ساعت شش صبح شنبه با دهانی خشک از خواب پریدم. احساس میکردم تمام داخل بدنم هم خشک شده. شب قبلش کمی شراب خورده بودم. هر دفعه شراب با من همین کار را میکند. تقریبن مطمئنم به خاطر کیفیت بد شرابهاست؛ از بس تویشان سولفات یا سولفیت یا نمیدانم چه مزخرفی میریزند که فردا صبح میگساری آدم احساس میکند از حملهی شیمیایی عراق جان نیمهسالم به در برده. دوست نداشتم آخر هفتهای اینقدر زود از خواب بیدار شوم. رفتم آشپزخانه و یک لیوان را از آب شیر پر کردم. آب سنگین، ولرم و بدمزه بود و نتوانستم تمام لیوان را سر بکشم. برگشتم توی تخت. کمی وول خوردم و تلاش کردم بخوابم. چیزی توی بدنم گندیده بود. از اینکه اینگونه با بدنم رفتار کرده بودم ناراحت بودم.
*
سه ربع بعد دست از تلاش برداشتم و رفتم صورتم را بشویم. خواهرم هم بیدار بود. رفتم بساط صبحانه را بچینم. یخچال بوی گند پنیرهای فرانسوی باقیمانده از مهمانی دیشب را میداد. میدانم احتمالن ظرف مخصوصی اختراع شده و توی بازار موجود است برای اینکه باقیمانده پنیرها را جوری قرنطینه کنیم که باقی یخچال بوی جنازه نگیرد. اما فعلن روش زندگی من این است که باقیمانده پنیرها را پرت میکنم ته یخچال و آنها هم بو میدهند، خیلی زیاد، و من هم هربار در یخچال را باز می کنم اول سرگیجه و بعد سردرد میگیرم، اما واقعن آمادگی ذهنی جستجو و خرید ظرف گفته شده را ندارم. شاید هم دوست ندارم کسی به نیازهای من، به بوی زنای یخچال من، به پنیرهای بوگندویم و به سرگیجهی صبحگاهیام فکر کرده باشد و برایم محصول طراحی کرده باشد. حتی تصور این سیستم که تویش یک سری آدم نشستهاند و به نیازهای احتمالی من فکر میکند چندشآور است.
*
اول تصمیم گرفتم دو تا تخممرغ نیمرو کنم. بعد فکر کردم که حتمن بالا میآورم. یعنی مطمئن بودم یا نیمروهایم زیادی شل خواهند شد و سر زردهی دوم بوی خامی میزند زیر دلم، و یا زیادی خواهند پخت؛ زردهاش زرد کمرنگی –متمایل به طوسی- خواهد شد که با هر چنگال زدن یا با هر نان زدن پودر میشود و بوی تخممرغ پختهاش آزارم خواهد داد. در هر حال مطمئن بودم بالا میآورم. شروع کردم نان و پنیر و گردو و گوجه بخورم و با اینکه ایراد بهخصوصی نداشت اما نان باگتی که از شب قبل مانده بود واقعن کمی سفت شده بود و همهاش میترسیدم سقف دهانم را به خونریزی بیندازد و علاوه بر این همه چیز سرد بود. یعنی نانها و پنیرها و گردوها و گوجهها همهشان خیلی سرد بودند. کف زمین هم سرد بود و متوجه شدم شانههای خودم هم میلرزند. چایی هم بیش از اندازه داغ بود. نوشیدنش گرمم نمیکرد فقط سقف دهانم و پرزهای زبانم را میسوزاند. من به تمام اعضای بدنم نیاز دارم و واقعن دوست ندارم توی یک صبح نسبتن سرد و سر هیچی، نصف اعصاب چشاییام را از دست بدهم. فکر کردم شاید بد نباشد یک تخممرغ نیمرو کنم و با پنیرها بخورم. اتفاقن همین حرکت بهترین اتفاق روز بود. یعنی واقعن انتظارش را نداشتم که اینطوری خوشحالم کند و بعدش فکر کردم شاید اصلن همهی این سالها اشتباهی هی دوتا نیمرو خوردهام و شاید اصلن عدد مناسب من یک تخممرغ باشد. ته تهش که استانداردی برای این چیزها وجود ندارد و ته تهش همه چیز به یک سری تصویر ختم میشود و خب تصویر متناظر با نیمرو هم همیشه دوبل بوده. همیشه دوبل بوده و حالا من امروز صبح شروع کرده بودم به مبارزه به یک تاریخ تصویری و یا شاید هم یک تصویر تاریخی.
