخوردن چیزهای مجانی را ندارم. مثلن همین امروز از ترسم که مثل هفتهی پیش از قطارم جا نمانم یک ساعت زودتر آمدم ایستگاه و از آنجایی که همه چیز برعکس است هیچ صف و اینها هم نبود، کلن پنج نفر بودیم به علاوه کفترهای ایستگاه که لای تیرهای سقف لانه کردهاند. یعنی جوری بود که مامور کنترل پاسپورت داشت با نفر جلویی صف در مورد موسیقی الکترونیک حرف میزد و بعد از پنج دقیقه تازه یادش افتاد که من هم منتظرم. زود رسیده بودم و از زور بیکاری توی سالن انتظار یک ساندویچ مرغ خوردم. به نظرم ساندویچ گران و آشغالی بود. البته من از گران بودنش خوشحال بودم چون احساس میکردم دارم نهایت استفاده را از کردیت کارت شرکت میکنم. ساندویچ خشکی بود، دریغ از یک کم سس، فقط تکههای چغر مرغ و بعضن کاهو داشت. کاهوها همهشان سُر خورده بودند ته کیسهی ساندویچ و من هم وسطهایش اینقدر از کیفیت بد ساندویچم ناراحت شدم که کیسه را برعکس سرازیر کردم توی دهانم تا کاهوها را بخورم و البته منتظر هم بودم دور و بریها نگاهم کنند و بعد جنجال بپا کنم. اما تازگیها به این نتیجه رسیدهام که آدمها مردهاند، یعنی زیادند و نفس میکشند ولی بغیر از آن کلهشان توی موبایلشان یا کتابشان است. ساندویچش علیرغم بیمزگی شکمپرکن بود ولی با اینحال وقتی چهل دقیقه بعد مهماندار قطار سینی خوراکی را بالای سرم گرفت لبخند زدم و احتمالن ترجمهی لبخند این بود که «میخوام». آیا واقعن میخواستم؟ نه، ولی چون غذای مجانی بود دوباره نتوانستم نه بگویم و حتی وقتی نان تعارف کرد باز هم نتوانستم نه بگویم و حتی وسواس هم به خرج دادم و نانی که رویش لیمو داشت انتخاب کردم و باز به مهماندار لبخند زدم، این یکی یعنی برو.
اما وقتی سیرم عادت بدی دارم که جزییات غذا را بررسی میکنم و این بشقاب کوچک که حاوی یک برش ماهی سالمون روی بستری از عدس بود جزییات زیادی برای بررسی داشت. مثلن اینکه الآن همهی ماهیهای سالمون پرورشی هستند و البته یک تعداد کمی آزاد هم وجود دارد ولی طبعن به بودجهی کارمندهای میانرتبه مثل من نمیخورد. ماهی پرورشی خوب نیست، یعنی علاوه بر آت و آشغالهایی که توی غذای ماهیها میریزند بحث فضای تحرک هم هست: اینها توی حوضچههایشان نمیتوانند درست شنا بکنند و تحرکشان خلاصه میشود توی وول وول زدن و لولیدن لای همدیگر. برای همین گوشتشان نرم است البته نان بیار خانه احتمالن میگوید «اوممم، میذاری تو دهن آب میشه لامصب،» اما واقعیت این است که آب شدنش به خاطر این است که ماهی مزبور نیمهفلج بوده و در کل زندگیش چهار متر شنا نکرده و عضله ندارد. مثال عینیاش قزلآلاهای ترهبار هستند. ده سال پیش که این ماهیها در ترهبار عرضه شدند کلی هم بحث پزشکی پشت سرش آمد که چقدر خوب هستند و گوشت و مرغ اه اه ماهی به به. ما هم شبهای جمعه از همینها میخوردیم و پدرم مرا میفرستاد که چندتا زنده و گوشتیاش را از ترهبار بخرم. توی همان دکهی کوفتی، ماهی مُرده و پاک کرده هم میفروختند اما پدر من اصرار داشت که زنده بگیرد و خودش پاک کند. فروشندهی غرفه هم با تورش ماهیها را میگرفت و میانداخت توی نایلون میداد دست من اما لامصبها هنوز کامل نمرده بودند و توی کیسه بپر بپر میکردند. من هم دستم را دور از بدنم میگرفتم و میبردمشان دم ماشین و حتی یک بار فکر کنم کیسه از دستم افتاد و فروشنده هم فهمید دردم چیست و شروع کرد «نترس، نترس، پسر خوب، کاریت نمیکنن، ماهیه» و بعد با همان دست نمدارش کمی باسن و بازویم را ناز کرد تا از ماهیها نترسم. پرههای آبشُشهایشان هم بود و خب آدم میدید چطور ماهیها نفس نفس میزنند و بدنشان را قوس میدهند و از اینور کیسه به آنطرفش میپرند. توی یک ربع مسیر تا خانه هم خودشان را به در و دیوار صندق عقب می کوبیدند اما جایی وسطهای راه میمردند؛ البته آن بار را هم یادم است که پنج دقیقه بود مرده بودند و در صندوق را که باز کردم انگار هر چهارتایشان با هم تنظیم کرده بودند و همزمان پریدند به صورتم. اما این همه تحرک مال همان نسل اول قزلآلاها بود، همانها که خوردنشان هم واقعن نیاز به «جویدن» داشت، وگرنه این جدیدیها که توی همان حوضچههای ترهبار هم مردهاند، یعنی فقط اینقدر زندهاند که افقی شناور نشوند روی سطح آب. تقریبن مطمئنم تور را که میبینند حتی هول میزنند که بپرند تویش و زودتر بمیرند و از شر این حوضچهی پرجمعیتشان خلاص بشوند، اینها همانهایی هستند که توی دهان «آب» میشوند.
