سالهای سگی

سالهایی از زندگیم هستند که به سالهای سگی معروف هستند. اگر به صفحه پنچ کتاب سالهای سگی یوسا هم توجه کنید، می‌بینید که او کتابش را به این سالهای فراموش‌شده زندگی من تقدیم کرده. سالهای سگی چند سال طول کشید؟ نمی‌دانم. شاید چون در این سالها هیچ اتفاق مهمی نیفتاد، اهمیتی ندارد که چند سال طول کشید. شاید بشود گفت از ۱۶ یا ۱۷ یا ۱۸ سالگی‌ام شروع شد و تا زمانی که چیزی به نام دوست‌دختر پیدا کردم ادامه داشت؛ یعنی مثلاً ۲۱ یا ۲۲ یا ۲۳ سالگی. در این سالها من چکار می‌کردم؟ در این سالها من عضو یک گروه پنج نفره بودم. اعضای آنها پسردایی‌ام محمد و سه تا پسر دیگر به نامهای گرشاسب، احمد و هاشم بودند. گرشاسب نام شناسنامه‌ایش سید جاسم بود. بقیه‌مان از اسامی مستعار استفاده نمی‌کردیم، چون اسامی‌مان در حد سید جاسم تابلو نبودند. شاید هم کلاً برایمان مهم نبود. در سالهای سگی چیزهای دیگری برای ما مهم بودند: حکم، خانه‌خالی، ماشین و فوتبال‌دستی. ما در این سالها دنبال خانه‌خالی بودیم که تویش حکم بازی کنیم یا دنبال ماشین بودیم که برویم جردن به دخترهایی که توی سالهای ماده‌سگی بودند شماره بدهیم یا بلندشان کنیم. البته اواخر سالهای سگی و بعد از کلی شکست و سعی و خطا بالاخره فهمیدیم که وقتی ماشین خودمان پر از چهار آدم علاف است دیگر جا و امیدی برای سوار کردن دختر باقی نمی‌ماند. نکته ساده‌ای است اما هیچ کدام ما هوش فوق‌العاده‌ای نداشتیم.

بعد از مدتی اتاق احمد شد خانه دوم ما و پارکینگ احمد اینها شد استادیوم فوتبال‌دستی‌مان. یک میز کهنه فوتبال‌دستیِ مارک عبادی، و چهار جفت دست، تنها چیزهایی بود که برای سالها، شبهای طولانی چند جوان برومند این مرز و بوم را پر کرده بود. در پارکینگ سربسته هوا جریان نداشت. رفت و آمد گه‌گدار ماشینهای همسایه‌ها هم گازهای سمی مورد نیازمان را تامین می‌کرد و همینطور که قوز کرده بودیم روی میز فوتبال‌دستی، عرق می‌ریختیم و آرام آرام به حالت خلسه‌ هم فرو می‌رفتیم. هر از گاهی منصوریان که آدمکی پلاستیکی روی میله میانی بود، پاسی ظریف برای فرهاد مجیدی که آدمکی پلاستیکی روی میله خط حمله بود می‌فرستاد و فرهاد هم با یک چرخش مچ فنی ولی محکم دروازه الهلال را فرو می‌ریخت. اینها را گزارشگر بازی می‌گفت. همزمان هُرهُر موتورخانه هم شروع به تشویق فرهاد می‌کرد و مقادیر بیشتری گازهای سمی راهی ریه‌های ما می‌کرد.

