احتمالاً همهی چیزهایی که در مورد مادرم مینویسم کلیشهایست. از سنی به بعد کلیشهای بودن اذیتم نکرد. اینطوریام. اینطوری فکر میکنم. نازل و مبتذل. از این قضیه خوشحال هم نیستم، اما اینطوریست. درمانی برایش بلد نیستم. یا شاید هم حوصلهی درمان نداشته باشم.
وقتی مادرم مرد خیلی شدید احساس تنهایی کردم. یک سال بود که پیش پدر و مادرم زندگی نمیکردم. قبلترش هم هفت سال ایران نبودم. اما دو سال اخیر که ایران بودم خیلی با مادرم بودیم. اما اینها توجیه این نبود که اینطور خودم را تنها ببینم. فکر کنم علتش جنس رابطه باشد. واقعیت این است که مادرم مرا خیلی دوست داشت. عاشقم بود. عاشق همهی بچههایش بود. جنس دوست داشتنش فرق داشت. انگار همهی دوستداشتنها دلیلی دارند اما مادرم مرا بیدلیل و بدون منطق دوست داشت. برایش فرقی نداشت که چقدر از محبتش را پس بدهم، او مثل همیشه کار خودش را میکرد. اینهمه محبتش اذیتم میکرد. اینهمه که حواسش بهم بود کلافهام میکرد. بهش میگفتم. متلک میانداختم. مسخرهاش میکردم اما فرقی نداشت. فاصلهی بین دو تا بیمارستانش چند هفته مرخص بود. حالش هم خوب و عادی بود. یا حداقل اصلاً نشان نمیداد که قرار است چند هفته بعدش تالاپی بمیرد. منِ احمق با گربه پا شدم رفتم شمال. با ماشین جدیدم. سفر احمقانهای بود. حالم از تهران و از زندگیام و از رابطهام به هم میخورد. باید میرفتم. برای همین تا دیدم فرجهای هست و حال مادرم خوب است رفتم. ده روز هم ماندم. از همان روز دوم مریض شدم. از همین سرماخوردگیهای شدید همراه با تب و بدندرد. سه روز روی تخت افتاده بودم. فقط یک بار توانستم بلند شوم تا داروخانه بروم. شمال هم سرد و بارانی بود و گربه هم مطلقاً نمیتوانست کمکی کند. میفهمید حالم بد است و با همان نگاه مرموز همیشگیاش نگاهم میکرد. عین آن ده روز سفر مادرم بهم تلفن میزد. هر شب بدون استثنا. کلافه و مریض بودم و نمیتوانستم درست حرف بزنم. همین نگرانش کرده بود. میخواست بیاید شمال پیشم. از پشت تلفن داد میزدم که نه خوبم. با همان لحن مادرانه و نگرانش حرف میزد. صدایش از پای تلفن میلرزید. حالم بد میشد وقتی اینطوری میکرد. پای تلفن بد باهاش حرف میزدم، به امید اینکه چند روزی دست از سرم بردارد. اما فرقی نداشت، دوباره فردا شبش زرزر زنگ میزد و میپرسید شلغم خوردی؟ سوپ خوردی؟ نمیتونی برگردی تهران؟ فکر کنم یک شبش حتی بدون خداحافظی تلفن را کوبیدم و قطع کردم. حالا که مرده، متوجه شدهام دیگر هیچ کسی، مطلقاً هیچ کسی در این دنیا نیست که مرا این شکلی دوست داشته باشد. اگر کنار چالوس بیفتم و بمیرم ابداً برای کسی مهم نیست. همهی روابط مقرراتی دارند. کافیست چند بار با دوستانم سر سنگین باشم تا کل دوستیای چندین و چند ساله نابود شود. همهی روابط سیاست دارند. حتی با خواهر و برادر. باید مراقب بود آدمها آزرده نشوند. خیلی از روابط تهش به پول ختم میشوند. مثلاً کار کردن: قراردادی مالی که بر اساسش آدم با آدمهای دیگری اندرکنش دارد و در عوض دستمزدی دریافت میکند. روابط عاشقانه هم همینند. ازدواج یک قرارداد حقوقیست. باید طرف را تامین کرد؛ پولی و جنسی و احساسی. در هر کدام از این زمینهها کمکاری کنی قراردادت از طرف متولی قانون منقضی میشود، یعنی همان طلاق. با انگشتهایم روابطم را میشمرم و بدون استثنا همهشان شکلی از بدهبستان هستند. چیزی میدهی و چیزی میگیری. یا پول، یا چیزهای دیگر. بدون این بده بستانها روابط معنیشان را از دست میدهند. جوهرشان همین است. خودِ رابطه پوششی است برای پوشاندن این بده بستانها و سیاستبازیها. حالم از این روابط به هم میخورد. مدام باید چیزی بدهی. مدام باید انتظارات را برآورده کنی. مدام باید به این انتظارات فکر کنی، به خواستههای طرف مقابل. باید حواست باشد پایت را اشتباهی نگذاری. دائماً باید در حال مهار و کنترل امورات باشی. اینها کجا و رابطهی با مادرم کجا؟ برای همین است که الآن احساس تنهایی میکنم. چون خیلی ساده، در یک چشم بهم زدن تنها آدمی که مرا فارغ از این بده بستانها دوست داشت مُرد. الآن فرقها را میفهمم. دوست داشتنش اینقدر خالص بود که آزاردهنده میشد. چون هیچ وقت نمیتوانستم به این سوال ساده که «چی از جونم میخواد که اینقدر زنگ میزنه؟» جواب بدهم. چون مطلقاً چیزی ازم نمیخواست و برای منِ کاسبمنش این غیر قابل فهم بود. خودم را برای خودم دوست داشت. برای اینکه هنوز بخشی از خودش بودم. مطابق قوانین روابط میشود گفت محبتش احمقانه و بیمنطق بود. کسی که اینطوری، خارج از ملاحظات و آیندهنگری و بدهبستان کس دیگری را دوست دارد احمق است. در پارسیفال، واگنر داستان پادشاهی را میگوید که زخم خورده. زخمش درمانی ندارد. زخمِ آمفورتاس. پادشاه در نبرد با شر، تسلیم وسوسه و شهوت شده و همان موقع کسی نیزهاش را دزدیده و با آن پهلوی آمفورتاس را پاره کرده. پادشاهْ زخمی است و ناتوان از انجام رسالتش، و ناراحت از اینکه حتی نمیتواند با خیال راحت بمیرد؛ باید زنده بماند و زجر بکشد. انواع و اقسام مرهمها و ضمادها برایش بیفایدهاند. تنها درمانش، رهاییاش، توسط «احمقیست که وجودش با شفقت روشن شده». لغت احمق زمخت است. اما لازم است. یا حداقل الآن لزومش را میفهمم. پارسیفال همان احمق سادهلوح است. از دنیا بیخبر. اسمش را نمیداند، دنبال پول و پله نیست، دنبال هیچ چیزی نیست و در نهایت میتواند ناجی پادشاه باشد. داستان من هم تقریباً همین است. این زندگی مزخرفی که جریان غالبش ناراحتیست، غم و غصه و سردرگمیست، مرا زخمی کرده. زخمش هم درمانی ندارد. زخمِ آمفورتاس است. عفونیست. گاهی بدتر میشود. گاهی دردش کم میشود. اما همیشه هست. توی این زندگی محبت و شفقت مادرم ممکن بود نجاتم بدهد، به نوعی پارسیفالم بود، یا حداقل میتوانست باشد. الآن دیگر نیست. چون مرده. من اینقدر کُند و کودنم که حتی وقتی داشتمش هم حواسم نبود که دارمش. یاد سفر ده روزهام میافتم، تلفنهایمان، اوقات تلخیهایم. مثل یک بچهی نُنر بداخلاقی میکردم و باز هم زنگ میزد، فردا شبش هم زنگ میزد، پسفردا شبش هم زنگ میزد، چون من همین گهیام که هستم و برای مادرم مطلقاً فرقی نداشت که چقدر گه هستم، شدت دوست داشتنش و جنس شفقتش همان بود؛ بیحساب سرریز میشد به سمتم. عزاداری برای مادر مردهام یک بخش ماجراست، بخش دیگر مشکلم همین مقایسه است. مدام مادرم را با بقیه میسنجم. مقایسهایست بیمعنی. جلویش تمام روابطم کمرنگ میشوند. خندهدار میشوند. جنس همهشان کاسبکارانه بنظر میآید. حتی تحریک شدهام با دهنکجی گند بزنم به تمامی روابطم. با بیمحلی به آدمها. چون میدانم بعد از مدتی، دیر یا زود همه طاقتشان طاق میشود، همهی کاسبها. همهشان رفتنیاند. تنها آدمی که جور دیگری دوستم داشت مرده. تا آخر عمرم هم مورد مشابهی پیدا نخواهم کرد. این قانون طبیعت است؛ نمیتوانم از اول برگردم داخل رحم یک زن و دوباره بشویم مادر و پسر. بقیهی چیزها شدنیست. میشود بارها و بارها ازدواج کرد. میشود بارها و بارها دوست پیدا کرد. همین که اینقدر شدنیاند باعث میشود که ذاتاً بیارزش باشند. تنها آدم باارزش هم که از بین رفته و دیگر برای هر کاری دیر است.