*
ده صبح آزانس مسکن قرار داشتم. هوا به شدت سرد بود و من کلاه پشم بز پدرم را گذاشته بودم. توی چند هفتهی اخیر همهی فکرم مشغول آپارتمانیابی بوده و من از سر تا پا و از گوشه گوشهی این کار متنفرم. بیشتر از همه از معاملات ملکیها متنفرم. از همان عکسهای پانورامایی که از انباریهای تاریک و نمور میگیرند و به عنوان «مستر بدروم» میچپانند توی آگهی خانه، از جوسازیشان و القای اینکه بازار خیلی هیجان دارد و بزودی همهی خانههای خوب اجاره میروند، از اینکه قیمتها را الکی بالا میکشند و بعد باید چانه بزنی و البته میدانند بعضیها مثل من چانه نمیزنند، از اینکه موبایلت را سوراخ میکنند با تلفنهای بیموقعشان، از اینکه میبرندت یک خوکدانی بوگندو نشانت میدهند و بعد با لبخند نظرت را میپرسند و بعد تقریبن طلبکارند که چرا درجا قرارداد اجارهی خوکدانی را امضا نمیکنی. از همهی اینها بدم میآید و بعد نمی دانم سردی هوا بود یا چه، ولی همینطور که پیاده می رفتم به سمت ایستگاه مترو دیدم که مثل احمقها صورتم خیس است. فکر کنم به خاطر سردی هوا بود. ولی بهرحال توی این چند هفته، آپارتمانیابی ذهنم را مختل کرده بود و توانایی هیچگونه تمرکزی نداشتم. حتی نمیتوانستم چیزی بخوانم یا چیزی ببینم، تنها چیز قابل دیدن عکسهای پانورامای اغراقآمیز از آپارتمانهای تاریک و نمور و تنها چیز قابل خواندن برایم مشخصات آپارتمانها بود؛ یک خوابه، دیدنی، ماهی هزار و سیصد، خواب، خمیازه.
*
از آژانس مسکن که بر میگشتم هوا حتی سردتر هم شده بود و فکر کردم باید جر و بحث با معاملات ملکی را ادامه میدادم و چند تا داد سرش میکشیدم یا شاید یک کم اسباب و اثاثشان را اینور و آنور پرت میکردم تا پلیس بیاید و جمعم کند. کارلوس که بیست و خوردهای سالش بود آدم بدی نبود؛ صرفن یکی از همین پشگلهای جامعه بود که هدف دارند و هدفشان هم این است که از معاملات ملکی به لقمهی چرب و نرمی برسند و اتفاقن معمولن هم به هدفشان میرسند ولی این باعث نمی شود که من فکر نکنم پشگل هستند. با این حال مشکل اصلی رییسش بود؛ زن میانسالی که از پشت-مشتهای دفتر هر از گاهی در جواب سوالات من نظرهای ناخواسته تف میکرد. ابروهایش را هم زیادی نازک کرده بود و احتمالن چون من با کلاه پشم بز و پالتو ارتشی پدرم وارد فاحشهخانهاش شدم احساس میکرد که از پشت کوه آمدهام و بزهایم را پشت ساختمانش بستهام و از این حرفها. «نخیر، وسایل آشپزخانه ندارد و هیچ صاحبخانهای هم این چیزها را نمیدهد، باید بخری…» مطمئنم اگر کمی نزدیکتر بود تفهایش میپرید توی صورتم. «خیلی هم اینطوری نیست خانم، چون خونهی فعلیم همهی اینها رو داره…» حتی برنگشت نگاهم کند و گفت «هیچکدوم از خونههای ما اینطوری نیستن.» میخواستم بهش یادآوری کنم که شماها هیچ خانهای ندارید و صرفن واسطهاید. یک مشت زالو که جاکشی یک مشت پولدار کونگشاد را میکنند. اینها را که نگفتم و به جایش سعی کردم آرام بمانم، «بهرحال من توی پیشنهادم این رو مینویسم که وسایل آشپزخونه میخوام، صاحبخونه خودش نظر بده، هممم، راستی، شاید یه گربه هم بگیرم، از صاحبخونه بپرسین نظرش چیه.» روبرویم ایستاده بود و شلوار خاکستری بد دوختش باسن گندهاش را شبیه عضوی اضافی و تقریبن مستقل از بدنش نشان میداد. «نظرش حتمن منفیه.» «باشه، شما بازم توی فرم بنویس، میخوام بپرسم.» حرامزادهها، وقتی که رییسجمهور بشوم شماها وجود ندارید. شماها وجود ندارید.