علاوه بر پارکینگ دنج، اتاق احمد هم به حیاط در جدا داشت. رفت و آمد ازش راحت بود و لازم نبود به خواهر و مادرش سلام کنیم و سرخ شویم و آنها از ما حجاب بگیرند. برای همین با اینکه عمده سالهای سگی در اتاق‌خواب و پارکینگ احمد اینها گذشت هیچ‌کدام از ما هنوز خواهران و مادر احمد را ندیده‌ایم. اصولاً خواهران و مادران‌مان مبحثی بود که هیچوقت در سالهای سگی مطرح نمی‌شد. فحش‌ها هم تا مرتبه قبل از خواهر و مادر می‌رسید. مثلاً در سالهای سگی شوخی مورد علاقه ما این بود که به عمه‌های هم بگوییم جنده. «هوی، هاشم، از اون عمه جنده‌ات خبری نشد؟ باباجون، می‌خوامشامورد استثنا محمد بود که کسی بهش فحش عمه نمی‌داد چون عمه‌اش مادر من بود. اینها قوانین نانوشته سالهای سگی بود. بقیه قوانین هم که راحت بودند. حکم که ورزش بی‌خطری است و قوانینش هم سرراست است و علاوه بر این وقتی نوار قمیشی و ابی نوبتی تا چهار صبح بغل گوش آدم بخواند خیلی نیاز به قانون نیست. فقط حکم می‌کنی و ورق‌ها را می‌اندازی و یکربع یک‌بار از فلاسک احمد که گلهای درشت قرمزرنگ داردچایی مانده از صبح را می‌خوری. نیم ساعت یکبار هم گوشه تاریک حیاط احمد اینها سیگار می‌کشی و بعد بر می‌گردی توی اتاق و می‌نشینی کنج مربعی فرضی، روبروی یارت. بُر می‌زنی، دست می‌دهی، بعد از چند ثانیه عربده می‌کشی که «دیوث حکم کن دیگه،» و بعد شروع می‌کنی به ورق انداختن. نیاز به فکر و قانون ندارد. حتی درخواست سریع حکم کردن هم بیشتر موضوعی است برای شکستن سکوت و دلیل دیگری ندارد. چون کسی که عجله‌ای ندارد و ساعت اتاق احمد هم مدتهاست که ده و نیم را نشان می‌دهد و عقربه‌هایش دیگر تکان نمی‌خورند. البته سه چیز بود که نظم این مراسم را بهم می‌زد:

اولین چیزی که نظم مراسم‌مان را بهم می‌زد عربده‌های هوشنگ، پدر احمد بود. هوشنگ بدون صدا پاورچین می‌آمد پشت در اتاق خواب احمد و بعد ناگهانی عربده می‌کشید «احمد، نمی‌خوابی؟ بابا بکَپ دیگه، دو نصفه شبههوشنگ الفِ احمد را با تشدید غلیظی تلفظ می‌کرد. یعنی ما ساکنین اتاق، اول صدایی ته حلقی می‌شنیدیم که شبیه عرعر یک خر بود و بعد ادامه‌اش می‌آمد که «…حمد» و می‌فهمیدیم که هوشنگ دارد پسرش احمد را صدا می‌زند و ناراحت است که پسرش چرا نخوابیده. تلفظ هوشنگ از نام پسرش واقعاً منحصر بفرد بود. حتی بعد از اتمام سوالش تا چند دقیقه طنین یک الفِ مشدد توی اتاق شنیده می‌شد و هر چقدر هم که قمیشی موجودی خیالی را به «تاکی قد کشیده» تشبیه می‌کرد باز هم طنین الف از بین نمی‌رفت. البته ما هم از رو نمی‌رفتیم و بعد از چند ثانیه حبس نفس‌هایمان، به بازی حیاتی حکم ادامه می‌دادیم. هوشنگ همیشه به عربده پشت در اکتفا می‌کرد، برنامه تربیتی‌اش برای احمد همانجا پشت در اتاق تمام می‌شد. شاید امیدی به بهبود اوضاع نداشت؛ می‌دانست که پسرش دیپلمش را نگرفته، سیگار می‌کشد، عرق می‌خورد، به کرات توی توالت اتاقش خودارضایی می‌کند و بعد هم نماز می‌خواند. بهرحال هوشنگ هیچوقت توی اتاق نیامد. نیازی هم به دیدنش نبود؛ همه می‌دانستیم که مردی کچل با زیرپوش و شلوار‌کردی طوسی و ته‌ریشی زبر پشت در ایستاده. اوایل با شنیدن الف مشددش ورقها را زیر فرش قایم می‌کردیم اما بعدها به همان حبس نفس اکتفا می‌کردیم و دست را بهم نمی‌زدیم؛ ورق حرمت دارد.

