روزی که داعشیها حمله کردند پرواز داشتم به سمت کیش. برای یک دورهی «ایمنی در دریا» ثبتنام کرده بودم. مدرکش را لازم دارم چون ممکن است در آینده پیشنهادی برای یک ماموریت کوتاه روی دریا داشته باشم. سالها پیش که انگلیس بودم هم این دوره را گذرانده بودم منتها اعتبار مدرک سه سال است و مدرک قبلیام یکی-دو سال پیش منقضی شد. این دورهها گران هستند و عمدتاً شرکتها نفراتشان را میفرستند برای این جور دورهها و هزینهشان را هم میدهند. منی که مقاطعهکار هستم هزینهی این جور چیزهایم بر عهدهی خودم است. اولش کمی مردد بودم که ثبتنام کنم یا نه اما بعد با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم اگر چند هفتهای بروم دریا از لحاظ مالی میصرفد که دوره را ثبتنام کنم.
همکلاسیها روز اول فهمیدند که من «آزاد» ثبتنام کردهام و سریع سوال بعدیشان این بود که پولش چقدر است. گفتم دو و خوردهای و همهشان سوت کشیدند و بعد به چشم یک مرفه بیدرد نگاهم کردند. کمی بعد نگاهشان عوض شد: کسی که «خیلی» متخصص است چون برای خودش کار میکند. حوصله نداشتم که توضیح بدهم آنقدرها هم وضعم خوب نیست. دوست ندارم در مورد مسائل مالی زندگیم با آدمها و بهخصوص غریبهها صحبت کنم اما انگار قیافهام جوریست که سریع ازم اینجور چیزها را میپرسند. همکلاسیها عمدتاً نفرات سکو هستند. از اینهایی که دو هفته روی آبند و دو هفته مرخصی. بیشترشان دیپلمه و یک نفرشان مهندس. روز اول زنی که کمکهای اولیه درس میداد شغل و مدرک تحصیلیمان را پرسید. من اولین نفر بودم. مطمئن نبودم که بقیه آنچنان تحصیلاتی ندارند اما همینطور شهودی تصمیم گرفتم نگویم دکترا دارم. شغلم را هم سربسته گفتم: کار مهندسی میکنم و مدرس دانشگاه هم هستم. بعد که معرفیها تمام شد فکر و خیالی شده بودم که حالا بقیه راجع بهم چی فکر میکنند. دوای این خیالات اعتماد به نفس است. گاهی دارم و گاهی ندارم. اما خیلی غریزی موقعی که نوبتم شد روی نیمتنهی پلاستیکی عملیات احیا و تنفس مصنوعی انجام بدهم خیلی «مردانه» برخورد کردم. سناریو را با صدایی «کلفت» تقریباً فریاد زدم و موقع فشارهای متناوب قفسهی سینهی مجروح فرضی بلند بلند شمارش میکردم؛ یک، دو، سه، تا سی شماره باید ادامه میدادم اما مدرس سر شمارهی هشت متوقفم و کرد و گفت عالیست آقای مهندس و همکلاسیها هم گوشی دستشان آمده بود: این یارو نره. از قصد شلوار پارچهای پوشیده بودم و پیراهن گشاد چرکم را هم انداخته بودم روی شلوارم. موهایم را هم که چند هفتهایست کوتاه کردهام و خلاصه تصویرم کاملاً منطبق بود با یک مهندس موفق جنگنده. بعد از نهار هم یکی از همکلاسیها آمد و کمی دیگر تخلیهی اطلاعاتیام کرد اما اینبار با احترام، کاملاً واضح بود که دوست دارد جای من باشد و البته من بهش نگفتم که از قضا من هم دوست دارم جای او و یا هر کدام دیگر از رفقایش باشم.
