دورانِ کودکیِ مردم، کشورهایی ناشناخته پا به عرصهی وجود گذاشتند؛ کشورهایی آن طرفِ کوهها و اقیانوسها. آن کشورها نام داشتند ولی هیچکس نمیدانست که آنجا مستقرند. تنها جهاتشان معلوم بود، اینکه کدام طرفند، آن هم با قطعیتی نیمبند. سرچشمههای نیل جنوب بودند، قفقاز در شرق، آتلانتیس افسانهای در غرب، و ”سرزمین تاریک“ در شمال. سپس کشتیهای تجار سررسیدند و در پی آن جنگها و فتوحات، پس از آن تاریخ شروع شد، و سپس -با جهشها و پرشهایی خشن- بلوغ مردم فرا رسید و این بلوغ تمامی افسانههای جغرافیای کودکی مردم را منفجر کرد. سرچشمههای نیل گلآلود شدند، قلل قفقاز که نوکشان به عرش کبریایی میسایید به زیر کشیده شدند و ابعاد واقعی خودشان را یافتند، ”سرزمین تاریک“ از سِمت پادشاهی آخرِ دنیا خلع شد. دیگر هیچ آتلانتیسی از اعماق دریاها سر بیرون نمیکشد. اما نامها باقی ماندند؛ در قصهها و آوازهایی که به دنیای اساطیر جان و نیرو میدادند. پس از آن، بهشت به عنوان سرچشمهی دجله و فرات، و همچنین تکه زمینی که کشتی نوح در کوه آرارات روی آن به گِل نشست، هرچه بیشتر از قبل واقعی شدند، و موسای نوزاد تا ابد در سبدش روی نیل به آرامی شناور خواهد بود. واقعیتْ میزبان نامهاست. به ترتیب مشابهی، ما در دوران کودکیمان به معدود جاهای محبوبمان، نامهای غریب منصوب کردیم؛ اینگونه بود که جویبارِ انتهای مرتع گاوان، همان جایی که زیر باران سیبزمینی کباب میکردیم، تبدیل شد به رودخانهی «لیتی»، یا به اصطلاح رودخانهی فراموشی، اینگونه بود که دستهای تاکِ لاغر مبدل شد به جنگلی آمازونوار، و به همین ترتیب صخرهی پشت خانه در هیئت کوهپایههای «سییرا نوادا» ظاهر شد، گلهای شیپوری که نوک صخره روییده بود رنگهای عجیبِ سرخپوستی به خود گرفتند و سوراخی که در شمشادهای دور باغچه بود، تبدیل شد به مدخل ما برای ورود به دنیای نو. ما نیز حالا بزرگ شدهایم و تمامی نامهای آن دوران، بلا استثنا، پوچ و خالی شدهاند. ما نیز تاریخی داریم و آنچه که در آن روزگار بوده با تعویض نامها قابل بازیافت نیست. من باور نمیکنم که میتوان آن روزگار را برگرداند، حتی اگر آن جویبار پهن و پهنتر شده بود و به رودی مبدل شده بود، حتی اگر آن تاکهای لاغر به شبکهای درهمتنیده از درختان «لیانا» تبدیل شده بود، حتی اگر یک آپاچی واقعی نوکِ صخره کنار گلهای شیپوری ایستاده بود. اما هنوز مصرانه به نیروی نهان جاها و سرزمینها معتقدم. به سرزمینها باور دارم، نه سرزمینهای بزرگ، بلکه جاهایی کوچک و ناشناخته، هم در کشور خودمان و هم در کشورهای دیگر. من به آن جاهای بیاسم و رسم باور دارم، جاهایی که احتمالاً پررنگترین ویژگیشان این است که ”هیچ چیزی“ آنجا نیست، در حالی که اطراف و اکنافشان ”چیزی“ هست. من به قدرت این جاها معتقدم چرا که ”دیگر“ هیچ خبری در آنها نیست و تاکنون هم خبری نبوده. من به سرابهایی خالی باور دارم، سرابهایی که از ”کامل“ کسر نشدهاند، بلکه هنوز در میانشاند. شک ندارم که این جاها، حتی اگر هنوز بکر و پانخورده باشند، روزی بار میدهند، میوه میدهند، بارها و بارها، مکرر، آن هم فقط و فقط با تصمیم ما برای عزیمت، و حس درونی ما در قبال این سفر. قرار نیست آنجا جوانی و نشاطم را بازیابم. قرار نیست آنجا آب حیات را جرعه جرعه سر بکشیم. دنبال التیام نیستم. صرفاً، خیلی ساده، آنجا خواهیم بود، بودنی متصل به قبل. از روی جادهای پوشیده از الوارهای پوسیده، از ورای جنگلی پُر از قابهایی با فرشهای زنگزده، ما آنجا خواهیم بود، متصل به قبل. آنجا علفها لرزیدهاند بدانگونه که فقط علفها میلرزند، و بادها وزیدهاند بدانگونه که فقط بادها میوزند، و ستونی از مورچگان روی خاک دقیقاً به همان شکلی خواهد بود که ستونی از مورچگان روی خاک، و ریزش قطرات باران روی غبارِ زمین، به شکل یکتا و منحصر بفرد ریزش قطرات باران روی غبارِ زمین خواهد بود. در آن سرزمین، بر شالودهای از هیچی و پوچی، ما به سادگی، مسخ و دگرگونی چیزها به هیئت آنچه واقعاً هستند را، خواهیم دید. حتی در مسیر، ساقهی علف ساکنی شروع به حرکت میکند، میخرامد، چرا که نگاهمان معطوف به آن است، و برعکس، در حضور یک درخت، درونیترین لایهی وجودمان برای لحظهای هیئت آن درخت را به خودش میگیرد. من به این جاها و سرزمینها نیاز دارم -و این کلمهای که میگویم کمتر از دهان پیرمردی خارج میشود- ”تمنایشان“ را دارم. و تمنایم چه میخواهد؟ فقط و فقط میخواهد که سیراب شود.
Archive for the 'Uncategorized' Category
ترجمه – بندی از داستان «غیاب» پیتر هاندکه
Published سپتامبر 9, 2020 Uncategorized 2 Commentsبرچسبها: هاندکه, ترجمه, داستان, غیاب
هفت-هشت ماه پیش تصمیم گرفتم برای خودم لباسشویی و یخچال بخرم. یخچال داشتم اما یک ایستکول کوچک بود که به لعنت خدا نمیارزید. برفک میزد و به مرور برفکها به قدری ضخیم شدند که یک بار درِ جایخی زرتی شکست. از محلِ لولا. اگر مردِ فنیتری بودم همان تکههای خردشدهی لولا را با چسب دوقلو ردیف میکردم. مرحلهی اول را هم انجام دادم، یعنی جمع کردن تکههای لولا. ولی هیچ وقت به مرحلهی چسب زدنش نرسیدم و هربار هم که یادم میافتاد باز بیخیالش میشدم. چون دیده بودم که نقطهی قوت یخچال ایستکولم تبرید نیست بلکه برفکسازیست و جدال با ماشینی که برای برفکسازی طراحی شده بیهوده است. برای خرید ولی هم کشیدم و رفتم سهراه امینحضور. گفتم از بورسش خرید کنم تا به نفعم شود. آنجا کلی گشتم. یخچال ساید نمیخواستم. چون گنده است و قدر یک جنازه سنگین است و من هم مستاجرم و فکر کردم در اثاثکشیها داغون میشود. مضاف بر این از ذهنیات و فرهنگ پشت «یخچال ساید» خوشم نمیآید. جز این، سامسونگ و الجی هم نمیخواستم. بیماری خاص بودن. پولم به بوش و برندهای معتبر آلمانی و ایتالیایی هم نمیرسید. کل سه راه امین حضور را زیر و زبر کردم. علاقمند یخچالهای هیتاچی شدم. یک مدل سفید و سادهاش بود. فریزر بالا و یخچال پایین و نسبتاً جمع و جور. احساس کردم هیتاچی گزینهی مناسب من است. تکنولوژی ژاپن. ظاهری بدون فیس و ادا. برای کسانی که اهل فنند و با موجهای مبتذلِ سلیقهی جمعی همراه نمیشوند. بیشتر مغازهها هیتاچی نداشتند. آنهایی که داشتند هر کدام یک قمیتی میدادند و بازهی قیمتهای اعلامیشان هم بازهی گستردهای بود. فروشندگانی که هیتاچی نداشتند جوری برخورد میکردند که انگار با یک دیوانه طرفند، کسی که ازشان سراغ برند مهجوری مثل هیتاچی را میگیرد و سعی میکردند متقاعدم کنند چیز دیگری بگیرم. برای همین بعد از کمی گشت زدن دیگر وارد مغازهها نمیشدم و فقط لای در را باز میکردم و از همان لا داد میزدم یخچال هیتاچی دارند یا نه و اگر میگفتند نه سریع پا پس میکشیدم و حتی وارد تلهشان نمیشدم. وسطهایش به صاحبخانهی قبلیام هم زنگ زدم. همانی که تقریباً با دعوا و دلگیری ملکش را تخلیه کرده بودم. همانی که میگفت بازاریست و در سهراه امینحضور مغازه دارد. چند ماه از ترک خانهاش و فحشهایی که بهش داده بودم گذشته بود. فکر کردم بد نباشد ازش «مشورت» بگیرم دربارهی یخچال. با خودم گفتم باید از منابعی که دارم استفاده کنم و اگر «آشنایی» بازاری در کارِ لوازم خانگی دارم خب چرا که نه؟ چرا از دانشش استفاده نکنم؟ حتی فکر کردم اگر برخوردش مثبت بود میروم و از خودش میخرم. میدانستم که او فقط پول برایش مهم است و اگر ببیند خریدارم، برایش مهم نیست که چند ماه قبل اصطکاک مختصری داشتهایم. اینجور حساسیتها و کینهها و دلگیریها مال امثال ماست و نه مال بازاریها. در دنیای آنها پول حرف اول را میزند. با این حرفها خودم را متقاعد کردم که بهش زنگ بزنم. اولش سرد برخورد کرد. بعد که قضیه را گفتم صدایش عوض شد و گفت به هیچوجه هیتاچی نخرم. گفت همهشان تقلبیاند و بیخود میگویند که تکنولوژی ژاپن و تولید مالزیست. گفت فقط و فقط الجی. پرسیدم خودتان الجی دارید؟ تأیید کرد. نمایندگی الجی بود. آدرس مغازهاش را پرسیدم و گفتم همین الآن در امینحضورم. گیج و سرگشته در پیادهروهای آفتابی امین حضور پرسه میزنم. شما فروشگاهتان کجاست؟ گفت ما امین حضور نیستیم. سمت غربیم. شاید صادقیه. شاید جنتآباد. خاطرم نیست. از دروغی که اینهمه سال قالبم کرده بود تکان خورده بودم. مردک عوضی از همان اول دروغ گفته بود که بازاریست و امین حضور مغازه دارد و فلان و بیسار. منِ خر را بگو که اینهمه سال فکر میکردم این یک «بازاری اصیل» است. بهخاطر همان اشارهی دروغش به «امینحضور». با خودم فکر کردم آن فحشهایی که حوالهات کردم حقت بود. کاش در اوج تنشهایمان، چیزی هم راجع به دروغگو بودنش بارش کرده بودم. محترمانه قطع کردم و گفتم مزاحمش میشوم اما حتی آدرسش را هم نگرفتم. با همین وضعِ سرخورده و سرگشته بود که مغازهی آقای زارع را پیدا کردم. برِ خیابان نبود. ته یکی از پاساژها بود. همین علامت مثبتی بود. کسبهی برِ خیابان پول آن ویترین و دک و پز را هم از مشتری بدبخت میگیرند. این را همه میدانند. کسبهی استخواندار اما حجرههایشان در سوراخ سمبههاست. زارع کارش هیتاچی بود. گفت خودش ۱۵ سال پیش اولین کسی بوده که رفته ژاپن و بعد مالزی برای واردات برند هیتاچی به ایران. گفت از کارخانههای هیتاچی بازدید کرده. همان سالها پیش. از «نظم ژاپنی» خط تولید گفت. روباتهایی که با دستان فلزیشان خالجوش میزدند و بعد کمپرسور را جا میانداختند و بعد خط رنگرزی. ازش دربارهی الجی پرسیدم. خندید. بعد سکوت کرد. گفت کسی که یک بار هیتاچی مصرف کرده باشد دیگر سراغ این آت و آشغالها نمیرود. مشخصاً به من اشاره نکرد، اما گزارهای که مطرح کرده بود باعث شد من هم با شوق بعلامت تایید سر تکان بدهم. بله، من از اهالی سرزمین الجی نبودم. زارع خودش هم هیتاچی داشت. در خانهی خودش. پرسید کاهو، کاهو چقدر توی یخچال میماند؟ گفتم نهایتاً ۳-۴ روز. گفت تکنولوژی تهویهی درونی هیتاچیها جوریست که خودش یک کاهو را گذاشته توی کشوی ترهباره و بعد از یک ماه کاهو هنوز سالمِ سالم بوده. برگها ترد و آبدار. اظهار تعجب کردم. قیمتی هم که زارع میداد از مابقی امینحضور کمتر بود. خریدم. به قول خودش قیمت «کفِ بازار». برای لباسشویی هم راهنماییام کرد. گفتم دوری میزنم و برمیگردم. نمیخواستم فکر کند که طلسم کلامش اثر کرده و هرچه بخواهد قالبم میکند. اما خودم میدانستم که این «دور زدنم» چیزی نیست جز فرصتی برای دود کردن سیگار در پیادهروهای امینحضور. دوست داشتم لباسشویی را هم از زارع بگیرم. پیشنهاد بوشِ ترک داده بود. بابت ترک بودنش بددل بودم. بابت بودجهی خودم که دیگر به بوشِ آلمانی قد نمیداد دلچرکین بودم. اما زارع قسم و آیه میخورد که این مدلِ بهخصوصِ بوشِ ترک مرگ ندارد. ۲۰ دقیقه بعد دوباره رفتم پیش زارع. لباسشویی هم ازش خریدم. ۴ تومن. انصافاً جفتشان هم خوب از آب درآمدند. هیتاچی که قابل قیاس نبود با آن ایستکول مسخره. خیلی زود هم ایستکول را فروختم. عقل کردم. چون اینقدر ازش متنفر بودم که اگر زود خریداری از «دیوار» پیدا نمیشد احتمالاً ایستکول را زیر مشت و لگد خرد و خاکشیر میکردم، آنهم در حالی که هیتاچی ستبر و قبراق از آن گوشهی آشپزخانه مراسم تخریب را نگاه میکرد. اما ایستکول زود فروش رفت. به خریدارش هم دربارهی برفک و ضعفهای ایستکول گفتم. چون اینطور آدمیام. غلط یا درست اینجوریام. فرقی هم در تصمیم خریدار نداشت. بودجهاش آنقدر بود. اینها گذشت. زندگی من هم روبراه شده بود. دیگر مجبور نبودم رختچرکهایم را کیسه کیسه جمع کنم و ببرم خانهی پدرم بشورم. تازه لباسشویی خود پدرم هم واقعاً حال روبراهی نداشت. چند ماه بعد از ماجرای امینحضور، لباسشویی قدیمی پدرم خراب شد. برای بار هزارم در این چند سال اخیر. آبسال. به پدرم گفتم آفتابه خرج لحیم است و دیگر ارزش تعمیر ندارد. بیا یک نو بخریم. زیر بار نمیرفت. میگفت نه، این تعمیر میشود. گفتم سالی سه بار تعمیرش میکنی و چرا نمیفهمی مجموع این اجرت تعمیرکارها و قطعات یدکیاش از قیمت یک لباسشویی نو بیشتر شده؟ خیلی وقت است که بیشتر شده. نمیپذیرفت. مردِ ایرانی که همیشهی خدا لجباز بوده که نمیشود سرِ پیری یکباره منعطف شود و منطقی. سرِ پیری بدتر و لجبازتر هم میشوند. بعد باز به همان راهکار قدیمی رسیدم. اینکه خودم برایش بگیرم. شمارهی زارع را ذخیره کرده بودم. زنگ زدم بهش. درجا شناخت. (آیا زارع هم شمارهی مرا ذخیره کرده بود؟) پنج دقیقهای حال و احوال کردیم. از قیمتها نالیدیم. از کورونا. آخرش گفتم جناب زارع، سرتان را درد نیاورم، یک لباسشویی بوشِ ترک عین همانی که چند ماه قبل برایم فرستادید میخواهم. منتها برای منزل پدر میخواهم. شروع کردم آدرس خانهی پدرم را بدهم که پرید وسط حرفم. گفت در بازار جنس نیست. اشارهای به قیمت دلار. آمادگیاش را داشتم. آمادگیاش را داشتم که عوض ۴ت باید لابد ۵ت بدهم. رسم این مملکت همین است. اما رسم دیگر این مملکت زدودن خیالات باطل است. زارع هم همین کار را کرد: قمیت جدید را داد: ۹ تومن. گفتم اشتباه نمیکنید؟ خیر. اشتباه نمیکرد. با لب و لوچهی آویزان خداحافظی کردم و گفتم خبر میدهم. به پدرم قیمت را گفتم. فریاد کشید. خودم هم منصرف شدم. گفتم برای چی اینهمه برای پیرمرد هزینهی ماشین لباسشویی کنم؟ به جهنم. برای بار هزارم زنگ بزند نمایندگی آبسال آن ماشین اسقاطیاش را دوباره تعمیر کند. همین کار را هم کرد. تعمیرش هم طول کشید. یک و نیم هم قیمتش شد. کلی قطعه عوض کردند. ولی نهایتاً راه افتاد و من هم به خودم نهیب میزدم که از این چیزها درس بگیر و در این وضعیت مالی این خاصهخرجیها درست نیست و ببین پیرمرد با همین آبسالش راضیست و از همین حرفها. آبسال هم بد کار نمیکرد. گیریم با همان مشکلات همیشگیاش. مثلاً اینکه وسطهای شستشو راه میافتاد و لرزان حرکت میکرد به سمت مرکز آشپزخانه. لولههایش به دیوار وصل بودند ولی انگار جان میگرفت و میخواست اینقدر دور شود تا بند نافش پاره شود و از آن دیوار همیشگی فاصله بگیرد. انگار آبسال خودش هم خسته شده بود و میگفت دست از سرم بردارید، بگذارید بروم، مرخصم کنید. اینها که تفت دادن است. واقعیت این است که آبسال سالخورده کارش را انجام میداد. حالا گیریم بخشهای پلاستیکیاش که روزگاری سفید بودند، از شدت کهنگی دیگر زرد شده بودند. من هم مشکل که حل شد دیگر بهش فکر نکردم. عادتم این است. شبیه گربهای که مدفوعش را میزند زیر خاک. من هم کل ماجرای آبسال را چال کردم. گذشت تا همین چند هفته پیش. پدرم هم در این مدت کمی بدبین شده. کمی پرخاشگر. چیز عجیبی نیست. از عوارض پیریست. یا حداقل من خودم را اینطور دلداری میدهم. بدبینیاش به اینجاها رسیده که مدام از یک «دزد» گله میکند. از «آقا دزده». اوست که مزاحمت تلفنی ایجاد میکند و وسایل خانه را میدزدد. مزاحم همیشگی پدرم. نمیدانم ماجرای دزد شوخیست یا جدی. از فهمش هم قطع امید کردم. ولی بهرحال این سری جدید که آبسال دوباره خراب شد پدرم گفت کار آقا دزدهست. توضیح دادم که دزد چرا باید بیاید و آبسال کهنهی تو را انگولک کند. منفعتش چیست؟ خب چرا نیامده و تلویزیون را نبرده؟ به خرجش نمیرفت. دوباره گفتم این لکنته دیگر عمرش را کرده. یک نو بگیریم. زنگ بزنم زارع یک بوشِ ترک برایت بگیرم؟ گفت نه. گفت تعمیرش میکند. نمایندگی آبسال. بعد هم به رییس مجتمع نامه نوشت. نوشت که یکی آمده داخل آپارتمانش و لباسشویی را انگولک کرده. یک روز که من هم آنجا بودم، رییس مجتمع آمد. بهش توضیح دادم که پدرم سالمند است و بله این آبسال را باید عوض کنیم. با حجم صدای پایین اینها را گفتم. البته لازم هم نبود چون پدرم نمیشنید، توی هال بود و با صدای بلند داشت ماهواره میدید. صدای کیری سالومه سیدنیا میآمد. رییس مجتمع را رد کردم. کمی حساب و کتاب کردم. دیدم حالا ۹ تومن هم چندان غیرمنطقی نیست برای بوشِ ترک. علاوه بر این کوهی از رخت چرک هم جمع شده بود و خب نمیشد به این وضع ادامه داد. باید کاری میکردم. خودم باید کاری میکردم. بعد از چند ماه دوباره زنگ زدم به زارع. دوباره شناخت. خوش و بش. قیمت دلار. وضع اسفناک بازار. داشتم آدرس منزل پدر را میدادم که باز پرید وسط حرفم. گفت قربان، جسارتاً قیمتها عوض شده از آن چند هفته پیش. گفت قیمت میگیرد و تماس میگیرد. تماس گرفت. قیمت «کفِ بازار» را بهم داد. بوشِ ترک ۱۵ تومان. باورم نمیشد. ازش پرسیدم با ۷-۸ تومان چی میشود خرید؟ گفت پاکشوما. ایرانی. گفت حالا باز هم برایم میگردد. قطع کردم. خرید پاکشوما که نیاز به آقای زارع نداشت. اگر قطعی تصمیم میگرفتم یک راست میرفتم از نمایندگی به قیمت مصوب میگرفتم. از وکیلم هم مشورت گرفتم. چون او هم به تازگی دنبال لباسشویی بود. توضیحاتش مثل همیشه ارزشمند بودند. دووی کره برند قدرتمندیست. منتها سالها پیش بخاطر تحریمها جمع کرد رفت. چون دووی کره مال جنرال موتورز آمریکاست. اما یک تعدادی از موتورهای کرهای هنوز ماندهاند در انبارهای ایران. اسنووا آنها را خریده و بعضی از لباسشوییهای اسنووا موتورشان دووی کره است. شبیه گربهی نحیفی که قلبی به سان قلب پلنگان دارد. پس این را هم به خاطر سپردم. که بجز پاکشوما شاید بد نباشد دنبال لباسشویی «اسنووای موتور دوو» هم باشم. پیچیده شده بود. وضع مالیام هم نه چندان روبراه. بعد به این نتیجه رسیدم که شاید اصلاً بد نباشد آبسال را دوباره تعمیر کنیم. به پدرم هم گفتم. گفتم همین الآن هماهنگش میکنم چون واقعا رخت چرکها وضع اسفناکی گرفته بودند. تلفن را که برداشتم داد زد و تذکر داد: فقط به نمایندگی مجاز زنگ بزن. متفرقه نه. گوشی را گذاشتم روی بلندگو تا پدرم هم مکالمه را بشنود و بعد از سلام، شمرده شمرده و بلند پرسیدم «نمایندگی مجاز آبسال؟» تأیید کرد. صدای سالومه کمتر بود و حدس میزنم پدرم هم شنید که به «نمایندگی مجاز» زنگ زدهام. توضیحات لازم را دادم. برای فردایش بهم وقت داد. فردایش هم هی زنگ نزد و نزد و بعد نمیدانم چطور شده که آقای زارع زنگ زد. خواستم جواب ندهم. حوصله نداشتم توضیح بدهم که منصرف شدیم و تصمیم به تعمیر آبسال گرفتیم. اما دیدم زشت است. رابطهمان فراتر از رابطهی عادی فروشنده و خریدار بود. من چیزهایی از زندگی او میدانستم و او چیزهایی از زندگی من. او از پدرم میدانست و من از کاهویی جادویی که در یخچال آقای زارع یک ماه تمام ماند و نپلاسید. تلفن زارع را جواب دادم. گفت یک بِکو برایم پیدا کرده. شش کیلویی. به قیمت. ۸ تومن. جویا شدم که بِکو دیگر چه کوفتیست. توضیح داد. برند ترک. مرگ ندارد. پرسیدم مشتریها راضی بودند؟ گفت شکایتی نداشتیم تا حالا. گفتم همین را بفرست. آدرس را دادم. شماره شبایش را داد. واریز که شد پیغام داد «الله به شما برکت بدهد». عصرش بکو رسید. آکبند بود و دورتادورش یونولیت داشت. روی برچسبش نوشته بود چین. انگار دشنهای در قلبم فرو رفت. خواستم به زارع زنگ زنگ بزنم. منتها احساس کردم دیگر کشش این ماجرا را ندارم. احساس کردم ۶ ماه است که درگیر این لباسشویی لعنتی هستم و بعد به خودم دلداری دادم که تکنولوژی چین از ترکیه جلوتر است و چین ابرقدرت جدید دنیاست و تا چند سال دیگر از آمریکا هم جلو میزند. فردایش که نصاب آمد ازش دربارهی چین جویا شدم. گفت بِکو قطعاتش مال ترکیه است اما در چین سرهم میشود. متقاعد شدم. خیالم هم کمی راحت شد. کینهی مختصری که از زارع به دل گرفته بودم هم محو شد. میدانستم که زارع دروغ نمیگوید. نصاب شلنگها و رسوبگیر و محافظ برق را وصل کرده. مرد چاقی بود و سه لیوان آب خورد. بعد مشغول تست اولیهی دستگاه شد. قلمبگی مدرج را چرخاند. برنامههای مختلف شستشو. چراغهای ریز و قرمزی روی صفحهی لباسشویی روشن میشدند. شبیه چراغ اخطار. حتی گمانم تند و مضطرب چشمک میزدند. صدای شرُشُر آب هم نمیآمد. نصاب درجه را میچرخاند. عرق کرده بود. خواستم بهش باز آب خنک تعارف کنم منتها ترسیدم شاشش بگیرد و نمیخواستم از دستشویی خانهمان استفاده کند. قلمبگی را باز چرخاند و چرخاند. فقط چراغ قرمز. صدای آب نمیآمد. دست و پایم یخ کرده بود و نمیدانستم چه خاکی روی سرم بریزم. فقط گوشیام را برداشتم تا زارع را بگیرم و جد آبادش را بدوزم به هم. اما میدانستم فایدهای ندارد. چطور میخواستم ثابت کنم که بکو معیوب است؟ جدای از این باید یک هفتهی دیگر بدو بدو میکردم برای همین لباسشویی طلسم شده. نگاهی به کپهی رختچرکها هم انداختم. فکر کردم شاید بد نباشد لگن گندهام را از خانهی خودم بیاورم. همانی که برای لگد کردن انگور ازش استفاده میکنم. و بعد با دست لباسها و شورتهای چرک پدرم را بشورم. شاید اینطوری خلاص شوم. نصاب هم جلوی دستگاه فس فس میکرد و عرق میریخت. آخر سر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. ازش پرسیدم جناب دستگاه خرابه؟ نه؟ به قیافهام که نگاهی انداخت زد زیر خنده. دلش برایم سوخت. پرسید آقا چرا این ریختی شدی؟ مگر چه ریختی شده بودم؟ لابد یأس و تضرع چکه چکه از صورتم فرو میریخت. دلداریام دادکه نه بابا چیزی نشد. لباسشویی سالمِ سالمه. پرسیدم پس چرا صدای آب نمیاد؟ کلام در دهانم منعقد نشده بود که صدای شُرشُر آب هم آمد. زمزم. سعی صفا و مروه. من از آن زن ناامیدی که بالاخره به زمزم رسید شعفم بیشتر بود. صورتم شکفت. به خنده. سطح جانبی بکو را نوازش کردم. فلز سفید. قطعات ترک. سرهمبندی در چین. معلوم بود جنس درستیست. تا جایی که جا داشت انعام دادم به نصاب. و وقتی رفت به دو رفتم سراغ کوه رختچرکها. بعد هم سراغ پدرم که بهش آموزش کار با لباسشویی بکو را بدهم. گفت الآن یاد نمیگیرد و حالا کمی طول میکشد تا به کار با این لباسشویی جدید مسلط شود. اما گفت قشنگ است. گفتم که ترک است. سرهم شده در چین. تشکر کرد. «خیلی چیز خوبیه. دستت درد نکنه.» بعد رفت سراغ ماهواره. من هم رفتم توی اتاقم و ولو شدم روی تخت. طنین شُرشُر آب توی گوشم بود. با همین خوابم برد و جزئیاتش را خاطرم نیست اما خواب دیدم که اینجا نیستم. جای دیگری هستم.
