۱- صبحِ دگرگون
الف صبح زود باید بیدار میشد. من طرفهای هفت از خواب بیدار شدم. ساعت موبایلش را چک کردم. هنوز یک ربع وقت داشت که بخوابد. موبایل را از لبهی پنجره برداشتم و گذاشتم روی مبل، انگار لب پنجره زنگ بزند نمیشنویم ولی نیم متر این طرفتر باشد بیدارش میکند. بعد هم خزیدم بغلش. دوباره خوابم برد و احتمالاً یک ربع بعدش با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. خاموشش کرد و برگشت سرجایش. ولی داشت زیر لب غر میزد. از شب قبلش ناراحت بود و میگفت نمیخواهد سر تمرین برود. من که چیز زیادی نمیفهمیدم، میگفتم «خب نرو» اما میگفت نمیشود، توضیح هم میداد و من باز هم چانهام را میخاراندم و میگفتم «خب بهشون زنگ بزن بگو عمهت فوت کرده یا کتفت در رفته.» اما انگار مناسبات اینها فرق میکند و من نمیفهمم. بیدار هم که شد غر میزد و من همانطور نیمهخواب بغل گردنش را بوسیدم و بعد دوباره خوابم برد.
۲- تجربهی بیزمانی
فکر کنم صبحانه نخورد. به آژانس زنگ زد و نشانی داد؛ کوچه هشتم، زنگ دوم از پایین. بعد هم رفت. من موقع موقعش که بیدار و هشیارم گذر زمان را درست نمیفهمم، زمان برایم زیادی کشسان است، بعضی وقتها کش میآید و بعضی وقتها دو سال گذشته و من هنوز توی قدیم ماندهام. دم صبح لای لحاف که دیگر اصلاً نمیفهمم چقدر گذشته و ساعت چند است. اما لابد چند دقیقه بعد بود که آیفون زنگ زد. فکر کردم یا الف است یا راننده آژانس، اما توی مانیتور آیفون هیچ کس نبود، یک تصویر سیاه و سفید کروی بود از کوچه و درختهای خمیدهاش. نتوانستم از رختخواب بلند شوم و آیفون را جواب بدهم و به جایش خوابم برد. دوباره که بیدار شدم احساس کردم چه خوب، چه صبح زود و مرغوبی است. فکر میکردم نُه یا ده باشد. تازه ده هم نه. جنس نور خانه به ده و کلاً ساعتهای دو رقمی نمیخورد. ساعت مچیام را نگاه کردم. شش و نیم بود. خوشحال شدم و فکر کردم کل روز «مقابلم» است. بعد یادم افتاد ساعت مدتهاست که رو به «جلو» حرکت میکند. ساعت را برعکس کردم. دوازده و نیم بود. یادم افتاد اینجا نور ندارد. یعنی ضلع جنوبی آپارتمان یک پنجرهی سرتاسری بزرگ دارد اما نور از نورگیر میآید؛ سر ظهر شانس بیاوری پنج دقیقه آفتاب میتابد و بعد گم و گور میشود تا فردایش. خانه مادربزرگم هم همینطور است. خواب تا لنگ ظهر توی این جور جاها نزدیکترین تجربه به بیزمانی است.
