امروز یکشنبه است. شب است و باورم نمیشود که فردا باید بروم سر کار. تعطیلات کریسمس و سال نو تمام شدهاند و با اینکه از جمعه رفتم سر کار ولی کماکان وارد فرم ایدهآل کارمندی نشدهام و امشب شب سختی است. این لحظات، لحظات سختی هستند. صدای ماشین رختشویی هم میآید. صدای پیراهنها و زیرپوشهایم که تویش میغلتند. بزودی کارش تمام میشود و باید پهنشان کنم. صبح یکیشان که مناسب دوشنبه، اولین روز هفته است را اتو کنم و بزنم بیرون.
*
آخر هفتهام خیلی زود گذشت. خیلی زودتر از چیزی که انتظارش را داشتم. دیروز هفت ساعتم را با گیونگی تلف کردم. گیونگی را چند ماه قبل توی کنسرت دیدم. زن مجاری است که دوستپسری توی سوئد دارد و من هم رابطهی خشکی باهاش دارم. نمیدانم چرا قبول کردم ببینمش، وقتی که همهاش قرار است راجع به تعطیلاتمان و سرطان برادرش حرف بزنیم. توی اتوبوس به سمت سینما که میرفتم ۵٪ امیدوار بودم که گیونگی هم بیقید و بند باشد اما چند دقیقه بعد از دیدنش که گفت دوستپسرش بهش پیشنهاد داده که برود سوئد فهمیدم که الآن جای اشتباهی هستم. این آدم فقط یک معاشر میخواهد. چند ماه است که آمده اینجا و تنها است و دنبال همصحبت است و من هم اگر بخواهم میتوانم همصحبت خوبی باشم، اما توی رابطهای که خشک است نمیخواهم صحبت کنم. چرا باید صحبت کنم؟ اصلن چرا من باید سر بقیه مردم را گرم کنم؟ چرا کسی نمیآید سر من را گرم کند؟ مگر من مهران مدیری مردم هستم؟ من هم آدم بدی نیستم، اما توی این سیستم، توی این جامعه که وقت آزاد آدم اینقدر کم است واقعن نمیتوانم هفت ساعت از شنبهام را پای یک رابطهی خشک تلف کنم، کلی پول پیاده بشوم و کلی هم زور بزنم و الکی حرف بزنم تا دختر مجار سرگرم بشود، حتی اگر خرمنی از موهای هویجی یا شاید هم آتشی داشته باشد و حتی اگر توی عکسهای پروفایلش یک شمشیر دستش گرفته باشد و یکجور قوس زنانه و قشنگی به کمرش داده باشد. واقعن توی چنین شرایط خشکی، به جای هفت ساعت معاشرت با گیونگی ترجیح میدهم هفت ساعت بخوابم، حداقل استراحت است و برای پوست هم خوب است و وقتی هم بیدار میشوم برای لحظاتی خیلی باانگیزه میشوم. دیروز با گیونگی رفتیم سینما و «عشق» هانکه را دیدیم. من خب پاره شدم و بعد که آمدم خانه سریع برای میکائیل نامه هم نوشتم:
–
میکائیل، فیلم آخرت را دیدم. میدانی که آن کفترت خیلی خوب بود؟ حتمن میدانی، مگر میشود ندانی. من توی همان اولین باری که کفتر آمد توی خانه ازت انتظار داشتم که پیرمرد –احتمالن با یک خاکانداز فلزی و قدیمی– بیفتد به جان کفتر و احتمالن له و لوردهاش کند. بعد که این کار را نکرد اینقدر خورد توی ذوقم که حتی میخواستم وسط فیلم مثل یک عمله سالن را ترک کنم. اما بعدتر –اواخر فیلم– که کبوتر دوباره آمد توی فیلم، دوباره آمد توی خانه، روی صندلیم نیمخیز شده بودم و تقریبن شاشبند هم شده بودم و دستههای صندلی را محکم چنگ میزدم و تقریبن جوری که شنیده شود زیر لب زمزمه میکردم «خوشحالم از اینکه حداقل یک نفر دیگه بین ما هست که اینطوری فکر میکنه، که بیخیال کفتر و زندگیش نمیشه، که بخیل و پر از عقدهس…» میخواستم ازت تشکر کنم اما از آنطرف بیصبر هم بودم که ببینیم بالاخره چطور ترتیب کفتر داده میشود و میکائیل بیشرف، تو هم فهمیده بودی یک سری آدم نیمخیز نشستهاند و هیچ اصراری به عجله نداشتی، مثل همیشه. بعد که پیرمرد رفت سراغ پتو و همینطور لنگلنگزنان دنبال کفتر میکرد تا پتوپیچش کند و تو هم فکر کنم شاید ده بار تلاش نافرجامش را نشان دادی، توی همان زمانها من همهاش فکر میکردم حالا چطور میکشدش؟ پتو را مثل قلابسنگ میکوبد کف زمین و احتمالن چندتا بقبقوی خفهشده هم از کفتر بدبخت شنیده میشود؟ یا مثلن با پا میرود روی پتو و کفتر را له میکند؟ یا شاید با همان خاکانداز فلزی و قدیمی ترتیب پرندهی بدبخت لای پتو را میدهد؟ احتمالن این آخری را ترجیح میدادم. خاکاندازش هم طبعن توی کابینت زیر سینک آشپزخانه کنار سطل آشغال است، انگار سالهاست آنجا بوده، مثلن مثل آن رادیوی قدیمی که کنار میز آشپزخانه کاشته بودی، طبیعی و سرجای خودش. البته که تو کفتر را نکشتی. دوست دارم فکر کنم که بهش فکر کرده بودی و وسوسه هم شدی، خیلی زیاد، وگرنه برای چی دوباره آوردیش؟ دوست دارم فکر کنم حتی یکبار کشتیش و فیلمش را هم گرفتی و بعد چند ده بار نگاهش کردی و بیخیالش شدی و دوباره از اول.
*
بعد از فیلم هم گیونگی گفت برویم بیرون چیزی بنوشیم. من ممتنع بودم اما بدم هم نمیآمد کمی راجع به فیلم حرف بزنم. ولی خب قطعن برنامه نداشتم تا نصفه شب از این پاب به آن یکی پرسه بزنم و هی کلهام را بخارانم و آخرسر اینقدر موضوع کم بیاورم که از پالتوی ارتشی پدرم که تنم بود بگویم. بگویم چطور وقتی در انبار را باز میکنم تا از جارختی برش دارم و بپوشمش همهی انبار بوی پدرم را گرفته و گاهی –فقط گاهی– میروم توی انباری کوچک و در را میبندم و چند ثانیهای نفس میکشم و بعد یک جور دیگری از انبار میآیم بیرون. یا مثلن اینکه اولین بار که کشفش کردم، اولین بار که پوشیدمش و با مادرم رفتیم تا سنگکی دم پارک، و بعد که برگشتیم از برادرم پرسیدم «بهم میاد؟» و برادرم هم گفت «شبیه کمونیستا شدی». من هم مجبور شدم برای بار چندم بهش توضیح بدهم که کمونیست نیستم و دقیقن نمیدانم چی هستم، شاید مثلن آنارشیست هستم. اما بهرحال جدای از برچسب و اسم، طرفدار هر سیستمی هستم که تویش کمتر ازم بیگاری بکشند و اینطور گدایی ۴۸ ساعت تعطیلات آخر هفته و چهار روز مرخصی و چندرغاز حقوق را نکنم. لای حرفهایم یکی–دو نخ از بهمن کتابیهایش را هم قرض گرفتم و پای پنجرهاش چسدود کردم. فن را زده بوده که مادرم متوجه نشود. البته که همهاش تلاشهای اضافی است و الآن دغدغهی اصلی مادرم مصرف بیرویه الکل و پاره شدن کبد برادرم است ولی با اینحال از روی یک عادت قدیمی فن را زده بود و من هم گردن کشیده بودم و کلهام را از پنجره بیرون داده بودم و دودها را فوت میکردم توی هوای کثافتزدهی تهران و با حرارت توضیح می دادم که مارکس بعد از سرمایه به دلم نمینشیند، دنیایی که تصویر میکند، مثل همین دنیای امروز، مال آدمهای تنگ است و من دیگر بعد از این سالها فهمیدهام که گشادم و عقیدهی چندانی به مفهوم کار ندارم، نهایتن در حد رفع احتیاجات اولیه، و این هم یک درک بنیادین و غیرقابل درمان است. با همهی این حرفها برادرم دوباره تکرار کرد که با پالتوی ارتشی پدرم شبیه کمونیستها شدم و من هم چیزی در جوابش نداشتم و به جایش پالتو را در آوردم و رفتم روی تختش چرت زدم و برادرم هم رفت فیسبوک.