*
واقعن نمیتوانم اینطور ادامه بدهم و اتفاقهای اینقدر کوچک اغتشاشات به این بزرگی توی مخم ایجاد کنند. البته راه فراری نیست و بهترین چارهای که تابحال پیدا کردهام شنا و آشپزی است. آن صبح شنبهی بهخصوص هم همینطور که مشغول فین فین و درگیری خیالی با زن میانسال بودم متوجه شدم که از بازار روز بنگالیها سر در آوردهام. بوهای بازار آزارم میدادند و بیشتر از آن صدای بلند آهنگهای پاپ هندی. کف پیادهرو را هم آب و جارو کرده بودند و لیز شده بود. هر لحظه ممکن بود لیز بخورم و با صورت پرت شوم لای آشغال میوهها و آشغال ماهیها که کنار دکههایشان چپانده بودند. این سرنوشت قطعیام بود و برای همین خیلی با احتیاطتر از همیشه راه رفتم. ماموریتم این بود که به سلامت از این طول سیصد متری بازار عبور کنم. اما آخرهای بازار یاد نهار افتادم و کمی خودم را ول کردم. شانههایم را شل کردم، دستها عمیقتر توی جیب و برگشتم توی بازار؛ یک نفس عمیق و دفن جنازهی زن میانسال. تازه متوجه شدم چه اسفناجهای مرغوبی آن کنار چیدهاند و دوتا چنگه خریدم، بعد هم یک بچه-باگت فرانسوی و بعد هم رفتم دم دکهی ماهی فروشی. ماکارل تازه داشت، پاک نکرده. یک زن ژاپنی با عینک آفتابی گرد قاب گنده خیلی حرفهای داشت ماهی میخرید. از این ماهی ریزها که فقط خودشان بلندند درست کنند و بعد هم سه تا ماکارل خرید. «اینا رو چجوری درست می کنن؟» «یا سرخ کن یا آب پز، خیلی راحت و خوشمزه.»
*
به نظرم روش درستش همین است؛ باید ماهی را درسته گرفت، کلهاش را برید، شکمش را پاره کرد و دل و رودهاش را پاک کرد و بعد پخت و خورد. مریضترین کار دنیا خرید یک فیلهی سلفونپیچی شده از سوپرمارکت است؛ چون عملن عملیات کثیفی که بخشی از تولید غذا است را آگاهانه نمیبینی یا خودت را به کوری میزنی. چند وقت پیشها برنامه ای دیدم که توی کلاس مدرسه یک گوزن مرده برده بودند و به بچهها یاد میدادند که چگونه پوستش را بکنند و دل و رودهاش را در بیاورند و در نهایت هم یک تکه استیکی ازش ببرند و همانجا درست کنند و بخورند. ایدهآل من هم همین است؛ اینطوری احساس واقعیتری نسبت به غذایی که میخورم پیدا میکنم و احساس میکنم چرخهی کل ماجرا را بهتر میبینم. اینطوری اگر هوس ماهی بکنم باید هوس پاک کردنش را هم بکنم.
*
سر سینک ایستاده بودم. دستکش ظرفشویی به دست، ماهی خوش خط و خال را فاتحانه از دم گرفتم و به دوربین خواهرم لبخند زدم. بعدش هم میخواستم عکس را با نامهای برای پدرم بفرستم و بنویسم هنوز هم تصویرش یادم است، هم بویش یادم است؛ میرفتیم از سرچشمه ماهی میخریدی و بعد پاک میکردی و معمولن هم دستت را وسطش میبریدی. چند سال بعد که روال عوض شد و قصابیها و ماهیفروشها خودشان همه ی کثافتکاریها را میکردند تو چقدر سرسختانه مبارزه میکردی و کماکان خودت گوشت و مرغ و ماهیات را پاک میکردی. من اینقدر احمق بودم که مسخرهات میکردم، اما الآن که اینها را مینویسم با اینکه توی خانه هستم اما کلاه پشم بزت را سرم کردهام و ماهیها را پاک کردهام و انداختهام توی دیگ آب نمک و سرکه و بعد هم سرخشان میکنم، درست مثل خودت، همانجوری که درست است، همانجوری که دوست دارم باشد و همانجوری که به ضرب تازیانهی شلنگ به فرزندم هم یاد خواهم داد.