۳- کتابهای توالتی
آلن دو باتن را از بغل رختخواب برداشتم و رفتم دستشویی. دو باتن داشت تلاش میکرد بهم توضیح بدهد چطور مطالعهی پروست میتواند زندگیام را دگرگون کند. دو باتن خیلی زرنگ است. زرنگیاش را دوست دارم. دنبال خر مرده میگردد و پوستش را به ما میفروشد، دنبال لقمهی راحت است و پیدایش هم میکند چون بیزنسمن است و این را از عناوین پنیری کتابهایش هم میشود فهمید. عناوینش این حس را میدهند که این مرد دانا جوهر زندگی را فهمیده و حالا آمده به ما نادانها هم یاد بدهد، آمده سیر و سفر یادمان بدهد، آمده مذهبی نوین به ما لامذهبها یاد بدهد، آمده کل زندگیمان را «دگرگون» کند. در بهترین لحظههایش روانشناسی پاپ و مثبتاندیشی و «نیمهی پر لیوان» است. در بقیه مواقع بدیهیات پیش پا افتاده را با چسباندن دو تا اسم و ایجاد شائبهای از «عمق» قالب ما میکند. مثلاً بهمان یادآوری میکند که پروست آدم جزییات است، به جزییات دقت کنیم و دنیا را جور دیگری ببینیم. انگار خود پروست لال بوده و نمیتوانسته این دو خط خامهی حکمت را به ما بگوید و به جایش جلد پشت جلد توضیح از جزییات زندگی روزمره نوشته. آلن دو باتن نوعی پائولو کوئیلیوی در استتار است. پائولو برای آدمهای سطحیتر و آلن برای آنهایی که دوست دارند «عمیق» باشند. پائولو را هم دوست دارم. پارسال زندگینامهاش را خواندم. قبل از نوشتن رمانهای عرفانی توی برزیل لیریکسهای پاپ مینوشته و از همین راه میلیونر هم شده، شش تا آپارتمان توی ریو خریده و اجاره داده و زندگی مرتبی به هم زده. بعدترش خب جهانی شد و برزیل برایش کوچک بود، رفت جایی که همهی بزرگان میروند: سوییس کنار دریاچهی ژنو، دو تا خانه آنطرفتر از خانهی سابق بورخس. از دستشویی که برگشتم متوجه شدم کتاب را کنار توالت جا گذاشتهام. کمی ورزش کردم.
۴- بالا، بالا و بالاتر
ساعت نزدیک یک بود. گفتم صبحانه بخورم. توی آینه مرد میانسال علافی را دیدم با پیژامهی سرخابی و بالاتنهی لخت که تا لنگ ظهر میخوابد و بعد از نرمشهای کششی، اوایل بعد از ظهر صبحانه میخورد. از خودم خجالت کشیدم اما بعد یادم افتاد هیچ کسی مرا نمیبیند پس کتری را گذاشتم روی گاز. یک قاشق چایی و یک مشت بهار نارنج ریختم توی قوری. آب که جوش آمد یک کم ریختم توی قوری، قدر یک بند انگشت. این را از الف یاد گرفتم. خودم تا گردن قوری آب میریختم تا چایی برکت کند و برای همین چاییهایم مزهی ادرار گاو میداد. اولین بار که چاییهای الف را خوردم گریهام گرفت. پرسیدم چاییاش چیست، گفت چایی جهان اما حتی قبل از پرسش هم میدانستم مرضم آب بستن زیادی بوده، مرضم گداصفتی بوده و نه نوع چایی. اینها را که به الف نگفتم، به جایش سریع لِم ماجرا را یاد گرفتم و الآن جوری رفتار میکنم انگار دویست سال است اینطوری چایی دم میکنم. کلاً این روزها اینطوری هستم، انگار زندگی بوته نقد من است و من ثانیه به ثانیه دارم یاد میگیرم، حک و اصلاح میشوم و همین است که اینقدر فوقالعاده هستم، اینقدر در حال حرکت هستم، رو به جلو، به سمت بالا به همراه یک فوج شاهین و عقاب که بیصدا پشت سرم بال میزنند و بالا میآیند.