انگشتها*
ساعت ۹ صبح بود و بهاره طبق روال پنج سال گذشته سر موقع وارد شرکت شد، گیریم کمی مضطرب. دو ماه از فوت مهندس پاپازیانِ بزرگ گذشته بود؛ مدیرعامل شرکت، پدرِ مهرداد. اما با این حال هنوز توی راهروی اصلی شرکت پیامهای تسلیت به در و دیوار بود. بیشترشان هم از نامهای گندهی لبنیات. کاله تسلیت فرستاده بود، میهن و پگاه و مزرعهی ماهشام و بقیهشان هم همینطور. بیشتریهایشان از لفظ پیشکسوت برای مهندس پاپازیانِ کبیر استفاده کرده بودند. پیشکسوت صنایع لبنی ایران، پیشکسوت گاوداری و شیردوشیهای مکانیزه. چقدر هم تاج گل فرستاده بودند. شاخههای بلند ارکیده که لابلایشان سرخس تابیده بود. تا چندین روز بعد از فوت، کل شرکت بوی گل میداد و بهاره با هر نفسی که فرو میداد زور میزد تا لبخند نزند و مثل مابقی کارمندان شرکت غمگین و سوگوار به نظر برسد. بهاره از سالن شرکت رد شد و به چند تا از همکاران نزدیکترش سر تکان داد. بیاختیار یاد چند سال پیش افتاد که خودش هم قاطی همینها مینشست، دورانی که هنوز منشی بود. نگاه کنجکاو همکاران سالننشینش را حس میکرد، حتی بعضی از زنان با لبخندی محو او را که از سالن دور میشد بدرقه میکردند. درِ اتاق مهرداد بسته بود. مردد بود که در بزند و همین سر صبحی برود جعبهی کوچک کراسان را بهش بدهد یا صبر کند و مثلاً ۱۰ صبح که میدانست مهرداد اولین نسپرسوی روزش را میخورد برود سراغش و کراسانها را بگذارد روی میزش. اینجوری بهتر بود، چون فرصت میکرد قبلش کراسانها را توی ماکروفر گرم کند تا بوی کرهشان دربیاید. در اتاق خودشان باز بود. مریم پشت میزش نشسته بود. صبح بخیر گفت، در را پیش کرد و نشست پشت میزش. دو سال میشد که به این اتاق دو نفره منتقلش کرده بودند. قوسِ پیشرفتش در شرکت نرم و سریع بود. از منشیگری تا حسابداری و حالا هم که مدیر مالی؛ پشت سرش میگفتند که نان ریخت و قیافهاش را میخورد اما اینجور حرفها در محیطهای کارمندی چیز جدیدی نیست. از چند ماه پیش حتی کاله هم بهش پیشنهاد هوسانگیزی داده بود اما بهاره جواب قطعی نداده بود. دلش به آیندهی کاریاش در شرکت روشن بود و مضاف بر این بحث مهرداد بود و حالا هم که با فوت مهندس پاپازیان به نظر میرسید که بالاخره گرهگورهها از کارشان باز شده. بهاره روز اول زیردست مریم بود، اما حالا هم از لحاظ حقوق و مزایا و هم از لحاظ اختیارات دو پله از او جلو زده بود. البته که بین خودشان اینها اهمیتی نداشت. از چند سال پیش دوست شده بودند و حالا حتی خارج از شرکت هم معاشرت میکردند. کلاس پیلاتس، خرید، کافه، رستوران. حتی اولین باری که مهرداد دعوتش کرده بود خانهاش با مریم رفت. خانهی اصلیاش که نه، چون مهرداد هنوز رسماً و اسماً پیش پدر و مادرش زندگی میکرد؛ یعنی آن دوران، حالا که پدرش به رحمت خدا رفته بود و دیگر پدری در کار نبود. آن شب کذایی بهاره را خانهی مجردی خودش در مجتمع «آ اس پ» دعوت کرده بود. به صرف استیک. بهاره هم با مریم رفته بود. به خودِ مهرداد هم گفته بود که با مریم میرود. مکثِ مهرداد پای تلفن را متوجه شده بود ولی آن مکث لزوماً معنی بهخصوصی نمیداد، شاید اصلاً حین همان مکث بود که مهرداد به ذهنش رسید مصطفی را هم دعوت کند و چهارتایی استیک بخورند. مریم هم موقع شنیدن پیشنهاد مهرداد، یعنی پیشنهادِ اینکه مصطفی هم به جمعشان بپیوندد مکث مشابهی کرده بود. مصطفی طبقه پایینی شرکت مینشست. رفیق زمان دبیرستان بودند. اصلاً به کمک مصطفی بود که مهرداد توانست دیپلمش را بگیرد، توانست سد کنکور را پشت سر بگذارد و حالا گیریم جهشش از روی سد کنکور کمی دشوار بود، یعنی صنایع بوشهر قبول شد و بعد از دو ترم با کمک روابط مهندس پاپازیانِ خدابیامرز انتقالی گرفت به دانشگاه علم و صنعت و دوباره با مصطفی همکلاسی شد. در دانشگاه هم مصطفی زیر بال و پرش را گرفت، حتی سر ریاضی مهندسی خودش جای مهرداد رفت امتحان داد، ۱۹ هم گرفت؛ چندتا درس بدقلق دیگر هم بود که با حفظ کردن نمیشد کاریش کرد، یعنی تا شب امتحان مهرداد زور میزد اما آخر سر خودش هم قبول میکرد که مصطفی را جای خودش بفرستد. لزوماً هم خنگ نبود، منتها همان هوشِ کندی که داشت به خاطر اضطرابِ شب امتحان دود میشد و به هوا میرفت. همه هم از این جزئیات خبر نداشتند. اما بهرحال خاندان بزرگ پاپازیان، جز اصالت و خوشنامی قدرشناس هم بودند و معلوم بود که خانم مهندس، یعنی مادرِ مهرداد، حواسش به دوستِ خوب پسرش بود و توصیهاش را پیش مهندس پاپازیانِ مرحوم کرده بود. مصطفی و مهرداد در شرکت کمی از هم دور شده بودند. این طبیعیست. البته اینکه مصطفی به طبقه پایین شرکت نقل مکان کرده بود به انتخاب خودش بود؛ دلش نمیخواست راه به راه رفت و آمد بهاره به اتاق مهرداد را ببیند. جز این، موقعیت دو همکلاسیِ سابق هم متفاوت بود. مصطفی صرفاً کارمندی کوشا بود اما مهرداد مدیرعاملِ آیندهی شرکت بود، این را همه میدانستند. حتی وقتی مهندس پاپازیانِ پدر هم زنده بود مهرداد را در جلسات مهم با کاله و میهن و بقیه کلهگندهها میبرد. میخواست قبل از مرگش چهرهی جانشینش را بشناسند و میدانست که مهرداد به این حمایتها و هل دادنها و تربیتها نیاز دارد، چون آن جنمی که مورد نظر پدرِ سپیدمو بود را نداشت. مهندس پاپازیانِ کبیر اینها را میدانست، اصلاً بزرگترین نگرانیِ سالهای آخر عمرش همین بود، همین که شرکت بعد از مرگش رو به زوال نرود. در کل که خیالش جمع بود. دوتا برادرش اعضای مادامالعمر هیئت مدیرهی شرکت بودند. میدانست حتی اگر خودش در این دنیا نباشد، دو برادرش قطعاً نمیگذاشتند که جوانی با جهل و بیتدبیری دودمان شرکت را به باد بدهد. خاندان پاپازیان امکان نداشت چنین اجازهای بدهد. جز اینها، مهندسِ مدبر در زمان حیاتش خیلی مایل بود که مهرداد با وصلتی صحیح آیندهی شرکت را تضمین کند. حتی چندباری دخترِ کاله را به مهرداد پیشنهاد داده بود. با اسم کامل هم خطابش کرده بود: ملک مهرداد. پدر و مادر جفتشان برای امورات مهم از این اسم استفاده میکردند وگرنه باقی مواقع پسرشان را مهرداد صدا میکردند؛ همان مهرداد دوستداشتنی و لوس که صرفاً قد بلند کرده بود ولی عقلش در حد نوجوانیاش باقی مانده بود؛ نوجوانی که فقط دوست داشت بسکتبال بازی کند و پیتزا و سیبزمینیسرخ کرده بلمباند، پلیاستیشن بزند و بعدترها، با پاجروی دو درش جردن را بالا پایین کند. آن چند باری که پدرش بحث ازدواج را پیش کشید مهرداد سکوت کرد و بیاختیار سرش را پایین انداخت. جرأتش را نداشت که بگوید از مدیر مالی شرکت خوشش میآید. از بهاره. کل این سالها هم حواسش بود که کسی بو نبرد. تمامی ملاحظات را رعایت میکرد. با بقیهی کارمندان گرم و صمیمی حرف میزد اما درفضای شرکت امکان نداشت که بهاره را به اسم کوچک صدا کند. با اینحال حرف پشت سرشان کم نبود. مثلاً آن چهار روزی که دوتایی مرخصی گرفته بودند برای سفر به استانبول دیگر حتی آبدارچی شرکت هم ماجرا را فهمیده بود. بهاره دل خوشی از این پنهانکاریهای مهرداد نداشت، اما میفهمید که دست و پایش بسته است. موانع پیش رویشان را میدید. ملاحظات خانوادگی و شغلی مهرداد را میفهمید. میدانست مهندس پاپازیانِ کبیر و عموهای مهرداد چنین رابطهای را تأیید نمیکنند ولی در عین حال به محبتی که بینشان جاری بود ایمان داشت. محبت که نه، مدتها بود وارد مرحلهی بعدی شده بودند. بعد از آن شب که مهرداد ضخیمترین استیک را در بشقاب بهاره گذاشت ماجرایشان جدیتر شد. همان شبی که نگاههای بیمارگونهی مصطفی معذبش کرده بود. نگاههایی خیره به گردن و یقهاش. هر زنی سنگینی این خیرگیهای غیرارادی را میفهمد. حتی امیدوار بود مصطفی و مریم گرم بگیرند، چون جدای همین جزئیات آزارنده، در کل مصطفی مرد موجهی بود و همه در شرکت اتفاق نظر داشتند که کارمند آیندهداریست و دوستی قدیمیاش با پسرِ مدیرعامل هم برکسی پوشیده نبود. هنوز هم مهرداد هروقت در کارش به خنسی برمیخورد به دو میرفت طبقهی پایین سراغ رفیق قدیمی و زبر و زرنگش. بهاره این تعریف و تمجیدها را به مریم هم گفته بود. مریم نه اینکه حرف دوستش را قبول نداشته باشد، اما میگفت کوچکترین نشانهای در رفتار مصطفی ندیده که بشود به علاقه و محبتی نهانی ترجمهاش کرد. حتی همان شب که بهاره و مهرداد به هوای جمع کردن ظرف چرکها غیب شدند توی آشپزخانه، مصطفی تلویزیون را روشن کرد و خیره شد به بازی فوتبال والنسیا با اتلتیکو مادرید. یک کلمه هم با مریم حرف نزد. انگار که آنجا نیست. وسطهایش هم با حالی کلافه رفت سمت آشپزخانه ولی پا شل کرد، تو نرفت و عوضش پیچید سمت دستشویی. اینها که مال قبل است، فضای شرکت بعد از فوت مهندس پاپازیان جور دیگری بود. مهرداد تا چهلم پدرش سر کار نیامد. تازه دو-سه هفته میشد که با ریختی پکر و ریشی توپی دوباره برگشته بود سر کار. چقدر هم این ظاهر جدید بهش میآمد، شبیه جیم موریسون شده بود. این را بهاره به مریم گفته بود؛ همان روز اولِ ورودِ پسر عزادار. اولین کار هم مهرداد دستور داده بود درِ اتاقهای مدیرعامل سابق را قفل کنند. به بهاره گفته بود قصد نقل مکان به اتاق پدر را ندارد و همین اتاق خودش را ترجیح میدهد. کرکرههایش را هم داد پایین تا پارتیشن شیشهای کور شود و از سالن دید نداشته باشد. بهاره سرزنشش نکرد، اما چیزهایی دربارهی آینده و اقتدار شرکت گفت، دربارهی وظیفهی مهرداد در قبال این مؤسسهای که حالا سرنوشتش نیاز به دستانی کاربلد و خبره داشت. همهی این مقدمهچینیها را کرد تا نشان بدهد که شرایط بغرنج مهرداد را میفهمد و تنها آخرش بود که زیرکانه اشارهای کرد به قول و قرارشان. مهرداد این حرفها را از بر بود. اصلاً یادآوری همین وظایفش بود که اینقدر ذهنش را مشغول میکرد. نه اینکه از پسشان برنمیآمد، اما از پس خانوادهاش، از پس مادرش و عموها و مابقی پاپازیانها برنمیآمد. بعد از هفتمِ مرحوم بود که تازه متوجه شد قضیه چقدر برای پاپازیانها حیثیتی است. به مادرش مختصری دربارهی علاقهاش به مدیرمالی شرکت گفت. مادرش گفته بود به همین سرعت میخواهی نام پدرت را لجنمال کنی؟ بعد هم تا چند روز فقط گریه و زاری کرده بود و معلوم هم نبود ضجههای پیرزن برای مرگِ شوهر سرطانیاش بود یا به خاطر غم و غصهای که از حرف مهرداد به دلش نشسته بود. ملکمهرداد انتظار چنین چیزی را نداشت. تنها مانع را پدرش میدید که حالا دیگر نبود. امید محوی داشت که بعد از مرگ پدر بتواند طبق میل خودش رفتار کند، طبق میل خودش شرکت را اداره کند و مهمتر از همه، با زنی که دوست دارد ازدواج کند. مهرداد چیزی از این مخالفتها به بهاره نگفته بود. آن قیافهی سرگشتهاش بیشتر از اینکه بابت مرگ پدر باشد بابت همین بلاتکلیفیاش بود. نه میتوانست بیخیال وظایفش در شرکت و اعتبارِ پاپازیانها بشود و نه میتوانست از بهاره چشم بپوشد. حتی اگر میخواست کل ماجرا را لغو کند و بزند زیر میز، همزمان بایستی بهاره را هم اخراج میکرد، چون نمیشد که این چند سال مغازله و قول و قرار را به گند بکشد و بعد هم بهاره راست راست در شرکت راه برود و او ببیندش و بهاره او را ببیند و وانمود کنند که هیچی نشده و همه چیز خوب است، نمیشد که. هیچ چیزی خوب نبود. بهاره این چیزها را میفهمید اما ته دلش امیدوار بود، و این خاصیت حرفهای عاشقانهایست که بین دو نفر رد و بدل میشود، دل را گرم میکنند و استوار، گرچه شاید کوچکترین اعتباری بهشان نباشد، مثل مابقی حرفهای آدمها که عمدتاً باد هوا هستند. آن روز صبح هم مریم و بهاره حین چک کردن ایمیلهای کاری همین حرفها را میزدند. مریم شک نداشت که مهرداد به زودی با پیشنهادی مهیج میآمد سراغ بهاره و حتی با آب و تاب دادن به جزئیاتِ ماجرا شیطنت ریزی هم میکرد، تا جایی که بهاره با خنده بهش گفت خفه شو مریم! اما مریم ادامه داد و گفت همهی شرکت دارند از فضولی میمیرند. راست هم میگفت. بعد هم پا شد زونکنی زد زیر بغلش، آیپدش را برداشت و رفت طبقهی پایین برای جلسه. چند دقیقه بعد که مصطفی او را دید بلافاصله دست از کندن گوشههای ناخنش برداشت، با خودش فکر کرد بهترین و آخرین فرصتیست که بتواند تنها با بهاره حرف بزند. انگشت وسط زخمیاش را مکید تا ردی از خون نداشته باشد، پیراهن راهراهش را صاف کرد، شکمش را داد تو، پلهها را گرفت رفت بالا. دم در اتاق بهاره تقهای زد و رفت تو و در را پشت سرش بست. بعد از کمی خوش و بشِ کارمندی سکوت کرد و بعد یکباره، شبیه استفراغی که نمیتوانست جلویش را بگیرد کل ماجرا را پاشید بیرون. گفت دیگر نمیتواند. گفت از همان روز اولی که بهاره وارد شرکت شده از او خوشش آمده. بعد خودش را تصحیح کرد. گفت عاشقش بوده. هنوز هم هست. گفت قبل از اینکه بیاید اینجا استعفایش را نوشته. اگر بهاره پیشنهادش را قبول نکند میرود و استعفایش را تقدیم مدیرعامل جدید میکند و بعد هم گم و گور میشود. چون دیگر نمیتواند هر روز و هر روز این رنج را مقابل چشمانش تحمل کند. حتی نقل مکانش به طبقهی پایین هم فایدهای نداشته. گفت هر باری که بهاره بادلیل و بیدلیل میرفته توی اتاق مهرداد، او بخشی از گوشتهای کنار ناخنش را با دندان میکنده. بعد انگشتان پارهپارهاش را نشان بهاره داد. اینجا بود که بهاره دیگر نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. میدانست که نباید بخندد. حتی میترسید که خندهاش باعث جری شدن یا حتی خشونت مردِ مستأصل شود. مصطفی سعی کرد جلوی لرزش صدایش را بگیرد. اما نمیشد. باز خوب شد بهاره پرید وسط حرفش که مگر تو از ماجرای من و مهرداد خبر نداشتی؟ میدانستی که… مصطفی با همان صدای لرزان ادامه داد. گفت توی شر کت همه میدانند. همه میدانند که مهرداد هیچ وقت با تو ازدواج نخواهد کرد. حتی اگر بخواهد هم نمیتواند. پاپازیانها نمیگذارند. حتی اشاره کرد که مهرداد او را بازیچهی خودش کرده، اشارهای به کثافتکاریهای مهرداد در آپارتمان مجردیاش کرد، در «آ اس پ». بهاره چارهای نداشت جز اینکه وانمود کند سرش شلوغ است اما مصطفی با همان صدایی که لبِ مرزِ شکستن بود و شبیه قارقار شده بود ادامه داد. گفت در جلسهی سهامداران بوده. از توافقات سری عموهای مهرداد خبر دارد. گفت مهرداد احمق است که فکر میکند تواناییاش را دارد برخلاف نظر پاپازیانها کاری کند. گفت مهرداد کودن است. از بچگی همین بوده. گفت کل تحصیلاتش را مدیون من است و به خودش بود الآن دیپلم هم نداشت. بعد هم ادامه داد که علیرغم اینکه دشوار است، اما بر همهی این چند سال لاس زدنهای بهاره و مهرداد چشمپوشی میکند، بر سفر استانبول و دوبی چشمپوشی میکند. گفت ما شبیه همیم، به هم میخوریم، تو به آنها نمیخوری، آنها همیشه اربابند و تو همیشه رعیت، باهوشتر از اینی که چیزی به این سادگی را نفهمی. اینجا بود که بهاره نگاهی سرد بهش انداخت و با انگشت لاکزدهاش در اتاق را نشانش داد. مصطفی انگشت زخمیاش را دوباره مکید. این تنها کاری بود که میتوانست بکند، حتی در را هم پشت سرش نبست، از سالن هم که رد میشد سعی کرد با کسی چشم توی چشم نشود. اما فرقی هم نداشت چون همهی کارمندانِ سالن روی صندلیهای چرخانشان جوری چرخیده بودند که به راحتی بتوانند مسیرِ خروجِ مردِ مغموم را دنبال کنند، نزولش به طبقهی پایین را رصد کنند و بعد هم با هیجان در مورد آنچه دیده بودند شور و مشورت کنند. بهاره پا شد و در را بست. از این ابراز عشقِ نابهنگام مصطفی تعجب کرده بود. بعد هم کراسانها را گذاشت توی ماکروفر پاناسونیک کنار اتاقشان و سعی کرد این ناملایمتِ بیاهمیت را فراموش کند. بوی کرهی کراسانها که بلند شد ساعت ده و نیم بود و بهاره با شالی که دور گردنش افتاده بود رفت سمت اتاق مهرداد، شال گوچی که مهرداد دو سال پیش برایش گرفته بود. وارد دفتر که شد همان اضطراب سر صبح دوباره به جانش افتاده بود. رفتار گنگ و نسبتاً سرد مهرداد هم بیتأثیر نبود. مهرداد حتی نگاهش هم نمیکرد. به صفحهی ۳۲ اینچی مانیتورش خیره بود و به خوش و بشهای بهاره پاسخهای کوتاه و ضربتی میداد. به بهاره گفت اتفاقاً خودش میخواسته بیاید سراغش و با هم حرف بزنند. ولی حالا که بهاره آمده بود فرقی نداشت، میشد همین جا هم حرف بزنند. میدانست توانش را ندارد به بهاره بگوید قضیه از چه قرار است. مضاف بر اینکه خودش هم نمیدانست که تکلیفش چیست و کار درست کدام است. گاهی فکر میکرد که گور بابای پاپازیانها و اعتبارشان و کل صنایع لبنی ایران، فکر میکرد دستِ زنی که دوست دارد را بگیرد و با پاجروی دو درش گاز بدهد سمت فرودگاه و از آنجا هم فرار، فرار به جایی که دست احدالناسی بهشان نرسد. گاهی یاد حرفهای مادرش و عموهایش میافتاد. حتی یاد حرفهای مصطفی. چند روز پیش خودش نظر مصطفی را پرسیده بود و او هم بعد از کمی تردید، رک و راست بهش گفته بود که ازدواج با بهاره برای او غلط است. تمام. هیچ اما و اگری ندارد. پسرِ مهندس پاپازیانِ کبیر نباید با منشی سابق شرکت ازدواج کند و روی «نباید» هم کلی تشدیدِ نالازم گذاشته بود. جلوی همکلاسی قدیمش خردمندانه و بیلکنت حرفِ منطقی را زده بود. حرفی که هیچ کسی به درستیاش شک نداشت. مهرداد به همین چیزها فکر میکرد و آخرین سؤال بهاره را بیجواب گذاشته بود. سؤال اینکه در مورد چه مطلب مهمی میخواسته با او حرف بزند؟ فنجان نسپرسو را بو کشید. گازی از کراسان زد. اما دلش به هم پیچید. پاشد و از پنجرهی دفترش نگاهی به درختان پارک قیطریه انداخت. پشتش به بهاره بود. نمیتوانست نگاهش کند. نمیتوانست چهرهی نگران بهاره را ببیند و آب نشود، چه برسد به اینکه حرفی بزند. بعد یاد تهدید عمو سیامکش افتاد. یاد پوزخندش. یاد انگشتِ قلمی عمویش که مثل نیزهای تیز به سمتش نشانه رفته بود و لابلای تحبیبِ برادرزادهاش، خیلی واضح تهدیدش هم میکرد. تهدید به اینکه اعتبار خانوادگی و شغلیِ نسل اندر نسل پاپازیانها چیزی نیست که پسری ۲۸ سالی به بازی بگیردش. از توافقهای مقدماتیشان با کاله گفته بود. قراردادی که آیندهی شرکت را تضمین میکرد. مهرداد وقتی رویش را برگرداند به سمت بهاره ته فنجانش را سرکشید ومُقطع به بهاره گفت نمیدانم… نمیتوانم… گیج و کلافهام… گفت عاشقش است. گفت حاضر است هر کاری کند ولی دل او را نشکند. چیزهای دیگری هم گفت. اما بهاره نمیشنید. لازم نبود بشنود. باهوشتر از این بود که ادامهش را حدس نزند. نشست روی مبل. مهرداد ادامه داد که اما… اما نمیتواند وظایفش را نادیده بینگارد. چیزی درون بهاره از هم گسیخت. وقتی هم که شروع کرد به حرف زدن مهار کلام دست خودش نبود. کلامی هم لازم نبود، چون هرچه لازم بود را شنیده بود. با اینحال رو به مهرداد گفت این عشق نیست. سعی کرد به خودش مسلط باشد. گفت عشقی که از پس موانع برنیاید مفت نمیارزد. زور و رمقی ندارد، وهن عشق است. میخواست بگوید عشقت را بینداز جلوی سگ ولی حدس زد این را بدون گریه نمیتواند بگوید. همین جاها بود که مصطفی چند تقه به در زد، و با اینکه در پیش نبود و کاملاً بسته بود، بدون اینکه پاسخی از مهرداد بشنود دستگیرهی در را چرخاند و وارد دفتر شد. مهرداد گفت زمان مناسبی نیست. بهاره هم حرفهای تبآلودش را قطع کرد. مصطفی نمیدانست خطاب به کدامشان حرف میزند، شاید خطاب به مهرداد، چون حرفهایش رنگ و بوی اعتراف داشت. مهرداد انتظارش را نداشت. بهاره ترجیح داد که ادامهاش را نشنود، چون کلش را کمی قبلتر شنیده بود. کراسان خودش را دست نزده بود. قهوهاش را هم همینطور. یخ کرده بود. از روی مبل پاشد. مصطفی سر راهش بود و برای همین تقریباً مجبور شد هلش بدهد به کناری تا بتواند برود بیرون. شالش از روی شانههایش لغزید و افتاد کف دفتر مهرداد. دفترِ مهرداد پاپازیان، مدیرعامل جوان شرکت. هر دو مرد میخکوب تماشایش کردند که چطور از دفتر خارج شد و حتی نگاهشان هم نکرد چه برسد به خداحافظی. بهاره در دفترِ خودش سریع نشست پشت کامپیوتر. ایمیل هایش را سُر داد پایین و پایین تا بالاخره پیدایش کرد. پینشهاد دعوت به همکاری کاله. همان پیشنهاد مهیج. شروع کرد به تایپ کردن. محکم. جوری که ممکن بود کلیدهای کیبرد زیر ضربات انگشتانش بشکنند. متأسفم از پاسخ دیرهنگام… و بعد که ایمیلش تمام شد یکی دیگر نوشت، خطاب به هیئت مدیرهی شرکت. بعد هم کیفش را برداشت و زد بیرون. روی یکی از نیمکتهای پارک قیطریه که نشسته بود و سیگار میکشید مریم سراسیمه آمد به سراغش. بغلش کرد. محکم فشارش داد. اما بهاره حتی قطرهاشکی هم نیفشاند.