برش نازک ماهی پرورشی روبرویم بود. کفهای سفیدی از بین لایههای گوشتش ترشح کرده بودند. توی خانه هم همینطور است، وقتی توی فر حرارت میبینند کف ترشح میکنند. آیا ماهیهای آزاد هم اینها را ترشح میکنند؟ شاید این همان مواد شیمیایی است که تو غذای ماهیها میریزند تا زودتر گوشت بیاورند و حالا اینطور مثل چرک از لای بدن ماهی بیرون زدهاند؟ چند تا عدس خوردم، اما آنها هم مزهی ماهی گرفته بودند. مهماندار را صدا کردم و پرسیدم این ماهیها پرورشی هستند؟ معمولن به جای جواب از آدم سوال دیگری میکنند، «ماهیتون مشکلی داره؟» «نه فقط میخوام بدونم پرورشیه یا نه، و بعدشم اینکه این کفای سمی چی هستن؟» بازهم سوال دیگری ازم پرسید، «میخواین براتون مرغ بیارم؟» این خودش مسئلهی دیگری بود، «مرغاتون چطورن؟ هورمونیان؟» برای همه چیز پاسخ داشت، «میتونم با اطمینان بهتون بگم مرغامون واقعن خوشمزه هستن. بعدشم اصن کی گفته هورمون بده؟» حالا داشت غافلگیرم میکرد، «چی بگم والا، آخه میگن آدم سینه در میاره.» «خب مگه چیه؟ سینه هم در بیاری میتونی مثه من مهماندار بشی، دیگه لازم نیست کارمندی کنی.» دیدم حرفش به نسبت درست است. ردش کردم که برود و با ولع به خوردن کفهای هورمونی ماهیام ادامه دادم.
عُقققق … گندت بزنن… :ی
خب ننویس موقع غذا تو قطار!
:))))) راست میگی، الآن خودمم بدم اومد.
:)))) میشینی یه گوشه آدمو از پسته و سکس و ماهی و کوفت و زهرمار بیزار میکنی
Nakhr aghaie khers tabestoonaa too in ghatar o keshti o ina maahi nakhor, parvareshi gheir parvareshi amsmoom mishi miofti bi khers mimoonimaaa !!!!
اون کف مانندا چیز بدی نیست،فکر نکنم ربطی به مواد شیمیایی داشته باشه و البته تو خودت هم اینو میدونی و میخواستی خودت رو برای اون پستاندار پرنده لوس کنی!
لطفا مطلب زیر را مطالعه فرمایید
http://authoramongus.blogfa.com/post/60
با تشکر
پاراگراف آخر عالی بود ، هنوز دارم میخندم :))
عالی… :)))
فک کنم دیگه نتونم سالمون بخورم. کفه را قبلا نمی دیدم اما دیگه نمی شه ندیدش
بی نظیر بود، یاد «منطقه مصیبت زده شهر» بالارد افتادم. دمت گرم
خرس عزیز از وقتی که مهندسی خسته بودی می خواندمت. گمت کردم و باز یافتمت. اینبار خسته تری اما. نمیدانم نوشته هایت چه دارند که مرا به خود میکشانند. هرچه هست دوست دارم. لطفا کامنت مرا عمومی نکن. صرفا برای خواندن توست.
این را هم امروز دیدم. شاید اگر نمیدیدم مثل این همه مدت کامنت نمیدادم. شاید برایت مهم نباشد که نوشته ات را دزدیده اند. اما فکر کردم به هر حال باید بدانی.
http://kipieh.blogfa.com/
چقدر تو طلب کاری آخه عن آقا
cheghadr shoma ziba minevisin.
خرس، بگو که این نوشته در مورد ماهی ها نیست.. این نوشته در مورد آدمهاست. اون ماهی های پرورشی؛ اون حوضچه های لجن گرفته ی تنگ .. حال و احوال آد ماست. وگرنه ماهی که فکر نمی کنه. گور پدر هرچی ماهی هم کرده. از ماهی ها متنفرم، خنگن. و من حتی نمی تونم بخورمشون.