چهارشنبه بعد از ظهر رسیدم کیش. از قصد پرواز وسط روز را گرفتم. دیگر متوجه شدهام که دوست ندارم «در تاریکی» وارد شهری غریب بشوم. مضاف بر اینکه برای اینجور برنامهها یا ماموریتها حتماً از روز قبل سفر میکنم. یک روز به خودم فرصت میدهم تا با محیط وفق پیدا کنم. البته اینها مزایای زندگی نسبتاً بیشکلم هم هست: وقتم باز است و نباید برای نصف روز مرخصی پیچ و تاب بخورم و از مافوقی خواهش و تمنا کنم و فلان. جوری به این زندگی عادت کردهام که تصور زندگی کارمندی و یا تصور زندگی دوستان کارمندم برایم غیرممکن شده و البته این به این معنی نیست که زندگیام خیلی خوش میگذرد اما به هر حال مطمئنم اگر کارمند تمام وقت «موسسهای» بودم زندگیام از اینی که هست هم نکبتیتر میگذشت.
چهارشنبه قبل از غروب رفتم دریا. مایوی اسلیپ خودم را پوشیده بودم. منتها حدس زده بودم که شاید فضا پذیرش آن مایوی «تنگ» را نداشته باشد و لذا از توی کمد اتاق یک مایو که اندازهی یک گونی برنج بود هم محض احتیاط برداشته بودم. یحتمل مایوی پسرعمهام بود چون خانهی عمهام اینها در کیش مستقر شده بودم. اولش میخواستم هتل بگیرم منتها قیمتها نجومی بودند. شبی ۲۰۰ یا ۳۰۰ تومان. ارزانترها هم که از ریختشان ادبار «میریخت». برای همین علیرغم میلم به پسرعمهام زنگ زدم و البته پسرعمه ام آدم درستیست، اما آپارتمان را شوهرعمهام خریده که آدم ازگل و نوکیسهایست و مشخصاً با من و خانوادهام و مهمتر از همه با مادر مرحومم عناد داشته و دارد. البته اینقدر شعور دارد که سر مراسم مادرم «زیاد» آفتابی نشد. هوش چیز خوبیست و دشمن باهوش از دشمن کودن بهتر است. مثلاً فامیل دیگری که با ما عناد دارد زنداییام است که از قضا سر مراسم مادرم زیادی مانور داد و فکر کنم هفتهی سوم بود که با یک ظرف گنده شلهزرد آمد در خانهمان. عینِ هر روز را آمده بود و صادقانه بگویم از ریخت ایکبیریاش، با آن صورت پف کرده، با آن حجاب حال بهم زن، با آن عینک قابدرشت فوتوکرومیکاش حالم به هم میخورد و آن روز بهخصوص هم دیگر طاقتم تاق شد و موقع رفتنش از خانه «انداختمش بیرون». به همین سادگی. بهش گفتم «ازگلِ خر چی میخوای اینجا؟ اومدی حال و روز منو ببینی؟ برو بیرون…» و البته مطمئنم مادرم هم از آن بالا مالاها حرکتم را تایید کرد و دلش خنک شد. البته بعدش فامیل به هم ریخت که برایم مهم نبود و نیست. خود زنیکهی احمق هم کمفهم بود؛ نمیفهمید عاملی که باعث میشد احترامش همهی این سالها حفظ شود حالا مرده و من دلیلی ندارم که احترام «زنداییام» را حفظ کنم و هر کسی که دو جلسه با من معاشرت کرده این را میفهمد، سریع میفهمد که «اوه اوه این یارو از این عوضیاس،» خودم هم ناراحتی ندارم از این بابت. اوباش و ازگلها ازم میترسند، دور و برم نمیآیند و اینطوری زندگی خیلی راحتتر است.