………….
Your father is still alive.
خوش به حالت که مادرت انقدر به فکرت بود و انقدر بدون توقع دوستت داشت. همه مادرها اینطور نیستن. من هیچ وفت چنین محبتی رو تجربه نکردم.
به خاطر از دست دادن چنین فرشته ای واقعا متاسفم و از خدا برات آرزوی صبر میکنم….
اونقدر دلتنگیتون ملموسه که نمیدونم چی بگم.مادر من شباهتی به مادر شما نداره.یه نسخه جعلیه بیشتر تا یه مادر اصیل اما فقدانش…خلا غیر قابل وصفیه.چزور میخواهید این حس غیرقابل وصف رو بدون کلیشه وصفش کنید؟ مطلقا نا ممکنه. آدم عمیق و نامعمولی هستین.در تمام این سالها فکر کردم حسهاتون نامرسومه…و دلم سوخته واسه تنهایی خاصتون .حالا باید به خاص بودن تنهاییتون،ابدی بودن رو هم اضافه کنم.تنهایی ابدی.بعضی آدمها به دنیا تبعید میشن.کم ان.مثل همه تبعیدی ها و قابل تشخیص بین بقیه ادمها. شما هم تبعیدی هستین و تبعیدی ها هرگز نمی تونن شادی و رضایت داشته باشن. گمونم روح مادرتون الان دارن اینا رو می خونن و به تائید سر تکون میدن.
ارسال از موبایل سامسونگ
——– پیام اصلی ——–از: KHERS تاریخ:۲۶/۰۵/۲۰۱۶ ۲۲:۲۰ (GMT+03:30) گیرنده: darolmolk@gmail.com موضوع: [نوشتهٔ تازه] پارسیفال
اینا رو میگی دیگه میترسم بمیرم نه به خاطر خودم به خاطر پسرم. دوست ندارم انقدر تنها بشه. خیلی غم انگیزه. ننویس تو رو خدا اینا رو. مطمئن باش این ناگهانی از پیش تو رفتن واسه اون خیلی سختتر بوده و این بی تابیِ تو سختترش میکنه. من خودم واقعن نمیدونم ادما بعد از مردن روحشون کجا میره یا چی میشه ولی میدونم اگه بدونم دارم می میرم تنها دل نگرانی م اینه که پسرم با مرگم کنار بیاد ولی اگه بدونم بعد از مرگم انقدر داغون و غمگین میشه تحملش برام خیلی سخته…هر چی بیشتر غمگین باشی اون نگرانتر میشه…
خرس جان اين نيز بگذرد. عادت مى كنى. هواي بابات رو داشته باش، اون الان تو شرايط خيلي بديه.
خرس عزيز داري خودت رو شكنجه ميدي و تكه پاره ميكني .دليلي نداره حالا اينقدر خودت رو آزار بدي اين قانون طبيعته هيچ مادري تا ابد كنار فردندش نميمونه ميدونم كه دردناكه خيلي خيلي تلخه ولي ما آدميزاديم در اين دنياي پرجنون و زاده شديم تا يه روز بميريم و تمام بشه همه چي.تمام ايرادها و اشكالاتي رو كه به خودت ميگيري همه مون داريم اينقدر خودت رو رنده نكن .ميگذره به خدا ميگذره و ياد ميگيري با وجود اين غمي كه تمام شدني نيست بخندي و زندگي كني فقط هميشه يه لحظه هايي جرقه ميزنه و ميبيني كه نيست .پاشو از ايران بيا بيرون ،اون كشور توان بي حد و حصري در فروكشبدن انسان در غم داره و نقطه پايان نداره شايد حرفام برات بي معني باشه الان.
