شنبه صبح، تا رفتیم روی رمپِ پلِ صدر یادم افتاد شناسنامه و کارت ملی همراهم نیست. کیف دستی و جیبهایم را گشتم ولی از قبلش هم میدانستم که جا گذاشتمشان. به رانندهی اسنپ گفتم که اینطوری شده. گفتم که بدون کارت ملی نمیشود سوار هواپیما شوم. گفتم برگردیم خانه و بعد دوباره برویم مهرآباد. نگذاشتم اعتراضهایش را شروع کند و گفتم کرایه را دو برابر میدهم. با این حال کمی نق زد. گفت کاشکی قبل از رمپ گفته بودید. درست میگفت. شاید حتی نق نبود. چون حالا روی پل صدر در راهبندان بودیم و اگر چند دقیقه قبلش متوجه شده بودم، زمانی خیلی به نفعمان میشد. نفع لغت درستی نیست. بحث جا ماندن از پرواز بود و با ترافیکی که من میدیدم و راهی که اینهمه دور شده بود، واقعاً بعید بود به پرواز برسم. به همسفرانم ماجرا را گفتم، به دوستدخترم و یک زوج دیگر از دوستان. تأکید کردم احتمالش کم است که به پرواز برسم. گفتم شما بروید -با لحن سربازی تیرخورده که رفقایش را به ادامه تشویق میکند- و اگر نرسیدم با پرواز بعدی میآیم -با کلی تردید؛ از کجا معلوم بود که پروازهای بعد پُر نباشند؟ راننده اسنپ هم دیگر غر نزد. همسفرانم هم غر نزدند.
چرا اینقدر شنیدن غر و نق دیگران برایم سخت شده؟ حاضرم هر کاری بکنم که کسی به جانم نق نزند. حالا بزنند هم چیزی نمیشود. آدم یا سکوت میکند یا چیزی در جواب میگوید یا نهایتاً معذرتخواهی میکند. اما اینقدر به پیشواز این ماجرا میروم که ترسی درم لانه کرده، و این ترس و اضطراب، از خودِ نق شنیدن فرسایندهتر است. خودم را هم خیلی ملامت کردم بابت فراموشکاری. چون همه چیز را حواسم بود بیاورم. همه چیز را هم واقعاً آورده بودم، حتی دمپایی و شلوار کوتاه و ضدآفتاب و انواع و اقسام قرصهایم. حتی حواسم بود سر صبح، آن یک دانه کوکی ویژه را هم از فریزر در بیاورم و قاطی چندتا شیرینی دیگر بگذارم توی یک جعبهی پلاستیکی و بگذارم توی ساک. جعبهی در سبز. سین خیلی تأکید کرده بود که این یک قلم را یادم نرود. همه چیز را آورده بودم الّا مهمترین چیز را. مسیر هم طولانی بود. نمیرسیدیم که. چندان شلوغ نبود ولی خب سالها بود مهرآباد نرفته بودم و یادم رفته بود چقدر دور است. دم میدان آزادی دوستدخترم زنگ زد. دم باجه بود و میگفت دارند میبندند. گفتم تا پنج دقیقه دیگر میرسم. الکی گفتم، اصلاً مطمئن نبودم که برسم. اما نمیدانم چطور شد که رسیدم. همه چیز جفت و جور شد. توی مهرآباد نه حراستیها گیر دادند و نه صف بود و نه هیچی. شروع سفرم اینطوری بود، با بدو بدو و خوششانسی.
توی هواپیما از ترسم دوتا ماسک زدم. همه زده بودند. صندلی جلوییام سه تا زده بود. مهماندار هم از بلندگو تأکید کرد که ایرانایر هواپیماهایش را مرتب ضدعفونی میکند. کمی کتاب خواندم. رسیدهام به جلد پنجم کنوسگارد. بعد سعی کردم بخوابم. موفق هم شدم، اما فقط پنج دقیقه. یک چرت سبک. از اینهایی که هنوز از محیطت منفک نشدهای. اصطلاحاً فقط چشمانم را کمی بستم. بعد پاشدم کمی آهنگ گوش کردم. سین داشت نقاشی میکشید. با جدیت دفتر و دستَکش را همه جا دنبال خودش میکشد. اوایل فکر میکردم اداست. بعد دیدم نه، واقعاً استفاده میکند. خوش به حالش. من اگر بودم خجالت میکشیدم در فضای عمومی دفتر نقاشی باز کنم (جدای اینکه نقاشی هم بلد نیستم).
پروازمان زیاد طول نکشید. چاله چولهی هوایی هم نداشتیم. از پلهها که رفتیم پایین هوای گرم جنوب را بلعیدم. احساس کردم پوست صورتم زنده شد، مجاری تنفسیام باز شدند. کاپشنم را درآوردم. چقدر از زمستان متنفرم. چقدر بیشتر، از زمستانِ تهران و این آلودگی دائمیاش در فصول سرد متنفرم. کمی هم دمِ نوار نقاله، سین و مابقی همسفران را اذیت کردم بابت چمدانهای بزرگشان. خودم فقط ساکِ فلفلنمکیام را آورده بودم. برای یک هفته سفر، بیشتر از این لازم نداشتم. ساکم که رسید و همه دیدنش، واضح شد که چرا بهش گفتم فلفلنمکی. چون این رنگیست و خواهرزادهام بهم گفته بود که اسم این پارچه این است. بافتی مُضرس متشکل از نخهای سیاه و سفید. این خاصیت نامگذاری درست و صحیح است؛ پیوند زدن یک تصویر نادیده به تصویری دیده، تصویری که از قبل در ذهنمان وجود دارد. اینها را که به همسفرانم نگفتم، اما همان قدری که گفتم کافی بود برای اینکه خودم، و همه، بفهمیم که چقدر سرخوشم. گاهی فکر میکنم باید بیشتر و دائمیتر بیایم جنوب.
توی تاکسی مناظر بغل جاده را تماشا میکردم. تپههای کوتوله با اشکالی عجیب. شاید اصلاً تپه نباشند. انگار که کل جزیره در معرض یک آبشستگی طولانی مدت بوده، مثلاً زیر سطح دریا بوده و بعد که آب پایین آمده این تپهها به این ریخت باقی ماندهاند. برای همین میگویم تپه نیستند. کسی که درسش را خوانده لابد اسم علمیشان را میداند. اما به نظر من شبیه دیوارهای کوتاهی میآمدند که یکدست هم نیستند، یعنی همگن نیستند. بخاطر لایهلایه بودن خاکهایی که رسوب کردهاند. این لایهلایهها را میتوانستم با چشمانم ببینم. بنوعی انگار میشد گذشتهی جزیره را دید. تاریخچهی ژئولوژیکش را دید. آنچه که بعد از صدها یا هزارها سال باقی مانده. بعضی لایهها مقابل آبشستگی مقاومترند. بعضی نه. برای همین تپهها بعضاً اشکال غریبی دارند. شیارها و شکافهایی در دیوارهها میشد دید. از سفر قبلی خاطرم بود که همین تپهها در نورِ طلایی غروب هیبت دیگری پیدا میکنند. اما تازه ظهر بود. باد از پنجره میزد به صورتم. از بچگی عاشق این حالت بودم؛ بشینم توی ماشین و جاده را نگاه کنم و شیشه را بدهم پایین و صورتم را بگیرم به سمت جریان باد.
