سرجمع سین را ۳۶ ساعت دیدم. ساعت شش صبح جمعه بهم زنگ زد و از خواب پریدم. من ساعتم را برای ۶:۳۰ کوک کرده بودم. تا بیدار شدم و موبایل را برداشتم قطع شده بود اما همان نشانه کافی بود که بفهمم رسیده. تا شب قبلش مطمئن نبودم که میآید یا نه. چند روز قبلش هماهنگ کرده بود که برای دو روز میآید اینجا و همدیگر را برای یک قهوه ببینیم. بعد فهمیدم جا ندارد و من هم خیلی عادی پیشنهاد داده بودم که اگر میخواهد شب را میتواند پیش من بماند. سین هم خیلی عادی قبول کرده بود. ایمیل شب قبلم را جواب نداده بود و من با خودم فکر کرده بودم شاید کل داستان برایش یک ماجراجویی بوده و سر بزنگاه بیخیالش شده. اما شش صبح شمارهاش و کد ناآشنای کشورش را که دیدم، فهمیدم که آمده. مسج داده بود که زود رسیده و لازم نیست بروم ایستگاه مترو دنبالش، خودش میآید. حساب کردم پُرسانپُرسان آن موقع صبح برسد دم خانهام اقلاً ۱۰ دقیقه وقت دارم. لحاف را نصفه و نیمه مرتب کردم و رفتم مسواک بزنم. توالت و دستشویی را یادم رفته بود تمییز کنم. شاید هم یادم نرفته بود؛ چون ۵۰–۵۰ بودم که میآید یا نه و برای همین بیخیالشان شده بودم. سطل آشغال را هم با همین استدلال خالی نکرده بودم و کم کم بو گرفته بود. توی آینه را نگاه کردم. چشم چپم طبق معمول باز نمیشد. پرصدا قرقره کردم و بعد کرم دور چشمم را زدم. وضع چشم چپم کمی بهتر شد، یا حداقل دوست داشتم که اینطوری فکر کنم.
توی مانیتور سیاه و سفید آیفون تصویری دیدمش. فکر کنم اولین بار بود که از امکان تصویری بودن آیفونم استفاده کردم و به دردم خورد. سرش پایین بود و دو تا بند ضخیم کوله روی شانههایش بود. در پایین را زدم و آمد داخل. میخواستم بگویم سرت را بگیر بالا، درست ندیدمت. اما دیگر دیر شده بود. کسی آنور آیفون نبود. احتمالاً آن موقع توی آسانسور، جایی بین طبقه دوم و سوم بود.
روبوسی کردیم و کاپشن قرمزش را توی کمد دم در آویزان کردم. یک بطری شیشهای خالی آب گلابی دستش بود. گذاشتش کنار سینک آشپزخانه. کولهپشتیاش را گذاشت کنار مبل. این تنها مبل خانهام است. همان مبلی است که ۱۵ ساعت بعد، رویش نشسته بودیم. یعنی من رویش نشسته بودم و او دراز کشیده بود و سرش روی شکمم بود. من هم رستنگاه موهایش و بالای آبروهایش را نوازش میکردم؛ احتمالاً چون کار دیگری به ذهنم نمیرسید.
تازه ۶:۳۰ صبح بود. کتری را زدم و نانها را گذاشتم توی توستر. چندتا گوجه انگوری نصف کردم، چندتا گردو و چند برش خیار را هم گذاشتم کنار بشقاب سفید. نانها پریدند بیرون و آنها را هم گذاشتم کنار بشقاب.
–میخوای برات پنیر بمالم روی نونت؟ اینجوری راحتتره.
دروغ میگفتم. اینجوری راحتتر نبود. حتی خیلی هم ناراحت است که آدم برای کسی که پنج دقیقه قبل از در خانهاش وارد شده پنیر بمالد روی نانش. خود آدمی هم که پنج دقیقه پیش از در وارد شده احتمالاً دوست دارد خودش پنیرش را روی نانش بمالد. دلیل تمام این ناراحتیها و پیشنهادهای بیشرمانه این بود که آخرهای پنیرم بود. ظرف پنیر وضع رقتانگیزی داشت. اندک پنیر مانده روی دیوارهها و کف ظرف پلاستیکی ماسیده بود و رد چنگال و کارد و خوردههای نان و گردو همه جایش بود. شب قبلش میدانستم که پنیرم اواخرش است و میدانستم اگر سین بیاید احتمالاً پنیر میخورد. چون آدمی که پنج دقیقه پیش برای اولین بار دیدهایش هیچوقت باهات نیمرو نمیخورد. نیمرو معنی دارد و آداب دارد و سخت است. اصلاً شاید دوست نداشته باشد جلوی من نان را بمالاند توی زرده؟ بهرحال پنیر منطقیترین گزینه بود. پس چرا شب قبلش پنیر نخریدم؟ نمیدانم. شاید چون من فقط قرار بود بهش جا بدهم و نان و پنیرش گردن من نبود.