*
همهی اینها را برای گیونگی گفتم. آیا برایش جالب است؟ امیدوارم برایش جالب نبوده باشد و دیگر همدیگر را نبینیم. چون من نمیتوانم شنبهها هفت ساعتم را توی رابطههای خشک تلف کنم و تازه نکتهی غمانگیزش این بود که همان موقع که من مجبور بودم این مهملات را به خورد گیونگی بدهم مردهای مجرد میانسال میآمدند و توی همان پابها جنس بلند میکردند، خیلی راحت و خیلی روان. بعد من هی زر، هی زر، هی وراجی. خب زن، برو، شاخت را بردار، برو خانهات با همان دوستپسری که توی سوئد جا گذاشتهای چت کن و قوسهای زیبای بدنت را توی مانیتور نشانش بده. چه میخواهی از جان من؟ واضح نیست که من لنگم؟ واضح نیست که من خشکم و واضح نیست که خیلی هم خوشحال نیستم از اینکه خشکم؟ آیا کوری؟ آیا نمیبینی همان موقع که خودم را میچلاندم و چرت و پرت تحویلت میدادم نگاهم خیلی غیرارادی و خیلی طبیعی کون خوشفرم مواردی که دور و برم بودند را برانداز میکرد؟ بعد با همهی این تفاسیر هنوز هم میگویی برویم یک پاب دیگر و آبجو بخوریم؟ دیگر برایت از چی و از کجایم بگویم؟
*
اینها به این معنی نیست که من معاشرت عادی دوست ندارم، ولی الآن دغدغهی اصلیم یک رابطهی سالم است، اما خب این آخر هفتههای محقر همینجوری برای تمییز کردن خانه هم کافی نیستند، چه برسد به دوستیابی. الآن دغدغهی من آخر هفتهی بعدی است که یا باید دست توی جیب سوت بزنم یا برگردم به آغوش بویناک جادوگر. مثل همین هفتهای که گذشت؛ همین هفتهای که ترجیح میدهم بهش فکر نکنم. من از استخر برگشته بودم و متلاشی هم بودم و توی رختکن استخر متوجه شدم زیرپوشم بوی مزبله شیمیایی میدهد. شاید نباید زیربغلش را بو میکردم اما بهرحال اینکار را کردم و چشمانم سیاهی رفتند و بعد مچالهاش کردم توی کیفم و رفتم آن ور شهر، سمت جادوگر. دئودرانت هم یادم رفته بود ببرم و همهاش فکر میکردم الآن است که پیراهنم بوی تند عرق بگیرد. ولی خب وقت برگشتن به خانه و تعویض دکوراسیونم نبود. دو ساعت با جادوگر توی شهر چرخیدیم و من قطعن نیازی به این کار نداشتم اما چارهای نبود. بالاخره باید کاری کرد، بالاخره باید حرفی زد و حتی اگر شده خیلی رقیق، اما به هر حال باید ظاهر فرهنگ و ادب و هنر و تمدن را حفظ کرد. من هم این کارها را کردم و رفتیم از این کافه فانتزیهای کنار خیابان نشستیم و شراب و پیشغذا خوردیم. از همین ففلبازیها که کم کم دارم ازش عق میزنم (نه دروغ گفتم، خیلی وقت است که ازش عق میزنم). خیلی هم خسته بودم و جادوگر هم این را فهمیده بود و بالاخره بوق رفتن را زد. من تازه یادم افتاد که مسواک و کاندوم ندارم. از یک سوپر هندی سر راه اینها را خریدم و جوری که نبیند یک ردبول هم برداشتم. بله خب، با این خستگی و با این ۴۰ ساعت کار هفتگی، من امورات عادی مثل نفس کشیدن و هضم غذا را به زور انجام میدهم، تولید مثل و راست کردن پیشکشم. بهرحال ردبول جواب میدهد و حالا اثر پلاسبو است یا هر چیز دیگری، اما من دوست دارم فکر کنم با نوشیدن ردبول گوزنتر میشوم. یا در هر حال گوزن هم نشوم از این وضع رقتانگیز کمی دور میشوم.
