دورانِ کودکیِ مردم، کشورهایی ناشناخته پا به عرصهی وجود گذاشتند؛ کشورهایی آن طرفِ کوهها و اقیانوسها. آن کشورها نام داشتند ولی هیچکس نمیدانست که آنجا مستقرند. تنها جهاتشان معلوم بود، اینکه کدام طرفند، آن هم با قطعیتی نیمبند. سرچشمههای نیل جنوب بودند، قفقاز در شرق، آتلانتیس افسانهای در غرب، و ”سرزمین تاریک“ در شمال. سپس کشتیهای تجار سررسیدند و در پی آن جنگها و فتوحات، پس از آن تاریخ شروع شد، و سپس -با جهشها و پرشهایی خشن- بلوغ مردم فرا رسید و این بلوغ تمامی افسانههای جغرافیای کودکی مردم را منفجر کرد. سرچشمههای نیل گلآلود شدند، قلل قفقاز که نوکشان به عرش کبریایی میسایید به زیر کشیده شدند و ابعاد واقعی خودشان را یافتند، ”سرزمین تاریک“ از سِمت پادشاهی آخرِ دنیا خلع شد. دیگر هیچ آتلانتیسی از اعماق دریاها سر بیرون نمیکشد. اما نامها باقی ماندند؛ در قصهها و آوازهایی که به دنیای اساطیر جان و نیرو میدادند. پس از آن، بهشت به عنوان سرچشمهی دجله و فرات، و همچنین تکه زمینی که کشتی نوح در کوه آرارات روی آن به گِل نشست، هرچه بیشتر از قبل واقعی شدند، و موسای نوزاد تا ابد در سبدش روی نیل به آرامی شناور خواهد بود. واقعیتْ میزبان نامهاست. به ترتیب مشابهی، ما در دوران کودکیمان به معدود جاهای محبوبمان، نامهای غریب منصوب کردیم؛ اینگونه بود که جویبارِ انتهای مرتع گاوان، همان جایی که زیر باران سیبزمینی کباب میکردیم، تبدیل شد به رودخانهی «لیتی»، یا به اصطلاح رودخانهی فراموشی، اینگونه بود که دستهای تاکِ لاغر مبدل شد به جنگلی آمازونوار، و به همین ترتیب صخرهی پشت خانه در هیئت کوهپایههای «سییرا نوادا» ظاهر شد، گلهای شیپوری که نوک صخره روییده بود رنگهای عجیبِ سرخپوستی به خود گرفتند و سوراخی که در شمشادهای دور باغچه بود، تبدیل شد به مدخل ما برای ورود به دنیای نو. ما نیز حالا بزرگ شدهایم و تمامی نامهای آن دوران، بلا استثنا، پوچ و خالی شدهاند. ما نیز تاریخی داریم و آنچه که در آن روزگار بوده با تعویض نامها قابل بازیافت نیست. من باور نمیکنم که میتوان آن روزگار را برگرداند، حتی اگر آن جویبار پهن و پهنتر شده بود و به رودی مبدل شده بود، حتی اگر آن تاکهای لاغر به شبکهای درهمتنیده از درختان «لیانا» تبدیل شده بود، حتی اگر یک آپاچی واقعی نوکِ صخره کنار گلهای شیپوری ایستاده بود. اما هنوز مصرانه به نیروی نهان جاها و سرزمینها معتقدم. به سرزمینها باور دارم، نه سرزمینهای بزرگ، بلکه جاهایی کوچک و ناشناخته، هم در کشور خودمان و هم در کشورهای دیگر. من به آن جاهای بیاسم و رسم باور دارم، جاهایی که احتمالاً پررنگترین ویژگیشان این است که ”هیچ چیزی“ آنجا نیست، در حالی که اطراف و اکنافشان ”چیزی“ هست. من به قدرت این جاها معتقدم چرا که ”دیگر“ هیچ خبری در آنها نیست و تاکنون هم خبری نبوده. من به سرابهایی خالی باور دارم، سرابهایی که از ”کامل“ کسر نشدهاند، بلکه هنوز در میانشاند. شک ندارم که این جاها، حتی اگر هنوز بکر و پانخورده باشند، روزی بار میدهند، میوه میدهند، بارها و بارها، مکرر، آن هم فقط و فقط با تصمیم ما برای عزیمت، و حس درونی ما در قبال این سفر. قرار نیست آنجا جوانی و نشاطم را بازیابم. قرار نیست آنجا آب حیات را جرعه جرعه سر بکشیم. دنبال التیام نیستم. صرفاً، خیلی ساده، آنجا خواهیم بود، بودنی متصل به قبل. از روی جادهای پوشیده از الوارهای پوسیده، از ورای جنگلی پُر از قابهایی با فرشهای زنگزده، ما آنجا خواهیم بود، متصل به قبل. آنجا علفها لرزیدهاند بدانگونه که فقط علفها میلرزند، و بادها وزیدهاند بدانگونه که فقط بادها میوزند، و ستونی از مورچگان روی خاک دقیقاً به همان شکلی خواهد بود که ستونی از مورچگان روی خاک، و ریزش قطرات باران روی غبارِ زمین، به شکل یکتا و منحصر بفرد ریزش قطرات باران روی غبارِ زمین خواهد بود. در آن سرزمین، بر شالودهای از هیچی و پوچی، ما به سادگی، مسخ و دگرگونی چیزها به هیئت آنچه واقعاً هستند را، خواهیم دید. حتی در مسیر، ساقهی علف ساکنی شروع به حرکت میکند، میخرامد، چرا که نگاهمان معطوف به آن است، و برعکس، در حضور یک درخت، درونیترین لایهی وجودمان برای لحظهای هیئت آن درخت را به خودش میگیرد. من به این جاها و سرزمینها نیاز دارم -و این کلمهای که میگویم کمتر از دهان پیرمردی خارج میشود- ”تمنایشان“ را دارم. و تمنایم چه میخواهد؟ فقط و فقط میخواهد که سیراب شود.
Posts Tagged 'غیاب'
ترجمه – بندی از داستان «غیاب» پیتر هاندکه
Published سپتامبر 9, 2020 Uncategorized 2 Commentsبرچسبها: هاندکه, ترجمه, داستان, غیاب