دومین چیزی که نظم بازی‌مان را بهم می‌ریخت زنگ موبایل یک کدام‌مان بود. در این شرایط اول ضبط خاموش می‌شد و صاحب تلفن چند نفس عمیق می‌کشید و بعد خیلی باوقار جواب می‌داد «بله؟ سلام مامان. آره. با بچه‌ها هستیم. میام، میام، آره، آره، پیش بچه‌هام. نه نمی‌خوام شام، مرسی. نه بخدا بیرون چیزی نخوردم. سیرم. خب پس بذارش تو یخچال فردا می‌خورم. دستت درد نکنه. نه مرسی. نگران نباشین. میام دیگه. نه نه، فردا کلاس ندارم. نه پس فردام ندارم. نه اصن این هفته استادامون رفتن حج از طرف دانشگاه کلاً کلاسا تعطیله. نه نه، بیدارم نکنین. باشه صبح می‌رم میدون تره‌بار لیمو‌شیرین می‌خرم. برو بخواب دیگه. بیدار نشو دیگه. بخواب. باشه. خدافظصاحب تلفن دروغ می‌گفت. هم اینکه فردایش ۱۶ ساعت کلاس داشت و هم اینکه او ساعاتی قبلش یک کوکتل پنیر دو نانه خورده بود. بعدش هم سر حکم، بازی‌بازی سهچهار بسته چیپس مزمز موسیر و چی‌توز حلقه‌ای خورده بود. همه اینها را البته به ضرب چایی سمی توی فلاسک شسته بود پایین و الآن باز هم بدش نمی‌آمد چیزی بخورد. با قطع شدن تلفن معمولاً مکالمه استانداردی بین افراد رد و بدل می‌شد؛ «مادرم سلام رسوند،» و بقیه صدایشان را چهار درجه از معمول کلفت‌تر می‌کردند و می‌گفتند «سلام برسون». معلوم نیست کی و کجا سلام باید رسانده شود چون تلفن قطع شده و اعضای گروه ما هیچوقت مادرهای همدیگر را ندیدیم. اما همین کلفت کردن صدا دلیل این بود که اگر روزی روزگاری کسی به مادرهایمان تجاوز کرد، همه رفقا با صداهای کلفت‌شان به نبرد متجاوز خواهند رفت. البته که این شرایط آزمایشگاهی هیچ‌وقت پیش نیامد و مادران‌مان همگی توی مانتو و مقنعه‌هایشان سالم هستند و بزودی راهی خانه سالمندان می‌شوند و البته ما هنوز مادرهای هم را ندیده‌ایم. همدیگر را هم مدتهاست که ندیده‌ایم. اما طنین صداهای کلفت و حمایتگر محمد، هاشم، احمد و سید جاسم (ببخشید، گرشاسب) هنوز در گوشم است و من کماکان خیالم از بابت خواهران و مادرم جمع است. مطمئنم دوستانم هم همین احساس اطمینان را دارند.

سومین اتفاقی که سیر بازی حکم را قطع می‌کرد آهنگ بود. هر لحظه ممکن بود یکی از کلاسیک‌های ابی شروع شود. دیگر چه کسی می‌تواند همزمان با شنیدن «شب که می‌شه به عشق تو، نفس نفس صدا می‌شم،» و یا مثلاً «کی اشکاتو پاک می‌کنه؟ شبا که غصه داری،» کماکان به وظیفه خطیر انداختن ورقها وسط فرش ماشینی ادامه دهد؟ اینجور وقتها معمولاً کسی که زمزمه را شروع کرده بعد از چند لحظه اعلام می‌کند که «دیگر نمی‌تواند» و باید برود توی حیاط سیگار بکشد. همه همنظرند چون به هر حال هر کسی عشق اعلام‌نشده‌ای به دخترخاله‌ای یا دخترعمویی دارد. بعد از همه این سالها نمی‌دانم دوستانم هنوز ابی و قمیشی گوش می‌کنند یا نه، اما می‌دانم که هیچکدام به دخترخاله/دایی/عمه/عموهایشان نرسیدند و این البته خوب است چون در عوض کودکان عقب مانده تولید نکردیم.