۵- مردی که صبحها سالاد میخورد
توی یخچال دنبال پنیر گشتم. چشمم به جعبه پلاستیکی سالاد افتاد. شب قبلش عقل کردم و حواسم بود با این وضعیت بحرانی شهوت عمراً وقت خوردن اینهمه سالاد نمیشود؛ برداشتم نصفش را قایم کردم برای فردایش. یادم افتاد شاید الف برای نهار بیاید و بهتر است صبحانه نخورم و برایش صبر کنم نهار باهم بخوریم. گفتم زنگ بزنم بپرسم کی میآید؟ زنگ نزنم؟ میدانستم مشغول است، دوست نداشتم زنگ بزنم. برای پانزده دقیقه به نظرم بزرگترین تصمیم دنیا زنگ زدن یا نزدن بود. آخرش هم که هیچی، پانزده دقیقه گذشته بود و من هنوز داشتم به بخارهایی که از لوله کتری بیرون میآمد نگاه میکردم. زنگ زدم و سر بوق سوم قطع کردم. فکر کردم که دگرگون کردن زندگیام پیشکشاش، دو باتن بیاید همین گره گورههای بیمعنی زندگیم را باز کند، بهم بگوید تلفن بزنم یا نه و من راضیام. احساس کردم قند خونم افتاده. سرم گیج میرفت. چایی ریختم و شیرینش کردم. گفتم صبحانه را سبک میخورم که اگر احیاناً الف آمد جا داشته باشم. اما نمیشود که، یعنی هیچ وقت نشده، جلوی وساوس شکمی من همیشه بازندهام، همیشه. روغن زیتون رودبار را «ول» دادم روی کاهوها و خیارها و گوجهها، صیفیجاتم زنده شدند، گوجهها بهم صبح بخیر گفتند وکاهوها یک صدا سرود «مرا بخور و قوی شو» را میخواندند. یک کم نعناع خشک و یک قطره سرکه هم زدم. قلق سالاد صبح این است: سرکه صفر، یا پُر پُرش یک قطره، ولی به جایش مغروق در روغن زیتون. تافتونم هم با اتاق هم دما شده بود و فنجان چایی شیرینم در آن نور تقریباً ناموجود آپارتمان الف مثل یاقوت مذاب میدرخشید. با هر لقمهی نان و پنیری که فرو میدادم بیشتر متقاعد میشدم که خوردن این صبحانه درستترین تصمیم روزم بوده. اما هنوز نمیدانستم کی سر صبحی آیفون زده بود و نمیدانم چرا برایم به معمای مهمی تبدیل شده بود.
۶- حملهی موج سرد و سنگینْگذرِ ناامیدی پای فریزری سفید
اواخر صبحانهام الف زنگ زد. خستهتر از این بود که پیشنهادی در مورد «نهار چی بپزم؟» بدهد. گفت از بیرون بگیرم. گفتم نه، محکم و بدون مکث. مادرم از بچگی کاری با ما کرده که شنیدن نام غذای بیرون و فکر کردن به «پول دادن» بابت غذا باعث میشود از اضطراب فلج بشویم. سریع چمباتمه زدم پای فریزرش، بستههای یخزدهی گوشت و مرغ و ماهی را بیرون میکشیدم و توی گوشی تلفن اسامی غذاهای مختلف را با فریاد پیشنهاد میدادم، اما معلوم بود اینطوری که این حیوانات یخ زدهاند سالها طول میکشد تا باز شوند. یکهو گفتم کوکو سبزی. نمیدانست سبزیاش را دارد یا نه. گوشی را قطع کردم. کشوی پایین فریزر پر از بستههای سبزی بود. چند تا بستهبندی شهروندی بود که برچسب داشت: شوید، نعناع و جعفری. چند بسته هم سبزی خانگی توی کیسه فریزری. مطلقاً ایدهای نداشتم که کدام سبزی کوکو است. با ناامیدی در فریزر را بستم. یادم افتاد مادرزن سابقم که سبزی خشک میفرستاد کانادا رویشان برچسب میزد که دخترش گیج نشود. از همین برچسبهای دور آبی که اسم و کلاسمان را رویشان مینوشتیم و میزدیم روی کتاب و دفترهای مدرسه. ما هم که سبزی آنچنانی مصرف نمیکردیم. نعناعها را میزدیم به ماست و بقیهاش میماند ته کابینتها. فکر کنم دم دمهای طلاقمان پنج کیلو سبزی خشک ریختم توی سطل. چیزهای زیادی از آن دوران یادم نیست اما این را خوب یادم است که هفت دقیقه به سبزیهای توی سطل خیره شده بودم، برچسبهایشان را بلند بلند میخواندم و قههقههقهه میزدم. گفتم شاید مادر الف هم روی سبزیهای دخترش برچسب زده باشد. دوباره پریدم سر کشوی فریزر اما نُچ، خبری از برچسب نبود. از شدت بیعرضگی خودم، از اینکه میدیدم حتی قابلیت پیدا کردن یک بسته سبزی کوکو هم ندارم اینقدر ناراحت بودم که تصمیم گرفتم خودم هم بروم توی فریزر، لای گوشت چرخکردهها و سبزیها و مرغها تبدیل به یک موجود بیفایدهی یخزده بشوم و خودم را برای نسلهای بعدی حفظ کنم.