بهرحال، علیرغم میلم، و بخاطر مسائل مالی در آپارتمان شوهرعمهام مستقر شده بودم و آن مایوی گونیشکل هم یحتمل مال پسرعمهام بود. لب ساحل هم بدون درنگ گونی را پایم کردم. مایوی اسلیپ لاجوردی خودم مناسبتی با آن فضا نداشت و مضاف بر این مدام نگران بود که بروم توی دریا دزد وسایلم را میزند. کیف و پول و گوشی را لای لباسهایم چپانده بودم توی کیسهی کنفی، منقش به عکس دیوید بویی. این را خواهرم برایم کادو آورده اما متاسفانه مصارف چندانی ندارد چون دیگر سنم جوری نیست که با کیسه کنفی دیوی بویی اینور و آنور بروم. یک چند باری برای خرید بربری ازش استفاده کردم و در این سفرِ کیش هم نمیدانم چرا بیدلیل همراهم آوردمش. لب ساحل کاملاً پشیمان بودم، مدام فکر میکردم همین کیسه توجه اشرار و دزدان را جلب میکند و انتخاب اولشان میشود کیسهی من. برای همین سعی کردم جوری آویزانش کنم که صورت دیوید بویی بچسبد به توری مرغی و «کمتر» دیده شود. بعد هم با همان گونی که پارچهی خشکش خشخش صدا میداد زدم به آب و با ورود به آب دو اتفاق افتاد: ۱- پارچهی گونی خیس و نرم شد و مایوی بدریخت شبیه یک عروس دریایی شد، شبیه یک دامن چیندار شد که اصرار داشت «همراهم» بیاید و بهم بچسبد و ۲- تمامی غم و غصههای دنیا با شیرجه زدن در آب گرم خلیج «محو» شدند. این خاصیت دریاست. سنگین میپری داخلش و سبک میشوی. حداقل برای من که اینطور است. فکر کنم برای همین است که بعد از چند روزی که کیش بودهام مدام به این فکر میکنم که چرا نیایم و برای همیشه اینجا زندگی نکنم؟ آب و هوای تروپیکال سازگاری عجیبی با بدنم دارد. از سرما متنفرم و نمیفهمم چطور ۷ سال از بهترین سالهای زندگیم را در کانادا و انگلیس گذراندم. دو جایی که هیچکدامشان به آب و هوای دلچسب معروف نیستند. معروف که هیچی، حتی بدنامند، مخصوصاً کانادا. در این خرداد ماه به خصوص دمای هوای کیش گاهی تا ۳۸ درجه هم میرسد اما اذیت که هیچی، حتی احساس میکنم باعث سلامتیام هم میشود. عصرها که میروم لب ساحل و روی ماسههای مرجانی غلت میزنم و گرمای مطبوع ماسهها «نشت» میکند زیر پوستم مشخصاً فکر میکنم که استخوانهایم قوام میآیند، بعد با نفسهای عمیق نسیم نمکی ساحل را میبلعم و دروغ چرا حتی گاهی فکر می کنم بوعلی هم جایی در قانون در مورد خواص غلتیدن روی ماسههای آفتابخورده چیزهایی گفته.
چهارشنبه اولین روزم در کیش بود. جایی را بلد نبودم. برای شام هم تصمیم گرفتم بروم همان جایی که تا بحال نرفته بودم و ازش متنفر هم هستم: عطاویچ. غول خوشمزه. ترکیبی مریضگونه از گوشت و مرغ و کالباس و پنیر و هزار جور چیز نامتجانس دیگر. مطمئنم معده در مواجهه با این ترکیب ثقیل و غلط کیموس تولید نمیکند و به جایش کشکآبی متعفن و سمی درش تشکیل میشود که هضم نمیشود، بلکه آنجا می ماند و می گندد. مسمومیت غذایی دو هفته قبلم هم در این فکر و خیالها بیتاثیر نبود. دو هفته پیش با خوردن چیزبرگر مسموم شدم و کارم به سِرم کشید. مسمومیت وحشتناکی بود. سه روز گیر بودم و شروعش آنقدر ناگهانی بود که باورم نمیشد مسمومیت است، مطمئن بودم طلسم یا نفرین است چون امکان نداشت آدم سالم ظرف ۲۰ دقیقه آنطور تب و لرز کند و از شدت بدندرد مچاله شود. مطابق معمول ماههای اخیر که چند باری وحشتناک مریض شدهام، سرِ آن مسمومیت هم احساس کردم مرگ نزدیک است و لذا وصیت کردم. بدبختانه مال و منال بهخصوصی هم ندارم و ای کاش همکلاسیای که فکر میکند در پول و پله غلت میزنم سر ماجرای مسمومیت کذایی بالای تختم بود و میشنید که چطوری داراییهایم را فهرست میکنم و اینقدر ناچیز بودند که خودم خندهام گرفت و البته همین خنده کمی حالم را بهتر کرد. با این پیشزمینه وارد عطاویچ شدم، چون گزینهی دیگری بلد نبودم و دوست داشتم زودتر هم بروم خانه و بخوابم و برای کلاس فردا صبحش آماده باشم.
