پنجشنبه ۲۹ اسفند ۹۳

ساعت چهار صبح با زنگ ساعت بیدار شدم. سین کنارم خواب بود. بدون روشن کردن چراغ رفتم دستشویی، مسواک زدم و دست و رویم را شستم. دو فنجان شیر سرد و سه تا ساقه‌طلایی خوردم. به بعضی‌ها شیر سر نمی‌سازد. دل و روده‌شان به هم می‌ریزد. به نظرم ما شیرخورها از آنها قویتی‌تریم اما هیج‌وقت این قضیه را به کسی نگفته‌ام. مثل بیشتر عقایدم رگه‌هایی از خرافه و فاشیسم دارد. به ۱۳۳ زنگ زدم و برای ترمینال غرب ماشین گرفتم. پاسخگوی ۱۲۹ پاسخم را داد. فکر کردم همین که توی شغلم اسم دارم هم خودش یک دستاورد است. ممکن است آدم در زندگی به مرتبه‌ای نزول کند که بشود پاسخگوی ۱۲۹. یعنی حتی اسم هم نداشته باشد. هویتش صرفن یک عدد باشد. سین را همین‌طور نیمه‌خواب بغل کردم و بوسیدمش و زدم بیرون. هوای این ساعت صبح را دوست دارم، انگار رقیق‌تر از معمول است و تنفسش راحت‌تر است، بازدم‌ها راحت‌تر بیرون می‌آیند و نیازی به هوهو کردن نیست. آژانس هنوز نیامده بود. داشتم عصبی می‌شدم چون فکر می‌کردم هر چی دیرتر بشود ترافیک جاده چالوس وحشتناک‌تر می‌شود. دوباره زنگ زدم به ۱۳۳ تا ببینم چرا ماشینم را نمی‌فرستند. این بار پاسخگوی ۱۴۵ برداشت. گفت ماشین‌تان «به زودی» می‌رسد. به زودی هزار تا معنی دارد. دلم می‌خواست کمی داد و بیداد کنم اما تنها آدم دم دستم پاسخگوی ۱۴۵ بود که مشخصن هیچ‌کاره بود؛ من هم از کوبیدن قشر فرودست معمولن عذاب وجدان می‌گیرم. بالاخره آژانسم با نیم ساعت تاخیر آمد. رفتم عقب نشستم. صبح‌های زود نمی توانم ورور آدمها را تحمل کنم. از طرفی توی ایران همیشه سختم بوده صندلی عقب آژانس بنشینم. انگار چون مرد هستی باید جلو بنشینی و با راننده در مورد سیاست و قیمت دلار حرف بزنی. از همان عقب تاکسی‌متر را دیدم. صفرش نکرده بود. سه هزار خورده‌ای بود. اما خجالت کشیدم به راننده چیزی بگویم. انگار داری مشخصن به یارو می‌گویی هی مردک دزدی نکن، چون بدیهی است که تاکسی‌متر باید صفر بشود. راننده پیرمردی بود که خیلی آرام می‌راند اما بالاخره رسید. تاکسی‌متر صبح‌ها سریع‌تر کنتور می‌اندازد. من هم یک بار نیم‌نگاهی به تاکسی‌متر انداختم. پیرمرد هم سریع نیم‌نگاهم را دید و بعد کلی توضیح داد که چرا از این راه آمده و از آن یکی نیامده. داشت کرایه را توجیه می‌کرد. من هم قصد یکی به دو نداشتم، آن هم پنج صبح، وقتی همه‌اش به ترافیک ترسناک جاده چالوس فکر می‌کردم. کوله‌ام را برداشتم و رفتم توی ترمینال. سه تا تعاونی رفتم، هیچ‌کدام‌شان ماشین چالوس نداشتند. چرا؟ نمی‌توانستند توضیح بدهند. یعنی آدم توضیح نبودند. اگر آدم توضیح بودند که توی ترمینال غرب نشو و نمو نمی‌کردند. بالاخره یک ماشین چالوس پیدا کردم. جوری برخورد می‌کرد که انگار دارد بهم لطف می‌کند و مرا می‌برد چالوس.