همان جای دفعهی قبل را گرفته بودیم. تقریباً ۵۰٪ هم گرانتر کرده بود. سین به عبدالمجید اشاره کرد که حواسمان هست گران کردهای. تخفیف خواست. با همان روش به خصوصی که زنان بلدند تخفیف بگیرند. البته هنوز خبره نیست. برای همین هم عبدالمجید با همان روش به خصوصی که کسبه با خنده و شوخی از تحفیف دادن طفره میروند، طفره رفت و تخفیفی نداد. ولی محیطش را دوست دارم. معماریاش را. حیاطش را. اصلاً واردش که میشوم آرام میشوم. شاید برای رنگبندی آنجا باشد. قهوهای کمرنگِ کاهگلِ دیوارها، آفتاب، سبزِ خاکخوردهی کاکتوسها و درختان کُنار، و مابقی گیاهانی که برگهای عجیب دارند و اسمشان را بلد نیستم. زمانی دوست داشتم اسم گیاهان و درختان را یاد بگیرم. یک دوستی هم برای کتابی خریده بود، کتابی بنام اطلس گیاهان ایران. اما کتاب برایم زیادی نچسب بود. زیادی اطلاعات علمی داشت و دنبال کردنش سخت بود. در نهایت نخواندمش. جز این، آدم با خواندنِ اطلس، گیاهان را یاد نمیگیرد. باید لابلای درختان و گیاهان چرخید، باید به برگهایشان دست کشید (البته با حفظ احتیاط، مبادا خاری برود توی انگشت، مبادا برگی سمی باشد، اینها شرط عقل است). اطلس نهایتاً کمکدست است.
اتاقمان دم درِ حیاط بود. جای خوبی نبود. سر و صدا داشت. اما در حال و هوای سختگیری نبودم. یعنی هیچ وقت نیستم. هر چیزی بهم بدهند همان را قبول میکنم. مثال؟ مثالا میروم رستورانی و بدون استثنا گارسن میزی کنار توالت بهم پیشنهاد میدهد و من بدون استثنا من قبول میکنم و به گارسن لبخند میزنم. سعی کردم سین را هم متقاعد کنم که اتاق بدی نیست. چرتی هم زدیم. اما حین همان نیم ساعت چرت زدن هم کلی صدای رفت و آمد مهمانها میآمد. کمی هم نگران بودم مبادا سر و صدای خودمان به بیرون درز کند. چون در و پنجرهی درست و حسابی که نداشت. یعنی داشت، ولی خوب کیپ نمیشدند. به جهنم. زن و مرد همینند دیگر. آدمیزاد همین است. سر و صدا دارد.
بعد از ظهرش رفتیم یک روستای قدیمی. لافت. بادگیر داشت. شبیه یزد. بیشتر مخروبه بود. همراهمان میگفت زمان خاتمی بودجه دادند برای مرمت و حفظ آثار باستانی. بعدش هیچی. مدتهاست که پولی نیامده و روستا در همان حال افتاده بود. در حال زوال. اما برگردیم به خاتمی. علیرغم همهی شل بودن و انفعالش زمان خودش کارهایی کرده که دولتمردِ متعارف ایرانی به ذهنش خطور نمیکند. تهِ کشور روستایی را پیدا کنی که بافت ارزشمندی دارد و باید مرمت و نگهداری شود و بودجهای برایش تصویب کنی. انگار نه انگار که اینجا ایران است. گاهی فکر میکنم چهار سالِ اول خاتمی ربطی به مابقی این چهل و چند سال ندارد. شاید هم ماجرا چیز دیگریست؛ چون یزد هم بادگیر داشته، خاتمی گشته و هر دهکورهای که بادگیر دارد را پیدا کرده و برای حفظ و مرمت بادگیرها پول خرج کرده. یعنی قضیه نه عشق به ایران، بلکه عشق به یزد و بادگیرهای یزد بوده. چه میدانم.
سین دوربین آنالوگ پدرم را آورده بود. خودم سالها بود که به دوربین دست نزده بودم. اما آنجا توی لافت سر ذوق آمده بودم و گمانم هفت هشت عکس را همان جا هدر دادم. از غروب خورشید. از خودِ لافت. از بادگیرهایش. از سین و همسفرانم. از نیمرخهایشان در حالی که حواسشان به دوربین نیست. لابد عکسها ظاهر شوند تمامیشان تیره و تارند. بخاطر بیضوی بودن قرنیهام. همان آستیگماتیسم یا کژبینی. در فوکوس کردن گند میزنم، مخصوصاً که عینک هم نزده بودم. بعد از چندتا عکس فهمیدم زیادی جوگیر شدهام و دوربین را غلاف کردم تا بیشتر از این نگاتیو حیف و میل نکنم. به عکاسی با موبایل ادامه دادم. با اینکه اولش نمیخواستم بیایم لافت و ترجیح میدادم استراحت کنم تا خستگی هواپیما مرتفع شود، ولی واقعاً سرخوش بودم. احساس کردم شاید کلاً از اینهاییام که خوشسفرند. مثل پدرم مثلاً. فامیل همه میگفتند که پدرم خوشسفر است. واقعاً هم بود. یا شاید بهتر است بگویم در سفر کمتر عنق بود و راحتتر پول خرج میکرد.
لافت را اولین بار بود که میدیدم. اما مابقی تورها یا اصطلاحاً برنامههای بومگردی را دفعهی قبل هم رفته بودم. شبش بردندمان یک جایی وسط بیابان. با یک ون رفتیم و چند گروه دیگر از مسافرانِ بومگردی هم بودند. یکیشان پسر جوانی بود با موهای بلند خرمایی و ریش و میشد گفت یک هیپی شهریست. یا شاید حتی یک هیپی نیویورکی. کل گروهشان چنین حال و هوایی داشتند. توی ون ردیف پشتی ما نشسته بودند و مکالماتشان را میشنیدم. به دوست دخترش گفت Honey, do you wanna roll a joint? و دوستدخترش هم گفت Yeah, sure. بعد هم همان عقبِ ون مشغول ریز کردن گیاهانش توی کفی شد. شاید از اینهایی بودند که خارج بزرگ شدهاند و فارسی یادشان رفته و حالا برگشتهاند ایران، احتمالاً برای سفری کوتاه.
دورتادور بیابانِ مزبور از همان تپههای کوتوله بود. همان دیوارههای آبشسته که همگیشان همقدند. مهتاب کامل بود. در زندگیام چنین مهتابی ندیده بودم. انگار که نورِ سفید چندین و چند چراغ از آسمان بتابد. سین جور کرده بود و برایمان ماءالشعیر گرفته بودند. من که از پسِ سر و کله زدن با ساقی در سرزمین غریب برنمیآیم. قوطیها گرم شده بود ولی از هیچی بهتر بود. یاد آن آهنگ تام ویتس افتادم، همانی که میخواند «زنِ سرد، آبجوی گرم». یعنی حتی یاد آهنگش هم نیفتاده بودم چون آهنگش را بالکل یادم رفته و فقط همین جملهاش خاطرم مانده. مال کِی است؟ شاید ۱۳ سال پیش، زمانی که کانادا دانشجو بودم. انگار این تکهپارهها از جملات و تصاویر، شبیه همین تپههای لایهلایه باشند؛ چیزهایی که از پسِ آبشستگی این سالها باقی ماندهاند. بعضی چیزها، یعنی بیشتر چیزها، فراموش شدند، رفتند زیر آب، غرق شدند، بعضی هم ماندند. مثل همین تپهها با شیارها و شکافهایشان که در آن مهتابِ پرزور، از دور شبیه هیولاهایی بودند خفته. جمعی دور آتش نشسته بودند. جنوبیها ساز میزدند و میخواندند. طبل و گیتار. شاید اسمشان طبل نباشد. اما بهرحال چیزی بود که میکوبیدند و شاید در جاهای دیگری این موسیقی پنیری و توریستپسند به نظرم میرسید. اما کوبشِ شُل و در عین حال آهنگینِ طبلها، با آن سرزمینِ بهخصوص مناسبت داشت. با اینکه میفهمیدم برنامهایست تدارک دیده شده برای ما توریستها، اذیت نبودم. شاید این ویژگی کلی جنوبیهاست. کاسبصفت نیستند. حتی اگر کاسبی بکنند هم این کارشان آزارنده نیست (مثلاً برخلاف شمالیها). کمی نشستیم، بعد پاشدیم راه رفتیم. زیر مهتاب. با همان ماءالشعیرهای گرم که کمی قایمشان کرده بودیم. چون ساقیمان گفته بود که یکی از طبالها بنام جمال -که مردِ تپل و بامزهای بود و دشداشه به تن داشت- کمی روی این چیزها گیر است. رفتیم سمت دیوارهها و بعد جلوتر، از آن فضای باز خارج شدیم و وارد مسیری شدیم که داخل یکی از شکافهای دیوارهها میشد. مهتاب اینقدر همه جا را نورانی کرده بود که مطلقاً ترسی نداشتم و آخرِ مسیر که رسیدیم، آنجا میشد دراز کشید، میشد به آسمان نگاه کرد، پر از ستاره و البته یک ماه گنده. حتی میشد جوری دراز کشید که لبهی دیوارهی مرتفع، نیمی از میدانِ دید را مستور کند و نیم دیگرش آسمانِ پرستاره باشد. صدای طبلها حالا ضعیف به گوش میرسید.