کوچکترین ساندویچ عطاویچ «بزرگ» است. این را آن احمقی که پشت دخل ایستاده بود و تیشرت قرمز تنش کرده بود بهم گفت. من هم سادهترین همبرگر را سفارش دادم و سالاد. آموزهی تاریخی خانوادهی ما این است که «بیرون سالاد نخوریم چون کاهواش رو خوب نمیشورن» منتها از آن طرف بعد از ماجرای بواسیر برادرم ترس برم داشته، مدام به این فکر می کنم که «گِلمان» یکیست و خب اگر ماجرا خِر او را گرفته من هم در نوبتم و همین شده که به مصرف فیبر و سلولز توجه ویژه میکنم، حتی توی عطاویچ. سالادش را که آورد واقعاً افتضاح بود، چرا؟ چون حتی هویجهایش هم پلاسیده بودند و هر خری میداند که هویج کلاً دیر پلاسیده میشود و سالادی که حتی هویجش هم پلاسیده باشد یعنی «خیلی خیلی» کهنه است. منتها، منتها بر خلاف هویجها، کاهوهایش سفت و ترد بودند و نمیدانم، شاید زیادی بدبینم، اما یک جورهای مطمئن شده بودم که به کاهوهایش «ماده شیمیایی» زدهاند. به پیر شدن همزمان کاهوها و هویجها فکر میکردم، محصول مقابلم را میدیدم که با محاسباتم جور نمیآمد و به شدت بد دل شده بودم. بعد همبرگر «کوچک بزرگم» هم رسید و اینقدر درشت بود که خود آقای عطا، بدون اینکه بهش گفته باشم، همبرگر را از وسط نصف کرده بود. بدیهی بود که پارهآجری به آن حجم را نمیشد درسته گاز زد. مطمئن بودم که دوباره کارم به آمپول و سرم میکشد و در شهر غریب کسی هم نیست که به دادم برسد. یاد دم غروبش افتاده بودم؛ آب شور دریا چشمهایم را میسوزاند و علیرغم این اصرار داشتم زیر آب چشمهایم را باز کنم، کف دریا ماسهها جور قشنگی چین خورده بودند، به کف دریا دست میکشیدم، لایهای نزدیک بستر «غبارآلود» و بعد سریع ته نشین میشدند، دوست داشتم نفس کم نیاورم و تا ابد همان کف بمانم.
وسوسهی مدام: نقل مکان کنم به کیش. خانهای بخرم. ترجیحاً زمینی بخرم و خودم بسازمش، نه مثل این آپارتمانهای سریدوزی، بلکه چیزی سازگار با اقلیم منطقه، با کمی تیزهوشی شاید حتی بشود خانه را جوری طراحی کرد که عمدهی طول سال به کولر گازی و باد گندیدهاش نیازی نباشد. خانهای حیاطدار، دم دریا. به این فکر میکنم که وقتی زندگیم اینقدر بیشکل است خب چرا که نه؟ هیچی مرا به تهران نبسته. نه استخدام جایی هستم و نه خانوادهای دارم. فقط گربهام هست. آب و هوای اینجا موافق احوالم است، ترافیک و آلودگی هوا و صدای بوق و صدای فرز و سنگبری ندارد. البته که خود شهرِ کیش چیز مزخرفیست، با اینهمه مرکز خرید و پاساژ و برجهای نیمهساخته و حالت نیمه متروکهی شهر که گاهی شبیه شهر ارواح میشود، اما خب من که کاری با آن بخشش ندارم. توی نقشه دیدم که دانشگاه صنعتی شریف هم اینجا شعبهای دارد و فکر کنم مخصوص دانشجوهای ضعیف و متمکنش است. خنگهای پولدار. میتوانم استاد خوبی برایشان بشوم. هر روز که از اقامتم در کیش میگذرد فکر و خیالش بیشتر پا میگیرد. این دو شب گذشته که رفتم و از بازار ماهی تازه خریدم تصمیمم جدیتر هم شد. هامور و یک ماهی دیگر به نام «شهری» خریدم. شب اولش که فوقالعاده بود. طبیعی هم بود، چون چیزی خوشمزهتر از هامورِ صید روز وجود ندارد. بدونِ هیچی، صرفاً ماهی را سرخ کرده بودم و بیاغراق گوشتش شبیه مروارید ورقه ورقه بود. سالاد کوچکی هم کنارش گذاشته بودم. گوجه و خیار و روغن زیتون. برای امشب که