۷- رودخانهی معرفت
اما همین موج نفرت از خودم باعث شد به فکر فرو بروم و بعد خیلی بیدلیل یاد داشتههایم افتادم: دوباره رفتم سر فریزر، یک کیسه را در آوردم، دماغ تقریباً درازم را فرو کردم لای تودهی سبز یخزده و بعد محکم، خیلی محکم بو کشیدم، لای بوی سرد برفکها به وضوح بوی قورمه سبزی میآمد. بسته را پرت کردم ته کشو. بسته بعدی را محکمتر بو کشیدم، چند تا برفک و چند تکه سبزی وارد دماغم شدند و به همراهش هم بوی یکتای سبزی کوکو تا ته مخم پیچید. بسته را در آوردم، چند بار پیشانیام را آرام به کُنجیِ در فریزر کوبیدم و زیر لب گفتم «سرلشگر، به خودت اعتماد کن، همه چیز رو درونت داری، [مادر طبیعت/پروردگار؟] همه چیز رو درونت کار گذاشته، کافیه فقط ازشون استفاده کنی، برچسب مال مادرزناس، مال مهاجراس، تو هوش و حواسی داری که نیازی به برچسب نداره، تو فراتر از برچسبی، برچسب مال بدبختاس، مال کارمنداس، مال اوناییه که دماغ ندارن دهن ندارن گوش ندارن نه مال تو سرلشگر.» یاد نیل یانگ افتادم که میخواند «بیا پایین، بیا به رودخانهی بینایی و بعد تازه میفهمی.» من هم در همان حالی که بستهی سبزی کوکو را به سینهام چسبانده بودم احساس کردم قطعاً جزو شناگران رودخانهی معرفت هستم. صدای کلید آمد. الف با عینک آفتابی گردالی و دم دستگاهش آمد تو. من را دید، ولو کف آشپزخانه. پرسیدم «تو بودی صبح آیفون زدی؟» چیزی نگفت، با نگاه همه چیز را فهمید؛ بیدرنگ لباسهایش را کند، لبخند زد و آمد داخل رودخانه و کنارم شنا کرد. پیشانیاش را بوسیدم، آمدم بیرون، خودم را حولهپیچ کردم و مشغول مایهی کوکو شدم.
عالی ٫ این قسمتیکه به خودت نهیب زده بودی که خودت رو باور کنی حرف نداشت
خوشحالم برات. از جادوگر چه خبر؟ :)
Aghaye Khers;
man sal hast ke neveshte hat ro inja mikhoona, va webloget ro ham donbal mikonam. Ta hala ham barat comment nazashte boodam. Mikhastam behet begam ke ba’zi az post hat vaghan ziba ast. Masalan hamin post e akharet. va dige inke hich postit enghad bad nist ke arzesh e khoondan nadashte bashe. Age betooni chechmesye khalaghietet to zende negah dari, be nazaram mitooni ye nevisandeye aali beshi.
Rasti, man ham mohandes e loole hastam ba phd az Canada. Shayad bara hamin inghad neveshte hat be man michasbe ;)
چه حالی داری این همه چیز بنویسی .
داداش ببینیمت :)
عالی بوددددددددد
حرف نداشت
من دارم از اول همه نوشته هات رو می خونم. وسط کارهام می خونم یا بعضی وقت ها در حالت دراز کشیده در «وان» حموم -که در این حالت مغزم نرم میشه و سطح پذیرشش ماکزیمم. ولی هیچ کدومشون به اندازه این یکی اثر گذار نبوده! با این که این یکی رو صبح اول وقت با چشمای باباقوری توی رخت خواب خوندم، همون وقتی که «چراغ قرمز چشمکزن انگار از سر صبح جو ملتهبی به همه چیز میده»
روزم رو ساخت بابا دیلن ;)
حیف شد زود تموم شد.