* براساس تراژدی «بِرِنیس» نوشتهی راسین
یک
صبح که پاشدم دیدم گربه روی قالیچه عق زده. هنوز مرطوب بود اما تازهی تازه هم نبود. شاید مال یک ساعت قبل. خودم هم زود بیدار شده بودم. هشت. شاید هم نُه. یادم نیست. معمولاً هشت ساعتم را کامل میخوابم. اگر نخوابم از همین آدم نچسبی که هستم هم نچسبتر میشوم.
با یک قاشق عقها را جمع کردم. قلقش همین است. قبل از دستمال کشیدن باید با قاشق جمع کرد. وگرنه پخش میشود و گه میزند به همه جا. بعدش یک لکهی دیگر هم پیدا کردم. روی آن یکی قالیچهی کاشانم که دوستش دارم. رفتم تراشیدههای توی قاشق را خالی کنم توی سطل، دیدم لبهی لگنش اسهال کرده. حالم بد شد. بوی بدی میداد. صبحانه نخورده بودم و نمیتوانستم تمیزش کنم. بعد هم نگران خودِ گربه شده بودم. دیدم برخلاف هر روز صبحش هیجان ندارد و لمیده گوشهی هال. لای پاهایش و پشت دمش هم کثیف شده بود. باید میبردمش دامپزشک نشانش میدادم. اما قبل از آن باید تمیزش میکردم. باید میشستمش. شامپویش را هم نداشتم چون خانهی پدرم جا گذاشتهامش و گوگل هم میگوید شامپوی انسان پهاشاش به سگ و گربه نمیسازد. نمیدانم، صحتسنجی اطلاعات گوگل از من برنمیآید. علت مرضش را هم نمیدانم. شاید مال سوپ گردن دیروز باشد. برای خودم بارکرده بودم اما گربه هم خیلی از گوشتش خورد. رشته رشته میکردم و میگرفتم بالا، روی دوپایش بلند میشد، با یک دستش دستم را پیش میکشید و بعد در یک ضربت گوشت را میخورد. با ولع. زیاد خورد. شاید اسهال امروزش مال همین باشد. شامپو هم رفتم خریدم. خاک لگنش را هم عوض کردم. افتضاح بود. از خودم خجالت کشیدم که اینقدر صاحب بدی هستم، اینقدر دیر به دیر خاکش را عوض میکنم. لگن را هم بردم توی حمام با وایتکس بشورم. گذاشتم خیس بخورد. موقع پر کردن لگن آب زیادی داغ بود و بخار کرد. ابر متراکمی از بخارِ وایتکس خیلی سریعتر از چیزی که انتظار داشتم به صورتم نزدیک شد. سریع زدم بیرون. چند سرفه کردم. متنفرم از اینکه از سرِ بلاهت به خودم آسیب بزنم.
نهار هم همان باقیماندهی گردن دیشب را خوردم. با کمی کته. قابلمهی گردن، شب را روی اجاق خاموش مانده بود. یادم رفته بود بگذارمش توی یخچال. اما گمانم خراب نبود. برای شام هم املت دارم. با سوسیس و قارچ و پیاز و فلفل و کلم بروکلی و پنیر گودا. پنیر گودای کاله. پنیرهای کاله همهشان یک مزهاند. گودا و چدار و مابقی اسامی ساختگی که ای کاش برای همیشه از یادم بروند. ولی پنیرهایش بد هم نیستند. کار راهاندازند.
منتظرم اگر گربه تا فردا خوب نشد فردا ببرمش دکتر. بعد از ظهر هم که آمدم خانه یکراست رفتم سراغ لگنش ببینم چه کار کرده. هنوز اسهال بود، اما خیلی کمتر، انگار شکمش کمی سفت شده بود. نگرانم مبادا به خاطر گردن نباشد و مثلاً سرطان روده گرفته باشد. لگن و تیکهخاک کلوخ شده را از نزدیک بازرسی کردم ببینم ردی از خون دارد یا نه. نداشت. یا حداقل اگر هم داشت من ندیدم. نمیخواهم ببینم. بعدش فهمیدم ترس از دست دادن گربه در چه لایههای عمیقی از روانم رسوخ کرده. چون از صبح که این ماجراها پیش آمد «سرطان روده» به ذهنم خطور نکرده بود. کلمهاش را تلفظ نکرده بودم. اما انگار ترسش آن زیر میلولیده. برای خودش نشو و نمو میکرده. گنده میشده. منتظر موقعیت بوده تا با لباس کلمه از دهانم بپرد بیرون.
دو
دیروز دوباره گردنم گرفت. از صبح که بیدار شدم قفل بود. دیکلوفناک خوردم که گویا برای گردن جواب میدهد. ۱۰ جلسه فیزیوتراپیام تمام شده اما فکر کردم یک جلسه اضافی بروم. اما هوا اینقدر چرک بود که نرفتم. طرفهای بعد از ظهر که کلافه بودم، از سایت پولتیکت یک استخر نزدیک پیدا کردم. عکسش هم جوری بود که بزرگ بنظر میرسید. استخر دانشگاه شهید رجایی در خیابان شعبانلو. با تخفیف پولتیکت شد ۲۳ تومن. استخرش هم بزرگ بود اما چندان تمیز نبود. همان اولش که هنوز خیس از دوش بودم و کنار آب ایستاده بودم تا جایی خلوت پیدا کنم، شناگری رسید لب استخر و اخ تف گندهای انداخت روی راهآبِ آن کنار، بعد هم دو مشت آب پاشید رویش. کِش آمدن خلط را دیدم. چند بار وسط شنا حس کردم مخاطهای نازکشدهای به صورتم میخورند. با اینحال ۴۰ دقیقه شنا کردم. بهترین درمان است برای گردنم. فقرات و عضلاتم را سبک میکند. بعد هم چندین بار فرو رفتم کف استخر. سه متر عمقش بود و جان میداد برای این کار. با فشار، هوا را از دماغم بیرون میدادم و میرفتم کف استخر، پا میزدم به کف و برمیگشتم بالا. از بچگی این کار مورد علاقهام بود و بعد هم یاد استخر روباز فاز سهی اکباتان افتادم. درختان دورش. آب سردش. یاد دوستم شکیب افتادم که نمیشود بهش گفت ”دوست“، چون فقط همان چند بار در استخر دیده بودمش. الان هم ۳۰ سال است که ندیدهامش. ولی چرا اسمش یادم مانده؟ حتی مغزم را بچلانم میتوانم طرح محوی از صورتش را هم به خاطر بیاورم. دوتا پسربچه لب استخر میرفتیم پایین و برمیگشتیم بالا هوا میگرفتیم. توی آب. مطلقاً به آینده فکر نمیکردم و اگر هم میکردم امکان نداشت خودم را، خودِ امروزم را بتوانم پیشبینی کنم. خودِ امروزم کیست؟ مرد بیمارِ تنهایی که در استخری غریبه لای تعدادی مرد شکمگنده و اخ تفهایشان دست پا میزند و خودش را کش میدهد و سبک میشود و به ارشمیدس فکر میکند، به اینکه چرا غوطهوری در آب سبکمان میکند.
توی رختکن پیرمردی دیدم با ویلچر. یک پسر هم بود که انگار سندروم داون داشت. مایوی سرهمیِ بندی تنش بود. مرد ویلچری باهاش خوش و بش کرد. زیر دوش هم صدای یک دیوانه را شنیدم که مشخصاً هذیان میگفت. نفهمیدم داونی است یا ویلچری. کمی ترسیدم. هم سرد بود و هم لخت بودم و هم فضا غریب و کسی که اهل استخر باشد میداند ناآشنا بودن استخر و آدمهایش چقدر آدم را ترسو میکند.
در راه برگشت به خانه دل ضعفه داشتم و به این فکر میکردم که چه خوب شد ”مردم“ را از نزدیک دیدم. بعد لای مهدودها که میراندم متوجه شدم با این گشنگی نمیتوانم بروم تا خانه و تازه غذا جور کنم. رفتم مهداد. یک بندری خوردم و یک دوغ لیوانی خوشگوار. ۱۵ تومن. صاحب مهداد روی بازوهایش خالکوبی داشت. چیزی نوشته بود که نصفش زیر آستینِ کوتاه پیراهنش گم بود. داشت به دوتا سرباز نصیحت میکرد. آنها ساندویچشان را میخوردند و سر تکان میدادند. مهداد نصیحت میکرد. در مورد ترک سیگار. فکر کردم اگر از من در مورد سیگار بپرسد چی باید جواب بدهم. خودش گفت همه کاری کرده. تریاک، شیره، عرق و غیره و غیره. میگفت هیچکدام جواب نیست. میگفت الان یک سال است سیگار هم نمیکشد. به کاشیهای در و دیوارش هم چندجا عکسبرگردانهای «سیگار کشیدن در این مکان ممنوع است» چسبانده بود. عکسبرگردانها هر کدام عرض دوتا کاشی را میپوشاندند و کنارشان لوگوی بیمهی البرز بود.
سه
پنجشنبه صبح. با زنگ اسحاق بیدار شدم. هنوز نُه نشده بود. در را برایش زدم. موتورش را آورد توی حیاط. کلاه کاسکتش را آویزان دستهاش کرد. همانجور خواب و بیدار راهنماییاش کردم. گفت صبحانه خورده. چایی گذاشتم. کهنههای میکروفیبر کثیف را از لباسشویی در آوردم، معذرتخواهی کردم که یادم رفته کهنهها را بشورم. گفت ایرادی ندارد و درجا شستشان و پهن کرد روی شوفاژها. واقعاً هم یادم رفته بود. شب قبلش قبل از اینکه خوابم ببرد و پهلو به پهلو میشدم یادم افتاده بود که کهنهها چرکند ولی دیگر دیر بود. خودم هم دست به کار شدم؛ پا به پای اسحاق. شروع کردم جمعآوری خردهریزهای پخش و پلا دور خانه. به تجربه میدانم که کارگر میآید باید بالا سرش وایساد وگرنه خوب کار نمیکند. با آن صمیمیت مسخرهام و با آن «چاکرم و مخلصم» و «خسته شدی بیا چایی بخور» کار پیش نمیرود. با اسحاق کمی از گرانی نالیدیم. من هم نالیدم. صحبت اینترنت شد و گفت قطع کردهاند. لقمهی نان و پنیر توی دهانم خشک شد و به دو رفتم پای کامپیوتر. دیدم هنوز کار میکند. به جویدنم ادامه دادم. گفتم قالیچهها را جارو دستی بزند، جارو دستیای که شب قبلش بعد از بندریِ مهداد از ابزارفروشی روبرویش خریده بودم، دقیقاً به همین قصد، چون میگویند برای قالی بهتر است و توی بازار فرش هم دیدهام همهی کسبه از همین جارو دستیها میزنند و میگویند جاروبرقی قاتل فرش است. فقط و فقط جارودستی، آن هم در جهت خواب پرزها. خانه کثافت بود. گرد و خاک و پشم گربه. پوست تخمه و خرده آجیل و هزارجور آشغال دیگر.
کارِ اسحاق که توی آشپزخانه تمام شد خودم مشغول طبخ لوبیاپلو شدم. هم خودم ناهار میخواستم و هم اینکه فکر کردم به اسحاق هم باید چیزی بدهم. یعنی ازش پرسیدم تا کی هست (چون بعضی وقتها زود جیم میزند) و گفت تا ۲-۳ بعد از ظهر هست و نمیخواستم از بیرون غذا سفارش بدهم. همینجوریاش دستمزدِ اسحاق برایم زیاد است. بارها شده که فکر کردهام خودم خانهام را تمیز کنم، تصمیمی مقتصدانه. البته نشده، هی نظافت را پشت گوش انداختهام و هربار همینطوری میشود؛ خانهام تبدیل می شود به زبالهدانی، با حال استیصال و اضطرار زنگ میزنم به اسحاق و التماسش میکنم و البته او هم با من مثل مشتری هرازگاهی برخورد میکند. مثلاً همین بار هم که از لای کثافات و رشتهکوه مرتفعی از ظروف چرک بهش زنگ زدم که بیاید و نجاتم بدهد برای سه روز بعدش بهم وقت داد و حتی اشارهای هم کرد، یعنی متلکی انداخت، در مورد اینکه چون ”هفتگی“ و ”مرتب“ از خدماتش استفاده نمیکنم برای همین اصطلاحاً بین مریض بهم وقت میدهد. لا و لوی دکترها و مهندسها و وکلا و سرهنگان و نخبگان محل که همگی مشتریاش هستند. من عضو آن انجمن بزرگان نیستم.
لوبیاپلو هم زیاد درست کردم. چون بستهی لوبیایم بزرگ بود. گمانم قدر ۴-۵ نفر. با تهدیگِ نان لواش. دارچین هم زیاد زدم. علاوه بر پودر دارچین، یک تکه از چوبش را هم انداختم تا حین دم کشیدن پلو را معطر کند. بعد هم که خودم گرسنهام شد اما اسحاق همینطور مشغول بود. مشغول شستنِ بانکههای شراب. مینالید که خشک شدهاند و تمیز نمیشوند و راست هم میگفت. چون گمانم ۲-۳ ماه پیش بوده که همینطور کثیف کثیف انداخته بودمشان توی بالکن تا فقط جلوی چشمم نباشند. با اسکاچ لبهی مارپیچخوردهی درها را میسابید و لاشهانگورهای خشک شده پاک نمیشدند. بهش گفتم زیاد زور نزند و همین در حدی که برای سال بعد ”قابل استفاده“ باشد کفایت میکند و دلم هم مالش میرفت و بوی لوبیاپلو همه جا بود. میخواستم نهار دوتایی با هم سر میز بخوریم که حسن نیتم را هم نشان داده باشم اما گشنگی جوری اذیتم میکرد که فکر کردم حالا چه کاریست و خودم زودتر بخورم و این بنده خدا هم لابد راحتتر است که تنها غذا بخورد و مجبور نباشد حین نهارش هم با من حرف بزند. خودم نشستم پای توییتر و هُلف هُلف لمباندم. کنارش هم سه تا زیتون و چند قاشق ماست و دَلار. چشمانم نور گرفتند. اسحاق هم که خسته و خیس آمد ازش معذرتخواهی کردم که گشنهام بود و خوردم و گمانم حتی خوشحال هم شد. بشقابش را پر کردم و تهدیگ هم گذاشتم رویش. کاسهی ماست هم روی میز بود. گفت ماست نمیخورد. پرسیدم چرا؟ گفت اگر بخورد خوابش میگیرد. گفتم خب حالا بعدِ ناهار یک چرتی بزند هم که چیزی نمیشود. اما قبول نکرد. عوضش نوشابه را قبول کرد. هرچی هم تعارف کردم باز هم لوبیاپلو بکشد قبول نکرد. گفت آخرش را به زور خورده. واقعا هم جثهای ندارد. ته قوطی کوکایش را هم دیدم توی سینک خالی کرد و راستش کیف کردم. با خودم فکر کردم اگر من جای او بودم به زور هم که شده بود ته قوطی را سر میکشیدم و هزار جور مرض و عارضه بابت همین پرخوری یقهام را میرفت. لای همین افکار، برای بهبود وضع گردنم کش را برداشتم و حرکات ضربدری زدم. فایده ندارد. همه میدانند این کارها فایده ندارد.
چهار
از غیبت پدرم استفاده کردم. تصمیم بزرگی گرفتم با تبعاتی سخت. حالا که سفر است دارم خانهاش را رنگ میزنم. بعد از ۲۵ سال. شاید هم بیشتر. سوم دبیرستان بودم که آمدیم این خانه. سختی کار بیشتر به این بود که خانه در این سالها تبدیل به آشغالدانی شده بود. پیرها اینطور میشوند. شروع میکنند انبار کردن چیزهای دور ریختنی. من هم روزهای قبل از آمدن نقاشها و چند روز اولِ نقاشی شروع کردم دور ریختن اینها. شاید اغراق باشد ولی قدر ۱۵۰تا کیسهی بزرگ آشغال دور ریختم. مثلا چی؟ مثلاً ۱۰تا سردوشی مستعمل و خراب. و چندتا هم شلنگ توالت که آنها هم خراب بودند. همهی اینها را نگه میدارد. ته کابینتها سفرههایی پیدا کردم اقلا مال ۳۰ سال پیش. روغنی مال همان ۳۰ سال پیش لایشان ماسیده بود و نایلون خود سفره در حال تجزیه بود. کلی هم کتاب به دردنخور. علاوه بر خودش، فرزندانِ پدرم یعنی ماها هم آشغال جمعکن شدهایم. من این را میدانم و برای همین به طور روزمره به خودم نهیب میزنم که «دور بریز، دور بریز، وگرنه میشی مثل اون.» بخشی از ماجرا هم دور ریختن آشغالهای خواهرها و برادرم بود که از ایران رفتهاند. لای آشغالها که بودم احساس کردم خشمی هم قاطی این دور ریختنم شده. هر کیسهای را که پر میکردم و میگذاشتم دم در زیرلب چیزهای نامفهومی میگفتم. احتمالاً فحش. به همراه سرفههای متعدد. بعلت استشمام این گرد و غبار کهنه.
نقاش که اسمش سیاوش است اینها را میدید و گمانم او هم روحیه میگرفت. میدید که عزمی جزم پشت نوسازیِ این خانه است. اتاق خوابها که موکت نمدی بودند را هم پارکت کردم. موکتهای نمدی. بنفش. تبدیل شده بودند به چرمی چرک. اما گمانم خلیلیِ پارکتکار سرم کلاه گذاشت. کارش تمیز است اما قیمتهایش حتی با افزایش دلار هم جور درنمیآمد. یک میزتحریر مدیریتی را هم رد کردم. نصف اتاق خواب پدرم را اشغال کرده بود و بدیهیست کسی در آن خانه قرار نیست به مدیریت بپردازد. تردمیل را هم گذاشتم دیوار. هنوز فروش نرفته. اما میرود. حالا هم پارکت تمام شده و هم سیاوش کارش را تمام کرده. مانده برقکار که چراغهای سقفی را عوض کند و کلید و پریزهای جدید را بزند. چیزی هم به برگشتن پدرم نمانده و حالا ترس برم داشته که برگردد و داد و بیداد کند که چرا وسایلش را گم و گور کردهایم. حتماً هم میکند. اما امیدوارم حالِ خوب خانهی نو شدهاش باعث شود زود فروکش کند. بهرحال آن اولین لحظهای که کلید میاندازیم و وارد آپارتمان میشویم، به آن اولین لحظهی مواجههاش با خانهی نو نوارش که فکر میکنم دست و پایم از ترس شل میشوند. از اضطراب. لابد پرواز طولانی احوالش را بدتر هم کرده و بدان همان نصف شب میخواهد شروع کند به دعوا. بهش فکر نمیکنم. هنوز کار مانده. باید خانه را بچینم و چندتایی هم درختچه و گلدان و گیاه بخرم که فضاهای خالی جدید زیاد توی چشم نزند، جای خالی تیغهی مزاحمی که به سیاوش گفتم «جمعش کن» دیده نشود. چه لذتی داشت تماشای فرو ریختن دیوار گچی، باز شدن فضا، هجوم نور به راهرویی تاریک که دیگر نه راهرو بود و نه تاریک بلکه تبدیل به بخشی از یک هال کوچک شده بود. میخواستم یک فرش ۱۲متری هم برای هالش بگیرم. توی دیوار یک ساروق خوش رنگ و لعاب پیدا کردهام که تنها ایرادش این است که بافت ساروق نیست، بافت مشهد است و طرح ساروق. ولی قدیمیست. ایراد دیگر این است که این کارها هزینه دارد و امیدی ندارم که این پولها را پس بگیرم. همین که بابت موکت نمدیهای بنفشش و تعویضش با پارکت بلوط سرم داد نزند باید کلاهم را بندازم هوا و اینکه بخواهم پول بازسازی خانهاش را هم ازش بگیرم دیگر میشود زیادهخواهی. نظر مردم هم همین است. اینها وظایف نانوشتهی پسر ارشد است. همه قبول دارند.
پنج
دیشب با خواهرم و پدرم در کانادا حرف زدم. ازش در مورد کانادا پرسیدم. میگفت همه چیز خوب است. میگفت روزها میرود و قدم میزند. شهر هم سربالایی سرپایینی ندارد اذیت نمیشود. اما انگار از دیروز سرد شده بود و میگفت دوتا کلاه میگذارد سرش. خواهرم هم ازم در مورد بیماریم پرسید و نالههای معمولم را زدم و گفتم رفتهام روماتولوژیست و آزمایش نوشته و شاید قضیه رماتیسم باشد ولی بهرحال الآن هنوز نمیدانم که چه مرگم است و تنها چیزی که میدانم این است که درد دارم. خاصیت درد همین است. تفسیرپذیر نیست. میدانی هست. همهی دنیا هم که برای بهبودش نسخههای شکمی بپیچند تو خودت میدانی که هنوز داری درد میکشی. اینها را هم کمی تفت دادم. گفتم که بیماریام گذشته از آن مرحلهای که با بهبودِ کیفیت زندگی درمان شود. بعد خواهرم ادامه داد که برای درمانم بهتر است تنها زندگی نکنم و وقتی پدرم برگشت بروم پیش او زندگی کنم. و یاوههایی مشابه. پدرم هم از آن مبل کناری صدایش میآمد، بُل گرفته بود و میگفت این برای خودش غذا نمیپزد. که البته دروغ است. جواب مشخصی ندادم. اما از صبح تا حالا ناراحتم که چرا جواب مقتضی را بهش ندادم. چرا بهش نگفتم خودت کانادا را ول کن و برگرد تنگِ دل پدرت زندگی کن. توی آپارتمانش که اتاق به اندازهی کافی دارد و حالا -به لطف زحمات من- بازسازی هم شده. از صبح دارم خودخوری میکنم. حرف نزده درون آدم باد میکند. ولی خب مردم همینند. مرد مجردی که تنها زندگی میکند لیاقت زندگی ندارد. باید بشود نوکر خانهزاد والدینش. این خلاصهاش است. البته مردم به این صراحت این چیزها را نمیگویند. ولی لِردی که ته حرفشان میماند همین است. کارهای خانهی پدرم هم تمام نمیشود. قوای من هم ته کشیده. اما خودخوری فایدهای ندارد. حتی مظنونم که این احوال انمرغیام روی درد گردنم هم تأثیر میگذارد. همه چیز عصبیست. لااقل همه اینطور میگویند. عصری هم دوباره باید بروم و نایلونهایی که سیاوش روی وسایل خانه کشیده بود را جمع کنم. بعد هم جارو و تی و شستن پنجرهها که انگار گِلی چند هزارساله رویشان نشسته و هیچ چیزی از آن طرفشان معلوم نیست. تقریباً پشیمانم که چرا اصلاً این بازسازی مسخره را شروع کردم و سه هفته است که خودم را منتر این ماجرا کردهام.
شش
صبح زود با آلارم از خواب بیدار شدیم. هفت و نیم. به این سحرخیزیها عادت ندارم. اما حرفش درست بود. اینکه بروم بیمارستان پارس و آزمایشهایی که روماتولوژیست برایم نوشته را بدهم. با هم رفتیم و دوستم را گذاشتم هفتتیر و خودم رفتم سمت بلوار کشاورز. یک دور کوچههای اطراف بیمارستان را گشت زدم و چهارتا کوچه قبلش بالاخره جای پارک پیدا کردم. آینه را دادم تو. سر کوچه هم بانک پارسیان بود و خلوت. سریع کارت گمشدهام را سوزاندند و بعد هم پولی را شبا کردم. بعد هم رفتم بیمارستان. هم سعی میکردم صاف و سیخ و بدون قوز راه بروم که گردنم درد نگیرد و هم دور و بر را میپاییدم تا اگر پدرزن سابقم را بعد از اینهمه سال دیدم سریع بتوانم پشت ستونی قایم شوم. آن سالها که در این بیمارستان کار میکرد و بعید نبود هنوز هم همین جا باشد.
موقع خون گرفتن طبق معمول رویم را گرداندم. نمیخواستم و نمی توانستم لحظهی دخول سوزن و سوراخ شدن پوست و تراوش آن قطرهی کوچکِ خون را ببینم. آزمایشها را که دادم رفتم لالهزار. رفتم برای خانهی پدرم چراغ بگیرم. گمانم به سنی رسیدهام که برای خریدهایم میروم به ”بورسش“ -با علم و اطلاع از اینکه قیمتها در سرتاسر شهر دیگر ”شرکتی“ شدهاند. فایدهی این قبیل علم و دانشها چیست وقتی بهشان عمل نمیکنم؟ انگار که نیروی درونی مرا میکشد به سمت چیزی که بلاواسطه میدانم درست است و چنین نیرویی هم بود که باعث شد سر از لالهزار و کوچه برلن دربیاورم و حتی همین که در بورسش هم با اطمینان خرید نکردم خودش نمود دیگری از همین مکتب فکریست. چندین و چند مرتبه لالهزار را بالا پایین کردم چون میگویند هیچ وقت از اولین جا خرید نکن. من هم نکردم. توسقفیها را از یکی خریدم که نمایندگی بود و حتی نمیدانم از بقیه ارزانتر میداد یا نه. فقط خسته شده بودم و دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم، دیگر نمیتوانستم در حالی که چیزی بلد نیستم ادای کاربلدها را دربیاورم و از فروشندههای ایکبیری لالهزار در مورد کالاهای تخمیشان سوال کنم. در مورد لوسترها هم نتوانستم تصمیم بگیرم. از لوسترهای قدیمی والدینم متنفرم -همانهایی که زنعمویم ۲۵ سال پیش بعنوان چشمروشنی خانهی جدید برایمان خریده بود و اینهمه سال هم کسی بفکر نابودی و تعویض این چراغهای زشت نیفتاده بود. تا حالا. تا حالا که نوبت من شده بود. من شده بودم پرچمدار پوستاندازی خانمانمان. وقتی کنار لالهزار آب پرتقالم را هورت میکشیدم به همین چیزها فکر میکردم، به اینکه بهتر است دست بردارم و از این نقش بیایم بیرون؛ میفهمم کل این مأموریتی که برای خودم تعریف کردهام کمی بارِ روانی هم برایم دارد و گرههایی قدیمیام را دارد انگولک میکند، دارم خانهی همیشه زشتمان که تا بوده و بوده ازش جلوی دوستان و اقوام خجالت میکشیدم را بالاخره زیبا میکنم، دارم بالاخره این لکهی ننگ را اصلاح میکنم و حتی در خیالاتم آیندهای را تصور میکردم که پدرم برگشته و همهی فامیل را دعوت میکنیم، چیزی شبیه مهمانی هفت دولت و بعد همه از تعجب نعره میکشند، برخی زوزه، و باورشان نمیشود که اینجا همان اصطبل سابق بوده… اما بهتر است دیگر خرج نکنم و اصلاً قرار نیست این خانه تبدیل شود به چیزی زیبا و اگر هم بشود برای پدرم فرقی نمیکند. احتمالاً حتی نمیفهمد دیوارهایش رنگ شدهاند و حتی نمیفهمد چراغها عوض شدهاند. فامیل هم اگر بیایند سریع میخواهند فضولی کنند که خرجش چقدر شده و باید بپیچم به خودم که چجور دروغی بگویم تا هم پدرم قیمت را نفهمد و هم فرد کنجکاو اقناع شود.