*
آن نامه را هیچ وقت ننوشتم. چون وقتی به سختی کلهی ماهی را بریدم خون سیاه و غلیظی خیلی بدون شتاب شره کرد توی سینک که تقریبن باعث بیهوشیام شد. فریاد کشیدم و چاقو را پرت کردم به سمت جنازهی ماهی. خواهرم ترسید که چاقو توی چشمم رفته (او تنها ترسش کور شدن ناگهانی آدمهاست) و دوید طرفم. نمیتوانستم ادامه بدهم. رفتم دستشویی اما حتی نمی توانستم بالا بیاورم. اصلن چرا باید ماهی بخورم؟ شاید نخواهم ماهی بخورم؟ همیشه فکر میکردم ماهیها خونسرد هستند و خونشان نمیجهد. این یکی هم خونش نجهید اما خب بهرحال ریخت. ریخت کف سینک و خیلی هم غلیظ و سیاه بود. من هنوز داشتم قلب و معدهام را ماساژ میدادم که دیدم خواهرم خیلی فرز دست به کار شده. باورم نمیشد. طی چهار ماهی که با هم بودهایم فقط توی وان دراز کشیده و رفته دانشگاه و در مورد مردهای مورد علاقهاش ساعتها و گاهی روزها حرف زده. ولی آن روز خیلی حرفهای و نترس افتاد به جان ماهیها و دل و رودهشان را تمییز کرد. تا بحال توی زندگیش این کار را انجام نداده بود. جدای از گشادی ذاتیاش و کثافتی کار، تعجبم از این بود که از کجا بلد است اینقدر حرفهای دل و رودهی ماهیها را پاک کند؛ انگار همه عمرش روی یک چهارپایه کنار بازار انزلی ماهی پاک کرده و حالا چند ساعت پیش آمده اینجا و طبیعیترین کار دنیا برایش ماهی پاک کردن است. وسطهایش خودش هم متوجه شد که کاملن غریزی و احتمالن از روی حافظهی تصویریاش از پدرم دارد جلو میرود. بدون نیاز به تئوری و توجیه اینکه چرا باید خودمان این کار را بکنیم و از سوپرمارکت نخریم. بهش حسودیم شد و یادم افتاد انگار همهی زندگیم شده فقط حرف زدن و حرف زدن و مخالفت کردن و نظر دادن بدون اینکه کوچکترین اثر فیزیکیای توی زندگیم داشته باشد. عالم بی عمل یا زنبور بیعسل یا مثلن مردی که با دودول همسایه خوستگاری میرود و از این حرفها. بله، این دقیقن خود من هستم.
همشه مادرم میگوید:اگه یه هفته جایی تنهایی زندگی کنی کرما میخورنت.
حرف دیگرش: اگه دختر بودی فاحشه میشدی.
اصلن اینطور نیست ولی من باور کرده ام.
نه بابا، با یه هفته چیزی نمیشه :)
يک هفته بيشتر نيست كه ميخونمت,همه ى آرشيوتو خوندم,گاهى خنديدم,گاهی كسل شدم , گاهى حالت تهوع گرفتم و حتى گاهى تو دلم بهت درى ورى گفتم,اما ميدونى آخرش چى شد؟آخرش فقط تونستم بگم اى ول چقدر خوب مينويسى. بهت حسوديم ميشه كه انقدر با خودت روراستى
مطمئنم حالا حالاها ميخونمت خرس عزيز
لطف داری :)
قصد دارم این هفته هی بیام و این پست لعنتی تو رو هی بخوانم….