بعد احساس کردم خودم هم راحت نیستم که پنیر روی نانش بمالم. مگر من چکارهاش هستم؟ «ببین آره، فکر کنم راحتتره خودت درستش کنی…» بشقاب سفید و پنیر کهنه را بردم سر میز. دو تا چای کیسهای انداختم توی لیوانها و قوطی چای کیسهای را سُر دادم ته کابینت بالایی. بوی زبالهها خیلی آرام میآمد. ۱۰ ساعت بعد زیر همین کابینت ایستاده بودیم و دستش را از آرنج گرفته بودم و کشیده بودم بالا تا برسد به چاییها. «ببین دستت باید برسه، چطور میگی دستت نمیرسه؟» اما واقعاً دستش نمیرسید و باورش کردم که وقتی من سر کار بودم مجبور شده صندلی زیر پایش بگذارد و چای بردارد. اما مهم نیست. مهم این است که من این روزها کنار همان کابینت میایستم و یک دست نامرئی را از آرنج میگیرم و «تصادفی» بدنم به یک بدن نامرئی نزدیک میشود و هی به آدم نامرئی میگویم که «ببین، چطور قدت نمیرسه؟»
یادم نمیآید آن صبح زود چه میگفتم. کماکان خواب بودم و از آن طرف، مطابق معمول این اواخر که تا آدم میبینم زیادی حرف میزنم، داشتم سرش را میخوردم. هنوز دور و بر میز صبحانه میپلکیدیم و خرت و پرت میگذاشتم سر میز. دستش خورد و لیوان چاییاش ریخت. خودش خیس شد و میز هم همینطور. با دستمال داشتم کف زمین را خشک می کردم. از گوشه چشم دیدم که بولیزش را در آورد و انداخت روی شوفاژ. من به حرف ادامه دادم، انگار که عادیترین چیز دنیاست. برنگشتم تمام قد نگاهش کنم، فقط تصور کردم که سوتینش کرم است. از کولهاش یک تاپ طوسی در آورد و پوشید.
کلید زاپاس را بهش دادم و رفتم سر کار. میدانستم قرار است شبش برویم بیرون. تمایل خاصی به بیرون رفتن نداشتم. چه میگفتم؟ چکار میکردیم؟ الآن صورت رسمی دیدارمان چیست؟ دارد کوچسرفینگ میکند؟ یک آدم مجازی است که حالا قرار است باهاش یک لیوان قهوه بخوری؟ پس چرا سر از رستوران در آوردهایم؟ پس چرا من اینقدر زیادی صحبت میکنم و زیادی خوشحال هستم؟ کل شام فکر کنم راجع به جوگیری بلاگرها حرف زدم. همانجا بود که نظریه جدیدم را هم صادر کردم: اینکه یک طیفی هست که یک ورش میشود جوگیر و یه ور دیگرش میشود خودزن. من خودزنم و خودزنها و خستهها را دوست دارم و این لزوماً چیز خوبی نیست. با اینکه موضوع پژمردهای برای بحث بود ولی نمیدانم چرا بعد از شام بازوی راستم را گرفت و کنار هم راه رفتیم و بعد هم بستنی خوردیم. آخرین باری که من این کارها را کرده بودم بر میگردد به ۱۵۰ سال پیش.
حتی وقتی که روی مبل سرش را گذاشته بود روی شکمم کماکان داشتم مزخرف میگفتم. در مورد اینکه باید هرچه زودتر یک زن پولدار بگیرم و از محنت کارمندی راحت شوم. برایش از پسرعمهام رسول گفتم که ۸ سال توی کمپهای پناهندگی برلین بوده و آنجا به نحو ناراحتکنندهای چِت کرده بوده. این را من از استاکینگ صفحه فیسبوکش فهمیده بودم که در آن علایقش را تام و جری و کیتکت معرفی کرده بود. همین. این در حالی بود که رسول ۳۸ سالش بود. بعد گویا دیگر توی کمپ دوام نمیآورد بر میگردد ایران و با یک بیوه پولدار ازدواج میکند و الان عینک آفتابیاش همقیمت سرتاپای کل خانواده هشت نفره ماست. برادرم چند وقت پیش رفت از حراج جیوردانو شلوار کتان بخرد که بعد از ۸۰٪ تخفیف به مبلغ ناچیز ۸۰ هزار تومان عرضه میشد. توی همان پاساژ رسول و بیوهاش را میبیند. پاساژ نارون در حد یک قبر سه طبقه تاریک است. با اینحال رسول خیلی سریع عینک آفتابیاش را میزند و وانمود می کند چیزی جز چند بته خار خشک نمیبیند. بغیر از رسول مثالهای دیگری هم برای سین زدم؛ از آدمهای داغونی که زنهای پولدار گرفتهاند و الآن عینک آفتابیهای گران میزنند. همه را با دقت یا شاید هم بیدقت گوش میداد و من هم کماکان یاوه میبافتم و رستنگاه موهایش را نوازش میکردم. من خودم با آدمی که اینقدر در حساسترین زمانها هم دست از یاوهگویی بر نمیدارد عمراً نمیخوابم. چنین آدمی لیاقت خودارضایی هم ندارد چه برسد به سکس. سهم چنین آدمی از زندگی، فانتزیهای مریض با زندگی خالی رسول است. سهمش این است که کنکاش کند چطور علایق رسول از کیتکت و تام و جری به کنیاک و خاویار تغییر یافت، و بعد با هیجان برای سین تعریف کند.
–ببین هرجور راحتی، اگه میخوای روی مبل یا روی زمین بخواب، اگر میخوای بیا اونور تخت…
–من مشکلی ندارم، اگه تو مشکلی نداری روی تخت میخوابم.
چارهای نداشتم جز اینکه وسطش همه چیز را متوقف کنم و به صورتش نگاه کنم. بعد آرام با انگشتم رد استخوانهای فکش را بکشم و یا به چالهای گونههایش دست بزنم. انگار خود ماجرا اهمیتی نداشت. چیزی که بیشتر اهمیت داشت این بود که صورتم را جایی پشت گوش و گردنش قایم کنم و نفس بکشم. بعد آرام به چتریهای کوتاهش دست بکشم. و بعد به چشمهای سربالایش که کمی هم با مداد امتدادشان را سربالاتر کرده بود نگاه کنم. همان موقع احساس کردم همه چیز بیش از اندازه شکننده است. همان موقع فهمیدم که هر چه را نگه دارم که نگه داشتهام، بقیهاش رفتنی است و هر تلاشی فقط این شب را پررنگتر و مرا شکنندهتر میکند. بعدش که تمام شد و آرام بغلش کرده بودم، گفت که «من دلم واست تنگ میشه». معمولاً شنیدن این جمله موجی از تهوع به همراه دارد ولی آن شب خاص انگار شیرینترین چیزی بود که ممکن است بشنوم. فکر کنم حرف سین هم چیزی نبود جز ترس از شکنندگی.