فلفل دلمهای و یک فشار لیموترش هم به سالادم اضافه کرده بودم و باورم نمیشد چطور همین غذای ساده اینقدر احوالم را خوب کرده و مشخصاً دوباره به «قوام استخوانهایم» فکر میکردم، به سلامتیام، و خب دریا و ماهی و اقلیمِ مرغوب را که کنار هم میگذارم هر روز بیشتر از روز قبل وسوسه میشوم که نقل مکان کنم اینجا. دیشب برگشتنه روی تابلویی قیمت آپارتمانهایی را نوشته بود که خب به نسبت تهران «مفت» است و البته مطمئنم ارزانتر هم پیدا میشود. البته، زیاد که به زندگی در کیش فکر میکنم و زیاد که هوایی میشوم یکباره غصهام هم میشود، با خودم فکر میکنم چرا در این سن و سال زندگیم باید اینقدر بیشکل و بیهدف باشد که سرِ هیچی وسوسه بشوم نقل مکان کنم و بیایم کیش زندگی کنم و قسمت ترسناکترش آینده است، تنهایی، کهولت. به اینها هم فکر میکنم و آیندهی مجسمم همین است. آن موقع حتی گربه هم مرده و دیگر خودمم و خودم. جواب هم که معلوم است: فردا دورهی ایمنیام تمام میشود، مدرکم را میدهند و خیلی بخواهم «باحال» باشم یکی-دو روز بعد از دوره هم میمانم کیش، رمان میخوانم، ماهی میخورم، عصر میروم دریا و حتی به دویدن هم فکر کردهام، بعدش دمم را میگذارم لای پایم و بر میگردم تهران، پیش پدرم و گربهام و به همان زندگی «بینابینیام» ادامه میدهم، احتمالاً فقط هر از گاهی به کیش و ماسهها مرجانی و دریای زلالش فکر میکنم و از صمیم قلب آرزو میکنم کاش در همان سفر، زیر آب به لاکپشتی یا حالا یک جانوری تبدیل شده بودم و همانجا توی دریا مانده بودم.
عالی هستی شما، نوشته هات رو با ولع میخونم.
آخر نوشته ات یاد فیلم لابستر افتادم، از لحاظ تبدیل شدن به لاک پشت. البته توی فیلم آدم ها مجبور بودن اگه یه زوج برای خودشون انتخاب نکنن به یه حیوون به انتخاب خودشون تبدیل بشن!
خیلی دوستون دارم. نوشته هاتونو که میخونم انقد حرفاتون برام قابل درکه که دلم میخواد از نزدیک ببینمتون باهاتون چای بخورم حالا حوصله حرف زدنم نداشتی حرف نمیزنیم فقط چای میخوریم :)
به هر حال نوشته هاتون با یه صدایی برام خونده میشه انگار که یکی داره واسم حرف میزنه. فک کنم شبیه صدای خودتون باشه.
بعد مدتها دوباره خوب نوشتی راضیم ازت
سلام و ممنون از متن زیباتون. اگر فرصتی داشته باشین خوشحال میشم در زمینهی نوشتن و نویسندگی بیشتر با هم صحبت کنیم.
نوشته هات حالمو بهم ميزنن، ميدونم مجبور نيستم بخونم ولي ميخوام بدونم تا كي دست و پا ميزني براي دروغ گفتن و خودت رو خوب نشون دادن. باشه تو حالت خوبه. دريا غصه هات رو ميشوره ميبره. ولي هيچي از لوزر بودنت كم نميكنه.
برام جالبه که چی باعث شده بیای همچین پیام پرنفرتی بزاری. با با خودش شخصا مشکل داری یا با خودت. اصلا میخواد خودشو خوب نشون بده به توچه؟
این ترس از آینده لعنتی با تنهایی اش همه جا گریبان گیر ادم است.
in do ta post akheret kheili delchasb boodand. man bar khalaf to be khatere haman pesarakam ke yek bar goftam, hatta nemitoonam fekr konam ke bargardam va garmaye nafasgir shahram ra dobaeh endegi konam. zendegi chiz moakhrafi hast engar, che be jaee vabasteh bashi , che nabashi . man haman soosk ghool peikare kafka shodeham. digar hatta nemitavanam benevisam. migozarad!