بعضی وقتها محمد وسط حکم سر ذوق می‌آمد: «آقا بی‌شورتش بکنیم؟» منظورش این بود که همینطور که گوشه مربعی فرضی روی فرش ماشینی کف اتاق احمد نشسته‌ایم و حکم می‌زنیم، شلوار و شورتهایمان را در بیاوریم و به بازی حکم‌مان ادامه بدهیم. در آوردن شورت ربطی به برد و باخت نداشت. منظور محمد این بود که صرفاً از سر بیکاری «بی‌شورت» بازی کنیم. من از همان موقع آدم باکلاس سالهای سگی بودم و برای همین هیچوقت شورتم را در نیاوردم. اما همه مثل من نبودند. حتی الآن که سالهای زیادی از سالهای سگی گذشته یکی از کابوس‌های من همان اتاق بدنقشه احمد است که چندتا جوان تویش نشسته‌اند و هر کدام سیزده‌تا ورق دست‌شان گرفته‌اند. پشت ورقها طرحی شبیه بته‌جقه قرمز بوده ولی اینقدر روی فرش ماشینی لیز خورده‌اند که بته‌ها با جقه‌ها قاطی شده‌اند. بعد فیلمبردارِ کابوسم دوربین را آرام می‌آورد پایین و من چند جفت پای لخت، عضلانی و با پوستهایی تیره و پشمهایی سیاه را می‌بینم که به فرم چهار زانو و «بی‌شورت» نشسه‌اند. دوربین دوباره سرهایشان را نشان می دهد؛ همه با دقت به ورق‌هایشان نگاه می‌کنند و به نوبت کارت می اندازند. هر از گاهی صدای خرچ خرچ خارش ناحیه‌ای پشم‌آلود می‌آید. یکی خم می‌شود و زمین را جمع می‌کند. سید جاسم معمولاً با یک ورق مثل کاردک سه تا ورق دیگر را دست می‌کند و مرتب می‌چیند جلویش. احمد پخش و پلا دست‌ها را جمع می‌کند. صدای خرچ‌خرچ می‌آید. دوربین دوباره پایین می‌رود و چند جفت پا را نشان می‌دهد. هوشنگ آرام آمده پشت در. عربده می‌کشد. «احمد؟ نمی‌کَپی؟»

47 پاسخ to “سالهای سگی”


  1. 1 hermidol مارس 28, 2012 در 9:04 ق.ظ.

    ye jaee to Rasht mano doostam hamoon joori sagi zendegi kardim, Eshno! keshidim va hala ham door az ham sagi tar zendegi mikonim

  2. 2 ناشناس مارس 28, 2012 در 9:11 ق.ظ.

    اه چی آدم بهت بگه آخه… این چیه نوشتی

  3. 3 caspian مارس 28, 2012 در 9:28 ق.ظ.

    ta paragraph e akharesh khoob bood!

  4. 4 narges مارس 28, 2012 در 10:37 ق.ظ.

    منم از این سالهای سگی‌ داشتم، ولی‌ دلم نمیاد بگم سگی‌. سالهای خوبی‌ بود. نه اصلا طلایی‌ بود. سالهایی قبل از این که دوست پسر دار بشم. بعد از سالهای طلایی‌ سالهای سگی‌ اومدند. پشت سر هم. هی‌ تلفن بازی و اس‌ام‌اس بازی و آی‌ برم سر قرار و ببوسمش نبوسمش، بخوابم باهاش نخوابم باهاش، چه خاکی بر سرم بریزم و ۴-۵ سال گذشت. پدر سگ (حرف س با تشدید غلیظ ادا شود) ۴ ساله ما رو الاف کردی…

    خیلی‌ سگی‌ بود واقعا. ولی‌ من سالهای پیش از عشق رو خیلی‌ سگی‌ نمیدونم. خیال راحت، سر پر سودا، ورق بازی، چیبس، کار‌های قایمکی، طلائی بودن به خدا. همه دردمون این بود که به پسرخاله برسیم. همه دردمون این بود که عشق و بوسه‌ رو بچشیم. چشیدیم……… دست پخت سر آشپزش افتضاح بود………

    • 5 Zara مارس 28, 2012 در 2:36 ب.ظ.

      کامنت تو را از پست خرس بیشتر دوست داشتم…

      به خرس: مهندس جان…یه بهاریه می نوشتی خب بعد از این همه مدت!

    • 8 spring مارس 29, 2012 در 10:31 ب.ظ.

      من با نرگس موافقم!واسه من سالهای خوابگاه دانشگاه،سالهایی که چه با دوس پسر بودو چه نه،سالهای سیگار کشیدنا،پاسور بازی کردنای یواشکی،تا نصف شب آهنگای پاپ دیوونه بازی گوش کردن و حرف زدنو گاهی بد وبیراه گفتن به عشقای از دست رفته،سالهای سگی بود!سالهای سگی با حالن که هیچ وقت دوباره تکرار نمیشن!