ای بابا، من قصد دارم این هفته کلی پستهای مهیج بنویسم :ي
آخ جان:)
وقتی پستت رو خوندم یه لحظه گفتم نکنه دیگه نتونم از پاک کردن ماهی لذت ببرم؟
2 ^ عالی بود
خوندن همزمان این پست و دیدن اخبار باعث شد بی اختیار انگشت تو دماغم کنم و تقریبن 200cc خون قورت بدم! الان آروغم بوی جیگر میده! یادت باشه قول دادی این هفته بازم پست بذاری! خونمو حلالت نمیکنم! به ماهیت شراب قرمز بزن بوی گهش از بین میره!
ینی بخوابونم توی شراب قرمز؟
امیدوم اینه فردا هم بیکار باشم بازم بنویسم.
(دلخوشیهای کوچک سال ۲۰۱۳)
وقتی نوشته هاتو میخونم حس تنهایی میکنم و شاید این دقیقن همون چیزیه که من میخام.خوندنشون چند دیقه هم که شده من رو از اینجایی که هستم دور میکنه.
امیدوارم همیشه بنویسی.
نه نه! بخوابونی ریش ریش میشه. عین پرز سیرابی میشه! عخ! ماهی که یه تفت مختصر خورد این سسو بش اضافه میکنی: پیازو سرخ میکنی با زردچوبه، گوجه های ریز ریزه شده رو اضافه میکنی میذاری غلیظ شه، بعد رب گوجه میزنی، دوتا قل ک زد نهایتن شراب قرمزو اضافه میکنی. ماهی رو باید با شراب سفید خورد ولی با شراب قرمز پخت!! عخ! متنفرم از ماهی! مزه ش شبیه جلبگیه که به دیواره آکواریوم چسبیده!!!
به ماهي رب بزني ؟!!!
خرس نكني اين كار رو ها…تمام مراحل پختي كه يزدان گفت خوبه به جز اون قسمت ربش
امتحان کن نظرت عوض میشه. رب یجور هیدرولیک محسوب میشه اینجا!!
توی سرکه و آب نمک چطوری می خوابونی؟ طولانی؟ غوطه ور؟
نیم ساعت. غوطهور؟! اونش که دیگه دست من نیست. وزنه که نمیتونم ببندم به ماهیا عمق غرق شدنشونو تنظیم کنم :ي
وزنه ببندی!
کلی خندیدم
امتحان میکنم تا حالا نشنیده بودم خوابوندن تو سرکه و آب نمک
می خواستم بدون مثل آب نمک بلال که توش غوطه وره می شه یا در حد یه چای خوری نمک یه ته استکان آب
این نوشته رُخیلی بیشتر دوست داشتم
عالی بود ولی خواهرها رو دست کم نگیر جناب خرس :)
واقعا از خودم بدم می آد که بدون توجه به مشکلاتی که گفتی ، فقط دارم نثرت رو از نظر تکنیکی بررسی می کنم ، شبیه ای کیس هایی که تو کلاسهای آزاد داستان نویسی بررسی می شه
بعضی وقتا فک میکنم نظر منم راجع به نوشته هات تقریبن همینیه که اینجا نوشتی – ینی صب که پا میشم ایمیلمو چک میکنم و میخونم که چی نوشتی هی با خودم فک میکنم که چقد طبیعی. چقد حرفه یی. چقد راحت. انگار که همه ی عمرش نویسنده بوده. انگار نه انگار که اینا یه چیزاییه که تو یه ثانیه های روحانی یی ممکنه از ته مغز خالی و خسته ی منم بگذره – مخصوصن که تو این یکی دو هفته داشتم هی به خودم سر کوفت میزدم که خاک تو سرت کنن که انقد هی حرف میزنی هیچ کاری بلد نیستی بکنی. هی میگی همه ی آدمای دنیا خرن بی شعورن نفهمن فقط من خوبم ولی آخرش منم که انقد مثلن غیر بی شعورم هیچ کاری نمیکنم. همین طوری دور خودم میچرخم و هر موقه که بتونم و کسی حواسش نباشه گیم بازی میکنم و تو دلم به همه فوش میدم که برای گیم بازی کردنم ایجاد مزاحمت میکنن. الان یه خرده دیگه به خودم سرکوفت زدم دلم خنک شد.
