زمانی کارمند مغمومی بودم در لندن. زیاد هم دوام نیاوردم. سه-چهار سال. خیلی ازم دربارهی «برگشتن» سوال شده و من هم هیچوقت در موردش ننوشتم. الآن هم نمیخواهم بنویسم چون دیگر همه میدانند که قضیه اینقدر به شرایط شخصیمان بستگی دارد که نمیتوان حکم کلی داد. هر حکم کلیای هم احتمالاً تبدیل میشود به تحلیلی پخش و پلا دربارهی طبقات مختلف جامعه؛ اینکه اگر خاستگاهت فلان جای جامعه باشد احتمال موفقیت مهاجرتت چقدر است. و البته تمایلات و سکنات روحی آدمیزاد هم دخیل است. یکی هست که باید در همین هوای گندیدهی تهران نفس بکشد. هوایی تمیزتر فرو بدهد مریض میشود. اما همین جا نقطهاش را بگذارم. چون اینجا جایش نیست. اما مقدمهی بدی هم نشد. هم به گذشتهی خودم مربوط است و هم به لاسلو کراسناهورکای. نویسندهای که دوتا کتاب لاغر ازش ترجمه کردهام. جفتشان به تازگی درآمدهاند. کراسناهورکای کتابهای چاق هم دارد. اما من سراغ ترجمهی آنها نرفتم.
کراسناهورکای به زبان مادریاش مینویسد. مجار. مترجمی هم دارد که رمانهای مهمش را به انگلیسی ترجمه کرده. آن مترجم هم خودش اصالتاً مجار است. آن مترجم جایی گفته بود که ترجمهی «ملانکولی مقاومت» به انگلیسی (یکی از رمانهای چاق کراسناهورکای) چهار سال زمان برده. از سردردهای آن چهار سالش حرف زده. میگرنی و گاهی با نبضی تپنده. از جنس سطور کراسناهورکای هم حرف زده. آن را به ماگمای مذابی تشبیه کرده. که کُند جریان مییابد. اما من که مترجم نیستم و قرار نیست زندگیام را وقف ترجمهی آثار یک نویسندهی مجار کنم. من آن سالها، منظورم همان ۷-۸ سال پیش است صرفاً یک کارمندی بودم که نسبتاً تنها بودم و چندان هم شاداب نبودم. اوقات فراغتم وبلاگ مینوشتم و سعی میکردم کتاب بخوانم و فیلم ببینم. فیلمهای هنری و اروپایی. اینجاست که پای بلا تار وسط میآید. اینها اسمهایشان عجیبند. اما مهم نیست. من فقط دارم تلاش میکنم توضیحی بدهم دربارهی آن دوتا کتاب لاغر که ترجمه کردهام. بلا تار هم مجار است. فیلمساز است. کراسناهورکای هم رفیقش است. از آنجا، یعنی از فیلمهای بلا تار بود که من کراسناهورکای را شناختم. اسم طولانی و عجیبش را در تیتراژ فیلمهای خاکستری او دیدم. خود فیلمها هم برایم جالب بودند. مثلاً ساتانتانگوی هفت ساعته. تانگوی شیطان. حس میکردم تماشای چنین چیزهایی از من یک مخاطب فرهیخته و چیزفهم میسازد، یک ابَرمخاطب. از آن فیلم طویل، بیشتر جادههای گلآلود و بارانهای مستمرش را یادم است. پوتینهای گلآلود. گرسنگی. پیدا کردن کافهای وسط این برهوت سیاه. بلع غذا. بلع نان. خوراک لوبیا. پاره کردن لقمهای نان و جویدنش. ردیف نامرتب دندانها. آدمیزاد. جانوری زنده.