فردا صبحش کلاسیکترین کارهای رومانتیک را کردیم. همانهایی که دیگران انجام بدهند آدم توی سطل زباله تگری میزند. پیادهروی زیر باران، صبحانه، بازار مکاره. هی وسطش فکر میکردم که پس چرا تگری نمیزنم؟ چرا اینقدر همه چیز دوستداشتنی است؟ از بازار مکاره یک تیشرت سبز خریدم. میخواستم برای سین هم یادگاری بخرم. بعدازظهرش با اتوبوس برمیگشت شهرشان. با انگشت بغل پیشانیاش را نشان داد و گفت «یادگاریها اینجان». روی تیشرت من طرح یک خیابان بود که پشت سر هم چراغ راهنمایی داشت. ماشین یا آدمی تویش نبود. فقط یک خیابان که پشت سرهم چراغ راهنمایی داشت. تکرار پشت سر هم کسالتآورترین اشیا: چراغ راهنمایی.
برگشتیم خانه. حتی وقت نشد چایی درست کنم. بولروی راول آخرهایش بود. دقیقاً همانجایی که از فرط ناتمامی و تکرار کلافهات میکند. تمام شد و عوضش کردم. طبیعیترین کار این بود که برویم توی تخت. تازه فهمیدم که سوتینش سورمهای بوده. دیگر حتی تحریک هم نبودم، فقط دوست داشتم بدنم را بچسبانم به بدنش و لحاف نصفه و نیمه بپوشاندمان. تنها چیزی که مهم بود این بود که زودتر کارمان تمام شود تا کنارش بخوابم. با باغهای پرتقال خوابم برد و وقتی بیدار شدم یک ربع به رفتنش مانده بود. آلبوم یک دور چرخیده بود و دوباره باغهای پرتقال. «چایی میخوری؟» با کیف لوازم آرایشش رفت دم آینهی کنار بالکن. بیهدف کتری را زدم. میداستم وقت به چایی نمیرسید. زبالهها بوی گند زنا میدادند.
بردمش تا دم مترو ولی دقیقاً از مسیر برگشت فهمیدم که توی چه وضعیت اسفباری گیر افتادهام؛ باید باهاش میبودم اما نمیشد. به این دلیل ساده که آدمهایی که دوست داری باهاشان باشی هیچوقت پیشت نیستند. هیچوقت پیشت نیستند و من متنفرم که به جای بغل کردن و به جای نوازشِ آرامِ موهای کوتاه جلوی سر، اسکایپ کنم. این کار برای من نیست. او–وو، اسکایپ، چت، تلفن، عکس وصل شده به ایمیل. اینها کارهای دوستداشتنی من نیستند اما روزانه بیشتر اوقات مشغولشان هستم.
این هفته مثل اسب جنگی کار کردم. یادم میآید با زنم هم که دعوایم میشد میرفتم دانشگاه وحشیانه کار میکردم. ۸ ساعت پای کامپیوتر، مدل، نمودار. این روزها هم همین است. تنها کارکرد بهدردبخور کار همین است که آدم زنها را فراموش کند. چون اگر وحشیانه کار نکنم گیر سه تا عکس هستم که از فیسبوکش کپی کردم روی دسکتاپم. ولی خب نمیشود. خودم از ضعف خودم میترسم و ابایی هم ندارم که بهش زنگ بزنم و بگویم. بهش بگویم من همان آدمی هستم که باید بیندازیش دور. من همان آدمی هستم که وقت مستیاش رقتانگیزترین آدم دنیا میشود. من همان آدمی هستم که بطری آب گلابی تو را نگه داشته، و تویش آب شیر میریزد و میگذارد توی یخچال. وقتی از سر کار بر میگردد خانه ازش آب خنک مینوشد. آب مزه گلابی میدهد. اما خوب است، چون مرا میبرد به آن ۳۶ ساعت کذایی. آن ۳۶ ساعتی که هیچ نشانهای ندارند، جز اینکه تو تویش آب گلابی خوردی و بطریات را اینجا جا گذاشتی. من همان آدمی هستم که هر روز از کنار یک سری آجر رد میشود. آن آجرها نمای طبقهی اول یک بانک ۱۷۰طبقه هستند. من چیزی غیر از طبقه همکفاش را نمیخواهم. من همان آدمی هستم که روی هره نیم متری طبقهی اول ساختمان آجری نشسته و پوف میکند به پیادهرو. من همان آدمی هستم که حتی حوصله ندارم بهت زنگ بزنم. چون من حرف نمیخواهم. من چیزی نمیخواهم؛ غیر از اینکه کنارت دراز بکشم و به آهنگ باغهای پرتقال گوش کنم و آرام آرام خوابم ببرد. بعد بیدار بشوم و خیلی آهسته دستم را بیندازم دور کمرت و ازت بپرسم چایی میخواهی یا نه.
اما تو سه دقیقه و ۴۵ ثانیهی دیگر از در خارج میشوی و الآن باید ماتیک پررنگت را تجدید کنی. من نمیخواهم ببوسمت چون ماتیک پررنگت پخش و پلا میشود. من فقط میخواهم از خواب بیدار بشوم و دستم را بیندازم دور کمرت و به آهنگ باغهای پرتقال گوش کنم.