ناهار را هم حسن رشتی خوردیم. من قورمه سبزی خوردم چون مردان مجرد انگار همیشه در مضیقهی غذاهای خانگی و خورشتیاند. من هم همینطور. به خورشت خوب نه نمیگویم و قورمهی حسن رشتی هم با اینکه جزو فهرست تخصصهای آقا حسن نیست اما چیز مرغوبیست. مضاف بر اینکه کلاً از این مرد خورشتیهام. تعادلی که خورشت در ترکیباتش دارد کمتر غذایی دارد. نه اینکه کباب و ماهیچه و ماهی این غذاهای رستورانیِ آنچنانی بد باشند، اما اغراقآمیزند. مصرف یکبارهی آنهمه گوشت عجیب است. خورشتها خیلی ”غذاترند“. خیلی سازگارتر با من. بعدش هم رفتیم سمت منوچهری و چندتا سکه داشتم که فروختم. صراف هول داشت که زودتر بخردشان. انگار میدانست تنها چند ساعت بعد در بیابانهای بغداد قاسم سلیمانی را میکُشند. انگار میدانست که بعدش سکه بالا میکشد. من نمیدانستم. اما باید از شوق صراف میفهمیدم که الآن وقت فروش نیست. برای امثال من هیچ وقتْ وقتِ هیچ کنشی نیست. تک تک کارهای این شکلیام اشتباهند. میخرم اشتباه است و میفروشم اشتباه است و ابعاد قضیه فقط در حد چندتا سکه نیست. بعد از فروش سکهها بود که دیکلوفناک هم خوردم چون احساس کردم گردنم دوباره بازی درآورده. دیکلوفناک برای گردن معجزه میکند. برگشتنه حین رانندگی توپ ماهوتیام را هم گذاشتم پشتم، روی گرهها، و با هر بار شتاب گرفتن ماشین و فشرده شدن توپ آهی دردناک میکشیدم. این قلق جدیدیست که یاد گرفتهام.
سر ماجرای سلیمانی فجازی جور ترسناکی دوقطبی شد. باور. انگار همه به عقایدشان باور دارند. خیر و شر مشخصی در ذهنشان هست. عمل درست و اخلاقی مشخص است. سمت درست تاریخ مشخص است. تابلویی بالای دروازهی ورودیاش نصب شده. من که اطلاعاتم خلاصه میشود به همین چیزهایی که در توییتر میبینم. بعضیها میگویند سلیمانی سرباز وطن بود و بعضیها میگویند سرباز ظلم و جور بوده. من که گمانم پرتم. پیارسال که دریا بودم داشتم «توتم و تابو» را میخواندم و خیلی بهم مزه کرده بود و حتی در قالب آن پدرکشی اولیه که فروید تعریف میکند، و پیروش مراسم قربانی و فلان بیسار، کل دنیا و مافیها را با همین الگو تحلیل میکردم. سلیمانی را هم میشناختم و میدانستم آدم کلفتیست و فانتزی سیاسیام اینطوری بود که سردارْ اربابش را میکُشد و قدرت را قبضه میکند. حتی به آن آخرین جملهی اربابش هم فکر کرده بودم، «بروتوس! تو هم؟!» اما چرخ جوری دیگری چرخید.
بعد از ترور سلیمانی هم به این فکر کردم که باید جمع کنم و بروم خارج. اما توی کلاس یوگا پیرمردی داریم، از اینهایی که زیاد زر میزنند و خاطره تعریف میکنند. حتی چند باری خواستهام ویدیویی از سخنرانیهای پدرم نشانش بدهم و عاجزانه بهش بگویم که ولله من صلیب خودم را حمل میکنم و تو زرزرهایت را ببر برای اولادت، برای آنهایی که مجبورند تحملت کنند. این پیرمرد همکلاسیام دانشگاهیست و سخنرانی میکند و لوح میگیرد و پشت تریبون شعر میخواند و مایهدار است و همهی اینها را جسته گریخته از حرفهایش فهمیدهام. جسته گریخته که نه، فقط همینها را میگوید، با تأکید و تکرار. آخرین بار داشت در مدح سلیمانی چیزی میگفت و بعد ادامه داد «بیچاره مردم، من که مشکلی ندارم، پاسپورت کاناداییم هم تو جیبمه [به سینهاش، محل جیبی فرضی اشاره کرد] میرم، اما آخه مردم چی؟» به سختی جلوی تهوعم را گرفتم و حالا مدام به این فکر میکنم که من هم با این بحث نخنمای «باید بروم…» قدر همان پیرمردِ همکلاسی پرحرفم چرکم و شک ندارم دیگری که مرا میبیند لاجرم دست به لگن میشود.
رویا:
مربای هویج درست کردهام. هویجها درشت رنده شدهاند. شاید حتی رنده نه، خلال شدهاند. لعاب شفاف و پرقوامی دارد. خواهرم ازم میپرسد این شیر تویش دارد، خراب نمیشود؟ با شیرخشک درست کردی؟ به این نکتهاش توجه نکرده بودم. انگار واقعاً با شیرِ واقعی مربا را درست کردهام. اما از لعاب شفافش اینطور بنظر نمیرسد، خودم فکر می کردم با آب و شکر درست شده اما انگار اشتباه میکردم. توضیحم برای خواهرم این است که چون شیر جوشیده خراب نمیشود. مزخرف میگویم و صرفاً میخواهم دلیلی تراشیده باشم. شیشهی مربایم بلند است. (همانی که در واقعیت تویش لوبیا قرمزها را ریختهام.) خواهرم روی مرباها را کمی شیرخشک میریزد. مایعی سفید، مثلاً به ارتفاع دو بند انگشت بالای مرباها نشسته. چیز قشنگی نیست. گند زده به مربایم.
نکات و تداعیها
از این طرف:
دیشب مربای بِه درست کردم. بد نشد. کمشیرینی درست کردم. با خودم فکر کردم شاید بد نباشد مربای هویج هم درست کنم. یاد زنعمویم افتادم که مربا میپخت. مادرم مسخرهاش میکرد. زنعمویم خانهدار بود. مادرم کار میکرد. بین این دو تا خیلی فرق بود. همان تمسخر و تحقیر مدام زنعمویم مفاهیم خوب و بد را برای من هم جا انداخت. همهی این سالها مربا برای من هم چیز مسخرهای بوده. اما انگار حالا تازه دارم «کشفش» میکنم. سر چهل سالگی.
دیشب کمی لوبیا هم خیس کردم. لوبیا قرمز. توی همان شیشهی بلند بود. بعد شیشه را نگذاشتم توی کابینت سرجایش. چون فکر کردم شیشهی قد بلند با محتویات لوبیا قرمز چیز قشنگیست پس بگذارمش همانجا روی کابینت. روی پیشخوان. شبیه عکسهای آشپزخانههای پینترست. مدتها بود حبوبات نپخته بودم. دوستم یادم انداخت (که از قضا نمیدانم جنس رابطهمان با هم چیست). شبی از بیغذایی گله میکردم. میگفت پدرش این کار را میکند. قابلمهای بزرگ حبوبات میپزد و میگذارد در یخچال و هر وقت غذا نداشت میرود سراغش و کاسهای میکشد و با روغن زیتون میخورد. من هم دیشب با عدسها همین کار را کردم. با لوبیاها هم همین کار را میکنم. مهارتهای مرد مجرد برای سیر کردن شکمش.
مدتی پیش با پدرم رفتیم خانهی یکی از اقوام. با زنش آنجا بود. داشت به زنش میگفت نیکزاد چقدر آشپزیاش خوب است. زنش گفته بوده که با این وضع دیگر ازدواج نمیکند؛ مردی که بتواند شکم خودش را خوب سیر کند و دستپختش خوب باشد یکی از وابستگیهای مهمش به زن را مرتفع کرده. منطق درستی است. ساده. پیشپا افتاده. اما درست.
پس پختن مربا تلاشیست برای مقابله با ارزشهای مادرم. من ارزشهای جدیدی «کشف» کردهام. اَشکال جدیدی از زندگی را «کشف» کردهام. برخلاف نظر مادرم، اتفاقاً چیز بدی هم نیست. مربایم خوشمزه شده.
شیشهی دراز لوبیا (حبوبات) تلاشیست برای سیر کردن شکمم بدون کمک گرفتن از «همسر»، برای خودکفایی. شکل جدیدی از زندگی. زندگی تکنفرهی دائمی که فشارِ نیازهایی اولیه آدم را مجبور به اختیار همسر نمیکند. به نوعی کارکردهای همسر را هم در خودم پرورش دادهام. و بعد هم نمی خواهم این را پنهان کنم. (قرار ندادن شیشهی «زیبای» حبوبات در کابینت، گذاشتنش روی پیشخان تا دیده شود.)
خواهرم بهم تذکر میدهد. در مورد گندیدن و فساد شیرهای توی مربا. این در حالیست که من اصلاً حواسم نبوده که این مربا شیر هم دارد. اینکه خواهرم این تذکر را بهم میدهد هم مهم است. خواهر، مادر. اولین زنانی که بنوعی هادیِ هر پسری هستند به سوی مردانگی. به سوی فاعلیت جنسی.
شیرخشک. شیرخشک چیز خوبی نیست. علامت مادر و خانوادهایست که سلامت نوزادش برایش مهم نیست. تغذیهی فرزندش برایش مهم نیست. اولویتش چیزهای دیگریست و بچه را با غذایی کممایه تغذیه میکند. با شیرخشک. حداقل در آن سالها ارزشگذاری در خانوادهی ما اینطور بود. مادری که به بچه اش شیرخشک میداد شبیه همان زنعمویی بود که علیرغم تحصیلات دانشگاهی کار نمیکرد و خانهدار بود. مطمئن نیستم، شاید حتی خودِ زنعمویم هم شیرخشک به بچههایش داده بود؟
انگار من اینها را فراموش کردهام. فراموش کردهام این چیزی که پختهام، این مربای خوشقوامی که حتی میخواهم «نمایشش» بدهم ایراد دارد. ایراد جدی دارد. چون شیر دارد زود فاسد میشود. کممایه است. خواهرم رویش شیرخشک میریزد. تصویر جالبی نیست. انگار کل رویا درباره همین است که میخواهم این شکل جدید از زندگی را عرضه کنم، زندگی مرد مجردی که نه افسرده است و نه دچار سوتغذیه است، میتواند روی پای خودش بایستد، خوشحال زندگی کند، بدون ترس، بدون نیاز به قایم شدن در پستو، میتواند بیاید بیرون، خودش را نمایش بدهد، چیزی که واقعاً هست را نمایش بدهد چون بنظرش زیباست. اما عیوب این دستاوردم را ندیدهام. مرض نهانیاش را ندیدهام. فساد عنقریبش را ندیدهام. خواهرم آمده و این عیوب را بهم گوشزد میکند.
از آن طرف:
مدتهاست با بردارم قطع رابطه کردهایم. اما پدرم مثلاً نمیداند. به نظرم میداند و به روی خودش نمیآورد. گاهی که فیستایم میکنند و من هم پیش پدرم باشم سلام و علیکی با برادرم هم میکنیم. سرد. این سری که پدرم رفته بود برادرم را ببیند برایم یک مربا آورده بود. مارمالاد پرتقال. برادرم برایم فرستاده بود. با خودم گلهگی میکردم. میگفتم به بدویترین شکل ممکن ارتباطش را با من قطع کرده و حتی یک تلفن نمیزند بعد حالا مارمالاد فرستاده. مارمالاد بخورد توی سرش. هدیه را هم تحویل پدرم داده. که بدهد به من. علامت اینکه من و فلانی با هم خوبیم. چون انگار برای برادرم مهم است که به پدرم نشان بدهد با من خوب است. از همین ملاحظات رایجی که مردم دارند. چون فکر میکند پیرمرد اگر بفهمد دوتا پسرش با هم قهرند غصه میخورد. شاید هم بخورد. شاید نخورد. نمیدانم و برایم مهم نیست. البته این مهم نبودن دلیل این نمیشود که رسماً و علناً چیزی در این باره به پدرم بگویم. صرفاً سکوت میکنم و گهگاهی -مودبانه- از پدرم حال برادرم را میپرسم. ولی مارمالاد کلافهام کرد. خوشمزه هم بود و کمشیرین. مال هَرودز. کمی هم خودم را سرزنش کردم که چطور سالهایی که لندن بودم برای خودم مارمالاد پرتقال نخریدم. آن هم چیزی که صدر فهرست سوغاتیهای آنجاست. شبیه اینکه بروی اصفهان و گز نخوری. البته بخشیش هم برمیگشت به عناد خانوادگی ما با مربا. گمانم اصلاً سر همین بود که روی عنوانِ «مارمالاد» تاکید می کردم. این مارمالاد است و نه مربا. لایهی ضخیمی کرهی پاک میمالیدم روی بربریام و بعد رویش هم مقداری مارمالاد پخش میکردم و حواسم هم بود که علاوه بر ژلهاش یکی-دوتا خلال پوست پرتقال هم روی نانم بنشیند و بعد با قُلپی شیرقهوهی گرم همه را میشستم، به پایین، به اندرون، همه را، بربری و کره و آن تتمه مزهی تلخِ پوست پرتقال. برای چند روزی صبحانهی محبوبم شده بود. یادم است چند باری حتی عصرانه هم همین را خوردم. درستش این است: اصلا همین مارمالاد پرتقال شد دلیل عصرانه خوردنم. آن هم بعد از اینهمه سال عصرانه نخوردن. و بعد ماجرا اینقدر ادامه پیدا کرد که برایم سوال شد اصلا تفاوت مربا و مارمالاد چیست؟ یک روز صبح نشستم پای گوگل و ویکیپدیا. مارمالاد مرباییست که از مرکبات و پوستشان تهیه شده. برای همین تهمزهی تلخی دارد. اینها حواشیست. مدتهاست خواهرم بهم اصرار میکند که بایستی با برادرم آشتی کنم. من بزرگترم. بایستی پیشقدم شوم. میگوید همین که برایت مارمالاد فرستاده یعنی به زبان خودش دارد دلجویی میکند و مشتاق است که دوباره حرف بزنید و من هم میگویم که نه، این را فرستاده که پدرمان بو نبرد، اینها شگردش هستند. و بعد هم ماجرا را از اساس منکر میشوم، میگویم قهر نکردهایم، یا حداقل من نکردهام، و حتی دقیقاً نمیدانم چرا با من قطع ارتباط کرده، حتی نمیدانم جرمم چه بوده. و لاطائلات مشابه. بهرحال هر بار که این حرفها را پیش میکشد طفرهای میروم. بعد حالا این خواب. توی خواب خودم مربا درست کردهام. انگار که مربای برادرم را نخواسته باشم، پسش زده باشم، شاخهی زیتونش، پیشنهاد صلحش را پس زده باشم. خودم بهترش را درست کردهام. مربای هویج، مربای بِه. این کاریست که دوست دارم انجام دهم. انگار مربایی که دستپخت خودم است بیان دیگریست از طفره رفتن، از امتناع، از اینکه نمیخواهم برگردم و با آدمی که بهم پشت کرده دوباره دوستی کنم. بعدش اما خواهرم در رویا یادآوری میکند که مربای دستپخت خودم ممکن است خراب شود. ایراد دارد. رویش شیرخشک میریزد. یادآوری اینکه این نسخهای که برای روابطم پیچیدهام، نسخهی «خودکفایی»، نسخهی بریدن از چیزهایی که حل و فصلشان برایم دشوار است، نسخهی پشت کردن به مردم و ندیدنشان، این نسخه در کوتاه مدت جواب میدهد، خوشگل است، باعث افتخار است و آدم دوست دارد بگذاردش روی پیشخان تا بقیه هم خوب تماشایش کنند و برای آشپزِ این نسخه کفِ مرتب بزنند اما پشت این ظاهر زیبا چیزیست که ایرادی ساختاری دارد. به زودی میگندد.
تقریباً یک هفته است که پدرم رفته سفر. رفته دخترش و نوههایش را ببیند. کانادا. به من هم گیر داده بود که بروم. اولش هم قطعی نگفتم که نمیروم. اما عوامل زیادی بود که باعث میشد میل چندانی به رفتن نداشته باشم. دوری راه. کانادا واقعاً دور است. از تهران سه تا پرواز لازم است تا برسی و لابلایش هم که ترانزیتهای طولانی. قیمت بلیط هم خودش یک عاملیست. حتی گاهی فکر میکردم با این پول بلیط میشود یک فرش قدیمی کهنه و زیبا خرید. یا حتی یک ساعت مچی جالب. علاوه بر این دیگر مدتهاست که رابطهام با خواهرم هم بیشتر محترمانه است تا دوستانه. انگار بعد از مشکلات سالهای اخیر دیگر هیچوقت نتوانستیم به حالت اولیهمان برگردیم و چیزی بینمان نابود شد. نمیتوانم هم زیاد وارد جزئیاتش بشوم چون ممکن است بخوانند. پریشبها یکی کامنت گذاشته بود که از روابط خواهر و برادری کم میگویم و عوضش تشریح روابطم با والدینم خیلی خوب است. دیدم راست میگوید. دلیلش این نیست که علاقهی به خصوصی دارم به شرح رابطه با پدرم (یا رابطهام با مادرم که علیرغم مرگش انگار خللی در پیچیدگی رابطه بینمان وارد نشده). نه اینکه علاقهای نداشته باشم. دارم. منتها به روابطم با آدمهای دیگر هم همینقدر علاقمندم. اما از ترس اینکه بخوانند چی در موردشان نوشتهام -و همین بشود شروع دور جدیدی از دلگیری و سوءتفاهم- نمینویسم.
غیر از اینها وضع گردنم هم خراب است. علائم شروع آرتروز گردن دارم. عضلات کتف و پشتم مدام منقبضند. اسپاسم. نمیتوانم گردنم را زیاد بچرخانم. اصلا برای همین مدتی هم هست که مأموریت دریا قبول نمیکنم و نمیروم. چون بیشتر از یک ساعت نمیتوانم پشت میز نشسته باشم. بعدش باید نرمش کنم و دراز بکشم. دیگر پذیرفتهام که گردنم معیوب شده. خودم هم داغونش کردهام. با پشتمیزنشینی، با قوز، با ورزشهای غلط. همان کلاس «فیتنسی» که میرفتم خودش چیز بدی بود. برای زیبایی اندام خوب بود اما مربیمان سرش توی گوشیاش بود و با زیدش حرف میزد و گاهی هم دختره زنگ میزد و اوایل مربیمان جواب نمیداد اما بعد از مدتی که دیگر بچههای کلاس با هم آشنا شده بودیم مربی هم میرفت گوشهای و موبایلش را جواب میداد و آرام پچ پچ میکرد. هم دلم برایش میسوخت، هم دلم برای خودمان میسوخت. از آن دخترهی ننر که ندیدهامش هم متنفرم. حتی همان یک ساعتِ کلاس هم مربی را «معاف» نمیکرد. جدای از این مربیمان آخر کلاس هم حرکات کششی نمیداد و همین میشد که انقباضات پشت و گردنم مزمن شدند. بعد از هر ورزش عضله کوتاه و منقبض میشود. حالا این روزها کلاس فیتنس را قطع کردهام و البته مربی هم کمی اخم و تخم کرد. به جایش میروم استخر و یوگا. این دوتا بهترند. البته میدانم بزودی احتمالاً شبیه دوران لندنم میشوم؛ شکم و پهلو و غبغب در میآورم. اما چارهای نیست. دردهای مزمن مثل دیسک و مشکلات ستون فقرات جوری آدم را کلافه میکنند و پایین میآورند که آدم هر معامله برای مداویشان را میپذیرد. مداوا که نه، هر کسی که درگیر این بیماریهاست میداند که درمان قطعی و مداوا و اینها صرفاً شایعهاند. آدم دیگر تا آخرش درگیر است و فقط باید راههایی را یاد بگیرد که سعی کند درد کمتر باشد یا گرفتگیها عود نکنند.
ماجرای آرتروزم را با پیازداغ بیشتری به پدرم هم عرضه کردم. روزهای قبل از سفرش قلادهی اسفنجیام را میبستم و میرفتم پیشش. همانی که رنگ پوست است و برای قوز نکردن است. به آدم ظاهر یک بیمار رنجور را میدهد. حتی در کوچه و خیابان مردم جور دیگری به آدم نگاه میکنند. عمدتا با ترحم. چیز بدی هم نیست. خیلی جاها کار آدم را راه میاندازد.
پدرم هم چند باری گیر داد که من هم همراهش بروم کانادا. خودم هم مردد بودم. تردیدم بیشتر به این خاطر بود که میترسیدم پیرمرد تک و تنها شاید از پس این سفر هوایی برنیاید. اما از آن طرف یک ماه اتراق در کانادا، در یک آپارتمان کوچک بدون فضای شخصی برایم مثل کابوس بود. حتی به این فکر کردم که مثلاً رفتنه را با پدرم بروم ولی یک هفته بعد برگردم. اما در نهایت نرفتم. وقتی ماجرای گردن را مثل شمشیری بران از غلافش بیرون کشیدم، و به پدرم عرضه کردم خودش هم از آن خودخواهی همیشگیاش که آلوده به لجبازی سالخوردگی هم شده کمی عقب نشست، گمانم حتی کمی غریزهی پدر بودنش فعال شد و بنظر میرسید که واقعا از دیدن پسرش با گردنی معیوب که لای قلادهی اسفنجی پوستیرنگی بسته شده دلش به درد آمده.
خودم هم بردمش فرودگاه. نزدیک نصف شب زدم به درش. بیدار نشد. خوابِ خواب بود. رفتم توی اتاق. بیدار نمیشد. عمیق خر و پف میکرد و مجبور شدم بازویش را تکان دهم و آرام میگفتم «پاشو، باید بریم،» و بعد با هول از خواب پرید، گیج و منگ پرسید «چی؟ کجا؟» و بعد که بهش گفتم فرودگاه باز هم چند لحظه طول کشید تا یادش بیاید. دلم برایش سوخت. خودم هم زیاد چنین حالتی را تجربه کردهام و اضطراب گند قبل از سفر و خود فرایند سفر اینقدر برایم سختند که راستش حتی گاهی خوشحالم که آرتروز گردن گرفتم و دیگر نمیتوانم بروم دریا، بروم سفر، انگار حالا مجوز لازم برای خانه ماندن و کار نکردن را دارم.
توی راه هم زیاد حرف نزدیم. دوباره بهش تأکید کردم که آنجا حتماً لابستر بخورد و او هم همان پاسخ قبلی را داد، اینکه در بوشهر و چابهار و بندر لنگه هم خرچنگهای گنده یا شاید شاهمیگو یا شاید جانوری حرامزاده بینابین این دو را صید میکنند و خوشمزه است و من هم همان پاسخ قبلی را داده بودم که لابسترهای کانادا گندهترند و گوشتشان سفید مایل به صورتیست و بسیار لطیف و باز تأکید کردم که حتماً بخورد. حرف زیادی برای گفتن نداشتم. میلش را چرا. و بعد به راندن در اتوبانهای تاریک جنوب شهر لابلای کامیونها و تریلیهای مجنون ادامه دادم. حداقلی از حواسجمعی لازم است برای بقا.
فرودگاه هم خلوت بود نسبتاً. همان اولش سر پرداخت عوارض خروج پدرم داشت میپیچید به پر و پاچهام. میگفت با این خودپردازها ندهیم و برویم داخل، پول نقد هم دارد. خوشبختانه قبل از اینکه اوج بگیرد و اعصابم را به هم بریزد دستگاه کوفتی کار کرد و کاغذ عوارض را داد بیرون.
از سپاهی دم اولین در هم خواهش کردم اجازه بدهد همراه «پدر پیرم» بروم داخل و کمکش کنم در حمل بار، به پشت خمیدهی پدرم هم اشارهای کردم، و تعجب کردم که سپاهی مزبور نه تنها به پایم شلیک نکرد بلکه با لبخندی اجازه داد که همراه پدرم بروم. چمدانش هم آنچنان سنگین نبود و حتی دقیقاً یادم است زیر ده کیلو بود. پدرم کلاً سبک سفر میکند و این جزو اصولش است، به آن میبالد و هرجایی که فرصتش باشد با خندهای زیرکانه این را اعلام میکند. دم گیشهی تحویل بار و کارت پرواز هم موقعیت مناسبی بود چون کارمند مربوطه باورش نمیشد پدرم فقط یک چمدان دارد که نُه کیلو ششصد گرم است و پدرم که ذوق کرده بود یک جفت گوش دیگر پیدا کرده برای تزریق تعالیمش گفت «تازه همین هم زیاده…»
در مورد ویلچر هم ازشان پرسیدم اما پدرم بنظر قبراق میرسید و خودش گفت برای فرودگاه امام ویلچر نمیخواهد. برای ترانزیتهای بین راهش هم ازشان پرسیدم که پدرم باید چکار کند و توضیح دادند، گفتند بعد از فرود باید بلند نشود و بنشیند سرجایش و همه -همهی مردمان جوان و سالم- که رفتند از مهماندار تقاضای ویلچر کند. میدانستم که این کار را نخواهد کرد. غرور سن و سال نمیشناسد. بعد هم رسیدیم آن جایی که دیگر من نمیتوانستم همراهش بروم. بغلش کردم بوسیدمش، لتههای دروازهای باز شدند و پدرم با کولهپشتی رئال مادرید روی پشت خمیدهاش رفت به سمت سپاهی دیگری که پشت گیشه نشسته بود و پاسپورتش را تحویل داد. با رفتنش پاهایم از چیزی خالی شدند و سعی کردم عر نزنم. عجیب بود. چون مدتها بود منتظر بودم که برود و چند هفتهای راحت باشم. اما هرچیزی بودم غیر از راحت. میدیدمش که پاسپورتش را تحویل میداد و بعد هم رد شد، رفت، من هم تصمیم گرفتم بروم و با خودم فکر کردم بهتر است بیخود تلاش نکنم، واکنشهای عاطفی و احساسیام همیشه و همیشه شدیدتر از چیزی بودهاند که فکرش را کردهام، همیشه غافلگیرم کردهاند و جدای از اینکه معمولاً وجودم را از نوعی غم ناشناخته لبریز میکنند، علاوه بر این انگار وظیفهی دیگرشان دقیقاً همین است که با تمسخر، با استهزا، با خندهای بلند بهم یادآوری کنند که دست از تحلیل و حسابگری و شناخت خودم بردارم و مسايل را «ول» کنم. بعد یادم افتاد که چطور قبل از رفتنش باهاش شوخی میکردم که شاید دیگر نتواند برگردد با این اوضاع ایران و اگر توانست که همانجا بماند و حالا همهاش هم که شوخی نبود، همه از این حرفها میزنند و همه از این ترسها دارند. اما در آن چند دقیقهی بعد از رفتنش انگار برای اولین بار با شمهای از «تنهایی مطلقی» که بیبروبرگرد در آیندهای نه چندان دور منتظرم است مواجه شدم، و پاهای شُلم و اشکهای رقیقی که به زور و با نفسهای عمیق جلوی انفجارشان را میگرفتم، همگی نوعی اخطار بودند، اخطار به اینکه «آمادگیاش را ندارم» و نه تنها ندارم، بلکه هیچ وقت هم نخواهم داشت. گاهی فکر میکنم تنهایی سختترین شرایطیست که آدم باید تحملش کند، باهاش کنار بیاید و هیچ جوره هم نمیتواند برایش تدارک ببیند و با همین افکار بود که وارد یکی از بقالیهای فرودگاه شدم. بستنی نسکافهای دومینو برداشتم و یک بطری آب معدنی و لفاف بستنی را همانجا پاره کردم، نوکش را گاز زدم و لخ لخ راه افتاد سمت پارکینگ شمارهی نمیدانم چندم فرودگاه و برگشتم خانه. در دل سیاهی شب. برگشتم خانهی پدرم. طبق روال دو هفتهی گذشتهاش.