الف ساز میزنه، سازش هم زهیه ، چلو یا ولولا ، یا شایدم سنتی مثلا تار یا سه تار
احتمالا میره تالار رودکی جایی واسه تمرین با گروهشون. همینجوری یهو دیدمش وسط خوندن این متن.
واقعن من هم بودم همون مدت به سبزي ها خيره مي موندم
سبزي پلو و سالامون بايد چيز لعنتي خوبي مي شد! اين را سردار سرآشپز درونم مي گه!
1- قسمت «هفت دقیقه به سبزی ها خیره شده بودم و قهقهه میزدم» به نظرم شدیدا غیر حقیقی بود. در آن لحظه حس وحشتناک دیگری داشتی و آرزویت قهقهه زدن بوده که آن را برای ما نوشتی.
2- هنوز در دوران دپرشن به سر میبری. با این علائم:
تفکر مدام به غذا. سکس. پول. باضافه یک شادی کاذب . و احساس خارج از زمان و مکان بودن.
3- مسائل گذشته شدیدا در متن حضور دارند. بیشتر از وقایعی که مینویسی. وقایع حال بشکل پوشش است.
4- «الف » باید کمی هوش داشته باشد که این » دپرشن» را تشخیص بدهد.
5- قبل از اینکه » الف» را گرفتار کنی و آلوده این رابطه و خودت را بیشتر زخمی حتما به یک روانکاو مراجعه کن.
6- مراجعه به یک روانکاو تابو نیست. نشانه رشد حسی و عقلی شماست.
ببین سین عزیز اینایی نوشتی نشون میده تو هم مثل من حسودیت شده و من رک و راست گفتم حسودیم شده.
اما تو با نقاب یک آگاه زیرک وارد شدی ولی در زیر پوست کامنتت داری داد میزنی که حسودیت شده و این حسادتت خیلی تابلو تر از اونیه که تشخیصش نیاز به هوش داشته باشه :)
من از طرف خودم بابت ویزیت مجانی و تشخیصت، تشکر می کنم. ولی به نظرم همین مقدار کافیه. بذار همینجور بنویسه. خوب و بد یا درست و غلطش رو نمی دونم، ولی مدتهاست که عده ای از ما با خوندن این چیزا، که گاهی کپی یک به یک بخش هایی از زندگی خودمون هست، به یک حالت خلسۀ در اوج بدبختی میریم و از این بلاگ همین برامون کافیه. درک مشترک بودن گرفتاریها هم برای خودش لذتی داره که فقط خودمون می فهمیم. اگر به شما حالی نمیده ما چه گناهی کردیم؟. بذار به همون درد خودمون سرگرم باشیم.
iaade oon neveshte haaie 5 saal pishet oftadam. maloome haal o havat avaz shode. khoob bashi.
کوفتت بشه خرس حسودیم شد :( الان دارم برای خودم دل میسوزونم که تنهام،بی عرضه نیستما فقط نمیدونم چرا وسطش شایدم اولش گند میزنم هیچ موقع به قسمتهای خوب رابطه نمیرسم :(
خرس عزیز! می دونم طرفدار و خواننده مشتاق زیاد داری که با علاقه میان واسه خوندن نوشته هات و هر چی هم بنویسی باعث خوشحالی و تحسینشون می شی، چون تویی که واسشون مطرحی نه نوشته هات و کیفیتشون، ولی واقعا مجبور نیستی اینقدر تند تند آپ کنی. می دونم اهمیت دادن به چیزای مسخره ای مث بلاگ و کیفیت نوشته خنده دار به نظر میاد ولی به اسم و کیفیت نوشته هات بیشتر اهمیت بده. به شدت از تحلیل استریوتایپ ها و شخصیت های شناخته شده ات خوشم میاد. خیلی موشکاف و باحال و تیزبینی. کاش به جای بازی با واژه ها و نوشتن داستان کوتاه، همونطوری روون و ساده از خودت می نوشتی.