2013/1/14 KHERS
> ** > KHERS posted: «ساعت شش صبح شنبه با دهانی خشک از خواب پریدم. احساس > میکردم تمام داخل بدنم هم خشک شده. شب قبلش کمی شراب خورده بودم. هر دفعه > شراب با من همین کار ر»
خرس جانم، عزيز دل… وقتي از همه چيز دلم ميگيره ميام اينجا. مثل تو نميتونم خوب توضيح بدم، نوشته هات با آدم همدردي ميكنن. خرس جان برام دعا كن، تو كه ميفهمي آدم ها چقدر بدبختن.
من فقط غذاهایی که دوست دارم رو بلدم خوشمزه درست کنم و ماهی دوست ندارم ولی یه بار از این فیله ماهی ها که نیازی به درد و خونریزی ندارن اسمش سالمون بود فکر کنم و نارنجی رنگ بود،گرفتم خوابوندم توی پیاز رنده شده و سیر رنده شده و جعفری که خودم خشک کرده بوده گذاشتم توی یخچال فرداش با روغن زیاد سرخ کردم خیلی خوب شد ولی خوب کلن ماهی دوست ندارم.
راستی من تابستون جعفری و ریحون و مرزه خریدم و شستم و پاک کردم بعدش هم روی پارچه های جداگانه پهنشون کردم که خشک بشن بعد دوستم اومد خونمون کلی منو مسخره کرد که مثل مادربزرگا داری سبزی خشک میکنی و رفته بود به زنش گفته بود وبازم منو مسخره کرده بودن ولی سبزی خشک برای سوپ و بعضی غذاها خیلی خوبه چون ممکنه حوصله نداشته باشی بری سبزی بخری ولی خشکش هست میریزی تو غذا و ما نباید مردهایی که آشپزی میکنن و سبزی خشک میکنن رو مسخره کنیم چون این کار بد است نقطه
عشق است آبجیای با عرضه :D
البته کیسه ی فریزر، با این که اسمش ممکنه گمراه کننده باشه، برای نگهداری کوتاه مدت غذا و سبزیجات بویناک، از قبیل پنیر و پیاز پوست کنده، هم به درد میخوره
هیچ می دونستی اون خانومه تایوانی بود نه ژاپنی؟
فقط حرف زدن و حرف زدن و مخالفت کردن و نظر دادن بدون اینکه کوچکترین اثر فیزیکیای توی زندگیم داشته باشد.
این عالی بود….
تو عاشق پدرتی اااااااا و خودت پر از» ارزش ها»
«مردی که با دودول همسایه خواستگاری میرود» رو تا بحال نشنیده بودم، خیلی جالب بود!
با یک چیز خرس خیلی حال می کنم. از «ریدن به خود»
خیلی حرفه ای به خودت می رینی. از اونایی نیستی که با دکترات یک قیف درست کنی بکنی تو کون ملت. بر عکس دقیقا می کنی تو کون خودت و انقدر فشار می دی تا هرچی اون بالاست قورت قورت بریزه پایین. تکنیکت خوبه و فکر کنم حالا حالاها بتونم باهاش حال کنم
آخه حاجی توله ولد بازار منی که با ۱۸ سال سابقه کار و زن وبچه دارم تو سه وجب سگدونی-پارکینگ تو شهرستان زندگی می کنم و تازه چند بار پولم رو درس خوندههای بازاری مثل تو خوردن و رسما آه ندارم که با ناله سودا کنم انقدر چسناک به زندگی نگاه نمی کنم. بیا برگرد همین سگدونی عزیزمون با هم پوزه هامون رو بکنیم لای سطل زباله وطنی که از شر امپریالیزم و پنیر فرانسوی و شراب رسوبی و نیمروی نانازی با باگت سفت خون بیار صبح گاهی راحت شی. کیری.
:))))))))))))
سلام. آقا خیلی خوب بود.
يكي از روش هاي حال كردن منم وقتيه كه اين وبلاگ خرس رو باز ميكنم ميبينم پست جديد و مهيج گذاشته! عجيب حال ميكنم!
dedicated to books یه جا از مه شناورروی زندگیش تو اروپا نوشته بود. نوشته هات از اون مه داره. مخصوصن مدل بریتانیایش
خرس بعد از مدتها نوشته ت بوی زندگی میداد. خیلی وقت بودم که منتظر بودم حالت خوب شه و از این حس رسوخی که نوشته هات الغی میکردن خارج شی. به نظر میاد خواهرت اثر خوبی تو زندگیت داشته. فقط امیدوارم قدیمی نباشه این نوشته ت.