شبش تقریباً بیهوش شدم. روی تشکهای نازکی که کفِ اتاقِ حصیرپوش پهن بود. زیرِ پشهبندی کارا. همان اتاقی که دمِ در بود. تا صبح چند بار از خواب پریدم. بخاطر صدای ترددِ مهمانان دیگر. تقتق پاشنههای کفش. صدای غلتیدن چرخهای چمدان. یک بار هم از صدایِ غرغر سین بیدار شدم که داشت فحش میداد به مسافرانِ بیفرهنگی که مراعات خواب بقیه را نمیکنند. حتی گمانم نیمخیز شده بود که بپرد دم پنجره و بهشان تذکر بدهد. نمیدانم چکار کرد چون خودم دوباره و به سرعت خوابم برد، یعنی بیهوش شدم، اما صبحش برایم بدیهی بود که نمیتوانیم توی این اتاق بمانیم. شرایط سختی بود. منطقاً وظیفهی من بود که با عبدالمجید صحبت کنم و ترتیب تعویض اتاق را بدهم. اگر اتاق خالی نداشت چی؟ جواب سین را چی میدادم؟ وضعیت دشواری بود. بعد هم اینکه زوجِ همسفرمان اتاق بهتری گیرشان آمده بود و میترسیدم دوستدخترم به همین قضیه پیله کند، به اینکه بخاطر یُبسی و انفعالِ من اتاقی بد نصیب ما شده. علاوه بر این، زوج همسفرمان، دوستانِ من بودند و نه سین. لذا من نقش میانجی این جمع را داشتم و این وظایفم را حساستر میکرد. اما همه چیز روبراه شد. گاهی انگار به استقبال نکبت میروم؛ نه سین چنین آدمِ طلبکاری بود و نه عبدالمجید آدمِ بدقلقی بود. خیلی زود ترتیبش را داد که به اتاقی در پشت حیاط نقل مکان کنیم. بعضی اوقات فکر میکنم آدم این بدبینیهایش را مثل کولهباری نامرئی با خودش حمل میکند و بد نیست گاهی نگاهی به خودش و دور و برش بیندازد و بعد بیصدا و بدون جلب توجه، کولهاش را بگذارد کناری و به راهش ادامه بدهد و پشت سرش را هم نگاه نکند. سبکتر. فضای جنوب هم با چنین منشی سازگارتر است.
برای یکشنبه برنامهی ساحل گذاشتند. جعبهی پلاستیکی را از ته ساک فلفلنمکیام جستم. درِ سبز رنگش را که پراندم با وحشت دیدم که همهی شیرینیها خرد و خاکشیر شدهاند. یادم افتاد که روی نوار نقالهی فرودگاه، ساکم برعکس بود و این تازه آخر مسیرش بود. خدا میداند از مهرآباد تا قشم چندبار ساکم کله معلق زده بود. اما کمی که شیرینیها را جوریدم دیدم کوکی ویژه نسبتاً سالم مانده. شانس محض. مفصل ضدآفتاب مالیدم و رفتیم توی ون نشستیم. ریشبور و رفقایش هم بودند. او با آهنگ دست میزد. کفدستی و با انگشتهای سوا، مدل بندری. اینجوری دستاندازهای مسیرِ تا ساحل هم کمتر به چشم میآمد. یا حداقل من اینطوری خودم را دلداری میدادم تا التهاب پروستاتم را فراموش کنم. به سیگارشان هم که دور میگشت نه نگفتم. برای تقویت صمیمیت. در همین مراودات متوجه شده بودم همگیشان عین بلبل فارسی حرف میزنند و آن زوجِ بهخصوص فقط در مکالمات دونفرهشان سوییچ میکنند به انگلیسی. خدا میداند چرا. سین میگفت ریشبور را در یک مهمانی خارج کشور دیده و کلاً آنجا بزرگ شده و برای همین انتقال مفاهیم به فارسی سختش است. شاید اگر سالها پیش بود، از چنین کاری، از انگلیسی حرف زدنِ دو فارسی زبان منزجر میشدم. اما حالا نه. صرفاً بامزه بود و متاعی برای لودگی و مطایبه، یعنی کار مورد علاقهام. کوتاهی هم نکردم و جا و بیجا تا آخر سفر از همسفرانم میپرسیدم که Baby, do you wanna roll a joint?
ساحل اینقدر وسیع بود که توی دماغ هم نبودیم. پشتِ ساحل از همان صخرههای شیاردارِ همارتفاع قد کشیده بود. نفراتِ عبدالمجید همراهمان بودند -یکیشان همان جمالِ طبال- و توصیه کردند که حواسمان به گربهماهیها باشد. کمی ترسیدم. بیشتر پرسیدم. میخواستم بدانم تهِ تهش چیست؟ اگر گربهماهی گازمان بگیرد چی میشود؟ میمیریم؟ نفرِ عبدالمجید اطمینان داد که چیزی نمیشود و من هم گفتم پس مشکل خاصی نیست، صرفاً کمی سختی و درد دارد و بیخود مرا نترسان، من خودم دردکشیدهام و اینجاها بود که حواسم آمد سرجایش، پریزم را از برق کشیدم و به مونولوگم دربارهی زخمهای زندگی و مصائبی که از سر گذراندهام ادامه ندادم.
زیلویمان را جایی دورتر از ون پهن کردیم تا از جمال و گیرِ احتمالیاش به دور باشیم. و بعد خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را بکنم توی آب بودم. با مایوی لاجوردیام که نقش مکرری از ارهماهیهای ریز دارد. دریا میبینم دست و پایم شل میشود. آب کمی سرد بود. بهرحال اسفند ماه بود. زمستان. گرچه شباهتی به زمستانهای رایج و حتی ابهتِ خودِ اسم زمستان نداشت. اولش فقط پاهایم را زدم توی آب. اما خیلی زود شیرجه زدم. بیشتر از پنج دقیقه نمیشد توی آب ماند اما بیرون هوا گرم بود و میشد آفتاب گرفت و باز دوباره به آب زد. من هم همین کار را کردم. کل آن روز به همین گذشت. چرخههای متوالی آب و آفتاب. اگر آب گرمتر و هوا خنکتر بود که بهتر هم میشد، اما از اسفند ماه چه انتظاری میشد داشت؟ همین که میشد در این فصل سال چنین کارهایی کرد برایم عین معجزه بود. مخصوصاً با پسزمینهی آن صخرههای شیاردار که انگار میشد بهشان «تکیه» کرد، از هیچی نترسید و فقط در مأمنشان به بودنی بیدغدغه ادامه داد. کلی هم سخنرانی کردم دربارهی بلایی که از بیخ گوشمان گذاشت، منظورم خرد شدن کوکی ویژه بود که البته با درایت من سالم مانده بود. درایت که نه، اتفاق، چون بیشترِ شیرینیهای عادی نابود شده بودند اما از قضا این یکی سالم مانده بود. هشدار هم دادم که مصرفش خطرناک است و گفتم دفعهی قبل که من و سین هر کدام نصفش را خوردیم -همین ولنتاینی که گذشت- زیادی قوی بود و تجربهی جالبی نبود و همان ربعکوکی را هم بهتر است یواش یواش خورد. همین کار را هم کردیم اما خبری از اثر ویرانگر دفعهی قبل نبود. شاید ربعکوکی کم بود؟ شاید بابت اینکه ۱۰ روز توی فریزر مانده بود خاصیتش پریده بود؟ نمیدانم. اما فرق چندانی هم نداشت. در آن ساحل و لای آن صخرهها بقدر کافی خوشحال بودم که نیازی به محرکی اضافی نداشته باشم. چند ساعت بعد صدایمان کردند رفتیم دم ون. نفرات عبدالمجید سفرهای پهن کرده بودند. همان جا توی دیگی بزرگ با آب دریا خرچنگ و میگو آبپز کرده بودند. پوست گرفتنش را یاد دادند و این بار به روشِ کندنِ لاک خرچنگ دقیق گوش دادم. چون دفعهی قبل که مهرماه آمده بودیم، خوب به نکاتشان توجه نکرده بودم و حین باز کردن خرچنگ، شست دست چپم پاره شده بود. پاره که نه. اغراق، مثل همیشه. شستم کمی زخم شد و بعد هم خوب شد. اما این سری با ترفندهای سنتی و بدون جراحت بازش کردم. خودشان هم کمک میکردند. یکی دو بار وسط چریدن که بودم، دست مهربانِ جمال میگویی پوستکنده بهم تعارف کرد که نه نگفتم. به هیچی نه نگفتم. حتی با ریشبور و مابقی همسفرههایمان هم گرم گرفتم. ریشبور البته اولش نبود. اواسط غذا از لای صخرهها سر و کلهاش پیدا شد و با صدای بلند اعلام که قارچ مفصلی زده. زیرچشمی و با ترس به جمال نگاه کردم. خودش را زد به نشنیدن. یا شاید بخاطر حال و هوای خارجیطور این گروه از جوانان بهشان پیله نکرد. من که جز خوبی و محبت چیزی از جمال ندیدم. میگو و ماهیهای پوستگرفتهای که تعارفم میکرد در تلطیف نگاهم بیتأثیر نبود. بندهی شکمم.