یادم است یکی از بلا تار پرسیده بود چرا در فیلمهایت همه جا گلآلود است؟ چرا جادهها و خانهها و روستاها و شهرها این شکلیاند؟ چرا همه چیز در حال فرو ریختن است؟ در حال زوال. گفته بود چون مجارستان این شکلیست. شبیه همان بحث تنفس در هوای گندیدهی تهران. اینجا هم این شکلیست. همین است که هست. یا مثلاً در مدخل ویکیپدیای کراسناهورکای، نوشته چند سالی در آلمان زندگی کرده. استاد مدعو دانشگاهی در برلین بوده. بعدتر برگشته به مجارستان. لای تپههای سرزمینی مهجور در انزوا زندگی میکند. لابد او هم مجبور است. «آخرین گرگ» هم داستان مشابهیست. راجع به جانوریست که نمیخواهد سرزمینش را از دست بدهد. یا نمیتواند. راجع به تبعید است. تبعید اجباری. تصرف و غصب سرزمینت. دربارهی چیزهای دیگر هم هست اما این مایهاش برای من پررنگ مانده. چون مرض خودم هم همین است. وابستگیهای نامعقول. قید و بندهای نامعقول. بندهایی که سعی میکنی پارهشان کنی -مثل بند ناف- اما نمیشود و عاقبت یاد میگیری باهاشان زندگی کنی.
حالا نمیدانم چرا معرفیام این شکلی پیش رفت. اما آشنایی من با کراسناهورکای این شکلی بود. طبعاً نازکترین کتابِ کراسناهورکای را برای شروع مطالعه انتخاب کردم. حیواندرون. این اسمش است. آن سالها خیلی تحت تأثیرش قرار گرفتم. حتی یکی دو تا از متنهایش را ترجمه کردم و در وبلاگم گذاشتم (مثلاً این). اما بعدترش که برگشتم ایران تصمیم گرفتم کلش را ترجمه کنم و سعی کنم ناشری پیدا کنم و چاپش کنم. چقدر هم طول کشید. گمانم شش سال پیش ترجمهی حیواندرون تمام شد. البته که من قدرِ آن مترجم کذایی سردرد نکشیدم. چون حیواندرون سر تا تهش ۴۰ صفحه است. ناقابل. اما قیمتش متأسفانه ناقابل نشده. شده ۴۰ هزار تومان. آن هم علت خودش را دارد. چون حیواندرون ۱۴ تا نقاشی رنگی دارد (متنها و نقاشیها در هم تنیدهاند) و ناشرِ خوشذوق، مجموعه را رنگی و تر و تمیز چاپ کرده. این هم یکی دیگر از مشکلات اینجاست، از مشکلات تپههای بایر اینجا. منظورم هیولای اقتصاد است. تورم. پول و جستجوی همیشگی پول. لابد انزوا لای تپههای مجارستان هم مشکلات خودش را دارد (غیر از گلآلود بودنِ همه جا). جز اینها میفهمم که کسی ترجیح بدهد با ۴۰ هزار تومن ساندویچ بخرد عوضِ کالای فرهنگی و احتمالاً خود من هم انتخابم چنین چیزی باشد.
چاپ حیواندرون سرراست نبود. من صرفاً بلاگری بودم که حتی خجالت میکشیدم بگویم به ادبیات علاقه دارم. گمانم لغت «متفنن» که جا و بیجا به خودم وصل میکنم برمیگردد به همین خجالت. همان چند سال پیش که ترجمهی حیواندرون تمام شد از دوستِ مترجمی کمک خواستم که وصلم کند به ناشری. او هم لطف کرد و برایم با چشمه قراری جور کرد. با مجلد نازک حیواندرون و پرینت ترجمهام رفتم چشمه. آنجا با سه تا سؤال کوبنده مواجه شدم: ۱-این کراسناهورکای کیست؟ ۲-تو خودت کی هستی؟ ۳-چرا کتاب اینقدر نازک است؟ جوابهای خوبی برای هیچکدام نداشتم. البته چیزهایی در پاسخ از دهانم خارج شد. شبیه مِنمِن. یادم است انگشتانم را در هم قفل کرده بودم و عرق میریختم. چون هم تابستان بود و هم انتظار این سؤالها را نداشتم. کلماتی گفتم. ادبیات آوانگارد. اروپایی. مجارستان. بلاتار. وبلاگ. متفنن. ادبیات… از همین قبیل چیزها. اما یک نکته را نگفتم. آن هم طرحی بود که در ذهنم داشتم. طرحم نوعی مقدمهچینی بود برای رمانی که داشتم مینوشتم. همینی که مدتهاست این بغل تمرگیده. ناپدید شدن. آن موقع هنوز چاپ نشده بود. شاید هنوز تمام هم نشده بود. یادم نیست. خاصیت گذر زمان همین است دیگر. از پسِ جریان زمان فقط انگار کلیدواژههایی باقی میمانند. اما یادم است ترسی داشتم؛ میگفتم آخر من کیام که رمان چاپ کنم؟ خیلی ضایع است که بگویم وبلاگ مینوشتهام و حالا تصمیم گرفتهام رمان بنویسم و آی مردم بیایید کتابم را بخرید. برای همین آن نقشهی هوشمندانه را طرح کرده بودم. همین نقشه که قبل از چاپ رمانم یک چیزی ترجمه و چاپ کنم و اینجوری «جا پایم را در فضای نشر» سفت کنم. یا بهتر است نگویم «سفت» بلکه بگویم جای پایی پیدا کنم. جای پایی کنار پای آدمهای دیگر. آدمهایی که زیادند (کافیست دور و برمان را نگاه کنیم: نویسندگان و مترجمان با سرعت زیادی «تکثیر» شدهاند). حتی راضی بودم زیر پایم زمین گلآلود باشد. اما بهرحال بهتر از این بود که یککاره رمانی که صفحاتش آلوده به غرغر و رودهدرازی بود را ببرم پیش ناشر.