اما الآن چیزی غیر از یک بطری آب خنک نمانده. آب مزه گلابی و یخچال میدهد. صدایی غیر از صدای خشخش مداد روی کاغد نمیآید.
کل این ماجرا، همهاش روی هم، تمامش را بخواهی خلاصه کنی، میشود یک چکش چاق که از ارتفاع ۲۵۰۰ متری روی یک تکه آهن قراضه افتاد. طبعاً آهن قراضه چیزیش نشد، غیر از اینکه از همان چیزی هم که بود قراضهتر و لهتر شد.
من خودم را میخارانم و هی فکر میکنم به آن عکسی که تویش داری به دوربین نگاه میکنی. این عکس را از فیسبوکت دزدیدهام. پشت سرت یک گنبد خیلی بزرگ است. احتمالاً مال یک کلیسا. اما آن کلیسا و آن گنبد که توی آن عکس هستند، و همه چیزهایی دیگری که توی آن عکس نیستند، هیچ کدامشان مهم نیستند. فقط مهم این است که من الآن باید سوار آن اتوبوس بشوم و ۱۱ ساعت بعد خسته و کوفته برسم به آن شهر لعنتی. آن شهر لعنتی که توی لعنتی معلوم نیست به چه دلیلی تویش زندگی میکنی. و بعد سرم را بگذارم روی سینهات و بخوابم و به باغهای پرتقال فکر کنم.
اومدم بگم باز هم خوبه یازده ساعت با اتوبوسه. اگر مثل من باید هِی از این آتلانتیک لعنتی رد میشدی، و پونزده ساعت با هواپیما بود که بدتر بود. اقلا توی اتوبوس هر یه درخت، یه شهر، یه خیابون رو رد میکنی میدونی داری میرسی. میدونی خیلی زود دوباره دستهات دور کمرش حلقه میشه. میدونی موهای کوتاه دم پیشونیش دارن بهت نزدیک میشن، یا تو بهشون نزدیک میشی. توی هواپیما هِی ابر هست و هیچی نیست و هی باید خیره شد به اون ماسماسک جلوی صندلی و اون هواپیمای کوچولو که جون آدم بالا میاد تا یه سانت برو جلو.
در آخر هم خواستم بگم که یازده ساعت پریدنهای من تموم شد. یه جایی نزدیکمه این روزها. کدهای شهری تلفنمون یکی شده این روزها. اینم در آخر گفتم که غصهی منو نخوری مثلا اگه یه موقع خواستی غصه بخوری! (یکی نیست بگه من دارم میگم دارم میرم دیدن طرف تو اتوبوس، بیکارم غصهی تو رو بخورم.)
دوباره دیدن دوستت مبارک خرس عزیز. امیدوارم زودتر برسی به مقصد.
خرس عاشق می شود
key roman minevisi ma sarodast beshkanim.
مثل اینکه زن باحالی بوده ( به چند دلیل) و خب آقا خرسۀ ما فکر میکنه باید بره به شهر لعتی او و…
من هم به چند دلیل خوشم اومد. هم از خود ماجرا هم از نوشته. احسای می کنم شاید دوباره در بارۀ سین اینجا چیزی خواهم خواند
گفته بودم شاید دیگه نوشته هات را نخوانم…اما دلم طاقت نیاورد:ي برگشتم…الان بقول خودت جای تگری زدن داره شاید.
این یکی خیلی خوب بود…مثل خرس قدیم ها…من اونجور وقت هایی که تو کار می کنی می خوابم. یعنی اولش یه ۲۴ ساعت کامل می خوابم بعدش مثل تو می چسبم به کار….
مرسی خرس عزیز ، یه جاهاییش به حالت تگری که عرض کردی نزدیک میشدم ! ولی یادآوری های هوشمندانت اون قسمت رو جذاب ترم میکرد .
تگری نداشت اشک داشت
فکر کنم در بی عرضگی مثل هم هستیم
خوب شما مردها به طرز رقت انگیزی هوس باز هستین.. شک ندارم کارتون به بار سوم تو رختخواب نمی کشه..
وبلاگ های شما زن ها که هوس باز نیستید رو هم دیدیم تو نت ، لااقل خرس اگر با کسی می خوابه 40 نفر دیگه زیر سر نداره ، وبلاگ یک سریتون که با افتخار از سکسای ضربدری و سینوسی و … با این و اون می گه رو هم خوندیم اگه شما ندیدی !
اسم وبلاگ چی بود؟
خیلی خیلی ببخشید ، دوست ندارم باعث بشم حتی یک نفر به خوانندگانش اضافه بشه .
پاندا منکه خواننده بیشتر وبلاگها هستم
ببین من می دونم که بلاگِ تو جزِ بلاگ هایِ پر مخاطبِ اصلا واسه همین گذاشتمت تو گودرم که بخونمت، کمَ بیش می خوندمت یه پاراگراف درمیون یا کلا بی خیال … اما این یکی خط خطِشُ خوندم … دلم سوخت … واسه این حس هایِ منحصر به فردی که همه داریمشون و چقد آدمُ اذیت می کنه … و اینکه وات د فاک
حس هایِ منحصر به (فردی)!!! که (همه)؟؟؟ داریمشون… این جمله خودش خودشو گاییده!
دیوونه است این وردپرس اااا! خودش اسم منو گذاشته غم!
کاملن جمله ی درستی هست، همه ی آدمها احساساتِ منحصر به فرد دارند!