دوشنبه سین کلاس آنلاین داشت. از این وقفهای که در برنامهها افتاده بود استقبال کردم. واقعیت این است خسته شدم بودم. خستگی فیزیکی. میدیدم که مابقی همسفران چنین مشکلی نداشتند اما خب من، با کلهی کچل و سبیل و پوست آفتابسوخته، چند سالی از آنها بزرگتر بودم. بزرگتر که نه، پیرتر. سین چندتایی هم نقاشی برایش کلاسش کشیده بود. جانورانی که ربطی به ققنوس داشتند و میگفت تصاویری از خوابهایش هستند. خوب هم کشیده بود. طراحی بلد است. فنی قدیمی که بین «هنرمندان» تقریباً نایاب شده. یکی از جانورانش بود که بدنش مرغ بود و گردنی دراز داشت، شبیه گردن طاووس. کلهاش آدمیزاد بود اما به جای دهان، منقار داشت. مرغآدم. مرغآدم را به شوخی گفتم، اما سین جدی گرفت. میخواستم بگویم نیمِ بیشتر حرفهایم شبیه بخاراتند، بیخیالشان شو، شوخیاند یا چرت و پرت یا مزخرف. اما بعدش فکر کردم چرا که نه؟ آخرش هم فرق بین شوخی و جدی را نفهمیدم و چه فرقی هم میکند؟ تنها زمان است که افتراقها را نمایان میکند، ماندنیها میمانند و رفتنیها بخار میشوند و به هوا میروند، شوخی و جدیاش فرقی ایجاد نمیکند.
شب دوشنبه گفتیم برویم بازار. یکی از نفراتِ نچسب عبدالمجید به تورمان خورد. موسیقیهایش افتضاح بود و مضاف بر این خیلی حرف میزد و بدتر از همه اینکه علیرغم کلی توضیح، باز هم نتوانست ما را ببرد به یک «بازار قدیمی». عوضش بردمان چندتا مرکز خرید امروزی. میگفت اینجاها بازار قدیمی ندارد. نشد چیزی بخریم. منهای یک بسته کُنارِ نسبتاً کال، که گاریچیای بغل مرکز خرید میفروخت. بعد راننده بردمان جای دیگری که حلوا اردهی سنتی منطقه را داشت و بعد هم مغازهای دیگر که نسکافه و شکلات و ماسالای پاکستانی و اینجور چیزها خریدیم. چایی چکش سبز هم خریدیم. به توصیهی فروشنده، یک بسته هم ارل گری خریدیم. چای عطری. که با چکش سبز قاطی کنیم و قسم میخورد که اینجوری بهترین چایی دنیا میشود. پشتبندش، برای آزمودنمان پرسید حرفهایِ مبحثِ چایی هستید؟ که گفتم نه، متفننم. ادامه ندادم مثل همهی شئونات دیگر زندگیم. اما جوابم در حدی بود که قابلمان بداند و از فلاسکش برایمان چای بریزد تا امتحان کنیم. مزهی خاصی نمیداد. حتی شاید بتوانم بگویم کهنه و بدمزه بود.
برایم فرقی نداشت چایی فلاسکیاش مالی نیست. من حتی به خود چای چکش سبز هم حسی ندارم اما عاشق اسم و علامتش هستم و اینکه رویش نوشته «الشاکوس سبز». از همان اولین باری که سالها پیش اسمش را شنیدم در خاطرم مانده. چند سال پیشها که مأموریت میرفتم خرمشهر و بندرعباس، یک بسته خریده بودم که تا همین اواخر بقایایش تهِ کابینتهای پدرم موجود بود. یکی چکش سبز اسمش همیشه پسِ ذهنم بوده و یکی هم چای کله مورچه. به هنرمندی تُجّاری که این اسامی را میسازند غبطه میخورم. جدای از غبطه خوردن، مثل همیشه که تا اسم «ارل گری» میآید، دوباره یاد مادرزن سابقم افتادم. همانی که تحصیلکرده بود اما نمیدانم چرا و چطور این چاییها را «اَل گَری» تلفظ میکرد. بر وزن ال خری مثلاً. حالا پیرزن کجاست؟ زندهست؟ چه کار میکند؟ نه که حس بخصوصی بهش داشته باشم، اما گاهی وقتها فقط از فکر کردن به این همه آدمهای جورواجوری که میآیند و میروند، از فکر کردن به اینهمه گذشته، از تلنبار شدنشان و از پوسیدنشان در پستوهای ذهنم احساس سنگینی میکنم. آن اوایلی که با کراسناهورکای نویسندهی مجار آشنا شدم یکی از کتابهایش را در کتابفروشی ورق میزدم. اولش نوشته بود «میگذرد، اما نمیمیرد». ای کاش بشود. ای کاش دست آدم بود. ای کاش میشد تمام ال گریها و چکش سبزها و تداعیهای متصل به دُمشان را با اشارهی انگشت محو و نابود کرد.
بعدِ خرید رفتیم شام و راننده که انگار اکراه ما از معاشرت را حس کرده بود، بیشتر سر لج افتاده بود و اصرار داشت که همه جا همراهمان باشد و سرگرممان کند. حتی سر شام. آمد نشست ور دلمان، چانهاش گرم شده بود و قصههای بیمزهای از اجنهی جزیره میگفت. پارتنرِ دوستم به مرحلهای رسیده بود که بازدمهای آتشین از بینیاش زبانه میکشید. از ترس پرخوری کردم و فقط خدا خدا میکردم که چیزی به راننده نگوید. در مسیر برگشت که همه له و خسته بودیم ازش خواهش کردیم ضبطش را خاموش کند چون عقبیها میخواستند بخوابند. خاموش هم کرد، اما به تعریف کردن ماجراهایش برای منِ بدبخت، که کناردستش صندلی کمکراننده نشسته بودم، ادامه داد. البته بد هم نبود. حاضر بودم گوشهایم را از اباطیل بیسر و تهش پر کند و من هم به زور در مواقع مقتضی بخندم یا اظهار تعجب کنم اما تنشی با عقبیها ایجاد نشود. چون بهرحال رانندهی نچسب هم بخشی از نفراتِ عبدالمجید بود و اینها هم همگی فامیل بودند و ترسم این بود که اگر چیزی شود به گوش عبدالمجید هم میرسد و این چند روز باقیمانده جو سنگین میشود.