سالها پیش چند هفته شمال آلمان بودم. شهری کوچک و بندری. روزها میرفتیم برای بازرسی یک بارج لولهگذار و تست کردن ادواتش. کار که تمام شد با قطار آمدم برلین. گفتم چند روزی استراحت کنم قبل از برگشتن. از ایربیاندبی اتاقی اجاره کردم برای چهار روز. در محلهی نویکلن. چمدانی پر از رخت چرک داشتم. از ایستگاه مترو تا خانهی میزبانم ۱۰ دقیقه پیاده راه بود. مردی بنام دیوید. کمی طول کشید تا شمال و جنوبم را پیدا کنم و بعد راه افتادم.
روی زنگ آپارتمان اسم میزبانم نوشته نشده بود و عوضش اسمی بود که بنظرم ایرانی آمد. زنگ زدم دیوید در را باز کرد. کفشهایم را در آوردم. آپارتمان کوچکی بود که در مستقیم به هال کوچکش باز میشد. دوچرخهاش را کنار در گذاشته بود. توی هال یک مبل کوچک ال داشت که انگار بعنوان تختخواب ازش استفاده میکرد. ترسیدم که احتمالاً این مبل را برای خوابیدن من در نظر گرفته. اما به داخل اتاق خواب هدایتم کرد که اتاق خوب و بزرگی بود با دو پنجرهی قدی. مشابه عکسش. با یک تخت دونفره، یک جارختی و یک میزتحریر، تعدادی گلدان و چند تا کتاب نمایشی که مرتب روی رف چیده بود.
توضیح داد که خودش توی هال می خوابد و اتاق برای من است. خیالم راحت شد. البته خب هر بار که می خواستم از آشپزخانه استفاده کنم بایستی از جلوی دیوید رد میشدم که کمی سخت بود. ازش در مورد اسم ایرانی روی زنگش پرسیدم؛ گمانم ترابی. گفت دوستپسر سابقش است و اینجا بود که فهمیدم گی است. البته اگر هوشیارتر بودم از علائم دیگری هم میشد این را فهمید، مثلاً از جور بهخصوصی که گیها حرف میزنند. گویا با ترابی جدایی خونآلودی داشتند و من هم تسلایش دادم و گفتم خودم هم اخیراً جدا شدهام و بهش گفتم تحمل کند و زود میگذرد. گویا تا همین الآن هم ترابی بدش نمیآید که برگردد اما دیوید پس میزند. یا حداقل اینطور به من گفت. ترابی هم ایرانی نبود، گویا افغان بود. با این حساب حدس زدم آن تخت دونفرهای که قرار بود مال من باشد تختخواب سابق دیوید و ترابی بوده.
دیوید ادامه داد که خودش کاملاً از ماجرا عبور کرده. از ترابی. الآن زندگی و عشق و حالش را میکند و کاملاً راضیست. شروع کرده از «آزادیاش» لذت ببرد. بدیهی بود که مثل سگ منتظر بازگشت ترابیست و این ترابی نیست که موس موس میکند که برگردد بلکه خواست نهانی دیوید است؛ وگرنه چرا به من، منی که ۵ دقیقه هم از آشناییمان نمیگذشت چنین جزئیاتی را گفته؟ به من چه که ورزش میکند؟ (البته بازوهای ورزیدهای داشت.) به من چه کار میکند و آخر هفتهها میرود کلاب؟ بعد هم گفت این اتاق را موقتی اجاره میدهد چون از وقتی ترابی رفته از پس اجارهخانه برنمیآید. حتی این را هم نمیخواستم بدانم. ترسیده بودم که سرِ درد و دلش باز شود و ترسم هم کمی بابت این بود که خود دیوید هم آلمانی نبود، بلکه اسپانیایی بود، نسبتاً خونگرم و بعید نبود که احساس کند من هم ایرانیام و خونگرم و بعد چطور می خواستم از این اشتباه درش بیاورم؟
خودش توی خانه سیگار میکشید و لذا به من هم اجازه داد. جوری عنوان که کرد رسم خانه اینطوری نیست اما انگار چون هنوز در اواخر دورهی سوگواریاش بسر میبرد، بابت جدایی از ترابی، برای تمدد اعصاب سیگار توی خانه را مجاز کرده بود. البته ترجیحم این بود هیچ کداممان اجازه نداشته باشیم. چون تا ولو شدم روی تخت، از زیر در بوی دود سیگار آمد و صدای آهنگش هم بلندتر از چیزی بود که مناسب است. از یوتیوب آهنگی الکترونیک گذاشته بود. متاسفانه دیوید توی خانه کار میکرد. به هوای بررسی آشپزخانه به اجبار از هال رد شدم. کمی بیشتر حرف زدیم. گفت آهنگ سالومون است. من هم از خودم گفتم. گفتم بازرس بیمهام و برای کار آمدهام آلمان و گفتم در مسیر برگشت چند روزی هم برلین بمانم و هیچ برنامهی خاصی هم ندارم؛ ولگردی، پیادهروی، شاید یک موزه. گفتم در کنارش مینویسم. بلاگرم و یک رمان نوشتهام. همین که دیوید اینقدر از زندگیام دور بود باعث شد که جراتش را داشته باشم و این را بگویم. البته برایش چیز عجیبی نبود. چون برلین پر است از آدمهای علاف و گمگشته و کسانی که دوست دارند هنرمند باشند اما نیستند. ولی با زیست در محیطی متشکل از هممسلکانشان زندگی را راحتتر و شدنیتر میکنند. علیالخصوص در همان محلهی بهخصوص و محلهی کناریاش، کرویتزبرگ، که شده پاتوق هنرمندان، شبههنرمندان و هیپسترها.
دیوید هم فریلنس کار آیتی میکرد. اولش شک کردم ولی بعداً دیدم واقعا با اسکایپ انگار وسط نوعی مکالمهی کاری یا شاید هم یک جلسهی کاریست. فکر کردم بقیه هم با همین شک و تردید به من نگاه میکنند وقتی از بازرسی و بارج و کشتی و لولههای دریایی و فریلنسری حرف میزنم. تازگیها یکی-دوتا عکس مرتبط در گوشیام دارم که به مخاطبم نشان میدهم تا باور کند که دروغ نمیگویم. عکسی از بارجی که جرثقیلی رفیع دارد.
از دیوید اجازه گرفتم از ماشین لباسشوییاش استفاده کنم. توی دستشویی بود. کنار توالت. زیمنس، سفید. رویش هم سبد رخت چرک. گفت ایرادی ندارد و هر وقت خواستم بهم راهنمایی میکند که دستگاه چطور کار میکند. توی دستشوییاش هم مثل بقیهی جاهای خانه یکی-دو تا گلدان داشت که خیلی هم سرحال بودند. دیوید سبزانگشتی بود و این را به خودش هم گفته بودم و خودش هم میدانست. البته چیز چندان عجیبی نبود، انگار همهی اهالی محل ذوق و شَم پرورش گیاه داشتند: حین پیادهرویهای طولانیام میدیدم که پشت بیشتر پنجرهها گلدان چیدهاند. آن هم گیاهان خاص و غریب، نه از این پاپیتالهای هرجایی که پرورششان نیازی به هیچ مهارتی ندارد. برگانجیریهای غول پیکر، برگقاشقیهای مینیاتوری، ساقهچوبیهای ظریف. انگار انواع برگپهن مهارت بیشتری هم برای پرورش میخواهند و گیاهان دیوید هم بیشترشان از همینها بودند.
سر توالت که بودم این مشاهداتم را جمعبندی میکردم و کنار کلهام هم -متاسفانه- سبد رختچرکهای دیوید بود، محتوی چندین تیشرت و شلوار و شورت کثیف. سبد را گذاشته بود روی ماشین لباسشویی. دستشویی هم دستشویی کوچکی بود و اینکه ماشین لباسشویی زیمنس هم آنجا بود فضا را تنگتر کرده بود. من مرد گندهای نیستم و دیوید هم همینطور، قدش از من کوتاهتر بود و البته بازوهایش کلفت بودند و حالا که باب توصیف باز شده بگویم تهریش زبر و پر و سیاهی داشت که از زوایایی شبیه تهریش وزیر جوان بود، بماند، اما در مجموع جثهی کوچکی داشت و لذا ما دوتا بهرحال در آن فضای کوچک کاسهتوالت میتوانستیم خودمان را جا بدهیم. اما ترابی چه؟ اگر مرد گندهای میخواست از آن توالت استفاده کند قطعا به مشکل برمیخورد و گفتم که، حتی خود من هم چندان فضا نداشتم و کافی بود کلهام را بچرخانم و صورتم توی سبد رختچرکها بود. در سفر هم گوارش آدم خشک و سفت کار میکند و لذا بیشتر از معمولم توی دستشویی بودم. حالم به هم می خورد از اینکه هربار میروم هم بایستی منظرهی لباس زیرهای چرک دیوید را ببینم. اما کاری هم غیر از تماشای گلدان برگپهن و سبد رختچرک نداشتم و اینجوری بود که یکی از اقلام رخت چرک دیوید توجهم را جلب کرد. یک شورت سفید. شورتی عادی با برش معمول نبود. از این شورتهایی بود که آدم در فیلمها یا وبسایتها میبیند. شورتی که کنارههایش پارچه نداشت. شاید بشود گفت شورت بندی. کنارهایش کشِ خالی بود و یک تکه پارچهی کشبافِ مثلثی شکل، محفظهی بیضهها و آلت را تشکیل میداد. طرهای هم مو بهش چسبیده بود و البته هم طره غلط است و هم مو: یک پشم وز خورده بود. سیاه و ضخیم.
همان روز اول چرخی در محل زدم و البته بیشتر به هوای خرید میوه. از مغازهی ترکها میوههای رسیدهی خوبی گرفتم و کمی هم آجیل. نگران بودم دیوید از میوههایم بدزدد. کمی حرص خوردم از این بابت و بعد به این نتیجه رسیدم که بهترین و قشنگترین راه این است که پیشدستی کنم و بهش تعارف کنم. بجای اینکه بروم در نقش مالباختهی بدبین بروم در نقش ایرانی بزرگمنشی که بذل و بخشش میکند. گمانم دیوید هم استقبال کرد. حداقل مطمئنم یک موز برداشت. عجیب هم نیست چون بیشتر کسانی که ورزش میکنند اهل موزند. دیوید هم که حرفهای ورزش میکرد. حداقل حرفهایتر از من. از کجا میگویم؟ چون توی آشپزخانه دیدم هم پودر داشت و هم آن ظرف مخصوص مخلوط کردن پودر را داشت، همانی که تویش یک فنر دارد تا جلوی کلوخ شدن پودرها را بگیرد. من اما نامرتب ورزش میکنم و البته علاقهام به موز بابت چیز دیگریست. بابت پتاسیم. چون من تشنهی مواد معدنیام و هربار که گوگل میکنم میفهمم اقلاً نیمی از امراضم بابت کمبود مواد معدنیاند، پتاسیم، منیزیوم، روی.
چون دیدم خودش دود میکند از دیوید در مورد ساقی هم پرسیدم و گفت شمارهای بهم میدهد و طرف میآید دم ایستگاه مترو، همان ایستگاهی که ۱۰ دقیقه فاصله داشت تا خانهاش. رویم نشد بگویم سیمکارت آلمانی نگرفتهام و با همین همراه اولِ قراضه که آذری جهرمی و یارانش تمام امکاناتش را قفل کردهاند سر میکنم. حتی خارج از مرزهای کشور و در رومینگ هم فیلترینگشان فعال است. وزیر جوان. آخ. حتی میخواستم در مورد وزیر جوان هم با دیوید حرف بزنم که منصرف شدم چون توجه نمیکرد، به نمایشگرش خیره شده بود که همانجا مقابل مبل ال بود، و با آهنگش ملایم کله میزد.
وانمود میکرد که مشغول «کار» است و چه کسی بهتر از من، منی که خودم خبرهی تمارضم، برای فهم اینکه کی واقعا مشغول کار است و کی مشغول چال کردن. در مورد لباسشویی هم باید ازش میپرسیدم. بعد دوباره یاد آن شرت مزبور افتادم و چیز دیگری که آخرین بار در توالت دیدم هم یادم افتاد: اینکه روی تکه پارچهی مثلثیشکل آن شورت، انگار با ماژیک چند اسم و امضا هم بود و خدا میداند که ذهنم کجاها نرفته بود. شاید برای جبران شکست عشقیاش با ترابی، پایش به گیکلابهای آنچنانی برلین باز شده بود و شبی «بیادماندنی» را با چند اسم و امضا روی شورت کذایی در تاریخ ثبت کرده بود. حتی شاید میخواست شورت را پست کند برای ترابی؟ بعنوان پیغامی موید اینکه «ببین بدون تو چقدر خوش میگذرد…»
واقعیتش این بود که اصلاً نمیخواستم با ساقی دیوید دم ایستگاه مترو قرار بگذارم. چون آلمانی بلد نبودم. کاش اینقدر کودن نبود و این را میفهمید، اما نفهمید، لذا قضیه را جور دیگری برایش عنوان کردم. هر چیزی را به روشهای مختلفی میشود گفت و هرکسی بنا به گیراییاش فقط یکی از آن روشها را درک میکند. به دیوید گفتم اگر ایرادی ندارد یکی -دو گل از مال خودش را به من بفروشد و اینجا بود که با انگشتم به کیسهی کوچکی که روی مبل ال افتاده بود اشاره کردم. تاکید کردم پولش را هم میدهم. البته واقعیتش فکر نمیکردم که بخواهد بابت آن مختصر گیاه ازم پولی بگیرد، مخصوصاً که متوجه شده بودم علاوه بر موز، میوههای دیگرم هم کم شدهاند. اما معلوم است کسی که توی هال میخوابد و اتاق خوابش را به مسافر اجاره میدهد لنگ پول است. زیپکیپ کیسهی کوچکش را باز کرد و محاسباتی کرد و خلاصه آخرش این شد که بابت آن گلِ کج و کولهای که تازه سرگلهایش را هم از قبل کنده بود ازم ۵ یورو خواست و من هم بلافاصله رفتم توی اتاقم، یعنی توی اتاق سابق خودش و ترابی و یک اسکناس ۱۰ یورویی برایش آوردم. گفت خرد ندارد و دستپاچه شده بود که دستم را گذاشتم روی بازویش -سفت بود- و گفتم فرار که نمیکنم، هستم تا چند روز دیگر و دیر نمیشود و از این حرفها. کیسه و مابقی گیاههایش را هم انداخت روی مبل.
توی اتاق کمی سبالد خواندم، آسترلیتز، که روز قبلش حین پرسهزنی در یک کتابفروشی بهش بر خورده بودم. میخواستم آماده بشوم و بروم کمی در شهر بچرخم اما متوجه شدم دیگر تقریباً هیچ لباس تمیزی ندارم. حتی شورتی که پایم بود را پشت و رو پوشیده بودم. منظورم این است که همهی کلکهای ممکن را زده بودم. حتی به این هم فکر کردم که کلاً بی خیال ماشین لباسشویی شوم و برای این چند روز باقیمانده بروم و چندتایی لباس زیر بخرم. اما خود لباسهایم هم بوی عرق میدادند، حتی یکیشان را که بو کردم آنقدر بویش زننده بود که پرتش کردم آنطرف اتاق، با خشم، افتاد زیر رف بین دو پنجرهی قدی. رفتم پای رف، که لباس بوگندو را بردارم و بچپانم توی کیسهی در حال انفجار رختچرکهایم و اینجا بود که چشمم به ردیف کتابها افتاد. یکیشان در مورد پرورش گیاهان خانگی بود. ورقی زدم و سطوری خواندم اما قضیه پیچیدهتر از آنی بود که منِ سادهلوح سعی میکردم با صفت ساختگی «سبزانگشتی بودن» بیانش کنم. پرورش گیاهان علاوه بر ذوق، پشتکار و دانش و ممارست میخواست. چیزهایی که من نداشتم. الا در مهندسی لولههای دریایی. برای بار چندم در زندگی آرزو کردم کاش کمتر از مهندسی لولههای دریایی میدانستم و عوضش کمی بیشتر از چیزهای دیگر میدانستم، مثلاً پرورش گیاهان یا حتی پرورش اندام و اینجاهایش با انگشت، برگ پهن یکی از گیاهان دیوید -یا شاید هم ترابی، کسی چه می داند؟- را نوازش کردم.
دوباره رفتم توی هال. با کتاب پرورش گیاهان خانگی. دیوید گفت او هم قواعد کتاب را دنبال نمیکند. اما اصول خودش را داشت. مثلاً اینکه گفت آنی که توی اتاق من است، دخترِ اینی است که توی هال است – با انگشت نشانش داد و بعد سوابق خانوادگی مابقی گیاهانش را هم گفت. گلدانی را نشان داد که چهار برگ داشت. یکی زرد و در حال پژمردن. مابقی سبز و سالم. یک برگ هم جوانه زده بود. گفت عدد طلایی این درخت چهار برگ است. همیشه چهار برگ دارد. هر وقت یکی از برگهایش پیر و پیزوری میشود عوضش یکی دیگر از بغل گلدان جوانه میزند. گفت سالهاست این گلدان چهار برگ داشته. از حرفهایش اینطور فهمیدم که هر گلدان خودش یک «میکرو اکوسیستم» است. البته برداشت خودم بود. مغز دیوید هنوز به حدی نرسیده بود که بتواند برای پدیدهها کلمه پیدا کند. اما ذوق داشت. سبزانگشتی بود. و حتی حدس زدم شاید دارد معماگونه اشاره میکند که آن برگی که در حال زوال است عملاً ترابیست. که رفته. و برگ دیگری جایش جوانه میزند. البته شاید هم نه، شاید اینها برداشت مناند و راستش اگر بخواهیم «میکرو اکوسیستم» آن گلدانِ زیبای چهاربرگی را با زندگی عشقی دیوید یکی بگیریم، بجای یک برگ بایستی «چندین برگ» جوانه میزدند و اینجا بود که فهمیدم تصویر شورت بندی دیوید و امضاهایش تا مدتها با من خواهد بود.
ازش خواستم راهنماییام کند که ماشین لباسشویی را راه بیندازم. سیگارش را خاموش کرد. دود را فوت کرد و راه افتاد سمت توالت، من هم به دنبالش. سبد رخت چرکهایش را خالی کرد توی لباسشویی و بعد ازم پرسید رخت چرکهایم کجاست؟ بیاورمشان. اولش متوجه منظورش نشدم. رفته رفته فهمیدم و فضای تنگ دستشویی هم باعث میشد که نتوانم سریع پاسخ درستی بدهم، جوری که بهش بر نخورد. چه میدانم مثلاً چیزی دربارهی نجس و پاکی و وسواسی بودن ایرانیها و آب و آبکشی بیمارگونهمان بگویم. نمیشد. دیر شده بود. اسپانیاییِ ورزیده منتظرِ من ایستاده بود و حتی مایع لباسشویی با عطر اسطخودوس را هم پیمانه کرده بود. رفتم و با کیسه نایلونِ کپلِ لباس چرکهایم برگشتم. بررسی کرد که مشکی قاطیشان نباشد تا رنگ ندهد. داشتم. اما قبول کرد. با اغماض. هنگامی که کیسه را توی لباسشویی خالی میکردم چشمهایم را بستم، یعنی به هم فشار دادم، حداقل فایدهاش این بود که لحظهی تماس البسهام با شورت بندی، با امضاها، با آن تکپشم ضخیم و فرخورده را نمیدیدم. لباسشویی را روشن کرد و برگشتم توی اتاقم.
دیگر رغبت چندانی به گردش در شهر نداشتم. فکر کردم شاید بد نباشد که کلاً بیخیال آن چند تکه لباسم بشوم و بروم چیزهای جدید بخرم. فکر کنم که چمدانم مثلا در هواپیما گم شده. یا ضایعهی مشابهی. صدای زمزمهی ماشین لباسشویی میآمد. بعد سعی کردم با مطالعه ذهنم را منحرف کنم. ترفندی که تا بحال جواب نداده. اینقدر هم ادامه دادم تا با صدای بوقِ اتمام کار لباسشویی به خودم آمدم. متوجه شدم بعد از ظهر شده و یکی از اندک روزهای سفرم را دارم دستی دستی از دست میدهم. پاشدم و لباس پوشیدم و علیرغم اینکه تابستان بود حواسم بود کاپشن بهارهای هم همراهم ببرم چون هوای غرب و مخصوصاً اروپای شمالی موذیست.
به بهانهی خداحافظی به دیوید گفتم کار لباسشویی تمام شده. سرش را چرخاند، عینک هم زده بود که یعنی خیلی مشغول کار آیتیست و با تعجب پرسید پهنشان نکردی؟ ادامه داد رختآویز کنار اتاق است و البته نیازی به تذکرش نبود چون خودم دیده بودمش. چارهای نداشتم. برگشتم. سبد را گذاشتم پای دهانهی لباسشویی زیمنس، دستم را در آن تودهی گرم و مرطوب فرو کردم و رختهای «تمیز» را ریختم توی سبد و البته پهن کردنشان مصیبت دیگری بود، چون لای همدیگر فرو رفته بودند، رختهای من و دیوید و حتی شاید ترابی و حتی شاید دیگرانی که اسمشان را با ماژیک روی بیضهبند شورت مذکور نوشته بودند. رختآویز را مقابل رف برپا کردم، بین دو پنجره، جوری که از هر دو پنجره کمی آفتاب دریافت کند و کمکی باشد برای ضدعفونی. حین پهن کردن شورت سفید متوجه شدم که امضاها کمرنگ هم نشدهاند که نشان از آمپرمآبل بودن ماژیکی داشت که آن هوسرانان ازش استفاده کرده بودند و البته تعجبی هم نداشت، اینجا برلین بود، پایتخت آلمان، آلمان هم پایتخت صنعت دنیا، زادگاه استدلر و فابرکاستل و چه و چه. موقع خروج به دیوید گفتم که پهنشان کردم و انگار سهلانگاری اولیهام را بخشیده باشد سری تکان داد به علامت خداحافظی.
من هم راهم را کشیدم و رفتم سمت موزهای که از قبل نشانش کرده بودم و نقاشیهایی از رنسانس داشت، مجموعهای بینظیر از کارهای مانتنیا و بلینی. حالم هم خوب شده بود. یعنی هوای تازه که به صورتم خورد و بوی اسطخودوس شیمیایی را که با خود برد حالم خوب شد و راستش با خودم هم حرف زدم، خودم را آرام کردم و حتی وقتی از سایه میآمدم زیر آفتاب و میتوانستم کاپشن بهارهام را در بیاورم خوشحالتر هم میشدم. تماشای نقاشیهای آن اساتید ایتالیایی هم سر ذوقم آورده بود. در کنار اینها گنجینهی دائمی خودِ موزه هم بود که چیزی بود غنی. هنوز خاطرم مانده که اتفاقی به آن پرترهی آلبرشت دورر برخوردم، همان مرد میانسال با رگهای متورم صورت، بینیای کمی بهتر از مازندرانیها و چهرهای که مطلقاً «هیچ چیزی» بروز نمیدهد اما بدیهیست که چیزهای زیادی در سرش میگذرد. پرترهی یاکوب مافل. از محبوبهایم. زمانی آرزویم این بود که کاش من هم بتوانم همینقدر تودار و مرموز و موقر باشم، اما نبودم، اگر بودم که لابد میتوانستم یک نه محکم به دیوید بگویم و لباسهایم را جدا بشویم. خلاصه اینکه بابت همین تعلقات خاطر بود که آن نقاشی مدتها کاغذ دیواری لپتاپم بود. با این توصیفات وقتی بیاطلاع و بیبرنامه دیدم روبروی تابلوام زیر لب گفتم «کار دنیا رو ببین…»
جزو معدود بارهایی بود که تنها میرفتم موزه و میتوانستم هر کاری که صلاح است انجام بدهم: لفت دادن بیحد و حصر جلوی تابلویی و ندیدن آنهایی که «جذبم» نمیکردند. کسی هم نبود که بخواهم بهش جواب پس بدهم و با خودم فکر کردم دیوید راست میگوید که جدا شدن از ترابی و آزادیهای متعاقب هر جداییای چه لذتبخشند. یکی-دو ساعتی در موزه پرسه زدم و آمدم بیرون که تجدید قوایی بکنم و قصد هم نداشتم با بلیطم موزههای دیگری ببینم. چون دیگر میدانم که ظرفم چقدر گنجایش دارد و بیشتر از گنجایشش درش بریزم سرریز میکند. توی کافه که شل نشسته بودم به همین چیزها فکر میکردم، به آن صورت سنگی، اصلاً هم انتظار پیغامی از دیوید را نداشتم، اما وقتی آمد بخاطر کنجکاوی نسبتاً زود بازش کردم: با لحنی کمی چپاندرقیچی پرسیده بود که کیسهی علفش گم شده، من ندیدهام؟ کمی به هم ریختم و بهمریختگیام از این حالتهای پیشرونده داشت یعنی مردد بودم که چطور جوابش را بدهم. چون جوابی که «دوست» داشتم بهش بدهم چیزی بود شدید و غلیظ و از آنور به خودم میآمدم و میگفتم درست نیست که این سفر کوتاهم را با اعصاب خراب و فکر و خیال آلوده کنم. لذا فقط جواب دادم نه. گمانم کارم هم درست بود چون نیم ساعت بعد دوباره پیغام داد که پیدایش کرده و ضمنی هم معذرتخواهی کرد و البته من هم پیغامش را «ندیدم» تا یکی-دو ساعت بعد.
شب هم که رفتم خانه دیدم که انگار شیاطین از بدنش خارج شدهاند و با خنده کیسهاش را تکان تکان داد و دستش را فرو کرد لای چاک نشیمن مبل و توضیح داد که سُر خورده بوده اینجا. من هم بدقلقی نکردم، اینجوری برای جفتمان بهتر بود، بیشتر از همه برای خودم. بعد هم چند سکهی چرک ریخت کف دستم که علیالقاعده میشد همان پنج یورویی که بهم بدهکار بود و من هم مطابق رسوم همینطور که سکهها را میریختم ته جیب شلوارم تعارف کردم که حالا عجلهای نبود و از این حرفها. توی اتاق که رفتم دیدم لباسهای روی رختآویز هنوز خشک نشده بودند. نیمهتر. برگشتم از آشپزخانه چیزی بردارم چون ضعف کرده بودم، چون زیاد راه رفته بودم اما چیز زیادی از میوههایم باقی نمانده بود و البته عجیب هم نبود، مردِ اسپانیایی که در حال گذران شکست عشقیاش است اشتهایش هم زیاد است، این را همهمان خوب میدانیم. با یک قوطی کوکا برگشتم توی اتاقم و رفتم سراغ آجیلها. پرصدا شروع کردم به جویدن و با قلپی فرو دادمشان پایین چون کمی هم ضعف کرده بودم و کوکا کمکم کرد. با خودم فکر کردم کاش وقتی رختها خشک شدند اقلاً خودش بیاید و جمعشان کند و البته بیشتر از این مجال فکر کردن نبود، شب بود و بدنم به استراحت نیاز داشت و همینطور که پلکهایم سنگین میشد به این فکر کردم که بددل نباشم، به صنعت آلمان فکر کردم، به اینکه مایع لباسشویی آلمانی دودمان هرچی باکتری و قارچ و ریزارگانیسمهای میکروسکوپیست را میسوزاند و بعد به فردا فکر کردم و چه خوب است که فردا لباس تمیز دارم، پیراهن چهارخانهی سدریام، پیژامهام، تیشرت کهنهی نرمم، و از لای همان پلکهای نیمبسته برگپهن را دیدم که قاعدتاً سبز بود اما من تیره میدیدمش و تیرگیاش هم در حال گسترش بود جوری که از لحظات بعدش چیز چندانی یادم نیست.