یکی تو رو دوست دارم، یکی بلاگ نسوان رو، یکی هم بلاگ نیمهمست رو. بقیه دیگه به درد نمیخورن….
بعضی وقتها بجای متن میرم کامنت ها رو فقط میخونم که حاصل اثر قلم روی روان آدمهاست. اگه از مجموع اونها احساس خوبی بهم دست داد دیگه پست رو نمیخونم. همین قدر خوبه که نوشته تونسته خوب و
اثرگذار باشه. اگر هم حس بدی دست داد که دیگه کلا اون پست رو نمیخونم :)
سه چهارتا پست بیشتر ازت نخوندم دنیاهامون با هم یکی نیست اما خب متضاد هم نیست ، کلا نوشته های شبیه به دنیای خودم رو نمیخونم چون مثل آینه های دق فقط خودمو نشون میدن.
بعضی وقتا برای بعضی آدما نیاز به توضیح بیشتر نیست . اگه برخوردی به همچین کسی ، همون خودشه.
خرس عزيز
يكي اينكه دوستت دارم، با اينكه از رفتارهاي پرخطر جنسي ت خيلي بدم مياد (با اينكه به من اصلا ربطي نداره! فحش نده خودم مي دونم)
دوم اينكه وقتي خوندم لرز و تعريق داشتي يه هو الكي دلم ريخت .. مواظب خودت باش! خداي نكرده ايدز نباشه؟
سوم اينكه مواظب خودت باش!
و اخر اينكه ببخشم كه فضولي كردم..
«رفتارهای پر خطر جنسی» رو خوب اومدی! :ی
درست فهمیدی. متاسفانه بعلت بی بند و باری جنسی ایدز گرفتم و بزودی میمیرم.
جواب شما رو اشتباهي اين پايين دادم
به نظر شما این Tam دختره یا پسر؟
من با خرس اوريجينال (با اون شكل سياهش) بودم نه با خرس الكي!
البته مي دونم كه خيلي «جون عزيز» ه ((:
ولي كاندو. هميشه هم وفا نمي كنه!!
مخلص خرس اوريجينال هم هستم، خيلي هم زياد!!
خودمم. سر کار بودم حوصله نداشتم لاگین کنم
ینی خلاصه اونم خرس اوریجیناله :ي
هرچي شما دوس داري (;
جااااان… انگار یکی سر حاله! کلی خندیدم
سکانس محبوب من اونجا بود که دربارهی عملیات کثیف که بخشی از تولید غذاست یه تزی صادر کردی. خیلی درست و منطقیم هست. البته احتمالن با شناختی که از خودم دارم بدو بدو اجراش نمیکنم. تا جایی که بشه اون قسمت سختو ایگنور کرد شخصن ایگنور کردم تا این لحظه ولی خب قاعدتن ازین ببعد تامل بر انگیز میشه. یعنی مثن فیله ماهی آماده خریدن یه نمه عذاب وجدانیم قاطیش میشه که اتفاق خوبیه بنظرم.
خرس یکبار هم شکم ماهی رو با مغزگردو و سبزی و رب انار و سیر پرکن. بعدش بدوزش و نیم ساعت گریلش کن! بهشت میشه! باورکن
پری خانم چه سبزی؟ خشک باشه یا تازه؟
دیدگاهت به پدرت به دیدگاهم به پدرم نزدیک است.
اولا عمویا قویم ,دوما هنوز نمیدونم ازچیزایی که تفت میدی خوشم میاد یا بدم یا هیچکدام,سوما احتمال ایدز زیاده .
عمویا قویم؟ ینی چی؟
بعدشم که
خمیازه
معنیشواز یه دوست ترک سوال کن ,بعدشم که اغجو .
خرس جان خیلی قوی مینویسی.خسته نباشی.دنبال وبلاگ مهندس خسته بودم که چند سال قبل میخوندمش اتفاقی به اینجا رسیدم.همونقدر خوبی:)فردا هم به کلاسم نمیرسم چون تا سه شب کل آرشیوتو خوندم:دی
«از اینکه اینگونه با بدنم رفتار کرده بودم ناراحت بودم»
و حالا پنج امتیاز دیگه هم برای خرس ثبت می شه! (;
lماهی!خودشه!ایده ی خوبیه واسه یه آدم گرسنه!