اما ماجرا جور دیگری پیش رفت. چشمه در ادامهی آن سه تا سؤال کذایی -یک ماه بعد- تماس گرفت و عذر خواست. دلایلشان را یادم نیست. اما اشارهی دوباره به نازک بودن کتاب را یادم است. اینکه شیرازه نمیخورد و اگر در قفسهی کتابها چیده شود دیده نمیشود، یا مشتری نمیبیندش. منطقی. خود من هم حیواندرون را در قفسهی کتابفروشیها ندیده بودم. گفتم که آشناییم با مرد تپهنشین چطوری بود. کمی بعد از رفوزه شدن پیشِ چشمه، اتفاق دیگری هم افتاد. کراسناهورکای جایزهی بوکر را برد. گمانم سال ۲۰۱۵. راستش کمی ناراحت شدم. انگار کراسناهورکای دیگر قدر کافی خاص و آوانگارد نبود و حالا «همه» میشناختندش و لابد بزودی ترجمههای رنگ و وارنگی ازش سرازیرِ بازار میشد.
دوست داشتم اگر میشد دوباره میرفتم چشمه، نه برای بازنگری یا چیزی، فقط برای اینکه جواب سؤال اولشان را بدهم. معلوم است که نرفتم. این قبیل از دیالوگها بیشتر خوراک فکر و خیال است، خوراکِ ذهنیست که انگار مدام و مستمر مشغول نشخوار گذشته است. این را هم به عنوان خصوصیت مثبت ذهنم نمیگویم. حتی بنوعی منفیست. یا حتی اگر منفی هم نباشد چطور بگویم، خستهکننده است. ساختن این سناریوهای خیالی و دادن جواب مقتضی یا انجام عملِ مقتضی، همان جوابها و اعمالی که در واقعیت جرأت یا حضور ذهن ابرازش را نداشتی، ساختن این سناریوها مغز را فرسوده میکند. بعضیها به اینجور هرز رفتن مغز میگویند اوورتینک. بعضیها میگویند فکر و خیال. من از افراد قبیلهی دومم. خلاصه اینطوری بود که حیواندرون آرشیو شد.