شاید بهتر بود می گفتم حس های مثلا منحصر به فردی که همه داریمشون
خرس..نکن خرس
خرس عزیز من اولین باره که وبلاگت رو میخونم. داستان (یا خاطره نمیدونم) فضای خیلی خوبی داشت و حرکت خط زمانی داستان رو دوست داشتم. به نظرم شخصیت دوم (زن) داستان بیش از اندازه محو بود وهمین روایت رو از حالت داستان خارج کرده و به تک گویی نزدیک کرده بود.
به همین خاطر گفتم نمیدونم داستانه یا خاطره. چون اگه خاطره نویسی باشه نمیشه بهش ایراد گرفت ولی اگه داستان باشه به نظرم یه نقطه ضعفه. البته میدونی میشه گفت که این محو بودن شخصیت دوم عمدی بوده و نویسنده خواسته نامریی بودن شخصیت رو – که تو داستان هم بهش اشاره شده – به خواننده منتقل کنه. ولی حتی اگه قصد این بوده ، باز هم به نظرم از راه درستی انجام نشده. چون انتقال این حالت به خواننده از طریق روایت نکردن حرف ها و تا اندازه ای رفتارهای شخصیت دوم انجام شده. به این ترتیب شناختی از اون شخصیت به دست نمیاد و حتی شخصیت محوری که راوی هم هست ناشناخته باقی میمونه واسه خواننده. چون تعامل این دو تا شخصیت روایت نمیشه.
«من متنفرم که به جای بغل کردن و به جای نوازشِ آرامِ موهای کوتاه جلوی سر، اسکایپ کنم. این کار برای من نیست» دوستی های راه دور همیشه آزاردهنده بودن، مخصوصاً برای شرایط الانِ من که حتی صحبت کردن هم برام آزاردهنده ترین کارِ دنیاست!
بی نظیرمی نویسی
به طرز بی رحمانه ای خوب می نویسید در حد نعره سر دادن و به بیابان زدن…
به نظر میاد هنوز fairy tales از محبوبیت خاصی برخوردارند!
گاهی می ترسه آدم انقدر به جزییات توجه داری، انقدر می تونی توجه داشته باشی: بطری آب گلابی، قوطی چای کیسه ای ته کابینت بالایی، شکنندگی…
امیدوارم اگه دو سه ماه دیگه خوندیش تگری نزنی!
خرس عزیز نمیدونم باهات چکار کنم. از یک طرف دوستت دارم چون قشنگ مینویسی ولی از طرف دیگه داره سرچشمه این زیبا نویسی که خودت هم باشه نابود میکنی. سالها پیش یک دوستی داشتم که در حمام خونه اش یک مزرعه Cannabis درست کرده بود با لامپهای قوی و صدتا گلدون. هر وقت خونش میرفتم چند تا از گیاههای خشک شده از سقف را میکند و یک سیگاری برای خودش می پیچوند و روی مبل کنار پنجره اش دراز میکشید و برام حرف میزد و شعر میخوند. تنها چیزی که باعث میشد حرف بزنه و شعر بخونه همین علف کشیدنش بود. وقتی که بهش اعتراض میکردم که نکش بهم میگفت که مگه منو با حرفام دوست نداری؟ پس بزار بکشم.
من نه جرعت داشتم از گوش دادن به حرفاش دست بردارم و نه دلم رضایت میداد که بذارم علف بکشه. مرض قند داشت و این اواخر ادنقدر حالش بد شده بود که به مستراح میرفت و زور که میزد مایع منی ازش خارج میشد. ولی همیشه دست از کار علف کشیدن بر نمیداشت. من نمیدونستم که برم خونه اش و ببینمش و انتظار دوباره دود کردن Cannabis را ازش داشته باشم و یا کلا به خاطر سلامتی خودش با هاش از در مجادله در بیام و رفتن و دیدنش را قطع کنم. اون هم مثل خودت خیلی رنجور بود. من فکر میکنم که این دید منفی گرائی شما است که باعث میشود نثری به این زیبائی بنویسی و عزیزم این دید منفی خودت را هم از بین میبره. فکر میکنم که Depression که در نوشته هات موج میزنه دلیل زیبا شدنش میشه و همین Internal Anexiety است که قدرت و محرک جلو برنده است و دقیقاً همون اثر cannabis را بر دوست خدا بیامرز من داشت. حالا به من بگو با تو چکار کنم؟
خیلی وقته دنبال اون ۱۱ ساعته لعنتی ام، کاش جای تو بودم!
go fetch her
پستای خرس دیوونه کننده ست!
اعصاب نــَـــ داریـــــــــــــــــــها ؟
مگه خود آزاری داری پسر ، زیر بارون قدم زدن و حتی قبرستون رفتن با کسی که دوستش داری از ابتدای بشریت تا انتهاش لذت بخشه ، چرا روی عشق بازی انقدر برچسب می زنی با کلی تف و چسب که خودتم دیگه می ترسی بهشون دست بزنی ، تگری و اسهال نداره ، که اگه داشت همون دختر تگری میزد که آنقدر بی خود فکرت مشغول نباشه ، وقتی نزده یعنی بی خود سخت می گیری ، چه عیبی داره وقتی یکی رو دوست داری از بودن باهاش خوشحال باشی ، دو روز زندگی رو خوب زندگی کن ، خودت بهتر از هر کسی میدونی باید چکار کنی ، فقط اول تمام این برچسبا رو که زدی روی همه ی کارها که انگار با آب اشکان دیو چسبوندیشون که نمی کنه بکن «با آب گرم راحت کنده می شه ، اصلا بشاش رو این برچسبای کوفتی» .
درس خوندی و کار می کنی که زندگی کنی ، طبق معیارهای قلبیت زندگی کن ، گور بابای برچسبای روشنفکری و تحجر ، خودت رو عشقه .