یکتایی مامان رو زدی تو خال. انگاری ذات فرزند بودن همینه که نفهمی چه محبت بیدریغی نثارت میشه. با خودت مهربانتر باش.
فکر کنم اکثر بچه ها همین. انگار تا از دست ندیم نمی فهمیم
…. من هیچی ندارم بگم. همه ش درسته و ملموس…زندگی درده رفیق.
این خیلی عالیه که مادرت تونسته عشقش را به تو منتقل کنه و تو هم اون عشق رو گرفتی. همه بچه ها موقع زنده بودن مادرشون ، اون عشق رو مزاحم و آزار دهنده میبیند و بد خلقی میکنند. اصلا مهم نیست. مادرها ، برای جواب متقابل عشقشون نیست.
اما خرس جان مواظب پدرت باش. نوع عشق و محبت اون به مادرت فرق میکنه. تو عشق مادرت در اعماق وجودت ریشه داره. از شکم اون آمدی بیرون. اما رابطه و عشق پدرت ، سالیان طول کشیده تا ساخته شده. مثل یک ساختمان که بسازی و توش احساس امنیت کنی. حالا این ساختمان دیگه برای پدرت نیست.
برای گذراندن اندوه کمکش کن. پدرت احساس خلاء بیشتری داره. کمک تو، به خودت هم کمک میکنه که بالای اندوه ات بیایی. بر غمت تسلط پیدا کنی. و آگاهانه تر روند اندوه خودت رو بگذرونی. به هر دوتون این همراهی غم کمک میکنه.
پارسيفال منو ياد خودم انداخت: احمقي كه وجودش با شفقت روشن شده!مرسی
اين حرفا كه مى گن ناراحت نباش همش چرته ! اگه الان ناراحت نباشى پس كى وقتشه كه ناراحت باشى ؟ الان بهترين موقع اس براى ناراحت بودن
۱- وجه سوگواری قضیه که شخصی هم هست و به جا و خب هر کس مواجهه خاص خودش رو داره ولی به نظرم این سوگواری تبدیل شدنش به یک مناسک خودآزاری خیلی موجه نیست(ینی تهش قراره به چی منجر بشه؟ دینداران در این مواقع روی میارن به کارهایی مثل خیرات برای اموات یا طلب مغفرت برای اونها ولی اگر من مثلا دیندار نباشم چیکار میتونم بکنم غیر از آزار خودم؟)
۲- یه وجه غیر سوگوارانه داره متنت(همونطور که توی متن هم داری میگی-البته نمیدونم چقدر از ته دل) اونم این دوگانه روابط بیچشمداشت-کاسبکارانه است. راجع به این قسمت به نظرم با وجود اینکه اون قسمت راجع به محبتِ بعضی مادرها(حداقل) به نظر درسته اون تصویری که از روابط به قول شما بده-بستانی داده میشه بیش از حد تحقیر آمیزه. آیا واقعا همه روابط انسانها(به غیر از روابط بعضی مادرها و بچههاشون) اینقدر… غیر انسانی هستن؟ به نظرم باید نسبت به این تصویر تجدیدنظر بشه.
پی نوشت۱: ببخشید که برای یه متن با این ادبیات یه همچین نظری گذاشتم ولی دو تا نکته هست: اول اینکه احترامی که به عنوان خواننده به نویسنده گذاشتم از نظر خودم و درباره یه متن ولو سوگوارانه از نگاه یه شخص دور از ماجرا نظرمو گفتم که شاید مفید باشه برای نویسنده دوم هم اینکه بعضا اینجور «احوالات» خصوصا به خاطر شدتشون میتونه موجب تغییرات توی نگرشها و اعمال بشه(ولو به طور خیلی غیرمحسوس به لحاظ ظاهری) که نهایتا معنای زندگی رو برای فرد دچار تحول کنه و اگه احتمال همچین اتفاقی رو میدیم به نظرم از جایگاهی غیر از سوگواری صرف باید راجع بهشون حرف زد.
پی نوشت۲: بازم ببخشید به خاطر این از جایگاه دانای کل و یه خرده بیرحمانه حرف زدن.