دیروز برای ساعت ۶ عصر قرار داشتیم ولی من ۸ دقیقه دیر رسیدم. از مردی که بعدتر فهمیدم اسمش یاشار است پرسیدم چی تنم باشد. گفت یک شورت کافیست. دمرو دراز کشیدم و صورتم را در حفرهی تعبیه شده توی تخت جا انداختم. پای راستم را که کمی خم و راست کرد با خودم فکر کردم ای کاش قبلش پاهایم را شسته بودم و جوراب تمیزتری پوشیده بودم. اما انگار برای یاشار مهم نبود. خودم میدانستم که تمام بدنم خشکیده. وقتی یاشار هم میگفت تأیید میکردم. مرکز گره یعنی کتف چپم را هم بهش معرفی کردم و کمی در مورد آرتروز گردنم گفتم. کمی هم در مورد شغلم و اینکه بعضاً هفتهها روی کشتی هستم و آنجا نسبتاً کیفیت زندگیام میآید پایین. حتی همین نکته که تشک خانهام سفت و است و اصولی و از آن طرف تشکهای کشتیها معمولاً نرمند و مستعمل، اینها را هم برایش گفتم. یاشار هم کمی از خودش میگفت. من از حفره گاهی، وقتی یاشار مشغول مالیدن کتفم بود، پاهایش را میدیدم. جورابهای طوسی و کفشهای کتانی مشکی پایش بود. شلوار کوتاه پوشیده بود و ساقهای ورزیدهاش را میدیدم و البته گاهی هم از شدت درد چشمانم را میبستم. چرا؟ چون در آن لحظه یاشار انقباض لعنتی را پیدا کرده بود، محاصرهاش کرده بود، با دستان زورمندش ورز میدادش و من هم صداهای عجیبی شبیه تلق تولوق میشنیدم که گمانم استخوانها و مفاصلم بودند، لولاهایی روغننخورده و زنگیده. دری که پنجاه سال است باز نشده، اگر بازش کنی و اگر از قضا لولاهای این در محفوظ در کمی گوشت و پوست باشند، آنوقت از باز شدنِ این در چه صدایی به گوش میرسد؟ از زیر دستان یاشار هم چنین صدایی به گوش میرسید. صدای استخوانهایم. لابلای اینها گاهی چشمانم را باز میکردم و گاهی هم صدای ضبط صوت بر همه چیز غلبه میکرد، صدای امواج، صدای شکستنشان، صدای مرغابیهای تالابی در دوردست، صدای چهچههی قمریهایی خوش صدا، صدای طبلهای هندی و اصوات مشابهی که اصلاحاً به ترکیبشان میگویند موسیقی مدیتیشن یا اسپیریچوال یا معنوی یا چه میدانم چی. یاشار کمی هم از خودش گفت. از علاقهاش به طبیعت. گفت هر هفته میرود طبیعت. کوه؟ بله کوه. همین پریروز آهار، شکراب بودم. صحبت را کشاندم به سمت آلبالوهای شکراب. یاشار گفت اتفاقاً الآن وقتشان است و رسیدهاند. مثل جوجهای مجروح زیر کاراتههای متناوب و پیشروندهی یاشار آه میکشیدم، و در همان لحظه با خودم فکر کردم که فردا، اگر هنوز ویلچری نشده بودم و اصلاً به مناسبت جشن گرفتن ویلچری نشدنم پاشوم و بروم سمت شکراب و آلبالو بخرم. کمی هم به محلیها فکر کردم که لابد شک میکنند مرا در صبح وسط هفته ببینند که آمدهام یک یا نهایتاً دو کیلو آلبالو بخرم و شاید برای رفع کنجکاوی و پرهیز از سوالهای نالازمشان مجبور شوم عوض یک کیلو یک جعبه آلبالوی شکراب بخرم. که مثلاً نشان بدهم تاجر عمدهام. یک جعبه. چه بلایی سر یک جعبه آلبالو بیاورم؟ از آلبالوپلو هم که متنفرم. فریزر هم که ندارم. چون فریزرم وطنیست و چیزی درش یخ نمیزند، صرفاً محفوظات درش سرد میشوند. اگر به هرکدام از آن محفوظات انگشت بزنی همیشه کمی نرمیِ چیز یخنزده زیر انگشتت فرو میرود. این قانون فریزرم است و اصلاً با این حساب نمیدانم چرا هنوز بهش میگویم فریزر (گاهی فکر می کنم وقتش رسیده چیزها را با نام واقعیشان صدا بزنیم) وقتی مشخصاً از فریز کردن هر چیزی ناتوان است. کم رمق. کم زوز. مثل خودم. من و یخچالم. ناتوان از انجام وظایفمان. شاید حتی وقتش رسیده که جفتمان «کنارهگیری» کنیم. و بعد مابقی عمرمان را در بطالت سر کنیم. هر کسی به شکلی. من با بیعملیام. فریزرم با امتناع از تبرید. یاشار اشارهای هم کرد که آلبالوهای شکراب بهترین هستند. این را با کمی مکث گفت. انگار مردد بود که آیا میتواند عنوانی چنین والا، منظورم عنوان «بهترین آلبالو» را به آلبالوهای شکراب بدهد یا نه. ولی خب جوان سالمی بود. اندام ورزیده. قوی. روانش هم روان سالمی بود. چطور؟ چون درگیرِ دامِ «بهترین آلبالو» نشد. از کجا میدانم؟ از اینکه انحراف افکارش لختی بیشتر طول نکشید و یکباره به خودم آمدم و متوجه شدم باز مشغول چلاندنم شده. محکم و اصولی. روی ساق پای چپم که کار میکرد گهگاهی هم کف پایم میگرفت. همان عصب لعنتیای که امتداد سیاتیک است. امتداد عرق النسا. همانی که گاهی وسط پا غورباقهی شنا هم میگیرد و آنجا وسط آب و وسط شنا و وسط همه چیز آدم خشکش میزند، چوب میشود و همانطور روی آب میماند، همانطور مثل یک تکه چوب خشکیده که تنها هنرش این بوده که وزن مخصوص یا علمیتر بگویم چگالیاش بقدریست که روی آب شناور میماند و غرق نمیشود، همین، تنها هنرش همین است و تازه این چگالی ایدهآل هم همه میدانیم که محصول فرایندیست که به آن میگویند پوسیدگی. خلاصه همان عصب پای چپم چند باری گرفت. پایم را سیخ کردم و یاشار پرسید چیزی شده؟ برایش توضیح دادم. متمرکز شد روی کف پایم. استخوانهای سرپنچهاش را میلغزاند توی گودی کف پایم. لیز شده با لردِ کنجد. باز خجالت کشیدم که چرا قبلش پایم را نشسته بودم. البته ایراد به تمامی متوجه من نبود. چون فکر میکردم شبیه سال پیش فقط مشت و مالِ پشت و کت و کول است. منتها ماساژوری که پارسال بود و پیرمرد بود دیگر رفته بود. کارش بد هم نبود. میگفتند سالها قبل دانمارک بوده و ماساژور شخصی پیتر اشمایکل دروازهبان تیم ملی دانمارک. انصافاً هم اصولی کار کرده بود. اما او دیگر با مجموعه همکاری نمیکرد. چرا؟ نمیدانم، برایم مهم هم نبود (شاید برگشته بود دانمارک؟) و همین که یاشار آمده بود جایش برایم کافی بود. یاشار در ادامه صحبتهایش گفت کانال تلگرام هم دارد و مطالب مفیدی درش میگذارد و پیشنهاد کرد من هم جوین شوم و راستش وضعیت من، منظورم میل و اشتیاقم است نسبت به آن کانال کذایی اینقدر زیاد بود، اینقدر شدید بود که حتی نیاز نبود خود یاشار پیشنهاد بدهد که جوین بشوم، خودم از قبلش میخواستم جوین شوم و حتی همینکه تأخیر داشتم و قبل از گفتنم خودِ یاشار پیشنهاد جوین شدن را داد تنها یک علت داشت: آه، آهی ممتد، دهانم پر از آه بود و نمیتوانستم میلم به جوین شدن را اعلام کنم، چون کارِ واجبتر این بود که پس از ماهها گرفتگی و انقباض آه بکشم یا اشک بریزم یا حتی پوزه و پیشانی به خاک بمالم و حسابی تشکر کنم، بابت اینکه یاشار سر راهم در زندگی قرار گرفت. در همین احوال بودم که با خودم عهد کردم هر هفته از خدمات این پسر جوان بهرهمند بشوم. فکر کردم در بدبینانهترین حالت این مشت و مالش بیتأثیر است. یعنی اثر مثبتی روی آرتروز گردنم ندارد. خب نداشه باشد. لذت لحظهای که داشت. شنیدن آن موسیقی، بوی خوب روغن کنجد و لِرد روغن کنجد، دستان قوی یاشار، خود اینها دلایل کافیاند. خودش هم که خوشبرخورد. پس جواب سوال مشخص شد. هفتگی باید خدمتش برسم و این را به خودش هم اعلام کردم. به یاشار. گمانم خوشحال شد چون بلافاصله پیشنهاد داد از روغنهای مخصوصش هم بخرم. اسطخدوس و یاسمین داشت. گفت شبها بمالم به ملاجم. آرامشبخش است و علاوه بر این گفت دافع حشراتِ موذی مثل پشه هم هست. من هم که گوشتم شیرین. یاشار هم این را فهمیده بود. گفت حدس زدم که گوشتت باید شیرین باشد. گفت روغنها را لیتری از آلمان میخرد و قوطی قوطی میکند برای مشتریهایش و حتی تا اینجا پیش رفت که گفت می توانم روغن را بدهم آزمایشگاه. برای تشخیص اصالت و خلوص. تقریباً بهم برخورد. بهش هم گفتم. گفتم از همان بوی روغنش (چون همانطور که سرم در حفره بود، مَخرجِ قوطی کوچک اسطخدوس را آورده بود دم دماغم) فهمیدم که جنسش درست است و روغن شیمیایی بویش ثقیل است و کثیف و من این چیزها را میفهمم و نیازی به آزمایشگاه ندارم برای تأیید چیزی که شامهام بصورت بیواسطه اطلاعاتش را در دسترسم قرار میدهد. راستش حتی کمی گیج شدم. دلیل اینکه بهم برخورده بود چه بود؟ آیا از اینکه یاشار فکر کرده به او اعتماد ندارم بهم برخورده بود؟ یا اینکه یاشار فکر کرده بودم شامهام قدر کافی قبراق نیست و مثل تازهکارها لنگِ عدد و رقم و نتایج آزمایش هستم برای فهم؟ نفهمیدم. ولی مهم هم نبود. چون زود فراموش کردم و به یاشار هم گفتم همان اسطخدوسی که گرفته بود زیر دماغم را بگذارد بغل کیفم، میخواهمش. کمی هم از عوامل این دردها گفت. از استرس و اضطراب. تأییدش کردم. بهش گفتم واکنش بدنم به استرس وارد مرحلهی جدیدی شده: واکنشهای فیزیکی. مثلاً به اسبابکشی عنقریبم که فکر میکنم عوض اینکه پا شوم و جعبه پیدا کنم وسایلم را جمع کنم سمت چپ بدنم بالکل لمس میشود. پیادهروی کمکم میکند. خوبی یاشار این بود که خودش هم شهوت کلام داشت و نمیگذاشت زیاد و دقیق امراضم را توضیح بدهم. میپرید وسط حرفم. در این مورد بهخصوص دوباره به اثرات مثبت طبیعت اشاره کرد، دوباره آهار و شکراب و آلبالوهای شکراب و البته وسطش هم گفت وقتم تمام شده. واقعاً نفهمیدم چطور گذشت. ازم پرسید راضی هستم یا نه و من همینطور لخت و چرب که نشسته بودم لبهی تختِ مخصوصش کلهام را تکان دادم و گفتم عالی بود و البته برای اینکه امتیاز کامل را بهش ندهم گفتم ولی بایستی تا فردا صبر کنم و اثر طولانیمدتش را ببینم، اما مقطعی که عالی بود؛ لبخند زد، تأییدم کرد، فهمید که میفهمم، بعد هم قوطی کوچک روغن اسطخدوس که سرش هم نسبتاً خالی بود را داد دستم، پاشدم و رفتم پی کارم و حالا که فرداست تنها چیزی که اذیتم میکند این است که هنوز کانال تلگرامش را جوین نکردم.
روز اول
۱۲ شب راه افتادم سمت فرودگاه امام. یعنی بامداد پنجشنبه. توی هواپیما خوابم برد. منتها چیزی نگذشته بود که غذا شروع شد. اولش (مثل هربار) میخواستم نخورم و به خوابم ادامه بدهم. اما بویش نمیگذارد. آدم را بیدار میکند. چقدر از غذای داغ بدم میآید. دندانهایم دیگر تاب و تحمل غذای داغ ندارند. نوشیدنی داغ. ولرم دوست دارم. غذا و آب ولرم. اقلیم معتدل.
نشسته خوابیدن سخت است. با گردندرد از خواب بیدار شدم. ۲-۳ ساعت خوابیده بودم و کم بود. چون شبی ۸ ساعت خواب لازم دارم. گردنم و جفت کولهایم را مالاندم و دوباره خوابیدم. قبل از فرود آمدن به اجبار بیدار شدم.
توی فرودگاه سن پترزبورگ آبمعدنی گرفتم و سریع یک قرص جوشان ویتامین ث درش انداختم. سر کشیدم. از ترس سرماخوردگی. نگران بودم لباسم هم کم باشد. بعد هم رفتم استارباکس و یک قهوه گرفتم. راننده پیدایم کرد. انگلیسی بلد نبود. انگار شاکی بود از دستم. باید برعکس میبود، یعنی من بایستی بابت نیم ساعت تاخیرش شکایت میکردم. مرا برد و نشستم توی ون. بعد گفت منتظر باشم. خودش برگشت فرودگاه منتظر نفر دیگری که بیاید. خوابم برد. دوباره همانطور نشسته. بابت فشار ادرار بیدار شدم. نزدیک یک ساعت توی ون خوابیده بودم. با خوابهای توی هواپیما جمعش زدم و هنوز مانده بود تا ۸ ساعت بشود. مثانهام در حال ترکیدن بود. میخواستم بروم فرودگاه دستشویی، اما کلید ون را نداشتم که قفلش کنم. کسی که نمیدزدیدش. اما چمدان خودم هم عقب ون بود و جراتش را نداشتم. بیشتر از جرات نگران بودم در همین فاصلهای که رفتهام راننده و مسافر جدید سربرسند و ببینند ون همینطور ول است به امان خدا. نگران اینکه رانندهی حمال دوباره بخواهد بدقلقی کند. بعد چشمم به لیوان خالی استارباکسم افتاد. شیشههای ون دودی بودند. در کشویی ون را بستم. پرده هم داشت. پردهها را هم کیپ کردم. شلوارم را کشیدم و پایین و توی لیوان شاشیدم و لیوان به نصفه رسیده بود که برایم مبرهن شد این تو جا نمیشود.
آخرین باری که نصفه شاشیده بودم را یادم نمیآید. عجب کار سختیست. در لیوان قهوه را گذاشتم. اولش خواستم بیندازمش توی سطلی که چند قدم آنطرفتر بود. اما دور و برم نسبتا خلوت بود. برای همین لیوان را پای چمنهای سطل خالی کردم. رانندهی یک اتوبوس آن اطراف بود اما سرش به کار خودش گرم بود. دوباره برگشتم توی ون. در کشویی را بستم، بعد هم شلوارم را کشیدم پایین. چون کمرش کشیست و باید کلش را بکشم پایین. لیوان دوم هم کافی نبود. باورم نمیشد. بعد از اتمام ماجرا چیزی که متعجبم کرده بود حجم بالای مثانه بود.
کمی بعد از ظهر سوار کشتی شدم. قبلاً هم توی این کشتی بودهام. با بازرس دیگری یک حجره داریم. اسمش رادان است. روس است. پسر خوبیست. پسر که نه. گمانم چهل و خوردهای سالش باشد و قبلاً هم چندباری دیدهامش روی کشتیهای دیگری. انگلیسیاش هم ضعیف است و کلا هم از این محجوبها و ساکتهاست. بهتر.
مافوقم را هم دیدم. شیردل. گمانم ۳۰ سالش هم نیست. اما خوب پیشرفت کرده. پارسال روی کشتی دیگری من بازرس بیمه بودم، همین شغل فعلیام. شیردل یک مهندس پروژهی دونپایه بود و موظف بود مدارک و نقشهها و مستنداتی را که میگفتم برایم جور کند تا گواهینامهی بیمه را امضا کنم. حالا شرکتش را عوض کرده و شده نمایندهی کارفرما. پیشرفت که نیست، جهش است.
بعد از کمی خوش و بش کردن با مافوقم و آشناها تا دیدم فضا مهیاست رفتم حجره و دراز کشیدم. روی پا بند نبودم. کل خواب شب قبلم در حال نشسته بود. خواستم چرت بزنم و اما شد دو ساعت و بیدار که شدم نحس بودم. کمی که گذشت نحسی تبدیل شد به سردرد. سریع یک بروفن خوردم. شب هم زود خوابم برد. هنوز ۱۰ نشده بود و هوا روشن بود. رادان هم روی تخت بغلی دراز کشیده بود. حجره نسبتا بزرگ است و تختمان دو طبقه نیست. هرکداممان یک تخت عادی داریم. پردههای دورتادور تخت را کشیدم. پردههای کرم رنگ. رادان هم کشیده بود. خوابم برد. مدتی بعد با وحشت و تنگی نفس از خواب پریدم. فریادی هم زدم. نمیدانم رادان بیدار شد یا نه. پردهی دورتادور تخت را کنار زدم. ترسیدم نکند این پرده مانع گردش هوا شود و احساس خفگیام بابت همین بوده. موبایلم را نگاه کردم. یک ساعت خوابیده بودم. دوباره زودی خوابم برد.
✤
روز دوم
صبح دیدم نوتیفیکیشن دارم از یوسف. خواهرزادهام در کانادا. بهم زنگ زده بوده. برایش نوشتم روی بارجی هستم در روسیه. عکسی فرستاده بود از یک هنرپیشهی سریالهای نتفلیکس و نوشته بود بنظرش من شبیه آن هنرپیشه هستم. فکر کنم ۳-۴ سال میشود که خواهرزادههایم را ندیدهام. دیگر درست هم فارسی حرف نمیزنند. آخرین بار همان سرِ مرگ مادرم آمده بودند ایران. دوست دارم بتوانم رابطهام باهاشان را حفظ کنم. اما مطمئن نیستم که موفق باشم. چند وقت پیشها از آن یکی، از شیدا، خواستم برایم آهنگ بفرستد. گفت رپ هاردکور گوش میکند. برایم یک پلیلیست فرستاد. از همان جا با تایلر آشنا شدم. سیاهپوست مستعدی که رپ میخواند و بعضیهایش واقعا قشنگند. شاید هم چون شیدا آنها را برایم فرستاده بود قشنگ بودند.
رادان ۶ صبح پاشد. از شب قبلش ساعت بیدار شدنش را گفته بود و از من هم پرسیده بود. رویم نشد بگویم تا جایی که جا داشته باشد میخوابم. البته ۸ خودم را رساندم به دفتر. چون ساعت ۹ جلسه داشتیم. توی جلسه خودم را معرفی کردم. چون روز اولم بود. گفتم به جای فلانی آمدم که دیروز رفته.
هنوز در بندریم. رفتنمان کمی به تاخیر خورده. گفتند بخاطر سرعت زیاد باد که نزدیک ۳۰ نات است. البته حدسم این است عوامل دیگری دخیل باشند. همیشه همینطور است. یک سری دلیل موجه میتراشند برای تاخیرها اما دلایل اصلی را در جلسه نمیگویند تا صورتجلسه نشود. سختیاش این است که باید گزارش بدهم و فقط دلایل موجه را میدانم. برای فهم اصل ماجرا بایستی از این و آن سوال کنم. علاقهای به این کار ندارم. دوست ندارم توی دست و پا باشم. کمترین اندرکنش ممکن. این سرلوحهی کارم است. بعد از جلسه هم تلفنم را سوراخ کردند که بپرسند بارج کی راه میافتد. چیزهایی که میدانستم را گفتم. گشنهام هم بود چون به صبحانهی کشتی نرسیده بودم. ۶ صبح صبحانه میدهند و من آن موقع خوابم.
بعد از جلسه یواش یواش سرم درد گرفت. حدسم این است که همان سردرد دیروز که با قرص مرتفعش کردم دوباره برگشته. انگار باید اذیتم کند. میتوانم یک بروفن دیگر بخورم اما حسم این است که باید راحتش بگذارم تا آسیبش را بزند، وگرنه الآن مهارش کنم دوباره فردا برمیگردد.
✤
روز سوم
دم صبح سردم شده بود. تهویه را نمیشود تنظیم کرد. دریچهاش را بسته بودم اما با اینحال حجرهمان سرد بود. رادان را نمیدانم. گمانم برای او خوب بود چون روس است. لباس هم کم آوردهام. چون به حرف آدمی گوش کردم که به جای او آمدم. قبل از سفر بهش ایمیل زدم و پرسیدم. گفت گرم است. اینترنت چیز دیگری میگفت اما منِ احمق به حرف آن آدم گوش کردم و بعد هم چوبش را خوردم. خودِ سرما یک طرف که البته چندان هم شدید نیست، بدتر از آن ترسیست که دارم، ترس از اینکه اگر سرد بشود و لباس نداشته باشم چه غلطی بکنم؟
گمانم گرفتگی گردنم هم بخاطر همان سرمای دم صبح باشد. از بس که پیچیدم به خودم، لحاف را کشیدم روی سرم و خودم را گلوله کردم.
جلسهی صبحمان هم خیلی طول کشید. چرا؟ چون هنوز کار شروع نشده و درگیر مقدماتیم و لذا توی جلسه هی صحبت از کم و کسریهای اول پروژه میشود. من ته میز نشسته بودم و خوب صدایشان را نمیشنیدم. چیزی هم برای گفتن نداشتم. اما رادان علیرغم اینکه خجالتیست و چیز خاصی هم حالیش نیست وسط جلسه نظری داد. مضطرب شدم که حالا سکوت و انفعالم بیشتر به چشم میآید. از این جلسهها متنفرم.
نصف شب از بندری که کنار اسکلهاش پهلو گرفته بودیم راه افتادیم. صبح که بیدار شدم این را فهمیدم. از پنجرهی حجرهام بیرون را نگاه کردم، دماغ بارج را دیدم، و دیدم که یدککشی به آرامی میکشدمان. نگران شدم چون شاید باید قبل از رفتن گواهیای را امضا میکردم، یعنی همان موقعی که خواب بودهام.
توی دفتر سراغ مافوقم را گرفتم. او هم چیز مشابهی راجع به گواهی پرسید. اما انگار نباید چیزی را امضا میکردم. از همین چیزهای کارم بدم میآید. از اینکه شرح وظایفم دقیق مشخص نیست. بیشتر بابت فرمالیته اینجا هستم. اطلاعات کافی بهم نمیدهند. لذا تصویر درستی از جریان کار ندارم. یا اگر بخواهم داشته باشم خودم باید هی سراغش را بگیرم و موی دماغ این و آن بشوم. خودم باید هی سوال بپرسم. آدم اناخلاق هم کم ندارند و لذا هر پرس و جویی خطر این را دارد که یکی از همین وحشیها بد جوابم را بدهد و به هم بریزم. کسی سر خود نمیآید سراغم تا اطلاعات لازمه را بهم بدهد. فقط موقعی که امضا یا گواهی بیمه میخواهند یادشان میافتد که بازرس هم وجود دارد. دوست دارم ارتقا بگیرم و بشوم نمایندهی کارفرما، مثل شیردل، و آن موقع دیگر لازم نیست اینقدر مودب و با دمِ لای پا بروم از این و آن سوال بپرسم تا گزارش روزانهام را کامل کنم. اگر رییس باشم آن موقع خودشان میآیند سراغم.
حواسم به همین شیردلِ کچل هم هست که چطور ظرف یک سال گذشته پوست انداخته. پارسال با سرهمی نارنجی و روغنی دور کشتی میدوید و امسال لیوایز ۵۰۱ پایش میکند و یک امگا سیمستر قاب درشت هم دستش است که حول و حوش ۵۰۰۰ دلار قیمت دارد.
سر نهار شانس آوردم. یک چیز کتلتمانندی بود. زیادی تیره رنگ. کشتی مال روسهاست و غذاهایشان کمی عجیب است. از دفعات قبل هم تجربههای مشابهی داشتم. زنی داشت دیسهای غذا را مرتب میکرد و ازش پرسیدم این چیست. گفت کتلت جگر مرغ. شکفتن تهوع را در چشمانم دید. بجایش ماهی برداشتم که آن هم تعریفی نداشت. کلاً غذایشان مزخرف است. اما از آن طرف آدم گرسنهاش میشود و بایستی قدر کافی بخورم تا بین وعدهها ضعف نکنم. تنها خوبیاش این است که عاشق شوید و کلم هستند. سالاد کلم، سوپ کلم، ترشی کلم، دلمهی کلم. به نظرم تنها چیزی که در استپهای روسیه میتواند بروید همین کلم است.
✤
روز چهارم
گردندردم بیخ پیدا کرد. امروز صبح خشک شده بود و نمیچرخید. شب قبلش هم رفته بودم ورزش. اما بدترش کرده بود. این را صبح توی تختخواب میفهمیدم، در حالی که نیمهفلج افتاده بودم و به بخت بدم لعنت میفرستادم. همیشه دریا که هستم امراضم هم یکییکی عود میکنند. بعدیش فیستول است. مطمئنم چند روز دیگر نوبت فیستولم میشود که عود کند. پرده را زدم کنار. تختخواب رادان خالی بود. خودش گفته بود که از صبح زود سرش شلوغ است.
برای صبحانه هم چیزی نداشتم. چندتا نان سوخاری که از دیروز مانده بود روی میزم را با شیرچایی خوردم. میخیساندمشان توی شیرچایی و البته که خوشمزه است اما آخرش، منظورم ته چاییست، خیلی نکبت میشود. مایع نیمگرمی که پر از خرده نان است. سرم هم سریع درد گرفت. بخاطر همان گرفتگی گردن. نمیدانم چطور انقباض عضلات گردن باعث سردرد میشود. گوگل کردم از زور کلافگی و نوشته بود مسکنهای عادی کمک میکند. برگشتم توی اتاق و یک بروفن خوردم و چند دقیقه بعدش، وقتی سر جلسه بودم واقعا کمی بهتر شدم. اولش خوشحال شدم که درمانش را پیدا کردهام اما بعد نگران شدم که خب اگر همینطور به بروفن خوردن ادامه بدهم بدنم نسبت بهش مقاوم میشود. از دارو بدم میآید.