سین کیه؟ یکی هست ها!
ابنقدر الف الف کردی ها، یاد این نویسنده وقایع روزانه یک دانشمند می افتم. تو هم الف داری، او هم.
خرس كجا و دانشمند كجا،تومني دوزار فرق نوشته هاشونه.
منم :دی
به الف سلام برسون
سرلشکر، عالی بود! یعنی جدا حال اومدم.
یه آپ کردم که ته مایه سکسی داره شاید خوشت اومد
پ.ن : این نوشتت باز بهتر بود جای امید هنوز باقیست
این چی بود الان؟!!! ناامید شدم…
اول اینو بهت بگم که از وقتی فهمیدم تو همون مهندس خسته ای کلی به گا رفتم….
من فکر کنم از 2008 اون موقع که دانشجو اول کارشناسی بودم نوشته هات رو دنبال میکردم…. شاید خندت بگیره اما خوب آرزوم بود یه موقعی مثل تو باشم : کسی که انقلابی میره با دوست دخترش خارج و پارتنری زندگی میکنه….
دو سال پیش دست دوست دخترم رو گرفتم اومدم آلمان و این جا بهم زدیم! و بعدشم تنهایی و ازون موقع رابطه(؟) های الکی….
من گاهی میبینم ملت میان این جا برات کامنت میزارن که برو دکتر راستش خندم میگیره… نمیدونم چرا درکت می کنم… تو همیتی دلیلی نداره عوض بشی به نظرم….
اصلا من همین چند وقت پیش واست کامنت گذاشتم که برگردی ایران بهتره… که الان فکر میکنم میبینم اصلا واسه تو نسخه پیچیدن کلا کاری اشتباهی به هر شکلی میخواهد باشه….
نمیدونم رفیق… موفق باشی… همین
کوکو سبزی خوشمزه شد آخرش؟..
اوهوم :-)
اه بنویس دیگه مرتیکه
بنويس ديگه!
همذات پنداری یک شکمو با این قسمت: مرا بخور و قوی شو
ببینم تو (یا بلاگر) با این پست کوکوسبزی چیکار میکنین که تا حالا دوبار توی فیدلی خوندمش، چهاربار دیگه هم هی اونجا آپ شده و دیدم تکراریه؟
هی ادیتش میکنی؟
هر کار میکنی جان من بیخیال شو. یه پست جدید بنویس. روانیم کردی.
ببین وردپرسم دیشب قاطی کرد کوکو رو سه بار پست کرد. ولی پست جدید هم گذاشتم :-)
بعدشم بیا نیوزبلر
Newsblur.com
:-)
*ببخشید منظورم از بلاگر همون وردپرس بود!
من کاری به کوکو سبزی ندارم. از این جناب خرس خوشم میاد، بعد به شکل مریض واری هی پستاشو میفرستم برا دوس پسرم که شاید بفهمه باید به کدوم سمت(!!) پیشرفت کنه که من دلم حال بیاد، و خب – حیف که هنوز تاثیری نذاشته. ;) :|
کلاس آموزشی نمیذاری؟ لطفن؟ :)
دوستش داشتم مخصوصا اونجایی که می گی سرلشگر به خودت اعتماد کن. خیلی خوب بود. مرسی
واقعاً چرا ٤ بار ارسال شده كوكوسبزي؟؟؟
اين نشانه هاي حضور وطني شماست گويا!
Sent from my iPhone
>
ببین من اون قسمت «کتابهای توالتی» رو قاط زدم و «پروست» رو خوندم «پروستات». لابد چون به توالت ربط داشته ذهن علیلم پروستات رو جایگزین کرده. بعدش این شد که «چطور مطالعهی پروستات میتواند زندگیام را دگرگون کند» و هی زور زدم که پروستات رو با جوهر زندگی و نیمه پر لیوان ربط بدم :)
سلام الف همون سین پست آخریا و شین پست وسطیا س یا اینا سه تا موجود مستقلن؟