چند باری که از عبدالمجید دربارهی جزیرهی هنگام پرسیدیم جواب سربالا داد. میگفت خبری نیست. میگفت یکی دو ساعت بسش است که با قایق بروید گشتی بزنید و دلفینها را ببینید و برگردید. ما هم قایق گرفتیم. دوباره کوبشهای نشمینِ قایق پروستاتم را به هم ریخته بود. یادم رفته بود بالش نعلی شکلم که برای پرواز آورده بودم را همراهم بیاورم و بنشینم رویش. شاید هم هنوز قبول نکردهام که چنین مرضی دارم و دیگر تا آخر عمرم همیشه باید به فکر نرمی نشیمنم باشم. به هوای دست زدن به آبِ دریا خم میشدم و یکوری مینشستم تا فشار روی باسن کم شود. بعد هم رفتیم لای دلفینها و چندتاییشان جلومان شیرجههای نمایشی میزدند. باورم نمیشود که حتی حیوانات هم دنبال جلب توجهند. یعنی باورم که میشود، چون گربهی خودم هم کارش همین است. اما فکر نمیکردم دلفینهای دریا برای توریستهای رهگذر اینقدر مایه بگذارند. مگر چی بهشان میرسید؟ هیچی. نمایش و دلبریِ محض. این تنها انگیزهشان بود.
قایقران قبول کرد ببردمان ساحلی خلوت و دمِ غروب بیاید دنبالمان. چندتا گزینه نشان داد. یکی از یکی قشنگتر. با صخرههای مرجانی و دریایی لاجوردی. شبیه والپیپرهای ویندوز بودند منتها واقعیاش. قبل از ساحل هم بردمان یک بازارچهای و آنجا از خانمی پیراشکی گرفتیم. میگو و ماهی و صدف. همانجا ملات را قاشققاشق میریخت لای خمیر، تایشان میزد و در روغن روی پیکنیکی سرخ میکرد. ازش اجازه گرفتم که از سرخ کردن پیراشکیها فیلم بگیرم. تأکید کردم از خودش فیلم نمیگیرم. گفت از خودم هم بگیر، راحت باش، آقا بالاسر ندارم و خندید. سین رفت حجرهی بغلی حنا گذاشت. گاهی فکر میکنم اینطوری آدم راحتتر است، اینکه بپذیرد توریست است و تکتک کارهایی که برایش تدارک دیدهاند را با رغبت انجام دهد. خود من هم چنین روحیهای داشتم. حتی کلاه حصیری خریدم از یکیشان و بدو بدو سرم گذاشتم.
پیراشکیهای خاله اینقدر خوشمزه بودند که چندتا هم برای ساحل گرفتیم. شمارهاش را هم گرفتیم که شاید برای شام مزاحمش شویم. ساحل که بودیم هرجا هوش و حواسم سر جایش میآمد یاد خاله میافتادم. دوست نداشتم بدون خوردن شامش، هنگام را ترک کنم. چند بار هم صدای نحسِ وز وز قایقی آمد و مو به تنمان سیخ میشد؛ مبادا که برادران باشند. اگر سر میرسیدند که از منکر نهیمان کنند، حتی راه فرار هم نداشتیم. چون در خوری کوچک بودیم و پشت سرمان ردیف صخرههای مرجانی بود. فکر کردم اگر سر برسند، لااقل موقع معارفه و تعظیم کلاه حصیریام را بردارم. بعد که وزوز قایق دور میشد این چیزها هم یادم میرفت و یک دانه از کُنارها که دیگر کمی رسیده و نرم شده بودند را پر صدا میجویدم. لابد قایقران خودش میدانست که کجا بیاوردمان. امن بود. دم غروب هم آمد سراغمان. ماجرای شام پیشِ خاله را بهش گفتیم و یک راست بردمان آنجا. البته بعد از کمی نه و نو، که با اضافه کردن کرایه مرتفع شد. وقتی رسیدیم دیگر از بساط فروشندگانِ بازارچه خبری نبود. فقط مانده بود حجرههایشان که چیزی بیش از چند بلوک سیمانی و حصیر نبود. بازارچهی اگزوتیک و آفتابی محو شده بود و واقعیت عریان را میشد دید. فقر و کمبود امکاناتشان انگار مال دورهای دیگری از تاریخ بود. یا حداقل برای ما اینقدر غریبه بود. مخصوصاً که در تاریکی غروب کمی ترسناک هم شده بود و حتی دودل شده بودم که شاید شام خوردن اینجا کار درستی نباشد. بخاطر امنیت. بخاطر ترس جان. اما کار درستی بود. وقتی تکههای ماهیِ «شهری» را میلمباندم خوب میدانستم که این بیشک بهترین غذای سال ۹۹ام خواهد بود. آخرش که حساب کرد تازه متوجه شدم که همه چیز را در قشم دولا پهنا باهامان حساب میکردند. با خودم گفتم اگر عمری باشد، دوست دارم بعدها بیایم و پیش خاله پانسیون شوم. به مدت چند روز. لب دریا. شبها هم توی یکی از حجرههایش بخوابم، همینهایی که با بلوک سیمانی و حصیر ساخته شده. اما خب سنم و شرایط زندگیم جوریست که برخوردم با اینجور اتفاقات شیرینِ زندگی، این است که هی زیر لب میگویم هیچ بعید نیست آخرین بارم باشد. بعید نیست این آخرین سفرم به جنوب باشد. بعید نیست این آخرین سفری باشد که اینقدر همه چیز بر وفق مراد پیش میرود. اینجوری برای خودم هم بهتر است. هم قدر لحظه را بهتر میدانم و هم اینکه کلاً فکر کردن به آينده کار غلطیست. همانقدر که فکر کردن به گذشته. فکر کردن به گذشته و آینده و طرح و برنامهریزی فکر نیست، هرز رفتن فکر است. جدای از مباحث کلی، ماجرای کارت ملی یادم افتاد و اینکه هیچ بعید نبود اصلاً به هواپیما نرسم، چه برسد به دریا و آفتاب و کلاه حصیری و قلیه ماهی و فلان و بیسار. این خاصیت زندگیست، ماهیت تصادفی اتفاقاتش ترسناکند، شبیه هرج و مرجی که گاهی ظاهری منظم پیدا میکند. لابلای همین افکار هم به میگو دوپیازههای سین دستبرد میزدم. لای نان محلیهایی که خود خاله پخته بود. گمانم درشتترین میگوهای عمرم بودند. گوشتالوترین و خوشمزهترین. دیگر تا برسیم بومگردی از خستگی روی پا بند نبودم.
فردا صبحش دو اتفاق افتاد. یکی اینکه مسافران اتاق بغلی را دیدم. سه تا خانم میانسال بودند. همسنهای خودم. به احتمال زیاد، کسی که دیشب به پنجرهمان کوبیده بود بابت «سر و صدا» یکی از همینها بود. عازم هم بودند. یعنی همانطور که توی حیاط دراز کشیده بودم، زیر چشمی میدیدم که چطور چمدانهای سنگینشان را به سختی از لای ماسههای کفِ حیاط میکشند و البته خجالت هم میکشیدم که چشم توی چشم شویم. بهرحال بعید نبود آنهایی که شب قبل آنطور محکم به پنجره کوبیده بودند الآن هم منتظر فرصتی باشند برای یافتن مجرمین. حالا نه اینکه بیایند خفتم کنند، اما همان نگاه چپکی و پرغیظ زنی میانسال میتوانست تا چند روز احوالم را به هم بریزد. برای همین عینک آفتابیام را دادم پایین و سعی کردم جوری قرار بگیرم که کلهام بالکل پشت کاکتوسی بزرگ پنهان باشد. نفس راحتی کشیدم وقتی سه تاییشان بومگردی را ترک کردند و تک سیگاری که ته پاکت بود را درآوردم و روشن کردم. شک نداشتم موقع تسویه حتماً غری هم به عبدالمجید میزنند. اتفاق دوم خود عبدالمجید بود. ازمان پرسید هنگام چطور بود و وقتی ما با ذوق و شوق از پیراشکیها و ساحل مرجانی و آبی که مثل اشک چشم زلال و بیموج بود گفتیم، کمی نچنچ کرد و گفت شانس آوردهایم که آن غذاها مسموممان نکرده. گفت معلوم نیست چه روغن آشغالی توی غذاهایشان میریزند. ولی من باور نداشتم. هم خودم خوب و سالم بودم و هم گوارشم روبراه بود و هم شبش راحت خوابیده بودم و هم همه چیز خوب بود -البته منهای مشت کوبیدن یکی از سه تفنگدارِ اتاق بغلی، که چیزی راجع بهش به عبدالمجید نگفتم چون بعید نبود خودش هم شماتتم کند. جز اینها بهش نگفتم که خاله، همان خالهای که آقا بالاسر ندارد را، احتمالاً تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. از ماهی شهر نگفتم، همانی که از شدت تر و تازگی تازگی، گوشتش با اشارهای ورقه ورقه میشد و نگفتم که راستش را بخواهی، ماهیهای این اطراف به گرد پایش هم نمیرسند، آن هم تازه چی؟ با نصف قیمت. اینها را نگفتم چون مهمان قدرشناسیام و عبدالمجید بیشتر از این حرفها به گردنم حق داشت. میزبان خوبی بود. علاوه بر این عبدالحمید، برادر کوچکش، او هم شب قبل در اینستا اددم کرده بود و خلاصه دیگر رفیق شده بودیم. عبدالحمید کلی هم از مهمانهای مهم و معروفشان گفته بود. از سلبریتیها و خارجیها و حتی خودِ خود نوید محمدزاده. حتی عکس دوتاییشان را هم نشانم داد که نوید در پیجش گذاشته بود.