خرس، نوشته ات بسيار صادقانه است و تاثيرگذار. سينه آدم را بدجور سنگين مي كند. راست ميگي، هيچ كس و هيچ چيز جاي خالي پدر و مادر آدم را پر نمي كند. هيچ وقت. اماهنوز خيلي چيزها توي دنيا هست كه آدم را به زندگي وصل مي كند. خودت روزي پدر مي شي مي فهمي. خودت را ملامت نكن. باور كن اگر مسافرت هم نمي رفتي باز چيز ديگري پيدا مي كردي براي افسوس خوردن. به اين فكر كن كه حداقل موقع رفتن بالاي سرش بودي.
خوشحال شدم نوشتی! حالا برم این همه رو بخونم D:
منو ببخش به خاطر کامنت بالا. خرس جانم، به یک نوع شادی خواهی رسید، که تا به حال تجربه نکردی. این حالی که هستی، برای همیشه تغییرت داده و موقتی نیست. الان نا امیدی ازهمه، صبر کن ببین این نا امیدی چه میوه ی شیرینی داره. باورت نمیشه، همه رو از ته قلب دوست میداری و ازشون می گذری. برام یک مقدار پیش اومده که میگم.
صفا یه روز حرف خوبی به من زد گفت: آدم افتاده باشه زیر تپه. با گلوی پاره پاره و همینطور ذره ذره خون ازش بره تا تموم کنه؛ و اگه چندتا زن و بچه دهاتی با کوزه ی رو سرشون بیان رد شن. آدم باید بتونه نیم خیز بشه سرشو برگردونه تا ببینه چطوری زنها کوزه ها رو سالم به بالای تپه می رسونن…
فکر کنم دلیل ارتباط عجیب پسرها و مادرها همینه که خودشون مادر نمیشن. و حس مادر رو نمی فهمن و جلوش کم میارن. اره بچتو دوست داری چون از خودتو. جز اون ذره ی ناچیزی که از پدر گرفتی همش مال خودته. هر گندی هم بزنه ولش نمی کنی. رابطه منحصر به فرد و ارزشمندیه ولی قابل مقایسه نیست با مثلا رابطه زن و شوهر یا دوست. اتفاقا ارزش رابطه های دیگه دقیقا به همینه که خودت زحمت کشیدی و به دستش اوردی. روح مادرت شاد. اکثر مادرها قدر نمی بینن چون ما ازین همه محبت بدون اینکه لایقش باشیم کلافه میشیم.
کاش هرگز بزرگ نمی شدم
و نمی فهمیدم
که پدرم به من دروغ گفت:
که هر چیزی را در خاک بکاری روزی سبز خواهد شد
و این از لطف خداوند است
چرا کسی نمی فهمد؟
من سالهای زیادی انتظار کشیدم
اما
مادرم سبز نشد!
میترسم_بعد_از_مرگ_هم_کارگر_باشم
سابیر_هاکا
خرس تسلیت می گم هر چند که تو تسلی پیدا نمی کنی. حرفات درسته عشق مادرانه اوج عشقه بی قید و شرط . مثل یه مثال زنده است که به آدما بگه میشه که همچین چیزی هم وجود داشته باشه . درست میگی که بقیه ی روابط بده بستونه اما فکر نکی کنی اینطوری درست تره؟ عادلانه تره؟ مامانت و خیلی از مامانا ی دیگه عاشق بچه ها شون بودن اما حاصل اون عشق عذابی بود که به خودشون در طول حیاتشون دادن با غصه خوردن ها و دلسوزی هاشون و دهنی که از بچه ها شون سرویس کردن با گیر دادنها و آویزون بودنشون ودل نگرانی هاشون. نهایتا هیچکدوم از طرفین خیلی اذت نبردن و بیشتر رنج کشیدن و به محض مردن یکی اون یکی تو عذاب وجدان دست و پا میزنه که چرا بهتر عمل نکرد. تو داری رنج بزرگی می کشی و عزاداریت خیلی عمیقه اما داری پوست هم میندازی و بزرگ میشی . مامانت وقتی مادر شد تازه بالغ شد و فهمید عشق واقعی چیه و بی چشمداشت مایه گذاشت گاهی دوست داشتن خیلی لذت بخش تر ار دوست داشته شدنه هر چند رنج اوره. گاهی میشه مشابه اون عشق ها را در خارج از روابط مادر و فرزندی تجربه کرد اما خیلی زمان میبره درست به اندازه ی عمر و خیلی باید مایه گذاشت من اینو تو روابط زن و شوهرهایی که سالها با هم زندگی کردم دیدم کسایی که با هم مومندن علی رغم زخم هایی که از هم خوردن بعد به هم خو گرفتن و دیگه هیچ چیز به کرگ جداشون نمیتونه بکنه
خرس جان، سزيميك ام . پستت عالي بود. به نظرم يك مرحله از بلوغ اينه كه آدم بفهمه مادرش چقد خالصانه و عاشقانه دوستش داشته. درك اين مطلب خيلي واضح نيست. مرحله ي ديگر بلوغ اينه كه آدم يك رابطه از جنس معامله و قرارداد را تا جايي پيش برد كه طرف مقابل اينچنين دوستش داشته باشد. زمان بر است ولي
4 ساله که از فوت مادرم میگذره. تو این 4 سال ازدواج کردم، سر کار رفتم، خونه خریدم، زندگی کردم
ولی اون حس تنهایی و بهتر بگم بیکسی با همون شدت قبلی باهامه. هنوز عمق غم و عذاب وجدانی که چرا قدر رابطه مون رو ندوستم برام تازه ی تازه ست. گذر زمان کمکی نمیکنه، فقط باعث میشه این مساله بره تو ضمیر ناخودآگاه، و البته هراز گاهی سر باز کنه و با شدت قبلی آدمو ویرون کنه.