من صندلی جلو نشسته بودم و توی اتوبان کرج به نظر می‌رسید که سفر دلپذیری پیش رویم است. عقبی‌ها بیهوش بودند. راننده خیره به اتوبان بود و رادیو هم خاموش بود. به نظر از این مدل رادیویی‌ها نمی‌آمد. آرام بدون جلب توجه گوشی‌هایم را فرو کردم توی گوشم و موزیکم را روشن کردم. سیم‌ها را زیر کلاهم قایم کردم. اما یک ربع بعد همه چیز عوض شد. اتفاقات بد هم همیشه چندتایی به سراغم می‌آیند: اول راننده رادیو را روشن کرد، بعد راه‌بندان. راننده هم شروع کرد غر زدن. می‌گفت چرا مرا از خواب بیدار کرده‌اند و با کرایه عادی بهش مسافر داده‌اند. می‌گفت دم عید کرایه ضریب می‌خورد، ضریب دو. بعد مستقیم به من نگاه می‌کرد. انتظار داشت دست کنم توی جیبم و ۴۰ تومن دیگر بهش بدهم چون راه‌بندان بود. انگار من از خواب بیدارش کرده‌ام. باورم نمی‌شود چطور مردم از آدم طلبکار می‌شوند. مخصوصن دم عید هم بدتر می‌شود. انگار من مسئول بدبختی‌هایش هستم. یونگ می‌گوید بلاها در گروه‌های سه‌تایی سر آدم نازل می‌شوند. یعنی قدیمی‌ها این‌طور فکر می‌کردند. اما چهارمین اتفاق بد هم افتاد: یکی از مسافرین صندلی عقب نزدیک‌های سد کرج بالا آورد. مجبور شدیم بزنیم بغل. دستش را گرفته بود به گلگیر پژوی زرد و عق می‌زد. کلاه بافتنی گوش‌دار سرش گذاشته بود + شلوار ورزشی. فشن‌طور. پدرش هم باهاش بود. انگار احساس سرافکندگی می‌کرد از اینکه پسرش دارد عق می‌زند. سوار که شدند ماشین بوی گند معده‌ی مرد جوان را می‌داد. هوا هم سرد بود. دلم می‌خواست شیشه‌ام را بکشم پایین اما ممکن بود جوان با این کارم تحقیر شود. هر کاری تبعاتی دارد، یعنی کوچکترین کارها تبعات دارند. چرا نمی‌شود مثل آدم رفت شمال و اینقدر سناریو نداشت و به تحقیر شدن آدمهایی که نمی‌شناسی فکر نکرد؟ سرفه کردم و آرام شیشه‌ام را پایین کشیدم. بعد یواش یواش خوابم برد. دم رستوران ماهان برای صبحانه بیدارم کردند.

من و راننده نیمرو سفارش دادیم. عقبی‌ها گفتند نمی‌خورند، یعنی گفتند صبحانه خورده‌اند. پدر و پسر گفتند چهار صبح مفصل خورده‌اند. توی دلم گفتم خب مفصل نمی‌خوردی که بالا هم نیاری. راننده اسمش آقای دیوسالار بود. آدم توی زندگی بد بیاورد همین می‌شود. هم راننده تاکسی می‌شود، هم فامیلش عوضی می‌شود. دیوسالار یک برش لیمو از کنار دیس نیمرویش برداشت و به جوان عقی گفت اینو بخور خوب می‌شی. نخورد. اینجا یک نبرد ایدئولوژیک در جریان بود: انگار پدر و پسر صبحانه خورده بودند که توی راه پول صبحانه ندهند و حالا از دماغ‌شان در آمده بود. دیوسالار هم با تعارف لیمو داشت گداصفتی‌شان را به رخ‌شان می‌کشید. نمی‌دانم، دوست نداشتم درگیر مکالمات دیوسالار و جوان عق‌عقو و پدرش باشم. اما بودم، داشتم بربری و زرده تخم‌مرغ می‌خوردم، با اینها، سر یک میز، سوار بر یک کشتی. منتظر بودم ازم بپرسند چه کاره‌ام. این ترسم است. نمی‌دانم چی جواب بدهم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم الکی بگویم استاد دانشگاه هستم. بهرحال ممکن است در آینده بشوم. بیشتر وقت‌ها می‌گویم مهندس ساختمان هستم. دروغ نیست اما دقیق هم نیست. چیزی نپرسیدند. چون دیوسالار مشغول سخنرانی بود. می‌گفت رستوران ماهان ۴۰۰ میلیون خرج بازسازی کرده. دور و برم را نگاه کردم. راست می‌گفت. رستوران ماهان نو بود. و گل‌درشت. و مهوع. با سرامیک‌های بزرگ، گل‌های مصنوعی و میز و صندلی‌های یغور. یک طوطی سخنگو هم داشتند. دیوسالار با دهان پر با طوطیه اده-دوده می‌کرد و می‌خندید. امیدوار بودم خلقش باز شود و توی راه کمتر در مورد کرایه‌های دوبله‌ی شب عید حرف بزند. توی راه دوباره خوابم برد. راه بند می‌آمد و باز می‌شد. هر از گاهی می‌زدیم بغل و جوان بیچاره عق می‌زد. بدترین عق‌اش را اوایل آلبوم جدید انریکه ایگلسیاس زد. انریکه گویا دیگر بالادهای عاشقانه نمی‌خواند و سبکش بیشتر به موسیقی کلابی کشیده شده. جایی بود که کوب آهنگ تند و تندتر می‌شد، انریکه همه‌مان را به هیجان بیشتر تشویق می‌کرد، من یاد خال گوشتی صورت انریکه و ته‌ریش‌های دورش افتادم و مثل مادرم ادای بالا آوردن در آوردم. این بالا آوردن تصنعی عکس‌العمل مادرم به ویدیو کلیپ‌های مستهجن ماهواره بود. چرا مادرم از من خارج نمی‌شود؟ چرا وسط رشته‌کوه‌های البرز، وسط برف و استفراغ و در کنار دیوسالار باید ناخودآگاه ادای مادرم را در بیاورم؟ همین‌جاهای آهنگ بودیم که جوان محکم به پشت‌سری دیوسالار کوبید. ماشین‌مان کشید بغل توی خاکی. جوان از شدت تهوع تقریبن توی خاک‌های کنار جاده غلت می‌زد. دوست داشتم از بالا آوردنش فیلم بگیرم و بگذارم اینستاگرام، اما خب امکانش نبود. پدرش دست به کمر بالای سرش ایستاده بود. می‌خواستم به پدره بگویم آفرین که عق نمی‌زنی، مدال هم بهش بدهم. با همین وضعیت بود که رسیدیم چالوس. پنج ساعت طول کشید. از هر طرف که نگاه می‌کردی شروع خوبی برای سال ۹۴ نبود.