روزهای قشم به همین منوال گذشت. آخر سر هم پنج شبمان تمام شد و نوبت هرمز رسید. بدم نمیآمد هرمز را بپیچم. نه به خاطر پدرکشتگی با هرمز. به خاطر خستگی مفرط جسمانی. به خاطر اینکه خوابیدن روی زمین سفت و حصیر، کمر و گردنم را داشت اذیت میکرد. اما نمیشد. هم سین و هم همسفرانمان از قبل سفر تأکید زیادی روی هرمز داشتند. برای هرمز دیگر بومگردی جا نگرفتیم. به خاطر قیمتش. بنظرم گزاف بود. عوضش یک خانه از بومیها گرفتیم. از حسنْ نامی، که خودش گویا از نفراتِ عبدالمجید مستقر در هرمز بود. خودِ حسن هم با یک موتور، دم اسکلهی بندر هرمز آمد به استقبالمان. پشت موتورش یک گاری جوش شده بود. وسیلهی نقلیهای که اصطلاحاً بهش میگویند توکتوک. همه از همینها داشتند. ماشین در کل جزیره انگشتشمار بود. از دم اسکله تا خانه که سوار توکتوک بودیم، اینقدر توی کوچههای خاکی و دستاندازها تکان خوردیم که برایم مسجل شده بود تا آخر هرمز پروستاتم احتمالاً به پوره تبدیل میشود. بالش نعلیشکل را هم که نیاورده بودم. چه میدانستم اینجا همه توکتوکسوارند و چه میدانستم وضعیت جادههای هرمز اینجوریست؟ هنوز سنم جوری نشده که احتیاط و بدبینی بشود اصل هادیِ زندگیم. هنوز چند سال تا آن دوران مانده. هنوز در مرحلهی بررسی و پذیرشم. اما عصرش که حسن با توکتوکش بردمان جایی برای تماشای غروب این چیزها کمی فراموشم شد. نمیشد آن خاکهای رنگبهرنگ هرمز را دید و کماکان بدحال بود. از کنار مجتمع زشتی هم گذشتیم. گویا احسان رسولاف سرمایهگذارش است و نامش بومگردی تخممرغیست. متشکل از ۱۶۰ واحد که شبیه تخم مرغند. رنگ و وارنگ. چپیده در هم. مطابق همان ذهنیت پولکی تهران، در زمینی کوچک کل این ۱۶۰ اتاق را چپاندهاند. از همان فاصلهی دور که دیدمش نفسم گرفت. خود کلاستروفوبیا بود. حین تماشای همینها، با تردید به پشت حسن هم زدم و گفتم اگر میشود موسیقی را خاموش کند. دختر بندری سندی را قطع کند. نه من و نه همسفرانم هیچکدام اهل بندری دست زدن نبودیم. برخلاف انتظارم خوب برخورد کرد. بهش بر نخورد. همین جا بود که از حسن خوشم آمد. کمی بعدتر هم همگی دربارهی سرمایهگذاری در جنوب حرف زدیم و اینکه بدون تردید سودِ کلانی دارد. کمی هم خندهام گرفت. خنده و خجالت. از خودم. از خودم که سالها پیش فصلی در رمانم نوشته بودم که به تمسخر چنین کاری، دقیقاً همین کار، یعنی زمینخواری در جزایر جنوب پرداخته بودم. پیشبینی هایم درست از آب در آمده بود اما حالا، چند سال بعد، همان آقای پیشگو عقب توکتوک نشسته و از حسن در مورد قیمت املاک و مستغلات در هرمز سؤال میکند چون حالا که دیگر حتی رسولافِ کبیر هم اینجا پول خوابانده بدیهیست که پنج سال دیگر چه اتفاقی میافتد و چجوری قیمتها منفجر میشوند.
جایمان توی هرمز شاید انتخاب درستی نبود. دیگر خبری از آن حیاط دلبازِ بومگردی و کاکتوسهای قاشقیاش نبود. همه چپیده بودیم کنار هم و جز این، مدام مجبور بودیم برنامهای برای گردش بگذاریم. بیشتر برای فرار از محیط آن خانه. برای بار چندم در زندگی فهمیدم هیچ گرانی و ارزانیای بیدلیل نیست. شبش علیرغم خستگی و کوفتگی رفتیم گشتی در خیابان اصلی شهر بزنیم. خیابانی لب دریا با نخلهایی کوتاه و چاق و چندتا کافه و رستوران. از بغل اقامتگاه فرح هم رد شدیم. این زن حداقل خوشسلیقه بود. شاید در دنیایی موازی خاتمی و فرح با همدیگر ازدواج کنند و بشوند زوجِ آبادگر ایران. از همان عقب توکتوک نوجوانان هرمزی را میدیدم که با موتور تکچرخ میزدند. حال کلی آنجا عجیب بود. مطلقاً خصومت و اصطکاکی با مردمش حس نمیکردم. آنها هم همینطور. همه راحت بودند. شاید تأثیر نسیمهای نمکی دریا بود. شاید واقعاً جنوبیها خونگرمند. نمیدانم، اما خونگرمی تمام ماجرا نیست. بیشتر انگار پذیرا بودند و تکثرگرا و مرزبندیهای رایج بین آدمها، بین توریست و بومی، بین تهرانی و غیرتهرانی چندان معنی نداشت. نه اینکه در آن مردم هضم شده باشیم، نه، اما آگاهی به تفاوتها، پررنگ و آزارنده نبود. گمانم برای همین خلق و خوی مردم بود که چندین و چندتا کافهای که مشخصاً تهرانیها (یا حداقل غیربومیها) ادارهاش میکردند پا گرفته بودند. چقدر هم خوشگل بودند. مخصوصاً نسبت به کافههای ژنریک تهران با چوبچلهی قدیمی کاذب و لامپهای ادیسونیشان. یکیشان بود که اسمش را خاطرم نیست اما سردرش را خاطرم است، قوس سردرش که پیچکی ازش بالا رفته بود را خاطرم است. حتی ازش عکس گرفتم و فکر کردم چقدر معماریاش سازگار است با اقلیم اینجا. همانجا بود که آن اسموتی کذایی را خوردم، همانی که هنوز مزهاش و خنکیاش و شیرینی و غلظت بهاندازهاش زیر زبانم است و جز اینها، ترکیبش؛ درش حلوا اردهی سنتی ریخته بود و میدانم که شاید توصیفش و ترکیباتش چندان جالب بنظر نرسد، اما آخرین هورتها را که میکشیدم دیگر میدانستم که اسیرش شدهام. احتمالاً جرقهی یک اقامت چندماهه در هرمز همان جا زده شد. حین هورت کشیدن تهِ لیوانم. کلِ فردایش که لب ساحل لمیده بودم به همین فکر میکردم و گمانم کلهی همسفرانم را هم خوردم از بس که با ذوقزدگی از طرحم گفتم. اینکه بیایم اینجا و به کمک همین حسن اتاقی اجاره کنم. مثلاً برای دو ماه. بنویسم. چی؟ خدا میداند. اما قطعاً نه دربارهی جنوب بلکه «در» جنوب. چیزی که جنوب و جزیره مثل پسزمینهای ملایم فقط درش حضور دارد. لابد تهش ختم میشود به نوشتن از خودم. از گذشتهام. از چیزهایی که میخواستم و بهشان نرسیدم. از چیزهایی که میخواستم و بهشان رسیدم، اما وقتی که رسیدم احساس کردم نمیخواهمشان. از این چرخهی دلزدگی مستمر؛ یا شاید بقول قدما: «آن یکی خر داشت و پالانش نبود – یافت پالان گرگ خر را در ربود» نوشتن از چای الگری. نوشتن از چکش سبز. از پدرم، که سفر قبلی که آمده بودم -مهرماه- دمار از روزگارم در آورد از بس که غیرمستقیم «جلب توجه» کرد -تقریباً شبیه شیرجههای قوسی دلفینهای هنگام، و آخرش سرِ دو روز برگشتم -یا شاید احضار شدم- به تهرانِ وبازده، ورِ دلِ پدرم. از این بنویسم که ژئولوژی اینجا چطوری لایههایی درونی آدمیزاد را به جنبش میاندازد، زندهشان میکند. چون آدمیزاد هم لایهلایه است، لااقل من اینطورم، گرچه بیشترش مدفون است.