عروسیتم دعوتم ، کارت نمی خواد بفرستی .
چه عشقی اینی که خرس نوشته عشق نیست کمبود زنه!!!!!!!!!!!!
سلام
کمبود زن نیست شادی خانوم ، اگر مطالب قبلی خرس را خوانده باشید تو یکیشون اشاره داره به یک زن بقول خود خرس فاحشه که خرس میره پیشش ماساژ و … نمیدونم فقط ماساژه یا در گیری های دیگه هم دارند ، کلا اگر کمبود زنی که می گید منظورتون فشار جنسی باشه از این کیس ها تو بلاد غرب دور از دسترس نیست ، خرس از کمبود میگه ولی اون کمبود ، کمبود محبته ، دیدی که می گه «دیگر حتی تحریک هم نبودم، فقط دوست داشتم بدنم را بچسبانم به بدنش و لحاف نصفه و نیمه بپوشاندمان. » اگر کمبود زن داشت تحریک بودو می خواست هر چه زودتر کمبودشو برطرف کنه ولی وقتی کسی رو دوست داشته باشی لذت در آغوش هم خوابیدنتان می چربه به لذت سکس ، چیزی که خرس هم توصیف کرد همین حسه ، سکس نمی خواست ، می خواست تو بقل هم بخوابن . من به هیچ عنوان کشش آدم ها به سکس را تکذیب نمی کنم ولی برای زن و مرد تفاوتی قائل نیستم روایتی هست که می گه بودا به روستایی میره یک زن به خونه اش دعوتش می کنه کدخدای ده به بودا می گه این زن بدنام است به منزلش نرو بودا یکی از دست های کدخدا را می گیرد و می گوید حالا دست بزن کدخدا می گه نمی تونم یکی از دستهایم را گرفتی بودا می گه ، درسته ، بدکاره بودن این زن از بدکاره بودن مرد های این ده است .
هر کدام 50 % ماجرا هستند.
اگر به قول بعضی از زن ها مردها عاشق سکسند شاید یادشون نیست که مردها 50 % قضیه هستند و در تخت نفر دیگر هم هست .
یک حقیقت را می دانید ؟ مردها بسیار شکننده تر و آسیب پذیر ترند در رابطه های عاطفی ، باور کنید حقیقت است این حرف .
خرس طلاق گرفته ولی جوری از طلاقش نوشته ، از دلتنگی های بعدش و … که در نظرات خواندم شخصی ازش تشکر کرده چون باعث شده که دیگه به طلاق فکر نکنه ولی در وبلاگ بعضی از زنها جوری از خوشی بعد طلاقشون قلم فرسایی کردن که نظری در مطالبشان خواندم دقیقا برعکس ، زنی آمده بود و از اینکه مدتها بعد از خواننده ی آن وبلاگ بودن و طلاق گرفتن الان راضی است از طلاقش و … نوشته بود . «کلا بحث من بر سر درستی یا غلطی طلاق نیست چرا که خود اعتقاد دارم بسیاری از زندگی های اطرافم طلاق های عاطفی هستند که بهتر است هر چه سریعتر به طلاق رسمی تبدیل بشوند، حرف من نوع واکنش های بعدی اش است از نظر یک مرد مطلقه و یک زن مطلقه «
حالا منم نگفتم که فشار جنسیه گفتم کمبود زنه که کمبود محبت هم میتونه از اون ناشی بشه …در ضمن دو نفر که با هم نمیتونند بسازن و زندگی رو برای هم جهنم کردن همون بهتر از هم جدا بشن
now we’re talking! ;)ha
Divaneh ,,
baz dari Ashegh mishi ??
,,,
Yadet nemiad chi bod Oza ghablan ??Nakon in karo ,, in khod zani dar Hade Aalast ,, nakon ,, nakon ,, nakon ,, khobe ke dust bashid ,, vali gereftar nasho ,, Dochar nasho ,, midonam ke sakhte ,, vali badesh Malal o khastegie dobare ,, badesh Picky bodane dobare ,, Badesh hamone ke Az boye gande dahanesh Azab mikeshi ,, nakon ,, D
Docharesh nasho ,, kharabesh mikoni ,, yani kharab mishe ,
دو بار خوندمت، کامل، حسودیم شد
میشد حدس زد پشت نوشته های اون آدمی که از ابتذال عمیق موجود در همه چیز این زندگی می نویسه و خیلی چیزها رو می بینه و بهشون دقت می کنه، یک چنین آدم احساساتی نهفته باشه. بعضی وقتها انکار اون چیزی که هستیم یک واکنش دفاعیه برای بقا… مثل همیشه لذت بردم.
خداییش حال نمیکنی این همه ازت تعریف میکنن؟
خوب، تعریفم داری. موفق باشی :)
یکی از نوشته های خیلی خوبت
من میگم خوش به حال اونیکه شیشه آب گلابیشو نگه میدارن.
حالا داری عاشق میشی یا شدی و خبر نداری؟؟؟
خرس تو چه قدر عاشقی. خوشحال شدم برات. امیدوارم عاشق بمونی که باز اینجوری بنویسی.