متاسفانه یا خوشبختانه کسی که تجربه نکرده این مطلبو درک نمیکنه.
گاهی وقتا فکر میکنم ای کاش گورکن وقتی داشت مادرمو تو خاک میگذاشت یه لگدی هم به من میزد و مینداختم تو گور بغلی و شروع میکرد به خاک ریختن. به هر حال درختی شده بودم که ریشه هاش رو از بن قطع کرده بودن
با خط به خط ش هق هق گریه کردم.
تسلا نیست رفیق.
می بوسمت.
وای خدا.اومدم اینجا و پستهات راجب مادرتو خوندم شوکه شدم و یک بند اشک ریختم.
خدا رحمتشون کنه
دلم واسه مامانم تنگ شده .اون یه شهر دیگس
چرا اشکام تموم نمیشه
ویژگیهای ذهنیِ خاص ماخولیا عبارت اند از نوعی حس عمیق و دردناک اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان خارج، از دست دادن قابلیت مهرورزی، توقف و قبض هرگونه فعالیت، و تنزل احساسات معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بیانِ سرزنش، توهین و تحقیر نفس، که نهایتاً در انتظاری خیالی و موهوم برای مجازات شدن به اوج خود می رسد.
http://www.hawzah.net/fa/article/view/88692
این مقاله کمکی بهت نمی کنه اما شاید باعث بشه موقعیت خودت رو درک کنی.
اگه نظر منو خواسته باشی که یقیناً نمی خوای: به ماتم برگرد خرس، ماخولیا بهت نمیاد… تو تمام کارهای مبتذل دنیا رو می کنی اما هیچ وقت آدم مبتذلی نیستی. بازم برگرد به مبتذل نویسیِ همیشگیت، آزار نده خودتو. یک مرگ آدم رو تنها نمی کنه، فقط تنهایی رو از گوشه تاریک زندگی میاره زیر نورپروژکتور.
حال که دیگر مادر نیست و شما هم مثل همه قدرش را ندانستی تا رفت .
نمازی ، دعایی ، چیزی برایش بخان که هیچ چیز دیگر فایده ای ندارد.
وقل ربي ارحمهما كما ربياني صغيرا .
خرس عزيز، بعد مدتها ديدم ابديت كردي، اما با خبر پرواز مادرت، خوندم و أشك ريختم، سالهاست مي خونمتون و متوجه عمق تنهايي ت بودم، اما تنها شما تنها نيستيد، همه ما آدم ها بنحوي تنها و قابل ترحم هستيم.
بعنوان يك فرزند بارها مرگ مادرم در ذهنم ترسيم شده و فقط با تصور دنياي بدون او زندگي ام مرگ باران شده، من سالهاست موجودي بنام پدر را از دست داده ام و توانسته ام زندگي را بابتش ببخشم، اما دنياي بدون مادر را نمي توانم زندگي كنم، خدا به شما صبر بدهد، خوبست كه مي نويسيد، خوبست كه بهش سر ميزنيد، اميدوارم همينها حال شما را عوض كند…..
درست احساس من بعد از دست دادن مامانم تشريح كردي. من اين حس تنهايي رو حتي الان بعد ٥ سال مثل روز اول حس ميكنم.