بعدها که رمانم به نام «ناپدید شدن» را با نشر روزنه چاپ کردم برای حیواندرون هم قراردادی بستم. با یک تیر دو نشان. اما نشد مطابق طرح زیرکانهام عمل کنم. یعنی آخرش هم نشد که جا پایی در «فضای نشر» پیدا کنم و بعد رمانم را چاپ کنم، بلکه برعکس، رمانم اول درآمد. ترسم هم بیراه نبود. ایرادی که به ناپدید شدن میگرفتند عمدتاً همین بود: چرا شبیه یک وبلاگ طولانیست؟ چرا لحنش وبلاگیست؟ چرا پستهای وبلاگم را برداشتهام و کتاب کردهام؟ که البته این آخری دروغ بود. ولی انگی بود که دیگر بهم چسبیده بود و کاریش نمیشد کرد. در همین توییتر که پیارسال ترول شدم چندتا از آن اوباش دانهدرشت همین را گفته بودند؛ اینکه وبلاگم را کتاب کردهام. که البته دروغ است. اما توضیحش هم بیفایده است. کسی که جفتشان را خوانده باشد نیازی به توضیح ندارد، خودش میفهمد (البته طبعا ترول چندان اهل کتاب نیست). فهمش هم سخت نیست. شاید یک تمثیل کمک کند. شما یک گاوی دارید و از آن گاو شیر میدوشید و از آن شیر کره و خامه و پنیر و دوغ و چیزهای دیگر میگیرید. همهی این محصولات خروجی همان گاوند و چیزی مشترک در همهشان هست، منظورم شاید جوهر همان گاو است، اگر که البته آن گاو جوهری داشته باشد. این معنیاش این نیست که آن دوغ و پنیر یکی هستند. نیستند. اما دور از همدیگر هم نیستند. معلوم است که دل پری دارم از ترولهای ترامپیست؟ پس این آخری را هم بگویم؛ مزخرف دیگرشان این بود که به واسطهی قوم و خویشم که سلبریتیست و با روزنه کتابهای پروفروشی چاپ کرده، من هم «موفق» شدهام با روزنه قرارداد چاپ «ناپدید شدن» را ببندم. این یکی هم دروغ است. مضاف بر اینکه کدام توفیق؟ در بازاری که نه کسی کتاب میخرد نه میخواند و عمدهی کتابها صد یا دویست نسخه میفروشند، چاپ با ناشری که حتی در ادبیات فارسی مطرح هم نیست چطور موفقیتیست؟ برای ناپدید شدن با سه جا صحبت کردم: مرکز و چشمه و روزنه. اولی رد کرد و دومی هنوز جواب نداده بود که روزنه قبول کرد. و البته دومی هیچ وقت جوابی هم نداد (در ادامهی ماجراهای من و چشمه). من هم اولین و تنها ناشری که بله را داده بودم انتخاب کردم. انتخاب اشتباهی هم بود، اشتباه هم مال آدم بیتجربه است، یعنی منِ آن سالها. دیدن طرح جلد «ناپدید شدن» هنوز دلم را آشوب میکند. جز این، تبلیغات و پخششان هم افتضاح بود. یا حداقل دربارهی کتاب من اینطور بود. خاطرم است کسی در اینستا نقدی دربارهی رمانم نوشته بود و ارسالش کردم برای پیج روزنه. پاسخشان یک گل سرخ بود. همانجا بود که برایم تمام شدند. احساس کردم دیگر نمیتوانم خفت بکشم. انگار منتی سرم بود که ناشرم کتاب اول یک آدم گمنام را چاپ کرده. صحبت از ناپدید شدن بس است. گاهی فکر میکنم وقتی با دوستان و اطرافیانم از ناپدید شدن حرف میزنم حلقههای اشک را در چشمانشان میبینم. از بس که گفتهام. از بس که جوری دربارهاش حرف زدهام انگار که موضوع شماره یک دنیاست. پس اینجا برای تر نشدن بیشترِ چشمهای شما «لبهایم را میدوزم» یا بهتر است بگویم انگشتانم را از روی کیبرد کثیف و گلمالی شده برمیدارم.