نوشتههات خوب بودن، اما به یه چیزی توش منو آزار میداد که نمیفهمیدم چیه، یه چیزی که نمیذاشت خیلی دوسشون داشته باشم، الان فهمیدم، از این که به آدما از بالا نگاه میکنی، به خصوص به زنها، انگاری که زنها برات یه چیزی هستند در حد یه فنجون قهوه یا یه سیگار یا …تو نوشتههات به خودتم گیر میدی، خیلی هم گیر میدی، اما واقعی نیست بوی دورویی میده، تهش میخوای بگی با بقیه فرق داری و با این قضیه حال میکنی، سعی کن اوریجینال باشی
با نازنین موافقم
Agree
man shenidam vaghti adam yeki o vvaghan dust dare,,,sex dashtan bahash kheyili mohem nist barash,,,bishtar mikhad ke faghat kenaresh bashe,,,faghat hesesh kone,,,shoma in khanum s ro dust dari hesabi ba in hesaba,,
va ye chize dige,,kheyli khoshal shodam ke inhame ba ehteram az in khatere yad kardi o daghun nakardi dokhtare moghabeleto,,in kheyli ghabele taghdiro tasir gozare,,,
mersi kherse yek cheshm
این و آن تبلیغت رو زیاد کردند، اومدم چند پستی ازت خوندم. این پست آخریت به نظرم از بقیه بهتر اومد شاید هم کمتر از بقیه به نظرم بد اومد. با توجه به روحیاتی که در نوشته هات از خودت توصیف کردی باید نظر دیگران به خصوص منفیشون چندان برات مهم نباشه، اما به هر حال دارم نظرم رو می گم مهم هم نیست که واست مهم نباشه، نوشته هات رو دوست ندارم، چون از حرف ها و افکار افراد بیمار خوشم نمیاد، به نظرم شایستگی برنده ی بهترین بلاگ شدن رو نداری، با اینکه با این تعداد طرفدار بعید نیست که ببریش.
به هر حال خواستم برات نوشته باشم. آرزو می کنم رابطه ی تازه ات برات شادی و انگیزه ی بیشتری به زندگی بیاره و لذت ببرید. گرچه به نظر میاد بیماریت عمیق تر از این حرف ها باشه که بتونه رابطه ی پایداری برات بشه.
سلامتی برات آرزو می کنم
گفتارت با عملت يكي نيست فرضا من اگر از وبلاگي دو پست را بخوانم و از آن خوشم نيايد وبلاگ را مي بنم مي روم ديگر وقت نمي گذازم كامنت بنويسم يا نويسنده را زير سوال ببرم . تازه از مهم بودن و مهم نبودن صخبت به ميان بياورم !
اين باغهاى پرتقال واقعا يك آهنگه؟ اگه هست ممكنه لينكش رو بذارى خرس عزيز؟
تو رو خدا اگه این چیزایی که می نویسی واقعیه بگو من بیام هر روز بخونم. اگه داستانه نمی خوام بخونم. تو رو خدا استشو بگو. بهت رای دادم ضمنا. چون کیوان گفته هر کی به تو رای نده خره. من بهت رای دادم با وجودی که فکر کنم نسوان مطلقه معلقه از تو بهتره. :)
برعکس نظر اساتید و کارشناسان محترم و محترمه، به نظر من شما نه دیوانه هستید و نه افسرده، نه خودخواه نه غیرعادی نه بیمار و نه … تنها یک آدم خوشفکر با یک قلم زیبا که داره بزرگ میشه، داره رشد میکنه… سیر نوشته ها رو که از ابتدا تا به اینجا در نظر بگیری، یه حس بلوغ، یه روند رشد و به آگاهی رسیدن و کامل شدن توش دیده میشه…
منم فکر میکردم بعضی ازین این کارای کلیشه ای رمانتیک رو هیچ وقت انجام نمیدم که مبادا تگری بزنم اما خب وقتش که شد در حین ناباوری بله دیگه..
داشتن یک سین غنیمت بزرگیه حتی اگه یه جایی در 11 ساعتی آدم نفس بکشه. شاید اگه از اول طبقه ی پایین خونت زندگی می کرد هیچ وقت سین نمی شد واست
می دونی چی این رابطه رو اینقدر شیرین کرده؟ به نظر من آینده نداشنتش. وقتی کسی رو در آینده نمی بینی خودت می شی، لازم نمی بینی برای مصلحت آینده ماسک بزنی. اینجوری خودتو شفاف می بینی (حالا هر زهرماری که هستی) اون رو هم همینطور. هر حرفی که دلت می خواد می زنی، برات مهم نیست که فکر کنه دیوونه ای. مهم نیست که یه روز حرفهای خودتو علیه خودت استفاده کنه. چون توی آینده نیست. در همین لحظه است. خرسی جون. دنبالش نرو. بذار همینجوری مثل یه روبان صورتی تو فضای دور و برت شناور باشه. بذار بوی گلابی تو رو یاد اون بندازه و بر جای لبش روی بطری بوسه بزنی. بذار تو همه نون و پنیرهات باشه. بذار باغ پرتقال برات بوی اونو، آغوش اونو بیاره. بذار در «آن» باشه نه در همیشه.
باز هم بسیار زیبا نوشتی، تو یک هنرمند واقعی هستی.
ببین پسرجون
همیشه حوصله نمی کنم نوشته هات رو تا ته بخونم
این یکی رو ولی از وقتی دیدمش تا الان روزی چند بار خوندم
دلم نیومد نگم دمت گرم پسرجون
دمت گرم
اينطوري ننويس. اگه جدي اي. خيلي حيفه
هر روز سر می زنم و از اول می خونمش . شاید داستان باشه ولی …
خرس بیربطه ها ولی تو که اینهمه دوسش داری و دوست داری مدت بیشتری باهاش باشی چرا با قطار نرفتی که 4، 5 ساعته برسی؟
miduni, fekr nakonam kherse ghotbi bashi, bishtar ghahvei mizani. khoob khersi hasti.