ياد مادرتون گرامي و روحش قرين رحمت.
یه بار یه جا خوندم که وقتی مادر آدم میره یهو بند ناف آن با کودکیش بریده میشه…
بهر حال تسلیت میگم…
رابطه خیلی از ماها با پدر ومادرمون رابطه عشق و نفرته و همینه که بعد از مرگ اونها احساس گناه به ما میده
دیروز پست جدیدت رو خوندم، اما همش به فکرت بودم. از اونجایی که همیشه پستهایت رو میخونم یک جورایی انگار میشناسمت، جزییات زندگی و حس و حالت رو میدونم. راستش خیلی خیلی ناراحت شدم که مادرت رو از دست دادی. واست آرزوی صبر میکنم، آرزوی اندکی آرامش. روحش در آرامش باشه.
دو روزه که نوشته هات درباره مادرت رو می خونم و بلند بلند زار می زنم… زار می زنم. الان باید بهت تسلی بدم؟ نمی تونم. یعنی اصلا غیر از روحشون شاد، چیزی ندارم بگم. همه چیز، هر حرفی بی معنیه…
ما را در غم خود شریک بدانید چون ما هم مادر شما رو میشناختیم. از لابلای همین نوشته ها. این برای ما یه اتفاق روزمره نبوده. 😢
ببخشید که اینقدر صریحم. شاید در شرایط دیگهای نشه اینقدر صریح این نظر رو بهت گفت. پس توی کامنتهای بلاگ ازش استفاده میکنم
به نظر میرسه که تو به دنبال دلیلی برای افسردگی و آزار خودت میگردی. الان این دلیل رو پیدا کردی. خیلی هم دلیل قانعکنندهای به نظر میاد: مرگ مادر
ذهنت داره تو رو گول میزنه. خیلی هم خوب گول میزنه. استاد این کاره.
اگر همون رابطههای دیگه رو هم که گفتی از دست بدی ذهنت یه دلیل خوب دیگه برای آزار خودش پیدا میکنه.
موضوع اینه که نباید باهاش همراه بشی. باید جلوش واستی.
تو چه میفهمی که از دست دادن مادر یعنی چه؟
سه ماه از مهاجرتم میَ گذره در تمام این مدت سعی کردم قوی باشم و دلتنگی به شکل گریه بهم غلبه نکنه که خب موفق هم بودم . ا
مشب با نوشته تون به پهنای صورت اشک ریختم و دلتنگی کردم. روح مادرتون شاد
همش به یادتم دوست ندیده ی عزیزم. روح پاک مادر نازنینت شاد و سبک بال.
دیکشنری میگه : MOTHER – Someone who will love you unconditionally, with responsibility till her last breath..
نمیدونم مه کامنتها را میخونی یا نه برخلاف دوستان که بعضا گفتن مادرشون نسخه جعلی مادره من این متنت رو با همه وجودم میفهمم چون مامان من نسخه اصلی و ناب این تعریفی بود که کردی و من هم با اینکه از سالها قبل میترسیدم از ازدست دادنش از سالها قبل به قولی قدرش رو میدونستم و به واسطه سرطان لعنتیی که گرفت دوسال وقت داشتم تا بهش بفهمونم که چه ادم ارزشمندیه برای من ؛ اما همه اینها کافی نیست چیزی از درد بی اعتنایی ها یا مشغول بودن به خود قبل اون موضوع کم نمیکنه ، گاهی عذاب میکشم که جایی تو نوزده سالگیم اونقدر عاشق یه پسر شدم اونقدر غرق تو دوست داشتن یه ادم بی ارزش بودم که ادمهایی مثل مامانم و مامانم رو میس کردم میدونی حسرتها پایان نداره وقتی مریض شد برای همین احساس این نوشته بارها و بارها از یه کار بخصوص که در مورش کرده بودم عذرخواهی کردم (فکر کن بدخلقی موقعی که زنگ زده ) فکر میکنی چی جواب داد ؟ گفت من یادم نمیاد !!!!بهش ادرس دادم گفتم ناخوداگاه بوده و من عذاب میکشم بابتش باز هم گفت که مهم نیست و اون یادش نمیاد هنوز هم از اون موضوع عذاب میکشم …ببین فکر میکنم جنس ادمهای این شکل بی توقع یه جایی بعد سالهای هزار سیصد بیست و سی دیگه متولد نشدند …به هر حال مامان ادم کسیه که هر سنی باشی میتونی باهاش برگردی به بچگی اما وقتی مرد دیگه نمیتونی حتی ثانیه ای بچه بشی و این موضوع این دنیای لعنتی رو لعنتی تر میکنه
ولی یه چیزی مامان به عشق اعتقاد داشت و منم دارم میدونم بازم عشقهای بی قید شرط هست بین ادمها زن و مرد پدر و فرزند. مثل مادرت باش کسی رو پیدا کن که دوستش داری و بی قید و شرط دوست داشته باش
خرس سرکار بودم که گفتم بیام ببینم بالاخره نوشتی یا نه. خرس جان مجبور شدم از اتاق بزنم بیرون از اینهمه اندوه و دلتنگی. به یاد توام.