قول پستهاى جديد ومهيج داده بودی پس كو؟؟؟
این KHERS’s Shared Items بغل وبلاگتو چه طوری ساختی؟ :-/
پست به این مهیجی دیگه!!!
خیلی هم خوب.
مو مو جان قرار بود به جز اين پست كلى پست مهيج ديگه هم بذاره,قول داده بود,از قديم گفتند خرسه و قولش:))
هیچ ملتی به اندازه ایرانی اینقدر از همدیگه متنفر نیست
+
سلام خرس. همینجوری گفتم سلامی عرض کنم.
چهارماه از اومدنش گذشته؟ چه زود گذشت.
چیزی که تو این نوشته ها درخشانه، بی لحنیه. اینجا رو همیشه می خونم و به همه پیشنهاد می کنم. اوایل فکر می کردم که چقدر حیف! این آدم باید داستان می نوشت. داستانی که چاپ بشه. تو کتابی که بشه کاغذاشو لمس کرد. الان فکر می کنم اشتباه می کردم. نظر قدیم خیلی سطحی و احساسی بود
افرين خرس خوب :)
واقعا این شاید دیگه ننویسم یعنی چی؟میدونی چند بار از وقتی این پست رو گذاشتی اینجا رو باز کردم به امید نوشتنت؟میدونی که تازه اینجا رو پیدا کردم؟میدونی خوندن آرشیو یه چیزه،خوندن پست جدید یه چیز دیگه؟میدونم میل و حوصله و حق و خواست خودته که بنویسی یا نه و کم یا زیاد بنویسی حتی.خب میل و حوصله و خواست من هم هست که اینجا رو باز کنم و ذوق کنم که همچنان و همچنان تو داری مینویس و من هم میخونم.من تو روزهایی که خیلی غمگین و خشمگین و دلتنگ بودم اینجا رو پیدا کردم و شروع به خوندن کردم.خرس شد یه بخشی از اون حال و هوا و روزهای من.برای همینه که یه کم طلبکار نوشتنت هستم.میدونم که نباید اینطور باشه.اما امیدوارم که باز هم و به زودی هم بنویسی و بنویسی و بنویسی.لطفا بنویس
لیلا جان اون مثلن یه نقل قول بود؛ گیومه داشت دیگه. من که فعلن قصد ندارم اینجا رو ببندم :)
و
ممنون که لطف داری و از این حرفا.
چه جالب الان دیدم کامنتها 69 شده!!!!
اون ننویسم و اون شاید،هوش و حواس من رو به کل برد وگیومه رو ندیدم.البته که نقل قول، بعد گیومه باید نام داشته باشه،صاحب داشته باشه.نمیشه نقل قول خود آدم باشه؟میشه.پس همون مثلا.بعد اینکه من به این قصد شوم بستن اینجا،حتی یک لحظه هم فکر نکردم؛خیلی خوبه که شما هم بهش فکر نمیکنی.فقط با نیم نگاهی به تاریخ این پست و دیدن اون مثلا نقل قول ، بوی ننوشتن شاید دو ماهه،چند
ماهه از اینجا شنیدم که خب الان کمی نامطمئن از ابهام در اومدم
الان هم یک چیزی فهمیدم..خرس در زمان که سفر میکنه از حال،دوران پارینه سنگی،به آینده، به روزگار توییتر،یه اتفاقایی میفته.شایدم ذهن من تو این سفر زمان یه جایی جا میمونه.هنگ میکنه.نباید سرک بکشم فعلا به این سمت چپ وسطِ اینجا ، تا پیدا کنم اون چیزی رو که نمیفهمم چیه ولی میدونم چیه؛ یا برعکس؟(در دوران پارینه سنگی،گویا ما زیاد میگیم ولی نمیدونیم چی میگیم)
بنویس دیگه
خیلی زیاد حس میکنم نوشته هاتو،درونیه به شدت…باز هم بنویس..راستی چرا اسمت خرسه؟
Quality articles or reviews is the main to attract the visitors to pay a visit the
web site, that’s what this site is providing.