19 پاسخ to “پنجشنبه ۲۹ اسفند ۹۳”


  1. 1 undenied مارس 24, 2015 در 5:34 ب.ظ.

    همين كه سه روز رو پشت سر هم نوشتي شروع خوبيه براي ٩٤ ؛)

  2. 3 لیلا مارس 24, 2015 در 6:01 ب.ظ.

    سال نو مبارک

  3. 5 مری مارس 25, 2015 در 4:04 ق.ظ.

    خرس عزیز
    خواندن این سه پست آخری، بهترین اتفاقی بود که در سال 94 برای من افتاد.
    بسیار لذت بردم

  4. 7 noone مارس 25, 2015 در 8:10 ق.ظ.

    به ایران خوش آمدی…با همه خر تو خری هاش…گاهی‌ که فکرِ برگشت می‌کنم، همین چیزهایی کوچیک رای‌ام رو عوض می‌کنه.

  5. 8 نوشین مارس 25, 2015 در 8:47 ب.ظ.

    خرس عزیز
    این انصاف بودن شیر سرد و ساقه طلائی ها را تو بخوری و اون یکی مسافر مدام بالا بیاره؟

  6. 10 لام مارس 26, 2015 در 5:44 ب.ظ.

    تقریبا مطمئنم بعد از فاز این دهه یعنی همین دله دزدی علنی و وحشی بازی نیمه پنهانی، وارد فاز نهایی میشیم. مثلا آخرای اسفند ۱۴۰۳ نشستی تو تاکسی نیو پیکان داری میری چالوس میبینی کف سد یه سری دارن به یه سری تجاوز گروهی میکنن بعد یه سری دیگه کنارشون اینا رو قصابی و در نهایت بسته بندی و سوار نیسان یخچال دارای کاله و زربال و … میکنن و ملت هم با آیفون ۳۰ مغولستانی شون فیلم میگیرن و خرید نوروزی میکنن

  7. 12 رحیمی مارس 27, 2015 در 10:39 ق.ظ.

    من وبلاگت رو توی ایمیلم دنبال میکنم چون بیشتر وقتا فیلتر شکن ندارم
    میخواستم اگه اشکال نداره آدرس فیسبوکت رو به منم بدی
    ممنون میشم

  8. 14 نيكو مارس 27, 2015 در 2:32 ب.ظ.

    عالي مينويسي. شرح دادن اتفاقات ريز روزمره واقعا كار مشكليه كه شما به زيبايي انجام ميدي. آفرين . سال نو مبارك. اميدوارم سال خوبي باشه براي شما و همه

  9. 15 ناشناس مارس 27, 2015 در 5:38 ب.ظ.

    امروز روی دیوار خیابون توی نوشهر یه آگهی دیدم درباره آقای دیوزاد. به این فکر می کردم چرا هیچکس تو این فامیل به این نتیجه نرسیده که بره ثبت احوال و فامیلیش رو بکنه گیوزاد یا دست کم احمدی. امروز این پست رو خوندم متوجه شدم دیو زیاده اینورها.
    چندین وقت پیش بهت توصیه کرده بودم نمونی چالوس و یه سر بزنی به نوشهر، حالا خود دانی

  10. 16 آزاده مارس 28, 2015 در 3:39 ق.ظ.

    تشکرمیکنم بابت نوشته هات.

  11. 17 aida مارس 28, 2015 در 9:19 ق.ظ.

    سلام
    سال نو مبارک.ممنون بابت نوشته هات

  12. 18 Woody (@_woody19) آوریل 1, 2015 در 11:07 ب.ظ.

    حسابي كيفور شدم از پيدا كردن و خوندن مطالبت.
    دمت گرم.

    موفق باشي.

  13. 19 hajitunsin مِی 1, 2015 در 6:46 ق.ظ.

    این شلوار ورزشی فشن طور پسرا جاده چالوس و هراز برای من حکم دماغ چرب دخترا تو مهمانیا برای شمارو داره اییییخ


برای hajitunsin پاسخی بگذارید لغو پاسخ




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬360٬606 hits

grizzly.khers@gmail.com