برگردم به حیواندرون. به قرارداد با روزنه. ماجرا کمی پیچیده شد. کماکان خودم هم «نازک بودن» کتاب را به عنوان یک ضعف ناجور میدیدم. همین شد که وقتی نوولای «آخرین گرگ» را خواندم (که ۷۰ صفحه بود) احساس کردم جان میدهد برای ترجمه کردن و چسباندنش به «حیواندرون» و تبدیلِ کتاب لاغر به کتابِ چاق (دو کتاب کمابیش هماهنگند در مایه و مفهوم و فضا). این کار را هم کردم. گمانم اسم این کار کتابسازی باشد. حتی میخواستم یکی از مصاحبههای کراسناهورکای را ترجمه کنم و بزنم تنگش تا ترجمهام چاقتر بشود. اما سالها گذشت. شاید سه سال و هیچ خبری نشد. حتی نمیدانستم به ارشاد فرستادهاند یا نه. پیگیری کردم از روزنه، که دوستان چی شد؟ حیواندرون را چاپ نمیکنید؟ «فراموش» کرده بودند. باورم نمیشد. اما این چیزهای باورنکردنی را احتمالاً هرکسی که سر و کارش به انتشاراتیها افتاده از بر است. مخصوصاً اگر متفنن باشد و نام گندهای نداشته باشد و در حقیقت جویای نام باشد. از پسِ همین یأس و سرخوردگی بود که مدتی کلاً بیخیال چاپش شدم. تا عاقبت دوستی «نشر نظر» را معرفی کرد. در حیطهی تجسمی فعالیت میکردند. با اکراه رفتم پیششان. حوصلهی اینکه بروم آنجا بنشینم و با آب و تاب از خودم و ترجمهام حرف بزنم نداشتم. یعنی کل ماجرا دیگر به نظرم رقتانگیز میآمد. منظورم ماجرای نشر است. برای منی که هیچوقت مهارتهای اجتماعی و روبط عمومی خوبی نداشتم این بخش از کار شبیه کابوس بود. هنوز هم شبیه کابوس است. منظورم بستهبندی خودم است به عنوان یک کالای مرغوب و عرضهاش به ناشر. از پسش برنمیآیم. بعد هم که همان بحث فکر و خیال. هرز رفتن اندک تواناییهای ذهنم. تهش اینجوریست که نوشتن و ترجمه کردن برایم به مراتب راحتتر است از یافتن ناشر و چاپ کردن کارهایم. جز اینها اما چیزی فرق کرده. خودم نسبت به «نوشتن» و خواندن جدیتر شدهام. هنوز متفننم و متخصص نیستم و نمیخواهم بشوم، اما درونم کاملاً جدیام نسبت به این کار. تقریباً تنها کاریست که با میل و رغبت انجام میدهم و بعد از انجامش، بعد از تمام کردنش، میخواهد یک پست وبلاگ باشد یا رمان یا داستان کوتاه، رضایت و شعفی تجربه میکنم که با چیز دیگری قابل مقایسه نیست. احساس میکنم «کاری» کردهام. برعکس همین حسِ گنگ را نسبت به کارمندی دارم؛ هیچ وقت نشد که احساس کنم واقعاً دارم کاری میکنم. کارمندی هیچ معنیای فراتر از تحصیل پول و سیر کردن شکم برایم پیدا نکرد.
اما در نشر نظر اتفاق عجیبی افتاد. یعنی همان روز اول نه، اما بعد از چند روز تماس گرفتند و گفتند خیلی از حیواندرون خوششان آمده. جلسهی دومی گذاشتیم. این اولین باری بود که میدیدم ناشری اینجور از کارم خوشش آمده و ابایی هم از اعلامش ندارد. اینقدر ذوق کردم که بعد از جلسه بلافاصله یک جلد ناپدید شدن و دو جلد مجلهی سان که در آنها جستارهایی نوشته بودم هدیه فرستادم برایشان. بعد هم پس از کلی فرو کردن ناخنها در گوشت ساعدم، پاشدم رفتم روزنه و با گردن کج گفتم لطفا قرارداد حیواندرون را ملغی کنید. نیم کیلو هم خرمای پیارم برده بودم به عنوان هدیه. به خیر گذشت، نمیدانم تأثیر ریخت نزار و گردن کجم بود یا خرماهای پیارم یا اینکه اساساً برایشان فرقی نداشت که حیواندرون را چاپ کنند یا نه (احتمالاً همین بود). بدون اوقات تلخی و متلک و کنایه تمام شد. اینها مربوط به دو سال پیش است. شاید کمی کمتر. بالاخره چند روز پیش حیواندرون چاپ شد (بهمن ۹۹). آهان، آن یکی نوولایی که بعنوان ضمیمه و برای چاق کردن کتاب ترجمه کردم، آن هم عاقبت به خیر شد و همین چند ماه پیش با نشر ثالث در آمد. آخرین گرگ. حتی خودم هم گاهی قاطیشان میکنم. حیوان و گرگ و فلان و بیسار. ولی خلاصه اینکه دوتا کتابند. جفتشان هم جانور دارند. داستان پشتشان هم این بود. کتابفروشیهای اینترنتی گمانم جفتشان را داشته باشند. یا شاید به زودی «موجود» کنند. برای ارسال به خارج هم که دوباره برمیگردیم به وادی فکر و خیال… یک وبسایت مبسوطی بزنم و هم وبلاگم را منتقل کنم رویش و هم لینک فروش بگذارم و هم اصلاً (حتی شده به عنوان تجربه) رمانِ دومِ بیناشرم را خودم از توی وبسایتم بفروشم (رمانی به نام بازرس) و جز اینها، امکان خرید خارج کشور بگذارم و درگاه پرداخت اینترنتی و حتی پیپل و کردیت کارت (چرا که نه؟) اما خوانندهی قدیمی لابد میداند که اینها عملی نمیشوند و همانجا در ذهنم به شکل فکر و گاهی خیال و گاهی آرزو برای خودشان جولان میدهند. اینها هم گفتن نداشت، یا میشد خیلی ساده گفت که شرمندهی دوستان خارج از کشورم. اما خب، هر عملی، هر گفتنی به دو روش ممکن است، یکی سخت و یکی آسان و البته که من مرد روزهای سخت و راههای سختم.