چقدر از لایهبندی خاک و لایهبندی روان آدمیزاد گفتم. پس از عینیات هم بگویم. از اینکه همان شب در همان خیابانِ ساحلی و بعد از سرکشیدن نوشیدنیهایمان، وقتی مشغول پیادهروی بودیم موتوری هم سر رسید. نیروی مهربان انتظامی. من با گردن کج رفتم سراغش. پسرک جوانی بود که حتی ریش و سبیلش در نیامده بود. مأموری هم ترکش نشسته بود. تند و بد و بیادبانه به حجاب سین گیر داد. منتظر بودم بابت شلوار کوتاه خودم هم گیر بدهد. نداد. خودِ سین چند قدم عقبتر ایستاده بود. من انگار که «آقا بالاسرش» باشم و رفته بودم خایهمالی مأمور را میکردم. چشم جناب سروان… بله… حتماً… تکرار نمیشه. از قضا حسن با توکتوکش همان موقع رسید و شاهد ماجرا بود. مأمورها که رفتند حسن گفت این پسره کاری ندارد. حتی هرمزی هم نیست. مال میناب است و عقدهایست و آمده اینجا خودی نشان بدهد. میخواست آراممان کند. آرام هم شدیم نسبتاً. اما وحشت کردم از سیاستهای کنترلی اربابانمان. اینکه پلیس منطقه را از جای دیگری میآورند و چقدر همین میتواند برای اهالی منطقه تحقیرآمیز باشد.
علیرغم دلداریهای حسن، فردایش دوباره لب ساحلی عمومی ون گشت ارشاد به تورمان خورد. ما چند صد متر قبل از اینکه بهشان برسیم خبردار شدیم. توریستهای دیگر بهمان هشدارش را داده بودند. دلم هُری ریخت پایین. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که عینک آفتابی گربهایم را بردارم و علامتی که با شنهای نقرهای ساحل روی پیشانیام کشیده بودم را پاک کنم. احساس کردم اینجوری موجهترم یا شاید در نگاه آنها کمتر خلافکارم. سین هم شلوار سندبادی پایش بود و کشدوزیهایش را تا روی مچش داد پایین. برای اینکه سوار توکتوک حسن شویم باید از مقابل ونشان، از مقابل چشمان بیمارشان، میگذشتیم. قلبم توی دهانم بود. اما چیزی نشد. پاچه نگرفتند. عقبِ توکتوک دیگر تکانها برایم اهمیت نداشت و عوض پروستات، نگران قلبم بودم که گرومب گرومب میتپید. کمی که دور شدیم حسن دوباره تأکید کرد که اینها کاری ندارند. باید ساعت کاری پُر کنند و میآیند اینجا اتراق میکنند. اما بیخطرند.
آخرش هم غین را ندیدم، جور نشد قرار بگذاریم. آشنایی نادیده که از خارج برگشته به این خرابشده و در هرمز بومگردی زده. با حیاطی بامزه و درختان موز. اینها را از اینستاگرامش میگویم. دو جلد از کتابهایم را هم هدیه آورده بودم. ناپدید شدن و ترجمهی کراسناهورکای. عین احمقها اینها را از تهران با خودم کشیدم اینجا و روی دستم مانده بود. به جز غین، طلوع هرمز را هم ندیدم. طلوع معروفِ هرمز که سین و همسفرانم از قبل، از تهران، در مورد زیبایی و شگفتیاش حرف زده بودند. یعنی همان شب بعد از سرکشیدن اسموتی کذایی، و بعد از ماجرا با مأمور مینابی، وقتی با توکتوکِ حسن برگشتیم به خانهی زشتمان، میدانستم که دیگر تمام شدهام و علیرغم اینکه قرار و مدار پنجِ صبحِ فردا را با حسن میگذاشتیم میدانستم که من آنجا دمِ در نخواهم بود بلکه در رختخوابم خواهم بود. لای پتویی غریبه. شبش شالودهی طرحم را ریختم. به سین گفتم. گفتم که نمیکشم و البته خیلی آسه آسه و با احتیاط و نوکزبانی. چون میترسیدم که سین ترش کند. حتی میترسیدم که همراهانمان ترش کنند. اما اینطور نشد. خوابیدم و طلوعِ معروف هرمز را ندیدم و ناراحت هم نیستم. باشد برای سفر دوماههی کذاییام که میدانم هیچ وقت فرا نخواهد رسید و ایدهام لابلای کلمات توش و توانش را از دست خواهد داد. تا ابد در همین تهرانِ خرابشده میمانم. میدانم. میمانم و ته میکشم و در مورد ته کشیدنم رودهدرازی میکنم.