*
بهر حال رسیدیم به اتاق قراضهاش و همان اول کار رفت و قاب عکس خانوادگیش که پدرش هم تویش بود را دمر کرد؛ که مثلن پدرش موقع سکس نبیندش. واقعن نمیدانستم چه بگویم. به جایش پیش خودم فکر کردم خودم بدم نمیآمد پدرم مرا ببیند. بعد هم که گفت فیلم ببینیم و روی لپتاپ زدیم بیبیسی فیلم ببینیم. هنوز تیتراژ شروع فیلم تمام نشده بود که گفت پورن ببینیم؟ دلیلی برای مخالفت نداشتم. نمیدانم چه کوفتی انتخاب کرد ولی من وسطش حوصلهام سر رفت یا شاید بهتر است بگویم تازه حوصلهام آمد سرجایش و دست کردم توی کیفم و از لای زیرپوش بوگندویم بستهی کاندوم را پیدا کردم. ولی خب همین کارهای پیشپا افتاده قابلیتهای عجیبی دارند. مثلن اینکه نمیدانم بقالی هندی چه مارکی فروخته بود، اما بهرحال کاندومها قرمز بودند و من هم خودم از ظاهر قرمزپوشم ترسیده بودم و هم جادوگر ترسیده بود و اگر کسی آن اتاق قراضه را میدید ما قطعن یک فیلم سوپر هندی بودیم یا شاید هم بنگلادشی، فقط هندیها و بنگلادشیها این رنگی مصرف میکنند. قطعن و فقط. جادوگر که حواسش رفت پی فیلمش و من هم فکر میکردم آخر چرا باید قرمز رنگ باشد و چقدر احساس عجیب و ترسناکی است. بعد تازه وسطهایش متوجه شدم جادوگر پورن هندی نگاه میکند. او که سرش رو به لپتاپ و من هم سرم به خودم بود. خیلی هم عجیب نیست. ژیژک توی توییتر نوشته بود حتی در واقعیترین حالت، در نهایت با یک سری تصویر و رویا سکس میکنیم و من پریشب دقیقن این را حس کردم. بهرحال تمام شد. فردا صبحش، بستهی کاندومهای قرمزرنگ را گذاشتم برای جادوگر، روی میز کنار تخت، کنار قاب عکس دمر شده و زدم بیرون. تا رسیدم خانه زیرپوش عرقیام را انداختم توی لباسشویی. هنوز دارد توی ماشین میغلتد. با پیراهنهایی که قرار است فردا یکیشان را سر کار بپوشم. آهان، انگار همین الآن تمام شد. بروم بند رخت را از انبار بیاورم، کمی پالتوی پدرم را بو کنم و بهش بگویم من از زندگیم خیلی راضی نیستم و بدم نمیآید کفتر یا هر موجود سرشار از زندگیای که دم دستم باشد را پاره پوره کنم. جواب که نداد، هیچ وقت جوابی ندارد. میدانم، یا شاید هم امیدوارم که هفتهی دیگر هفتهی بهتری است. توی انباری اینطوری حس کردم.
عالی بود خرس جان. اول از همه اینکه بسیار قشنگ اول و آخر پست رو به هم وصل کردی. با بخش هانکه هم شدیدن همذات پنداری کردم. با بخش پایان تعطیلات بیشتر:(((
امشب این تعطیلات برای من هم تموم می شه. چقدر زود گذشت این دو هفته. لعنتی!
«من قطعن نیازی به این کار نداشتم اما چارهای نبود. بالاخره باید کاری کرد، بالاخره باید حرفی زد و حتی اگر شده خیلی رقیق، اما به هر حال باید ظاهر فرهنگ و ادب و هنر و تمدن را حفظ کرد. من هم این کارها را کردم و رفتیم از این کافه فانتزیهای کنار خیابان نشستیم و شراب و پیشغذا خوردیم. از همین ففلبازیها که کم کم دارم ازش عق می زنم»
من هم خیلی وقت ها به این فکر می کنم که چرا باید این کارهای اضافی را کرد. من توی این زندگی شلوغ واقعا وقتی برای این کار ها ندارم- داشته باشم هم ترجیح می دم اون زمان را با دوستان واقعی ام بگذرونم- چرا آدم ها مستقیم نمی رن سر اصل مطلب. هر بار می خوام به پسر ی که داره تلاش می کنه ظاهر فرهنگ را رعایت کنه بگم عزیز من بی خیال، بیا مستقیم بریم سر اصل مطلب. اما نمی دانم چرا اینکار را نمی کنم و به معاشرتی که ازش عقم می گیره ادامه بدبختانه ای می دم.
این نوشته ات را خیلی دوست داشتم
منم یکی از اورکت های آمریکایی بابا رو پیشم دارم.سرموفرو میبرم توش.مثل همون وقتا که تو بغلش اینکارو می کردم.
بابا افسرده مون کردی!