بعد از ظهر رمان «کلهی اسب» جعفر مدرس صادقی را تمام کردم. دو روزه. نه اینکه خوب باشد. خوب که نبود هیچی، بنظرم آشغال بود. در ۲۸ سالگیاش این را نوشته. زود تمامش کردم چون کار دیگری نداشتم. عمدهاش را دیشب توی تخت خواندم. بعد از ورزش و شامم بود. رادان هم مانیتور سرفیساش را جدا کرده بود و توی تختش چیزی میدید. چون هدفون گوشش بود. لخت هم بود. پردهاش را هم نکشیده بود. من هم نکشیدم. یعنی بدم نمیآمد بکشم اما فکر کردم شاید بد برداشت شود. شاید میخواهد با پرده نکشیدن صمیمیتاش را نشان بدهد. توی حجره اینترنت هم ندارم بیشتر اوقات و برای همین همان دیشب کلی از کلهی اسب را خواندم. شخصیتها نپخته. اوایلش خوب بود. شبیه فیلمهای جارموش بود. آدمهای عادی در فضاهایی روزمره که از پسِ حرف زدنشان کمی فضا عجیب میشود. اما خب مابقیاش ملالآور بود.
بارجمان رسیده به خلیج نارْوا. به مقصدش. حوصله نکردهام بروم بیرون و دریا را تماشا کنم. تماشا ندارد. مثل همیشهاش است. صرفاً از حجره میآیم به دفتر، به اتاق جلسه، به غذاخوری، به سالن ورزش، و بعد هم برعکس.
بعد از نهار چرت خوبی زدم. لحاف را تا دم دماغم بالا کشیدم تا بازدمم زیر لحاف را گرم کند. از بس که تهویهی کشتی قویست و همه جا را تگری میکند. بعد هم که بیدار شدم لواشک آلو خوردم و بعد هم رفتم سراغ برگهها. از تولیدات برادران حسینی که عالیست. میخواستم فقط چندتا بخورم اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و کیسهاش یکهو نصف شد. در همین حال بود که با خودم فکر کردم برادران حسینی و هر کاری که می کنند و هر چیزی که درست میکنند را دوست دارم. این را با قطعیت میدانم. دوست دارم اگر هم روزی بروم مشهد، جدای از دیدن مادربزرگ و دایی به مغازهی اصلی برادران حسینی هم بروم و برایشان تعریف کنم چطور برگههایشان را با خودم برده بودم روسیه، روی بارجی زنگزده و چطور بهترین لحظهی روز موقعی بود که کیسهی تپل برگههایشان را لای پاهایم میگذاشتم و دانه و دانه میخوردم. البته بعدش هم پشیمان شدم. چون قصدم این بود که لواشک و برگهها را نگه دارم برای اواخر سفر که گوارشم خراب میشود.
✤
روز پنجم
ایراد از تشکم است که هر صبح گردنم خشک میشود. خودشان هم میدانند تشکهایشان مستعملند. چون پریروزها که هنوز بندر بودیم دیدیم محمولهای شامل چندین تشک نو روی عرشهی کشتی بود. حتماً تشک بعضی حجرهها را عوض کردهاند. تشک عالیرتبهها را.
کلهی اسب مدرس صادقی را تمام کردم و یک ریویوی بد برایش توی گودریدز نوشتم. انگار سرخورده شده بودم. بعد از بیژن و منیژهاش که بنظرم شاهکار بود انتظاراتم را بالا برده بود. جعفر که میخوانم انگار منتظرم که به جاهای خوبی برود و وقتی نمیرود کلافه میشوم. همهاش احساس می کنم استعدادیست که «تلف» شده. شاید بهتر بود عوض اینکه مثل عقدهایها ریویوی بد برای کلهی اسب بنویسم یک ریویوی خوب برای بیژن و منیژه مینوشتم. این جور رفتارها علامت آدمهای حقیر است. البته که گودریدزم مهجورترین است. تلاشی هم نمیکنم که دیده شود. بنظرم برایم لازم است که چیزی تولید کنم و لایک نگیرم، توجه نگیرم. حتی همین وبلاگ خرس هم از دل کمتوجهی ساخته شد. قبلش که «یک مهندس خسته» را مینوشتم رسماً زباله تولید میکردم. بعضی متونش را که میخوانم حالم از خودم بهم میخورد. از آدم جوگیری که بودم. از اعتماد بنفس خندهداری که داشتم. از نگاه «منطقی»ام. از «عقلانیت»ام. از آن تصویر نازل از عشق و رابطه. انگار جواب درست همه چیز را میدانستم. مشابه اینفلوئنسرهای امروزی مینوشتم. این بهترین قیاس است.
کار کم کم شروع میشود. چیز زیادی از رادان نمیدانم. او هم از من چیزی نمیداند. همزیستی مسالمتآمیز داریم. فقط میدانم شامپوی فا میزند. یک اشانتیون دیور سوواژ دارد. ریشتراشش هم براون است و عجیب است آدمی که میشود گفت کوسه است (حتی بیشتر از من) اینهمه به خودش زحمت داده و برای کشتی با خودش ریشتراش آورده. نتراشیدن ریشم، بعد از استعفای از کارمندی دومین تصمیم مهم و درست زندگیام بود. عجب مناسک پردردسری بود. جوشهای زیرگلو. تیغ. کف. خون. یا غژغژ ریشتراش. موهایی که سرشان برگشته بود و زیر پوست میروییدند. پروردگارا. عفو، عفو.
✤
روز ششم
«آن نامه را با احساسات ساختگی و خیالی نوشتم، با احساساتی واقعی، اما در عینحال خیالی، محصول ذهن وحشتزدهای که از روابط ساده و بدیهی کاملاً محروم است.
…
در اطرافم آرامشی حاکم است، افسوس که نمیتوانم این خبر را با آدم مهمی در میان بگذارم، چون این جمله میتوانست سرآغاز نامهای زیبا باشد. با این همه حالا میخواهم احوالاتم را کمی شرح بدهم.»
اینها مال رمان «دستیار» است که روبرت والزر نوشته. پیشکسوتِ ادبیات کارمندی. پدربزرگِ توسریخورها. وقتی خطوط بالا را میخواندم فکر کردم وبلاگنویسی من هم دلیلی ندارد برای نوشتن جز همینها که والزر گفته. محرومیت از روابط ساده و بدیهی. مخصوصاً در این دورانی که یا باید اینستاگرامر باشی یا پادکستر و یا چیزهای دیگر. حرفهای پیشپاافتادهای که چون مخاطبی برایشان ندارم را اینجا مینویسمشان. برای هیچ کسی مهم نیست که رادان ریش پروفسوری تُنکی دارد، یا مثلا اپلواچ دارد و شبها میگذاردش روی گنجهای که بین تختخوابهایمان است تا برای فردا صبحش شارژ باشد.
از تنها بودنم ناراحت نیستم اما از آن میترسم؛ یعنی از آینده میترسم. وقتی دریا هستم این ترس بیشتر هم میشود. چون بصورت عملی میبینم که بدونِ معدود ارتباطاتم زندگیام چه شکلی میشود. از نق زدن در مورد تنهایی هم متنفرم و اینجور وقتها بلا استثنا هم یاد مادرم میافتم و نمیدانم اتفاق بود یا قضا و قدر ولی کمی جلوتر، دستیار، که موجودیست مفلوک و دوستداشتنی و سیر افکارش هم چندان نظمی ندارد، یکهو یادش میآید: «پسربچه که بود، توی خانه ظرف میشست و در همان حال برای مادرش داستان تعریف میکرد.»
✤
روز هفتم
از جلسههای صبح متنفرم. مخصوصاً از عوامل پیمانکار. مخصوصاً از آن مرد دراز هلندی. واترز. وحشی است و منتظر است پاچه بگیرد. هلندیهای که کار دریایی میکنند عمدتاً همینقدر دماغشان سربالاست. تبختر. شاید هم حق دارند. بصورت تاریخی دریانوردان قابلی بودهاند. ما خاورمیانهایهای بیاباننشین چی؟ لابد شترسوارهای خوبی بودهایم. اصلاً از ترس جوابهای چکشی واترز است که توی جلسههای صبح لال میشوم.
من هم چیزی دارم شبیه آن خاطرهی دستیار.
بچه که بودم، با مادرم، کمک در کارهای آشپزخانه. یادم میآید سیبزمینی خلال میکردم. برای قیمه. برای بیفاستروگانف. عمهام بهش میگفت میشل استروگف. مسخره کردن آدمها را از همان دوران یاد گرفتم. سیبزمینیها را هم نازک و مرتب خلال میکردم. روی تخته. ورقه ورقه میکردمشان. چند ورقه را میگذاشتم روی هم و میبریدم. بهینه و مهندسی. مادرم شلخته این کارها را میکرد. شاغل بود و خودش را فراتر از خانهداری میدید. آشپزی میکرد و کمی جمعآوری، ولی در حد رفع احتیاج. اگر خودش خلال میکرد درشت و نامنظم بودند. بعد یک بار خانهی خالهام بودیم و من توی آشپزخانه بودم و خالهام گفت پس چی میگن تو کار میکنی و کمک میکنی؟ پس چرا هیچ کاری نمیکنی؟ میگن سیبزمین خرد میکنی به چه خوبی؟ کوش پس؟ چرا تکون نمیخوری؟
نمیدانستم مادرم چیزی از سیبزمینی خلال کردنم به دیگران هم گفته. همین ناراحتم کرد. همین که «راز»مان، راز اختصاصی و دونفرهمان را به خالهام هم گفته. کِی؟ احتمالاً پای آن تلفنهای طولانی عصرانهاش. همانهایی که دستورش را به من میداد؛ برو شماره خالهت رو بگیر، و شک ندارم کمی بیشتر مغزم را بخارانم شمارهی ۶ رقمی خانهی خالهام را هم یادم میآید.
✤
روز هشتم
بروفنهایم تمام شدند. از فردا باید بروم سراغ دکتر کشتی. امیدوارم بهانه نیاورد. گرفتگی گردنم موذیست. امیدوارم اگر روزی ۲۰ دقیقه کش بیایم حل شود. اما آدم نظم و روتین نیستم. همین روزانهها را هم به زور تا اینجا ادامه دادهام. پریروزها والزر میخواندم؛ در مورد خاطراتش میگوید: «نوشته را انداخت توی سطل کاغذ باطله و از دفتر بیرون رفت.» با خودم فکر کردم من هم باید این فایل را پاک کنم. جوری که غیرقابل بازیافت باشد.
غذاخوری که میروم سعی میکنم سر میز آشناها نشینم. حتی حواسم است ساعتی بروم که با بقیه تداخل نداشته باشد. رادان با چندتا روس دیگر جور شده. شیردل هم با چندتا انگلیسی. واترز هم که با چندتا هلندی دیگر که توی تیم پیمانکارند. گلههای کوچک خودشان را تشکیل دادهاند. خودم از وضعیتم راضیام. اما نگرانم در چشم آنها تنگ و منزوی بنظر برسم. اما واقعا معاشرتهای زوری سختم است. البته میدانم شیردل که چند هفتهی دریایش تمام شود و جایش را بدهد به بزرگترش، به سورنا، بعد باید با سورنا معاشرت کنم. همانی که ازش متنفرم. سورنا سن و سال دارد و همانیست که اصلاً این کار را برای شیردل جور کرد. بنوعی می توانست پیشنهاد این کار را به من بدهد. اما نداد. به شیردل داد که اقلا ۷-۸ سال از من کوچکتر است. دکترا هم ندارد. سابقهاش هم کمتر است. اما خب لابد سورنای کارکشته چیزی در او دیده و او را انتخاب کرده. نه من. شیردل خودش تعریف میکرد که دفتر کارشان در شهر کوچکیست در سوییس. اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که در لینکدین سریع کلیدواژههای «مهندس + سازههای دریایی + سوییس + آفشور» را جستجو کرده بودم و بعد هم علامت زده بودم که هر شغل جدیدی پیدا شد لینکدین بهم ایمیل بزند. این مال چند ماه پیش است و هنوز هم گاهی ایمیلهایش میآید.
رادان شبها لخت میخوابد. با یک شورت. بدنش برنزه است. امشب توی غذاخوری که سری به هم تکان دادیم دیدم ریش پروفسوریاش را هم زده. صورتش زیباست. بدنش زیباست. حلقهی طلای نازکی هم انگشتش است. معلوم است همهی زندگیاش را از روی مقررات مصوب پیش رفته. در جلسات صبحگاهی هم سوالی ازش بشود عمراً جواب نمیدهد. سوال تخصصی منظورم است. همیشه با «دفتر مرکزی»اش مشورت میکند. حرفهای.
برگردم خشکی گردن و پشتم را به دکتر نشان میدهم. بیمه هم ندارم. از بس که بیعرضهام. ولی نمیخواهم دیسک بگیرم و کارم به جراحی بکشد.
جلسهی صبح گرد و خاک شد. تیم پیمانکار چند نفری حمله کرده بودند به شیردل. چند روز پیش طوفان کوچکی آمده و ترانشهی نزدیک ساحل انگار آسیب دیده. دیوارههایش ریخته. حالا یک کشتی لایروب و حفار آمده و مشغول ترمیمِ ترانشه است. پیمانکار از شیردل میپرسید که وضعیت ترانشه چطور است؟ شیردل میگفت چیزیش نیست. میپرسیدند پس چرا حفار آمده؟ لبخند میزد. با حفظ آرامش میگفت برای «بهینهسازی ترانشه». این پینگپونگ ادامه داشت و شیردل وا نداد. منی که هیچ کاره بودم و این سر میز نشسته بودم از شدت فشار واترز و همدستانش کلافه و عصبی شده بودم. با خودم فکر کردم بیخود نیست «ضعیفی» مثل من تا ابد بازرس میماند. من لیاقت و صلاحیت آن شغل شیردل را ندارم. پنجاه تا دکترا هم داشته باشم باز هم صلاحیتش را ندارم.
✤
روز نهم
امروز شیردل رفت و به جایش سورنا آمد. همانی که ازش میترسم. همانی که یک سالی هست که در ماموریتهای مختلف مافوقم بوده. خیلی شبیه باباهای ایرانیست. اما جداگانه و جای دیگری ازش مینویسم.
فکر نکنم رادان بچه داشته باشد. چون پسزمینهی لپتاپش عکس یک موتور مسابقهایست. اینهایی که بچه دارند معمولا عکسی خانوادگی میگذارند. آن را هم نگذارند عکس موتور مسابقهای نمیگذارند. موتور و ماشین و اینجور اسباببازیهای بزرگسالان مال قبل از بچهداریست. خود من ساعت دوست دارم. بعید میدانم اگر بچه داشته باشم روزی یک ساعت توی اینستاگرام ساعت مچی تماشا کنم. ساعتهای گرانقیمتی که میدانم هیچوقت نمیتوانم بخرم. اینها کارهاییست که «پسر»ها میکنند. از نوجوانی شروع میشود. علاقه به ورزشکاران. علاقه به ماشینهای کورسی. به موتورهای تندرو.
اگر هم بچه داشته باشد نهایتاً یکی دارد.
غذای کشتی بد نیست. آن چندشی که روزهای اول داشتم مرتفع شده. یادم است راهپلهای که به غذاخوری منتهی میشد هم حالم را بد میکرد. بوی گندش. الآن نه. بویش را نمیفهمم. بشقابهای نیمچرکشان، چنگالهایی که خوب شسته نشدهاند و گاهی خردهای غذا لایش باقی مانده، اینها دیگر اذیتم نمیکنند. چنگال دیگری برمیدارم. به کف بشقاب و خراشهای کفاش نگاه نمیکنم. به میکروارگانیسمهایی که لای آن خراشها زیست میکنند فکر نمیکنم. به هاگها.
خود غذا هم ردّ خوراکیهای روسی را دارد. بلا استثنا هر روز نهار را با سوپی آبکی شروع میکنم. سوپ کلم. رویش کمی شوید ریز شده شناور است. تنها یادگاری خوبی که از این ماموریتهای کشتی نگه داشتهام همین آشنایی با مفهوم سوپ رقیق است. سوپ شفاف. عاشق اینها هستم. با نان. دیروز بورش داشتند. امروز هم ریقابهی دیگری.
امروز پرس و جو کردم. این کشتی مغازه ندارد. من که روی آب سیگار نمیکشم. اما خب بدم نمیآمد شکلات و پستهشام بخرم.
عقل کردم چند سری اخیر توی قوطی شامپویم آب ریختم. آن موقع نمیدانستم کشتی مغازه ندارد. فکر میکردم مثل مابقی کشتیها برای مایحتاج اولیه مغازه دارد.
رادان در مورد شامپویم چی فکر میکند؟ حتما دیده. شامپوی کوچک سفری که از یک هتل بلند کردم. (برای همین هر سری کمی آب داخلش میریزم.) خوبیاش این است که مال هتل معتبریست. اما استفاده از این اموال «مجانی» همیشه کلی برایم یادآوری و تداعی دارد. مخصوصاً این هتلیها. مثلاً، مثلاً زنی بود که سالها پیش میدیدمش و بعنوان اولین هدیهاش برایم کلی شامپو و نرمکننده و کرم هتلی آورد. باورم نمیشد. البته نگفت بعنوان هدیه. نمیدانم چی گفت. بعداً فهمیدم توی شرکت پخش این محصولات بهداشتیِ سفری کار میکند. شبیه اینکه کارمند آیدین یا مینو باشی و هرجا میروی یک مشت «ولیمه نعنایی» یا تافی با مغزی شکلات کادو ببری. کرمهایی که آورده بود بوی لیمو میدادند.
کادو دادن چیز مجانی. اینها من را یاد همان فامیلی میاندازد که طلبکار بود چرا سیبزمینیها را برایش خلال نمیکنم. همانی که چند سال پیش دوستانه به خواهرم گفته بود شبیه زنهای خراب لباس میپوشد. او هم وقتی با شوهرش برای اولین بار رفتند اروپا تا مدتها از همین چیزهای مجانی کادو میداد.
تا مدتها هم هرجا میرفتیم دستهای از عکسهای توریستیشان با شوهرش دم دست بود. از همین اولین سفرشان به خارج. الآن بشنوم «اتریش» نه یاد وین میافتم، نه موتزارت، نه موزیل، نه برنهارد. یاد آن عکس پانورامایشان میافتم که جلوی قصری ایستاده بودند. جلوی فواره و چمن. فامیلمان با چادر مشکی. شوهرش با کت و شلواری خاکستری، پارچهی لَخت. پیچاسکن؟
خالهام برای یکی از تولدهایم یکی از این دمپایی حولهای نازکهای توی هتل بهم داد. فکر میکرد هدیهی قابلیست. این را از حالتش حین دادن دمپاییها میگویم؛ چون مطلقاً با شرم یا گردنِ کج چنین کاری نمیکرد. هدیهاش را با وقار و منت عرضه میکرد. مردم عجیبند.
✤
روز دهم
همین که صبح زود از زور سرما از خواب بیدار نشدم خوب است.
همین که گردنم درد نمیکند و خبری از انقباض عضلات پشتم نیست خوشحالم.
خوشحال نه. استفاده از خوشحال روی کشتی یک جوریست. عجیب است. این را فقط خود آدم میفهمد. کس دیگری نمیفهمد.
دیشب کلی خواب دیدم. این اتفاق هر سری میافتد. میآیم دریا خوابهایم «شدیدتر» میشوند.
پریشب مردی را میدیدم که در مسیری جنگلی میرود. از پیرمردی بومی آب میخواهد. با ایما و اشاره این را میگوید. چون زبان هم را نمیفهمند. پیرمرد بچهای دستش است. از بچه بعنوان ملاقه استفاده میکند. بچه زنده است. بچه را از پا گرفته. انگار که ملاقه است. دهان بچه را پر از آب میکند. میریزد توی کاسهای. کاسهی سفید را میدهد به مرد. او آب را سر میکشد. از فهمیدن خوابهایم قطع امید کردهام.
هر روز ویتامین ث میخورم. از سرماخوردگی میترسم و سالی که گذشت بیشترش را مریض بودم. زیرلب به خودم میگویم«ولی واقعا ویتامین ث موثرهها.» انگار با این تاکید میخواهم بیماری را از خودم دور کنم. یا خودم را قوی کنم. تلقین.
صبحانهی کشتی را طبق معمول از دست دادم. حتی تلاش هم نمیکنم که قبل از ۷ صبح بتوانم خودم را برسانم به غذاخوری. به جایش یک لیوان شیرچایی و یک کیک یزدی خوردم. مثل هر روز. یا مثل این ده روز گذشته. لابد من تنها کسی هستم بین این ۲۸۰نفر مسافر کشتی که به این کیکهای بیمزه میگویم کیک یزدی. روغنش بوی خوبی نمیدهد. موقع جویدنش سعی می کنم نفس نکشم.
✤
روز یازدهم
هر شب میدیدم که چقدر خورشید دیر غروب میکند. غروبش را نمیدیدم. یازده شب میشد و هنوز نور خفیفی از پنجرهی کابینمان میآمد تو. این وقتها پردهی کرم رنگِ دور تا دور تختخوابم را میکشم تا رادان هم اذیت نشود.
دیشب بایستی تا چهار صبح بیدار میماندم و «شاهد» چیزی میبودم و بعد هم چیزی را امضا میکردم. طرفهای دو نصف شب روی عرشه بودم. آسمان عجیبی بود. یک طرفش روشن: نارنجی خاکستری، آبی، یک طرفش کمتر روشن، حتی میشود گفت تقریباً تاریک. بنظرم اینجا، در این عرض جغرافیایی که ما هستیم، نسبتاً نزدیک قطب، تابستانها واقعاً خورشید غروب نمیکند. بعد دلم خواست «شبهای روشن» را بخوانم یا شاید هم دوباره بخوانمش. یادم نیست. حالا
(حالا به آن سنی رسیدهام که دیگر دنبال خواندن و تیک زدن فهرست کتابهای مهم نیستم. چون با این واقعیت مواجه شدهام که مثلا ۱۵ یا ۲۰ سال قبل کتاب ضخیمی خواندهام که مطلقاً چیزی ازش یادم نمانده. اما عوضش کشف دیگری کردهام. انگار مجموعهای از آدمها هستند که به نوعی هم خانوادهایم و رابطهمان ربطی به زمان و تاریخ ندارد. فاز هم را میگیریم. یا درستش این است که من فاز آنها را میگیرم چون آنها مردهاند. مثلاً «خویشاوندیهای اختیاری» را از کجا پیدا کردم؟ از رمانهای توماس برنهارد. رماننویس اتریشی، نیمهمجنون. کلافهام میکند. اما دوستش دارم. او طرفدار پر و پا قرص «خویشاوندیهای اختیاری» بود. یا مثلا توماس مان قبل از نوشتن «کوه جادو» پنج بار خویشاوندیهای اختیاری را خوانده. تا به آن ساخت بهخصوص شخصیتها و توسعهشان در طول داستان مسلط شود. انگار چیزهایی که دوست دارم خودشان هم مستقل از من اشتراکاتی با همدیگر دارند. کشف اینها جالب است. لذا تعجب نکردم که چقدر طول موج خویشاوندیهای اختیاری را گرفته بودم. اتفاق جالبتر اینکه خودم هم تازه برای اولین بار در زندگیام رابطهی با اختلاف سنی زیاد را تجربه کرده بودم که موضوع خویشاوندیهای اختیاریست.)
مرض قدیمیام که ازش متنفرم دوباره عود کرده. کندن پوست لبم. نفرتم اینقدر زیاد است که حتی نمیتوانم ازش بنویسم. فقط همینقدر میدانم که از مادرم بهم سرایت کرد. او هم خودش میگفت از خالهاش گرفته. چجوری؟ دختر بچه که بوده خالهاش را میدیده که مدام لبش را میکنده و خونین و مالین بوده. در ذهنش بچگانهاش این کار را بعنوان کاری که «آدم بزرگها» میکنند ضبط میکند. شروع میکند به تقلید کردن ازش. برای زودتر بزرگ شدن.
از دیروز که کار جدی شروع شده و من هم باید تکانی بخورم کمی حالم بهتر است. چون دیگر احساس مفتخور بودن ندارم. احساس اینکه بایستی قایمکی چرت بزنم یا کتاب بخوانم یا روی نیمکتی که سر راه نیست بنشینم و آفتاب بگیرم. مشکلم هم درونیست. یعنی بقیه واقفند که شرح وظایفم اینطوریست. اینطوری که در زمانهای مشخصی باید کارهای مشخصی بکنم اما در کل نسبتاً «سبکم». ولی انگار خودم هنوز بعد از اینهمه سال این را نمیفهمم. ذهنیتم در همان کارمندی گیر کرده. خودم را علافی میبینم که موظف است تصویری از خودش بسازد که مشغول است. یا اینکه سعی میکند جلوی چشم دیگران نباشد. بهرحال کار کردن هیچ وقت کار مورد علاقهام در زندگی نبوده. سرم شلوغ باشد یک جور غر میزنم و سرم خلوت باشد هم این نگرانیهای مسخره آزارم میدهند.
✤
روز دوازدهم
تقریباً مطمئنم که زودتر از پدرم میمیرم.
فیستولم عود کرده. همانطور که انتظارش را داشتم. چند ماه پیش رفتم دکتر. بدون معاینه گفته بود این فیستول است و حوالهام داده بود به جراح. پیاش را نگرفتم. چون ترسیدم. و اینکه دو سال هم هست که میآید و میرود و تا حالا که کشنده نبوده. اما انگار ادامه پیدا کند ممکن است بشود شروع سرطان رودهی بزرگ. یا چیز مشابهی. جراحیاش هم انگار نسبتاً سرراست است. اما خب میترسیدم. بعد هم کسی را نداشتم که باهاش بروم بیمارستان. به پدرم هم نمیگویم. چون کلافهام میکند. عصبی میشود و همان کار همیشگیاش را میکند: نهایتاً طلبکار میشود از مریض بابت مرضش. بابت اینکه «آخه چرا مریض شده؟» این را با تضرع میگوید. نمیتوانم چنین آدمی را بعنوان همراه ببرم بیمارستان. علاوه براینکه ۸۰ سالش است. اصلا درست نیست. از بیمارستان هم میترسم. مثل سگ. اما این یکی را قبول کردهام که گویا با مراعات غذایی و تدابیر بوعلی فیستولم درمان نمیشود.
داییام هم فیستول داشته و برادرم هم همینطور. حالا هم من.
✤
روز سیزدهم
حالا حسرت روزهایی را میخورم که شیردل اینجا بود و سورنا هنوز نیامده بود. شیردل، با آن کلهی کچل که مومنانه هر روز یا شاید چند روز یکبار تیغش میانداخت و آن چشمهای سرپایینش. همیشه احترامم را داشت و ازش نمیترسیدم. بهرحال همین که کوچکتر بود ازم کمک میکرد به اینکه نرود در نقش «مافوق».