سخته این که فکر کنی کاملا بی هدف زندگی کردی، فکری که خود من رو هم زیاد درگیر میکنه، خیلی زیاد تر از اون چیزی که فکر کنی .ولی به هر حال برای عزت نفس خوب نیست .میدونم و فکر میکنم بهش باز
در حال حاضر این اسپیتیفای لعنتی داره آهنگ پخش میکنه ،و خودش شروع کرده پخش آهنگ های غمگین ،دیگه سلیقمو پیدا کرده ، خیلی چیز ها است که مطمنی سمه واست ولی باز اصرار میکنمی به بودنشون، هر چقدر بیشتر بدونی باز بیشتر دوستشون داری، نمیدونم چرا ولی این از قدیم بوده و خواهد بود ، حالا گاهی نوشتن حالت و خوب میکنه گاهی رفتن و گم شئن تو عمق خاطرات ، هر کدوم با لحظه ای خودشون وصل می کنن به تک تک نورون های لعنتی مغزت ، خیلی چیز ها است که ریشه می کنه تو آدم ،جشم بهم بزنی میبنی مثل یه ژاکت رفته تو نسج های مغزت ،هر چه استعاره و تشبیه به کار ببری باز نمیتونی منتقل کنی حستو ، داشتم فکر میکردم کاش وسیله ای ساخته میشد که وقتی یه نفر میزاشت رو سرش کل حس تو رو درک میکرد ،دیگه لزومی نداشت براش توضیح بدی که چند چندی تو زندگیت ، ولی اشکال اساسی اینه که نمیتونی بفهمونی و حتی اگه کمی موفق شی میبنی که اون چیزی که فهمیده شده با اون چیزی که قرار بوده تو بگی یه دنیا فاصه ااست ،یه دنیا که میگم یه دنیا است ها یه دنیا که چون گرده مسیرت و دور تر میکنه
من حدود هفت ساله الان اینجا رو می خونم دقت کردی نسل جدید خیلی فرش -تر وتازه و شاداب منظورمه- اومده رو کار و کامنت های پر از شور زندگی میذاره ، خرس؟ – منم همون سالایی که از ایران رفتی رقتم انگلیس و همین سن و سال تو رو دارم ،
خیلی لذت بردم از نوشته های این پست. من هم سالها پیش فکر زندگی در کیش رو داشتم. اما متاسفانه ایران طوری هست که تمام امکانات در تهران خلاصه شده. تقریبا هیچ جای دیگه ای نمیشه زندگی کرد.
خرس عزیز منهم دقی قن همین احساسو نسبت به اب و هوای کیش دارم.ما که نمیتونیم ولی تورو خدا برو کیش زندگی کن.حالا که فرصتشو داری.خیلی ها مث من ندارن
خیلی ساله که نوشته هات رو میخوونم ….نوشته هات خیلی خوبن ..انگار صدا دارن :)
با اون قسمت مایو و عروس دریایی تنهایی بلند بلند خندیدم. مرسی. حالمو خوب کرد.
ایده به نتیجه نرسید آخرش:)
من همیشه معتقد بودم جای دم لای پاست, ولو نمیدونم چرا همیشه میگن بزار رو کولت؟!!! البته یکی از دوستام دمش اینقدر دراز هست که معمولا زیر پاش لگد میشه :D
دریا مادر است. رحم مادر است. ته دلمون آرزوی بازگشت بهش رو داریم.
من همیشه وبلاگت رو می خونم و لذت میبرم اینو تو لینکدین دیدم برای مهندسی لوله. شرکت ناموران گفتم شاید جالب باشه
http://namvaran.ir/recruitment.html
مثل همیشه عالی بود 👏👏👏
خرس واقعا نميخواي اينها رو كتاب كني؟ كشور چاپش بحثه اما نفسش فكر نميكنم باشه كه. من ميتونم كمكت كنم اگه توي گرافيك و صفحه بندي ها و همه چيزش تا چاپ كمك خواستي. پولم نميخوام والا. توييتر بهم مسج بزن خواستي
@better_el