شب آخرِ هرمز که داشتیم با حسن حساب و کتاب میکردیم چند عکس و ویدیو هم از مشتریان خارجیاش نشان داد. مدعی بود اگر کورونا نمیشد کار و بارش سکه بود. از سیل توریست خارجی. و اینکه در کل جزیره دو نفر انگلیسی بلد بودند و یکیشان حسن بود. ویدیوهایی که نشان داد شاهد ادعایش بودند. مثلاً یک جفت سالمند سوییسی که با لهجهی آلمانی داشتند به انگلیسی از حسن و مهماننوازی درجه یکش تعریف میکردند. اصلاً بعد از دیدن همین ویدیو شد که یادم افتاد هنوز شمارهاش را ذخیره نکردهام. خاصیت ایرانی همین است. باید اول بهبه و چهچه خارجی را ببیند و بعد تازه به خودش بیاید. مثل من که به خودم آمدم و شماره را با نام «حسن هرمز» ذخیره کردم. حسن باز هم تأکید کردن هدفش این است که به مهمانانش خوش بگذرد. کمی مردد شده بودم که توضیحات حسن دربارهی دو اتفاق «حجابی» بیپایه و اساس بوده و هیچ بعید نیست که اینها را گفته تا مبادا ما از اینجا دلزده شویم و به آشنایانمان، به مسافرینی بالقوه، توصیهی جزیره را نکنیم. بعید نبود. اما حتی اگر هم این بود، باز هم دمش گرم. همین عِرقی که نسبت به اقتصاد جزیره داشت ستودنی بود. بعد هم انگار که ذهنم را خوانده باشد، دوباره کمی از مأمورها حرف زد. گفت خیلی باهاشان برخورد داشته. حسن میگفت قلقش این است که نباید جلویشان کوتاه آمد. در عینحال، پرروگری هم خطرناک است. باید میانهی این دو روش برخورد را پیش گرفت. محکم، و در عین حال پذیرای نهی. فهمیدم که گردنِ کجم جلوی مأمور مینابی، نه تنها بیفایده بوده بلکه جریتر و وقیحترش هم کرده. حسن ادامه داد و گفت یکی از همینها، بارها به قایقش گیر داده. به اینکه چرا مسافر زده. مسافرانی شبیه خود ما. حسن هم بهش گفته میخواهی قایقم را توقیف کنی بکن، قایق مدارک کامل دارد و نهایتاً ۱۰ روز دیگر آزادش میکنم. اما مسافر نزنم چطور شکم زن و بچهام را سیر کنم؟ و بعد در فرازی جسورانه مأمور کوردل را به بحث و جدل کشیده. بهش گفته شما که به این چیزها گیر میدهید، پس چرا از قایقهای قاچاقچی رشوه میگیرید و ولشان میکنید؟ هان؟ چرا؟ مأمور اولش هاج و واج مانده و بعد خشمگین شده و گفته دروغ است و این تهمتها به نیروی انتظامی و دریابانی نمیچسبد و پاسخ حسن چی بوده؟ گفته من پدرم چهل سال بین عمان و هرمز کار میکرده. با قایقش. قاچاقچی بوده. گفت همهی آن پاکدستان دریابانی، آخر هفتهها خانهی ما جمع بودند. سفرهی رنگین برایش پهن بوده و تریاک مفصل. استدلالِ سقراطوار حسن به قدری قوی بود که زدم پشتش و تحسینش کردم. البته لابلای خندههایم. اما میدانستم که هر چقدر هم حسن از تجربیاتش بگوید تا ابد من همینم: با گردن کج و عجز و لابه میروم سراغ مأمور بلکه دلش به رحم بیاید. جور دیگری بلد نیستم.
سفر کوتاه هرمز اینجوری تمام شد. صبح زود حسن با توکتوکش آمد دنبالمان تا به اولین اتوبوس دریایی برسیم. دریا موج داشت و شناور به تکان افتاده بود و منی که خیر سرم گذرنامهی دریانوردی دارم و زمانی کسب و کارم روی کشتی بوده، به چنان حال تهوعی افتادم که از خودم و رزومهام و گذشتهام خجالت کشیدم. زودتر از اینکه قضیه بیخ پیدا کند رسیدیم قشم. آنجا جلوی بندر، آن طرف خیابان دیدم نوشته «بازار قدیمی قشم» و بعد یاد آن شب نحس افتادم که گیر رانندهی بدقلق افتادیم. میخواستم از لجش هم که شده بروم آنجا و چرخی بزنم و عکسی بگیرم و نشان رئیسش، نشان عبدالمجید بدهم و بگویم این هم بازار قدیمی. اما نکردم. چون هم هنوز سرم گیج میرفت و هم اینکه سریع از این چیزها عبور میکنم. لااقل در ظاهر. بعد اسنپ گرفتیم و برگشتیم بومگردی دنبال چمدانهایمان تا راهی فرودگاه شویم. چکش سبز و آن یکی چایی که عطری بود را باز کردم و سهم خودم را ریختم توی ظرف پلاستیکی شیرینیها که از قبل شسته بودم و گذاشته بودم روی آبچکان خشک شود. مابقیاش سهم همسفرانم بود که میخواستند چند روزی بیشتر هرمز بمانند. از عبدالمجید سراغ چسب نواری گرفتم که بستهی چکش سبز را خوب بپیچم تا برگههای چای بیات نشوند. نداشت. گفت میآورد. بعد هم نمیدانم چطور شد که تصمیم گرفتم کتابهای سرگردانم را بهش هدیه بدهم. او هم بنده خدا اشتباه فهمید. یکباره فکر کرد تمامی این مدت با نویسندهای بزرگ و منزوی طرف بوده و در جهل بوده. بهش اطمینان دادم که اینطور نیست. بعد هم دستش انداختم که فقط سلبریتیها و نوید محمدزادهها را تحویل میگیرد و ما دونپایهها را نه. همین جا بود که در اینستاگرام هم اددم کرد. برای اثبات اینکه حرفم خلاف است. خلاصه اینکه سفر جنوب اینطوری بود. اینطوری تمام شد. فقط آخرش حواسم بود که بالش نعلی شکل در کیف دستیام باشد. دوراندیشی بخاطر چالههای هوایی احتمالی. که دوراندیشی بیفایدهای بود چون هواپیما مسیر را عین مخمل پرواز کرد. بیهیچ تکانی. این البته باعث نشد که با دیدن رنگ آسمان تهران و تنفس هوای گندیدهاش بغض نکنم. سین هم وضع مشابهی داشت. جفتمان حالمان بد بود. این خاصیت انتهای سفریست که خوب و خوش گذشته. بعد هم که رسیدم خانه و بار و بنهام را باز کردم دیدم همه چیز چرب و چیلی شده. حلوا اردهی سنتی روغن پس داده بود و گند زده بود به ساک فلفلنمکی. با اسکاچ و مایع ظرفشویی افتادم به جان لکههای روغن که اقلاً بیشتر پخش نشوند. دلم میخواست کل جعبهی حلوا ارده را بیندازم سطل آشغال. نینداختم. پسفردایش که اندوهِ بازگشت به تهران فروکش کرده بود رفتم سراغش و با چنگال تکهای کندم و خوردم و جلالخالق، مزهی همان اسموتی کافهی هرمز را میداد. اشک در چشمانم حلقه زد. بلافاصله با گوشتکوب برقی پدرم و لیوانی شیر دست بکار ساخت مشابهِ همان اسموتی شدم. اما بستنی نداشتم و محصولم غلظت و لزجت و شیرینی درستی نداشت. چیزی مندرآوردی شده بود. با اینحال سر کشیدمش و فکر کنم با قلپ قلپ فرو دادنش سفر هم آرام آرام درم تهنشین شد.
1- خیلی عالیست که در این شرایط هم امکان مسافرت با هواپیما را دارید و هم انجامش میدهید. 2- غر غر شما در مورد گشت ارشاد ، بنظرم از همان امکانات بالاتر از حد متوسط اتان نشات میگیرد. کنترل پدیده غریبی نیست خصوصا در شرایط پاندمی. 3- تبلیغات سیاسی وخصوصا جناح مورد تاییدتان ، جایش در داستان نیست. 4- متوجه نشدم آیا این داستان در ادامه » هشتگ زندگی نرمال بود؟ «. 5- من در هلند زندگی میکنم و ایکاش که فیلمهایی که در توییتر بود ، میتوانستم برایتان بفرستم. فیلمهای حمله پلیس به مردم و کتک های وحشیانه ای که ملت نوش کردند. برای یک تجمع ساده در یک پارک ، در اعتراض به قرنطینه 3 ماهه ای که ما در آن هستیم . 6- داستان اتان بیشتر شبیه داستان آدمهایی از سیاره دیگر بود. در پایان آرزوی ادامه سفرهای خوش اتان را دارم.
Nemitoonam roo gooshim Farsi type konam, pc ham
felan kharab shode. Sharmande
Mikhastam begam lotf kon dafeye dige khasti bloget roo baraye doostan ekhtesasi koni manam include kon, in hame saal mikhonamet, az lezat neveshtehaat mahroomam nakon
In neveshtat ham kheili jaleb bood, khabar nadashtam az toorhaaye dalhel Iran. Merci
http://www.iran-shenasi.com/book/319-طبیعت%E2%80%8Cگردی%20با%20گیاهان%20ایران
پس
It passes, but it doesn’t pass away
ازینجا میاد.
Uhum
اولین نوشته ای بود که از شما خواندم… زیبا بود و پر از حس های جورواجور…قلم تان مانا…
سلام،لطفا يك خبر از خودتون بدين، ادم نگران نويسنده وبلاگ محبوبش ميشه…
حتما، ممنون، ولی مختصر اینکه جای نگرانی نیست :)