کاشکی همین طور که بالای این کادر نوشته «پاسخی بگذارید» برای تو می نوشت » مطلبی بگذارید » بنویس و بگو چه شد ؟ به کجا رسیدی ؟ بنویس از چت کردن و اسکایپ » واقعا تجربه به من ثابت کرده چت کردن و … چیزی جز چشم درد و بعدش قلب درد ندارد و بس » نمی خواهی از او بگویی ؟ خوب ، بنویس از وبلاگ نوشتننت ، تو کارهای یک روزت را می گویی ولی هیچ جایش وبلاگ نمی نویسی پس کی و کجا و رو تنه کدوم درخت کمرتو می خارونی خرس ؟! رو کاغذ ؟ تو اداره ؟ تو اتاق تفکر ، کنار حوله حج پدر ، کلا بنویس و از حال خودت باخبرمون کن .
پاندا جون بدجور رفتی تو بحر خرس…خرس جون اگه ایدیتو بدی بیا بچتیم…حداقلش اینه که من از لحاظ فاصله جغرافیایی و رفت و امد نزدیکترم :)
شما دو تا چه خنده دارید. :-)) دخترخانمهای گل مگه دقت ندارید که خرس نوشته سوار اتوبوس شده بره دیدن یار. الآنم قطب شمال تشریف دارن. اینجا هم تعطیلاته تا دوشنبه. منطقاً انتظار ندارید که بشینه از اونجا وبلاگ آپ کنه. پاندا نگرانش نباش الآن داره حال میکنه که به اینجا سر نمیزنه.
@شادی
بازی با کلماتش رو دوست دارم ، با اینکه در برخورد با آدمها به صورت مادرزادی :) خشک رفتار می کنم از کنار آدم های با روحیه طنز بودن لذت می برم .
—
@drprincess
عزیز جان ، من از اولاد ذکور خانوادم ، دیدم اسم مستعار مد شده ، منم گذاشتم پاندا که به اسم وبلاگ هم بخوره:) من نَرِشونم :)
میدونم گفت میره سفر ولی فکر نکنم انجا هم بشه کارو پیچوند الان دیگه برگشته سر چاهای نفتی
خب منم که قطب شمال تشریف دارم…پاندا جون من نه روحیه ام خشکه نه خودم و از ادمهای شوخ وشیطون خیلی خوشم میاد …راست میگی خرسو نخواستم چیه اخه همش از بدبختی مینویسه…
I`m screwed man. you made me believe it
خواستم بگم قربونت مرامت داداش.. کامنت قبلیم جنبه تبلیغاتی داشت کلی ترافیک آورد برام. انگار رفقات جدی گرفتن.. چاکر داش خرس
عجب خوب بود. دمت گرم
چرا بلاگت باز نمیشه پسر..
الان چی؟
الآن
اوکی شد..
خب خدا رو شکر
چشم…میریم در خونه ی خودمون بازی میکنیم..
khersi jun man in ahange baghhaye porteghal ro peida nakardam linkesho bezari mamnun misham.
«آدمهایی که دوست داری باهاشان باشی هیچوقت پیشت نیستند» دقیقا! بارها به این موضوع فکر کرده ام و حسرت خورده ام!
خودزنی؟ چه عبارت زیرکانه ای دکتر. خود زنی نسخه هوشمندانهتر عوام فریبانه و زیرپوستی جوگیریه… همه دوست دارن تحسین بشن. تو هم مینویسی تا تحسین بشی.
you want people to know how good, attractive, generous, funny, wild and clever you really are.
Shine on, you crazy diamond. Cos we’re just monkeys wrapped in suits, begging for the approval of others.
سلام خرس! یه چیزی میگم: خوب گوش کن. آدما از دور ، دوس داشتنی ترن ، زیادی که ببینی شون، حجاب زبان که برداشته شه! گند و کثافتشون، در میاد!
حجاب زبان؟ کتاب خداحافظ گری کوپر رومن گاری رو خوندی ؟ :)
من هم این روزها هر بیچاره ای را که گیر بیاورم اینقدر حرف می زنم که مغزش درست مانند ظروف فلزی ای که مادر آب می کرد و در یخدان یخچال می گذاشت باد کند. من هم از شنیدن «دلم برایت تنگ می شود» تگری می زنم. اما راستش را بخواهی امروز که میم که به خوبی برای اطمینان به من فهمانده بود دوست پسرش را خیلی دوست دارد از وقتی برای خداحافظی بغلم کرد دلم حرف های احمقانه می خواهد. من هم دلم می خواهد قبل از خواب گوشش را گاز بگیرم و وقتی بیدار شدم به خودم بچسبانمش، پتو را بالا بکشم، صورتم را در موهایش پنهان کنم و با بوی عجیب موهایش دوباره بخوابم. آنقدر با بوی میم بخوابم و دیر بروم سر کار که این آقایان دست از سرم بردارند و بگویند: «ما در مورد تو اشتباه می کردیم. جای تو طبقه ی چهلم نیست، تو همان آجرهای طبقه ی اول هم برایت زیادیست». من هم ….
وااای که چه اعترافات تلخی….
نمیدونم چرا هی فک کردم خانوم سابقته. مخصوصا اون قسمت موهای چتری.
اومدم فقط سلامی عرض کنم. چه خوب که اینجوری شده.
آهنگساز باغهای پرتقال چه کسیه؟
خیلی خوب
به نظرم پستات دو دسته اند، یه دسته اونایین که توشون از کارمندیت مینویسی و دسته دوم اونایی که توشون راجع به چیزای دیگه مینویسی! تو این دسته دوم گاهی اوقات محشر میکنی واقعن.
خیلی دوست داشتنی بود این پست.
این خیلی خوب بود، من این روزها دلم باغ های پرتقال میخاد، واسه اینکه خابم ببره اومدم یه چیزی بخونم تا خابم ببره، که اینو خوندم