اما صدای سورنا را میشنوم بازویم لمس میشود. صدایش مدام از اتاق مقابل میآید. با آن لهجهی عجیبش و صدای بلندش همیشه در حال حرف و بحث است. یا پای تلفن با رییسش است. با رییسش به ایتالیایی صحبت میکند. معلوم است خیلی کیف میکند از اینکه ایتالیایی هم بلد است. دوست دارد همهی راهرو صدایش را بشنویم. وگرنه میشود درِ کوفتی دفترش را ببندد. ازش میترسم. عمدهی ترسم هم بیدلیل است. موجود خطرناکیست اما حالا یک سال است که در ۴-۵ ماموریت مختلف نمایدهی کارفرما بوده، مافوقم بوده و برای همین قلقش را بلدم. تعبد. خایهمالی. مثل همهی مردهای اینجوری. عصبی میشود و بعد فروکش میکند. این را باید فهمید.
دلم برای پدرم تنگ شده اما بهش زنگ نزدهام. سختم است. اینترنت ضعیف دریا هم بهانهی خوبیست. از خواهرم پرسیدهام که هر وقت زنگ زد بهش حال گربهام را بپرسد. میگوید خوب است. جفتشان خوبند، هم گربه، هم پدرم. هر بار که سفرم طولانی میشود نگران میشوم وقتی برگردم گربه مرا نشناسد. نه. نشناختن درست نیست. منظورم این است که خودش را بزند به نشناختن. یا شاید درستش این است: مرا از سِمت «صاحب» خلع ید کند. بگوید دیگر نمیخواهم گربهی تو باشم. ترسش همیشه هست. باید کلید بیندازم و نصف شب درِ آپارتمان پدرم را باز کنم و تازه وقتی گربهام خوابالود و در حالی که کش و قوس میآید آرام میآید سمتم و خودش را میمالد به پایم، تازه آن موقع مطمئن میشوم که هنوز میشناسدم.
نبراسکا فیلم مورد علاقهام است. بعضیهای دیگر هم دوستش دارند. نبراسکا روایت تلاش پسریست برای ارتباط با پدر پیرش. به سفر جادهای میروند. اما هرچه زور میزند رابطهشان عمق نمیگیرد. بنبست. زورها را پسر میزند. تا آخر فیلم هم موفق نمیشود. آن رابطهی رویایی پدر و پسر انگار حتی دیگر مال فیلمها هم نیست. مال هیچ جا نیست. شاید هم بخشی از این بنبست ساختگی باشد. ذهنی باشد. مثل ترس از سورنا. اما چه فرقی میکند؟ ته تهش من اینجا نشستهام و با شنیدن صدای سورنا بازویم لمس میشود و نگرانم بابت جلسهی فردا. نگرانم که در جلسه نه زیادی عرضاندام کنم و نه احیاناً آنقدر منفعل و لال باشم که سورنا بگوید شماها هیچ ارزشافزودهای برای پروژه نیاوردهاید. که البته راست میگوید. یا ته تهش نمیتوانم موبایل را بردارم و به پدرم واتساپ بزنم. دلیلش هرچه میخواهد باشد. ذهنی، واقعی، موهومی. چه فرقی میکند که به چه دلیل سر از انتهای یک بنبست درآوردهای. دلیل مهم نیست. مهم این است که جلویت بسته است. با مادرم اینطور نبودم. به نظرم اینکه یک بار با مادرم جلوی هم ایستادیم و جنگیدیم، جنگی که سالها طول کشید، همین باعث شد که وقتی برگشتیم به هم دیگر «قدرت» والد و فرزند محو شده بود و بینمان فاصله نینداخت. چون یک بار تا تهِ ته نبرد را رفته بودیم. این مال وقتیست که ایران دانشجو بودم. بعد رفتم کانادا. بزعم خودم از دستش «فرار» کردم. بعد که برگشتم جفتمان عوض شده بودیم. انگار جفتمان زنده از آن نبرد بیرون آمده بودیم. برای همین ارتباطمان «ممکن» شد. قبلش ممکن نبود. با پدرم هیچوقت این گلاویز شدن را نداشتیم. رابطهی قدرتی که بین والد و فرزند است هیچوقت بینمان شکسته نشد. هنوز هم هست. غمانگیز بودن مرگ سهراب به خاطر این نیست که جوان بود و مرد. به خاطر این نیست که نوشدارو دیر رسید. به خاطر این است که اگر زنده میماند، بعد از آن نبرد کثیف با پدرش دیگر پدرش پدرش نبود بلکه بهترین آدم زندگیاش بود. این اتفاق نیفتاد. غم و غصهای که با خواندن مرگِ سهراب به سرمان آوار میشود به همین خاطر است. به خاطر تاسف برای اینکه امکانی اینقدر طلایی از بین رفت و محقق نشد، هیچ وقت نخواهد شد.
✤
روز چهاردهم
بعد از چند روز که میوه و سبزیجات تازه ته کشیده بود، امروز بالاخره قایقی آذوقه برایمان آورد. سر شام دو بار سالاد کشیدم. اولش و آخرش. خیار و ترب و گوجهفرنگی. احساس میکنم بدنم از درون گندیده بود.
هفتهی دیگر مرخصم میکنند. از اینجا میروم و چند روزی سری به خواهرم میزنم. هم دلم برایش تنگ شده و هم اینکه احساس میکنم حالا که برای مراسم دفاع دکتریاش نبودم، حداقل برای چند روز مسیرم را کج کنم تا ببینمش.
امروز توی باشگاه کسی که چند باری دیده بودمش هم مشغول زدن دمبلهای سنگینی بود. روی ترازو که بودم پرسید چقدری و گفتم ۶۷. خودش رفت. ۸۸. ولی نزدیک ۱۹۰ قدش بود و اندام ورزیدهای داشت. شکمش را زد بالا. گفت میخواهم اینها را آب کنم. چیزی نداشت. من هم زدم بالا. همان یک کم شکم را دادم بیرون که گندهتر بنظر برسد و با کف دستم مالیدمش و گفتم آب نمیشود. خندیدم، انگار دعوتش میکردم که او هم به من بخندد. بازوی چپش سراسر خالکوبیهای رنگی داشت. این اصرار به «ضعیف» نشان دادن خودم از کجا میآید؟ میتوانستم بجای آن نمایش رقتانگیز شکمم را سفت کنم و در مورد ورزش کردن گپ بزنم. مثل دوتا مرد ورزیده. انگار همه چیز باید اول کلیدش در ذهنم بخورد، بپذیرمش، و بعد متعاقبش عمل کنم. احساس میکنم همیشه توصیفاتم از خودم با واقعیتم متفاوتند. دروغند. همین وبلاگ سراتاپا دروغ است. همین یادداشتهای روزانه که دارم زور میزنم تا حد ممکن به خودزنی، به دراما و احساسات رقیق آلودهاش نکنم، حتی همین هم تجربهی ناموفقی شده. هرچه پیش میرود ناموفقتر میشود. حتی نمیدانم برای چی ادامهاش میدهم.
✤
روز پانزدهم
بعد از خوردن میوه و سبزیجات تازه، حال همه بهتر شده. دیگر خبری از آن مردهای زمختی که شلزنان از توالتهای عمومی بیرون میآیند نیست. شکمشان راه افتاده. بعد از هر وعدهی غذا میبینمشان که میروند سراغ جعبهای پلاستیکی که ته غذاخوریست و نفری چهار-پنجتا آلو برمیدارند. آلوهای خیس. قانوناً یکی مجاز است. من همان یکی را برمیدارم. میترسم بیشتر بردارم تذکر بدهند. همهی زندگیام در ترس از تذکر گرفتن گذشته. هیچوقت هم تذکر جدیای نگرفتم. اما با اینحال ترسم نریخته.
حال من نه، خوب نشده. چون گردندردم بیخ پیدا کرده. هر روز بروفن میخورم. مجبور شدم از پزشک کشتی یک ورق جدید بگیرم. چهارصد. اولی را نصف کردم. یک ساعت بعد نصفهی دومش را هم خوردم. میدانم که این انقباض مدام منتهی میشود به دیسک گردن.
✤
روز شانزدهم
نمیروم خواهرم را ببینم. حالم اینقدر بد است که هرچه زودتر فقط میخواهم برگردم خانهی خودم. کاش زودتر مناسک دیدار با پدرم هم تمام بشود. هر بار از دریا یکراست میروم پیش پدرم که گربه را بگیرم و بعد یکی-دو روز پیشش میمانم. دوست دارم آن پیشدرآمد زورکی هم زودتر تمام بشود و با گربهام بروم خانهی خودم. دراز بکشم. روی تشک خودم که مثل مال کشتی پر از گودی و چاله نیست. بعد هم بروم کون و گردنم را به پزشک نشان بدهم. فقط نمیدانم اول کونم را نشانم بدهم یا گردنم را.
دیشب.
دیشب کثافتترین شب این سفر بود. روی تختم دراز کشیده بودم. با گردندرد و سردرد. نمیفهمیدم سردردم مال گردنم است که بیخ پیدا کرده یا مال اینکه از صبح تا شب به موبایلم خیرهام. پردههای کرم رنگ دورتادور تختم را کشیده بودم. رادان هم پردههایش را کشیده بود. نمیفهمیدم خواب است یا نه. از بس که کمصداست این بشر. قدیمیهای اوئیسیس گوش میکردم. سعی میکردم که یادم برود، فراموش کنم، آرام شوم، و حتی نمیدانم بابت چه مشکلی. وقتی در این حال بودم احساس کردم هوا داخل این قفسِ پردهای دم کرده. پرده را کنار زدم. پای تخت دمپاییهای ایکبیریام بود. پلاستیکی. نرم. نیکتا. سورمهای. دمپاییهای رادان هم پای تختش بود. ریبوک. اوئیسیس هم میخواند «بسه، گریه نکن، قلبت از دهنت دراومد.»
این رمانی که خواندم، مال فیلیپ راث، خیلی بهم چسبید. «اِوریمَن». قهرمان داستان سرتاسر زندگیاش رابطهاش با برادر بزرگش عالیست. منظم و روتین تلفنهای نیم ساعته دارند. برادرانه. ذکر خاطرات بچگی. شوخی و خنده. بعد که قهرمان تِپ و تِپ کارش به بیمارستان میکشد، پس از جراحی چهارم یا پنجم، یواش یواش رابطهاش با برادر بزرگش از هم میپاشد. برادر بزرگی که میلیونر است. اما دلیلی که رابطهشان میکشد به خاکی جالب است: حسادت. آن هم نه بخاطر پول و توفیق مالی برادر بزرگتر. بخاطر سلامتیِ برادر بزرگ و فیزیولوژیِ معیوبی که قهرمان داستان «به ارث» برده. سهم برادر بزرگ خیلی خواستنیتر است. سلامتی. داستان هم داستان زوال سلامتیست.
چند سال پیش برادرم بابت همین فیستول کارش به بیمارستان کشید. من آن موقع سالم بودم. رابطهمان هم عادی بود. حالا سر چیزهایی که خودم هم درست ازشان سر در نمیآورم رابطهمان تمام شده. حالا من هم همان مرض آشغال را گرفتهام. بعد از خواندن رمان راث فکر کردم شاید گرهی ما هم اصلش برگردد به چنین چیزی. به فیستول. به سلامتی. به تودهای که درش چرک و عفونت جمع میشود. بعد میترکد. شاید حالا که من هم مریض شدهام و «برابر» شدهایم مشکلاتمان هم حل شوند.
چند روز پیش برای افطار خانهی فامیل مادرم آقا محسن دعوت بودیم. خانهشان نزدیک است. پدرم گفت خودش با تاکسی میآید پیش من و از اینجا با هم برویم. نگران بودم زود برسد و خانهام به هم ریخته بود. گفت چرت بعد از ظهرش را میزند و بعد راه میافتد. اما قبلش گفته بود طرفهای ۸ میرسد. قبل از خداحافظی برای محکمکاری گفتم پس همون ۸ میای دیگه؟ گفت آره.
نفهمیدم زمان چطور گذشت. مثل همهی هفتههایی که ماموریت و دریا نیستم. الکی توی خانهام میپلکم. گاهی با گربه حرف میزنم و گاهی حیاط را جارو میکنم. اما دیر به دیر باغچه را آب میدهم. چون ذاتاً آپارتماننشینم و نگهداری از حیاط انگار آداب مخصوصی دارد که آدم از بچگی یاد میگیرد. آن روز اما حیاطم نسبتاً تمییز بود. علفهای هرز را کنده بودم. همهشان را که نه. نصف کمتر. کار سختیست. چون بوتههای هرز میدانند که کسی دوستشان ندارد و لذا هرجور شده ریشههایشان را بیشتر در خاک فرو میکنند. بعضی انواع دیگرشان روی سطح پخش میشوند و رشد میکنند و به پر و پای گیاهان غیرهرز میپیچند و در ظاهر کندنشان راحت است اما بعد میبینی طویلند و خارهای ریزشان انگار صمغی چسبنده هم دارد که باعث میشوند تک و توک خارهایی بچسبند به لباس آدم. من هم که نسبتاً بیمبالاتم و شده با همان لباس باغبانیام توی خانه هم میپلکم، در تختم هم دراز میکشم و خب بهتر است راستش را بگویم، اصلاً لباس باغبانی ندارم، همان معدود روزهایی که دریا نیستم و حس نظم و ترتیب و سامان دادن به خانه درم میجوشد (که روزهای معدودیست)، چنین روزهایی با همان لباسی که توی خانه میپوشم میروم باغبانی میکنم. تیشرت و شلواری مستعمل. آخرش اینکه نصف باغچه مرتب بود و نصف دیگرش پر از خار و علفهای هرز.
غیر از حیاط تعمیرات خود خانهام هم هستند. فهرستی بیانتها. سیفون توالت از پاییز ۹۷ خراب است است. سرریز میکند و لذا مجبورم شیر کوچک روی دیوار را ببندم. زنگ در ساختمان هم خراب است. درِ کابینت هم شکسته. و غیره و غیره. همهشان را فهرست کردهام که سر فرصت درستشان کنم.
الاهم فی الاهم کردهام و به نظرم تعمیر زنگِ در واجبترین است. چرا؟ چون مامور آب و برق و گاز که میآید اگر زنگش را نشنوم نمیتواند کنتور را بخواند و بعد از آن نامههای تهدیدآمیز میگذارد لای در. همانی که میگوید قطع میکنیم و هشدار و اخطار. البته سیفون هم کم بحرانی نیست. مخصوصاً وقتی مهمان داشته باشم. مردم آدم را از نظافت توالتش قضاوت میکنند و توالتی که کفاش شرهی آب روان باشد یا بدتر، سیفونش بالکل قطع باشد تصویر خوبی ازم ارائه نمیدهد.
البته که مهم هم نیست. چون کلاً از سرپا نگه داشتن ظواهر این خانه و نظافت درست و حسابیاش قطع امید کردهام. چند باری گفتم اسحاق بیاید و کارش هم بد نبود انصافاً اما یک بار که آمد وقتی رفت دیدم زیر تمام مبلها هنوز پر از خاک است و واقعیت این است که اینها از مرد مجرد حساب نمیبرند. چون من دلش را ندارم که سرش داد و بیداد کنم و دلش را هم داشتم باز هم نمیکردم چون میترسیدم که مبادا بهش بربخورد یا درشت جوابم را بدهد. خلاصه اینکه چند هفتهایست به اسحاق هم زنگ نزدهام و راستش طولانی شدن این فاصله هم اذیتم میکند چون مطمئنم اگر الآن بهش زنگ بزنم اولاً که نمیشناسدم، عامدانه، و بعد هم که شناخت بهم وقت نمیدهد، یا بدترین وقتش را بهم میدهد و بهرحال من در نظرش مشتری بدردبخور و مرتبی نیستم. حق هم دارد. ماجرای من و اسحاق احتمالاً تمام شده و حتی یادم است یک طرحی هم داشتم برای نوشتن داستان کوتاهی در مورد خودم و گربه و اسحاق. طرحم را عملی نکردم. چون متوجه شدم این هم مرض جدیدیست که البته تغییر شکل یافتهی همان مرض قدیمیست، همانی که تقی به توقی میخورد با خودت میگفتی این را توی وبلاگم بنویسم.
قبل از اینکه پدرم برسد کمی هم ناراحت بودم، فکری شده بودم که شاید بهتر بود برایش اسنپ میگرفتم. اما خب آن هم دردسرهای خودش را دارد. راننده میخواهد به من زنگ بزند که آقا کجایی و من بایستی به پدرم زنگ بزنم که او هم معمولا برنمیدارد یا مدعیست که بلد نیست گوشی اش را جواب بدهد و خلاصه به این حواشی که فکر کردم دیدم همان که با خطیها بیاید و سر کوچهام پیاده شود اصلاً هم بد نیست. خانه را هم کمی جمعوری کردم. زیر سیگاری را بردم توی آشپزخانه و با نگاهی دقیق دور و بر را پاییدم تا چیز نامناسب یا مشکوکی نباشد. چه چیزی؟ حتی درست نمیدانم چه اقلامی خلاف حساب میشوند و کدامها نه.
واقعا هم سر موقع رسید و از قضا زنگ در هم کار کرد. مدتها بود خانه ام نیامده بود. کمی با گربه خوش و بش کرد. کمی در مورد اینکه کی عید فطر میشود حرف زدیم. یعنی پدرم حرف زد. چون عید فطر موضوع مورد علاقهاش است. گفت ماه قمری ۲۷ روز ۸ ساعت است و آخوندا بخاطر عناد با عربستان یا شاید هم دشمن دیگری، درست خاطرم نیست، عید را روز سیام اعلام میکنند. من هنوز چشمانم دور خانه میدویدند که چیز نابجایی دور و بر خانه نباشد و همینطور هم تصدیقش میکردم و سعی میکردم متعجب هم باشم. این درحالی بود که ماجرای ماه قمری و ۲۷ روز و فلان را اقلاً دویست مرتبه برای خود من تعریف کرده. قالیچهی جدیدم را نشانش دادم و اصلاً همین شد که یادم افتاد مدتهاست اینجا نیامده. چون قالیچه را پاییز ۹۷ خریدم، گمانم چند روز قبل از خراب شدن سیفونم.
سقف اتاق خواب متروک را هم نشانش دادم که طبله کرده بود و تکه تکه گچهایش ریختهاند کف اتاق. گفت چقدر بد شده. راست هم میگفت. سقف بریزد تعجبی نمیکنم. البته پیاش را هم نمیگیرم که صاحبخانهام تعمیرش کند. چون همین روزهای کمی هم که خانه هستم و برای خودمند و را باید صرف هماهنگ کردن عمله و بنا بکنم و راستش سر و کله زدن با مردم و مخصوصاً غریبهها اینقدر سخت است که ترجیح میدهم سقف بریزد روی سرم اما پیگیر تعمیراتش نشوم. همانجوری که سر و کله زدن با اسحاق و هماهنگی با لولهکش سخت است. مضاف بر اینکه اگر بزودی از اینجا اسباب کشی کنم که دیگر دلیل ندارد بخواهم سقف را تعمیر کنم.
اینها را به پدرم نگفتم. همه چیز را بهش منتقل نمیکنم. عوضش بهش گفتم یک قهوهساز جدید گرفتهام و کپسولهایش را هم نشانش دادم و تعارفش هم کردم و البته مطلقاً انتظار نداشتم که قبول کند چون خودش را متولی مبحث قهوه میداند، همانطور که متولی سایر مباحث میداند و طبعا دستگاه من باب میلش نیست. اما گفت میخورد. انتظار داشتم همان اولین هورت را تف کند توی فنجان. اما خورد و تعریف هم کرد و حتی قیمتش را پرسید و البته این سوال خطرناکی بود. چون انگار از نسپرسو خوشش آمده بود. خطرش این بود که اگر قیمتش را میگفتم میخواست نعرههای تعجبآمیز بکشد و اگر هم قیمت دروغکی میگفتم بعید نبود که سفارش بدهد یکی برایش بگیرم. محاسباتی ذهنی و سریع انجام دادم. خاطرم نیست چطور جوابش را دادم و قیمت را چند گفتم. اما به خیر گذشت. بعدش هم که باید حاضر میشدیم و میرفتیم افطاری.
میشد پیاده برویم اما با ماشین رفتیم. چون قرار بود برگشتنه برسانمش. به موقع رسیدیم، جوری که انگار روزهداریم و البته پدرم همان اول اعلام کرد که جفتمان روزه نیستیم. خبر عجیبی نبود. سفره پهن کرده بودند و گمانم پدرم سختش است روی زمین بنشیند و برای همین پاهایش تقریباً توی خشتک من بود و من هم خودم چسبیده بودم به آقا محسن و در چنین بستری بود که پدرم شروع کرد به آقا محسن در مورد طول دقیق ماه قمری بگوید و تاکید کرد روزه گرفتن روز عید فطر حرام است، این را با خندهای بلند گرفت. ۲۷ روز و هشت ساعت… صورتش نزدیک صورتم بود. اگر هم صورتم را آنوری میچرخاندم به صورت محسن میخوردم که لقمه به دست منتظر بود بیانات تمام شوند تا افطار کند. میفهمیدم که کسی جوابش را نمیدهد و احترام سنش را نگه میدارند. اما با اینحال خجالت میکشیدم. از این سیرکی که سالهاست ادامه دارد. بحثهای بیسر و ته در مورد اسلام واقعی، در مورد رانت و فساد و حکومت. گاهی وقتها فکر می کنم آدمها رویهای دارند که خودِ واقعیشان نیست. چیزیست که به دیگران عرضه میکنند. در مورد پدرم این رویه یا پوسته میشود همان آدم ننری که با داد و بیداد جفنگی در مورد قرآن یا دزدیهای سپاه میگوید که بنظر خودش خیلی جالب است. بقیه هم محترمانه رویشان را میکنند به دیوار. اما نمیفهمم چرا با اینهمه سن باز هم زیر همین پوسته گیر کرده. پس خودِ واقعیاش چیست و کیست؟ احتمالاً هیچ وقت نمیفهمم. مایوسکنندهترین جواب این است که مبادا خودِ واقعیاش از قضا همین آدمی باشد که در جمع از حرف زدنش خجالت میکشم و در فضاهای شخصی هم از شدت ملال و حوصلهسررفتگی دلم میخواهد به آجر تبدیل شوم.
کمی هم خودم حرف زدم تا فضا متعادل شود. میفهمم که فامیل مادرم انگار از روی نوعی وظیفه گهگاهی دعوتمان میکنند. یعنی پدرم را. در تئوری از این قضیه ناراحت هم نیستم چون بهرحال سر پدرم گرم میشود. اما وقتی وسطش هستم سختم است. آقا محسن هم تعجب کرد که پدرم با تاکسی آمده و من نرفتهام دنبالش. عوضش گفتم شب میرسانمش که باعث تعجب بیشترش شد. پرسید چرا پدرم شب پیش من نمیماند؟ خودم هم جوابش را نمیدانستم. چرا؟ چون آدم سخت و بدقلقیست. پدرم خودش هم اضافه کرد که شب باید سرجای خودش بخوابد. اینطوریست دیگر. کاریش هم نمیشود کرد.
گاهی فکر میکنم کمکاری خودم هم هست. مثلاً میتوانستم همان اتاق متروک که سقفش ریخته را تمیز کنم و بجای اینکه بعنوان انباری شراب ازش استفاده کنم تختی برپا کنم و قالیچهای پهن کنم و حتی یک تلویزیون و ماهواره هم بگیرم که پدرم بیاید و چند روزی پیشم بماند. البته تا پیشنهادش را بدهم فریاد میکشد. تجربهاش را دارم. ولی چه میدانم، گاهی فکر میکنم اگر شرایطش را مهیا کنم خودش کم کم میپذیرد. مثل ماجرای گوشی و واتساپ که اولش کمی بدعنقی کرد (یا حال بهتر است بگویم یک دعوای کثافتی کردیم) اما بعدش شروع کرد به استفاده کردن و کارش را راه انداخته. هفتهای یکی-دو شب هم پیشم باشد برای جفتمان خوب است. هم برای خودش که حوصلهاش سر میرود و کلافه میشود و هم برای من که مدام نگرانم که پدرم تک و تنها در آن خانه برای خودش چکار میکند. منظورم برنامه جزئی روزانهاش است. بالاخره پر کردن ۲۴ ساعت روز سخت است و حالا گهگاهی کسی دعوتی میکند مثل همین افطاری آقا محسن یا مثلاً یکی میمیرد و مراسم ختم و هفت و چهلم و متعاقبش. اما مابقی ساعات زندگی چی؟ دوست و رفیق هم که ندارد. هیچ وقت رفیقباز نبوده.
کج کج و کند از پلههای خانهی آقامحسن آمد پایین. من هم پشت سرش. آهسته، جوری که به نظر نرسد به خاطر او پا کند کردهام. توی ماشین کمی حرف زدیم. از سفر اخیرش به چالوس گفت. کار اداری داشته. صبح زود رفته ترمینال غرب و از آنجا با سواری رفته چالوس. ظهر رسیده و دیده حوصلهاش سر رفته و لذا سوار تاکسی شده و رفته لنگرود. ۳ ساعت راه. لنگرود چهلم پدرِ وکیلش بوده. منتها طبق معمول چون حوصلهی یک جا نشستن ندارد و از روضهی آخوند کلافه میشود با خودش گفته بروم یک امامزادهای و نماز بخوانم و وقتی برگردم ختم تمام شده. هوا هم گرم و شرجی و همه جا هم تعطیل و در ماه رمضان که آب هم نمیتوانسته بخورد. نیم ساعت راه میرود و نمازش را در آن امامزادهی چرت میخواند و بعد برمیگردد به مراسم ختم. اما ختم تمام شده و همه رفتهاند. از روی حافظه سعی میکند خانهی وکیل را پیدا کند اما نمیتواند. تعجبی هم نیست. میرود سراغ یک معماملات ملکی و میپرسد خانهی فلانی را میدانید کجاست؟ طرف نمیداند چون خودش در لنگرود تازهوارد است. بعد کمی احساس گرمازدگی میکند. دقیق که نمیگفت چش شده بود. من همینطور که سعی میکردم طبیعی باشم و عر نزنم بهش گفتم آخه چرا خودت رو توی این موقعیت قرار میدی؟ چرا پاشدی رفتی لنگرود؟ گفت خب حوصلهم سر رفته بود. چیزی نداشتم بهش بگویم. حق داشت. با تاکسی خودش را میرساند چالوس و انگار میرود یک درمانگاهی. گفت قرص خوردم و خوب شدم. من هم چیز بیشتری ازش نپرسیدم، اما حدس زدم لابد سرم زده. همینطور که به چراغ ترمز ماشین جلوییام خیره بودم ساعدش را تصور کردم، پوست پیر، تیره با لک و پیس و رگهای برجستهای که مثل مار روی دستش دویدهاند، بعد پرستاری که سوزن سرم را فرو کرده. شاید هم سرم نزده. راستش نمیتوانستم چیز بیشتری ازش بپرسم. به این فکر میکردم که شاید باید خودم میبردمش چالوس. کاری هم که نداشتم. نشسته بودم خانه و به رویش علفهای هرز در باغچهام فکر میکردم، به اینکه پا شوم و سیفون توالت را تعمیر کنم، به اینکه بروم بازار فرش و کمی قالیچه تماشا کنم و البته هیچ کدامشان را هم انجام ندادم. دم خانهی پدرم که پیادهاش کردم پرسید شب نمیمونی؟ گفتم نه، گربه تنهاست. تماشایش کردم که چند تا پلهی ورودی ساختمان را بالا رفت. بعد راه افتادم سمت خانهی خودم، آهسته، چون راستش حوصلهی آنجا را هم نداشتم و هیچ بدم نمیآمد که در یکی از پیچهای جاده به درهای عمیق سقوط کنم.