اون اورکت آمریکایی داشت اشکمو در می آورد که از تصور هیبت اون کاندوم قرمز یه ساعت پشت پارتیشن میز کارم خندیدم و امیدوارم که هفته بعد بهتر باشد مرسی که سرکار لعنتی منو خندوندی
آخی …
با یه دختره دوست بودم پنج شنبه ها میرفتیم سینما بعدش هم پیاده روی و آخرش هم غذا و من به خودم میگفتم خوب که چی؟پس کی سکس کنیم؟کلی پول بدم کلی راه برم و زر بزنم همش هم باید مراقب باشم یه زری نزم که اوضاع بد شه آخرش هم هیچی به هیچی.
یه بار وسط تابستون داشتیم از پارک ساعی پیاده برمیگشتیم به سمت مطهری که بریم پیتزا پاشا یه دفعه چنان بارونی اومد که در عرض چند دقیقه همه جا رو آب گرفت و هر دومون هم موش آب کشیده شدیم و همه مردم میدویدن اینور اونور و خلاصه رفتیم جلوی یه مغازه کنار بقیه مردم واستادیم که مثلا بارون نیاد رو سرمون بعد نگاهش کردم دیدم این طفلکی مثل یه جوجه داره میلرزه و رنگش هم سفید شده و من بی اعتنا به کسایی که کنارمون واستاده بودن محکم محکم بغلش کردم ومن بغلش کردم چون خیلی بغلی شده بود و نمیخواستم با اینکار مخش رو بزنم اما مخش خورد اساسی اما حالا بعدش چی شد؟نمیگم چون هر جوری بگم ممکنه به نظر بیاد دارم شعار میدم ولی به هر حال اون بغله هیچ وقت یادم نمیره.
آدم همش میگه هفته ی دیگه حتما بهتره، ولی عجججب که سال به سال دریغ از پارسال !
RABATEYE KHOSHK KHOSHK.
من رابطه ی خشکو به خیس ترجیح میدم چون بنظرم (بنظرم) پشت بنده خیسی، روزمرگیه.
حتی در واقعیترین حالت…
جمله ی قشنگی بود
راجع به کاپشن عالی بود
خوب بید
یاد این جمله افتادم من، کسی رو که نتونم ******************
کامنتت اینقدر مهوعه که نمیدونم باهاش چیکار کنم.
البته بریدمش.
ولی خب فکه جان، اون چیزی که اون بالا نوشتم دقیقن مخاطبش میتونه خود شما باشه.
خرس جان در بخشهایی از نوشته ات گفته اید: » نمیدانم چرا قبول کردم ببینمش، وقتی که همهاش قرار است راجع به تعطیلاتمان و سرطان برادرش حرف بزنیم » یا اینجاگفته اید: «صحبت کنم . چرا بایدصحبت کنم؟ اصلن چرامن باید سر بقیه مردم را گرم کنم؟ چرا کسی نمیآید سر من را گرم کند؟ مگر من مهران مدیری مردم هستم؟ من هم آدم بدی نیستم، اما توی این سیستم، توی این جامعه که وقت آزاد آدم اینقدر کم است» و یا اینجا: «من نمیتوانم شنبهها هفت ساعتم را توی رابطههای خشک تلف کنم و تازه نکتهی غمانگیزش این بود که همان موقع که من مجبور بودم این مهملات را به خورد گیونگی بدهم مردهای مجرد میانسال میآمدند و توی همان پابها جنس بلند میکردند، خیلی راحت و خیلی روان . بعد من هی زر، هی زر، هی وراجی . خب زن، برو، شاخت را بردار، برو خانهات با همان دوستپسری که توی سوئد جا گذاشتهای چت کن و قوسهای زیبای بدنت را توی مانیتور نشانش بده» و گفته اید: «نگاهم خیلی غیرارادی و خیلی طبیعی کون خوشفرم مواردی که دور و برم بودند را برانداز میکرد؟»آیا منظورتون اون چیزی نیست که من در بالاتر نوشته ام؟ اگر منظورتون اون نیست یا شما منظورتون رو خوب نرسونده اید یا من خیلی احمق و کم سواد و بیشعور و منحرف هستم ;-) در غیر این صورت شما با لاپوشانی، متمدنانه تر و مدرن تر حرفتون رو زدید و من رک گفتم و شما با کلمات مشکل دارید در حال که خودتون از کلمه کون استفاده کرده اید
بله، یه فرقش متمدننانهتر حرف زدنه. اگه به نظرت من دارم با ادبیات متمدننانه و مدرن لاپوشانی میکنم و رک حرف نمیزنم خب میتونی بری جاهایی که که اینجوری حرف نمیزنن و رک و راستن و سریع میرن سر اصل مطلب، همونجوری که انگار بیشتر میپسندی. مثلن جاهایی مثل شهوانی دات کام یا آویزون دات کام یا جاهای دیگه.