لینک خرید کتابها:
آخرین گرگ – لاسلو کراسناهورکای – ترجمهی نیکزاد نورپناه – نشر ثالث
حیواندرون – لاسلو کراسناهورکای (متن) و مکس نویمن (نقاشی) – ترجمهی نیکزاد نورپناه – نشر نظر
مباركه. بيام ايران سه تاشون را ميخرم.
واقعا نظر دادن وظیفه نیست؟ اگه بود، میخواستم بنویسم که خیلی خوب بود ناپدید شدن. چندین بار هدیه ش دادم از طریق فیدیبو. بنابراین مشتاق خوندن بازرس هستم:)
مباركه. بيام ايران سه تاشون را ميخرم.
سلام
تبریک بابت نشر کتابت
اگر خرس۶۹رو نمیشناختم یحتمل سراغ این کتاب نمیرفتم.
اما الان میدونم باید کتاب خوندنی باشه،
و یه خواهش اینکه روی طاقچه یا دیگر رفقاش میشه نسخه الکترونیکی رو بذاری؟
مرسی
سلام، ناپدید شدن روی طاقچه و فیدیبو موجوده :)
نشر نظر انتشارات جالبی هست. کارهاشون را هم تمیز انجام میدهند.
ناپدید شدن را تو فیدیبو خریدم. احتمالی هست دو کتاب آخر هم الکترونیکی چاپ بشن؟
راستش تصمیمش با ناشره. چیزی نگفتن.
تبریک میگم.
از زمانبندیهایی که حرفشون رو زدی، بدجوری ترسیدم. شش ماهه برای داستانم دنبال ناشر میگردم و فکر میکردم اگه تا عید یه ناشر پیدا کنم، تا تابستون چاپ میشه. اگه تجربیات تو و موفقیت خودم در معرفی کتاب رو نسبت بگیرم و با برونیابی تخمین بزنم، فکر نکنم به سن من برسه.
ناامید نباش :)
من روابط عمومیم خیلی ضعیفه :))
حوصله نداشتم کل حرفاتو بخونم ولی حسوان درون به نظرم جالبه از اسمش خوشم اومد چون با انسان های زیادی که درونشون حیوانی دارن مواجه ام باید بخونم ببینم این چیه
شاید اگه شهوت نظر دادن کمی فروکش میکرد و فرصتی باقی میذاشت متوجه میشدید که کتابه مطلقا دربارهی «انسانهای زیادی که حیوانی درونشون دارن» نیست :)) ببخشید البته :)
خاهش میکنم اتفاقا من شهوت نظر دادن ندارم ولی چون چندوقت با این انسانها اشنا هستم اون جمله مورد نظر تو چشمم خورد و اینطوری فک کردم درهرحال
چرا وبلاگ رو از ادبیات تمیز میدی؟ نزن تو سر مال یا شکسته نفسی الکی نکن کارت خیلی درسته.
این کارهای پیگیری و روابط عمومی یا سایت رو بسپار به یکی برات انجام بده یا برونسپاری کن
آره خیلی دوست دارم این کارو کنم، کسی رو ندارم ولی :(