سلام.. نوشته ات رو که خوندم منم مثل همه خیلی گریه کردم.. بعدش نوشته رو فرستادم برای خواهرا و برادرم که خیلی وقتا از عشق زیادی مادرم به ستوه می یان. تاثیر فوق العاده ای داشت و انگار تکون بزرگی خوردن. حتی گفتن تا نیمی از نوشته رو بیشتر نتونستن بخونن چون داغون شدن. نمی خواستم داغونشون کنم . فقط می خواستم بدونن این محبتی که هیچ احمقی به جز مادر این قدر پاک و خالص و بی غش نثار آدم می کنه، وقتی نیست یعنی چی..
مادر من عین مادر توست. مظهر محبت بی شائبه. مظهر همه پناهگاههای دنیا. پدرم هم.. ولی مادر چیز دیگری ست. موجودی بسیار منحصر به فرده که پروین اعتصامی در اون شعر معروفش وقتی پسر جگر مادر رو درمیاره، جنازه بی جان مادر گریه می کنه و می گه: آخ پای پسرم خورد به سنگ..
منم مثل تو خیلی وقتها از این تلفنهای زیاد مادرم و نگرانی هاش و شلغم خوردی و سوپ خوردی کلافه شدهام.. ولی نوشته ات درس بسیار بزرگی برام بود.
نوشتنت بی فایده نیست.. نه برای خودت و نه برای ما. امیودارم خدا بهت ارامش بده. این درد بزرگ شدن ناگهانی و دیگر بچه نبودن، همیشه با آدم می مونه. مادر من هنوز وقتی خیلی غصه داره میره سر خاک مادرش و عین بچه ها گریه می کنه و می گه بی بی جان کمکم کن. ولی به هرحال این قسمتی از زندگی ست. منم میرم..تو هم میری.. به همین مفتی.
پروین اعتصامی؟!
تسلیت می گم. صیور باش، 5 ساله می خونمت و ساکت بودم همیشه، فقط بدون که کسانی هستن که بهت فکر می کنن و تمام تلاششون اینه که از این شک بیرون بیای
سلام خیلی وقت بود که اینای میل را باز نکردم اگر وبلاگتان مبتنی بر حقیقت است تسلیت
اونقدر عالی نوشتی که با این ریش وسبیلام نشستم گریه میکنم، چون خودم قبلن به تمام این چیزا فکر کردم، مادرم هنوز زندس اما من به بعد از مرگش فکر میکنم، به اینکه نمیخوام بمیره اما هر روز که میگذره به اون روز نزدیک میشم و میترسم.
روح مادرت شاد و برات آرزوی شادی میکنم.
پدرت چی؟ بعضی وقتها بهش میگی پیرمرده. الان حواست نیست که اون پیرمرده هم دوستت داره. بعد که مرد تازه میای آه و ناله میکنی. قدر آدمها را تا هستن نمیدونی.
یادمه توی یکی از نوشته هات، دستهای مادرت که به نون یا یه چیزی شبیه اون می مالید منزجرت میکرد. همون موقع با خودم گفتم که خیلی احمقی که همچین چیزی نوشتی راجع به مادرت.
خرس عزیز. غم از دست دادن مادر خیلی بزرگه ولی یک خبر خوب برات دارم. باز هم میتونی این عشق بی حساب رو تجربه کنی. یکی دیگه میتونه مثل مادرت بی حساب و چشم داشت دوستت داشته باشه و اون دخترت هست. امیدوارم یک روز خدا بهتون یک دختر بده تا لذت داشتنش رو تجربه کنید.