مضاف بر اینکه اصولن رک و اصل مطلب هم اینی نبود که شما برداشت کردی. گرچه شما «آزاد آزادی» که هر جوری دوست داری برداشت کنی و منم «آزاد آزادم» که توی وبلاگم کامنتهایی که به نظرم مهوع هستند را پاره پوره کنم. شما هم «آزاد آزاد» هستی که بری یه وبلاگ بزنی و نظرات «رک و مستقیم سر اصل مطلبت» رو توش بنویسی. ولی کامنتدونی وبلاگ من اون بستر «آزاد آزادی» نیست که شما با هر ادبیاتی که دوست داری توش کامنت بذاری. من هم هیچ جا چنین ادعایی نکردم.
باورم نمیشه هنوز این بحث نخنما و کهنه باید مطرح بشه.
به امید دنیایی آزاد آزاد به امید روزی که هرکسی هرچیزی تو ذهنشه رو راحت و بدون شرم، ترس و سانسور، پاستوریزه بازی، هموژنیزه بازی بیان کند خودتون هم تو نوشته گفته اید از این سیستم بدم میاد و دوست دارم سریع بریم سر اصل مطلب و باهم رک باشیم
من معذرت میخوام خرس جان دوست ندارم کسی رو که از خوندن نوشته هاش لذت میبرم ناراحت ببینم ببخشید که ناراحتتون کردم ;-(
:)
اولین بار که وبلاگت رو خوندم داشتم دنبال یه سری مطلب از «پراگ» می گشتم رسیدم به پیجت …
یعنی هست کسی که دنبال مطلب در ارتباط با «کاندوم قرمز»باشه و برسه به وبلاگت ؟!
:)))))
با یه چیزایی میرسن که این خوبشه.
جریان کامتنهای بالا چیه خرس ؟
متحرک بود با خواب های قی شده سر می کرد
در تو سری که می زند از دیوار… و قرص هات داشت اثر می کرد
با فلسفه به حکم شکم سیری، با منطق شکسته ی تعمیری!
شب ها درخت سرو اساطیری در باغ، واردات تبر می کرد
استاد از ازل به عدم می رفت، از کوچه ی بغل به حرم می رفت
تا از شکم به زیر شکم می رفت، اردک اگر نبود پسر می کرد!!
ماهی شدی به وسوسه ی اِشراق! شب های درک هستی واستفراغ
رگ می زدی به تیغ ترین برّاق! خون، کوسه را اگرچه خبر می کرد
با بنگ در میان جنون رفتن، با یک سرنگ داخل خون رفتن
با شال سبز تلویزیون رفتن!!… پرواز روی بالش پر می کرد!
از اوّلی و سینی ِ بی چایی، از دوّمیو فکر خودارضایی
سیگار می کشید به تنهایی، گریه به یاد هر دو نفر می کرد
تردید شعله در دل فندک بود، درک یقین به واسطه ی شک بود
هر روز توی کار کنیزک بود، شب ها کدو به آلت خر می کرد
آماده بود آهن و سنگ و چوب، در فال ها مکان و زمانی خوب
شام و زن و بساط تل و مشروب… تا آخرین چریک، خطر می کرد!
از اینکه باز عاشق من باشید، تا بچه ای که زیر خودش شاشید
مغز مرا به پنجره می پاشید، قلب مرا جنون زده تر می کرد
پاییز بود و در تو بهاری داشت، آوازهای گریه درآری داشت!
من بود و با نگاه تو کاری داشت، مستی که توی کوچه گذر می کرد
در انتظار صوت و صدایی بود، در انتظار حرکت پایی بود!
خوابیده بود و فکر رهایی بود، یک روز از این دیار سفر می کرد…
salam .neveshtehatoono dost daram mano yade dosty mindaze k sharayety shabihe shoma dasht .vase hamin mitonam khob tasavoretoon konam.noe revayateton va faza sazio dost daram in k az ye jaeey b ye jaye dige miresid k zaheran b ham rabty nadare khili jalebekash y ax az khodetoon mizashtid.bazam benevisid..