  5. 10 ناشناس مارس 28, 2012 در 1:03 ب.ظ.

    u guys were so hot

  6. 11 ali مارس 28, 2012 در 2:02 ب.ظ.

    به ذهنتون نمی رسید میتونین به جای نظر بازی با همدیگر سکس کنید؟نگه نه که باورم نمیشه پسری در آن سن در ایران با همسن و سالانش سکس نکرده باشد.لازم هم نبود ان موقع فکر کنید گی هستید یانه.حس داغ سکس در اینطور موارد به صورت خودجوش و خیلی هات می آمد.امیدوارم حداقل در اون سالهای سگی این تجربه هیجان انگیز را داشته بودی.من که داشتم و تا حالا هم ادامه داره.بعضی دوستان مث خودم چند سال بعدش فهمیدیم گی بودیم .و بعضی ها استریت.اما دراین تجربه همه شریک بودیم.

  7. 12 آلبالو مدرن مارس 28, 2012 در 4:01 ب.ظ.

    من را دلتنگ برادرم کردی که الان تو آخری این سنّ و سالِ ‌خرس جان

  8. 13 metaphors11 مارس 28, 2012 در 9:19 ب.ظ.

    ممکنه ملهم از واقعیت باشه. ولی واقعی نیست. داری تمرین نویسندگی می کنه. معلومه. پاراگراف آخر مشمئز کننده است. ضمن این که دلیل کافی پشتش نخوابیده. این داستانتو مصنوعی می کنه. این که خودت رو از جماعت شورت کن جدا می کنی که نشون دهنده ی اشمئاز خودت ازون کاره.

  9. 15 نادر مارس 29, 2012 در 4:29 ق.ظ.

    چقدر عالي بود اين نوشته. بخصوص پاراگراف آخر كه خيلي بونوئلي بود.

  10. 17 meykade66 مارس 29, 2012 در 7:43 ق.ظ.

    با نرگس موافقم همه ما سال هایی این چنینی داشتیم . یکی اسمش رو میزاره سال های سگی یکی هم طلایی
    ولی سال های سگی من که تو دوره داشنجویی . خونه مجردی . کپک . بوی ترشا بعضا ماکارونی خوش مزه گاهی کاندوم گاهی برگ گاهی عطر تن دوست دخترم رو می داد ولی اونقدا سگی نبود که الان که داشنجویی تموم شده سگی شده . الان خیلی سگی تره پدر سگ . همش کار کار کار خار کار رو . نه درآمد به درد بخوری نه وقتی واسه دختری که البته حوصلش هم نیس نه تفریحی نه 4تا رفیق به درد بخوری گروه 5تایی ما که بعدا شد 4تا بعدش شد 3 تا و حالا دو تایی رفت به گا و البته فقط این نبود خیلی چیزا هم رفتن اونجا . مثل جوونی ما مثل ذوقمون مثل معرفتمون و حتی مثل موهامون و الان هیچی و هیچی زندگی پوچ و تخمی خدا رحمت کنه روزهای سگی رو که شب ها با قلیون می خوابیدیم روزها با بوس دوست دخترمون بیدار میشدیم . آه دلم واسش تنگ شده !!! :-S

  11. 19 ارکا مارس 29, 2012 در 11:21 ق.ظ.

    dude, u r awesome :)

  12. 20 som مارس 29, 2012 در 6:05 ب.ظ.

    چقد خوب شدی تو لامصب !

    سیر نمی شم از خوندن !

  13. 21 niloofar مارس 29, 2012 در 8:41 ب.ظ.

    kheiliiii khob tonestin faza sazi o shakhsiat sazi konin.afarin

  14. 22 نیمه‌مست (بهروز) مارس 30, 2012 در 7:29 ب.ظ.

    سلام.
    عالی بود. خیلی قشنگ و دوست‌داشتنی و مشمئز کننده!
    خیلی خوشحال میشم بهم سر بزنی. امیدوارم دست کم یکی از نوشته‌هامو بخونی و نظرتو بگی.

    سپاس

  15. 23 ناشناس مارس 31, 2012 در 9:44 ق.ظ.

    این دورانی که در موردش حرف میزنی سگی تر از اون زمانی بود که یک مدتی تو سکوی نفتی کار کردی و شبها تو کشتی می خوابیدی؟

  16. 24 خر سابق آوریل 1, 2012 در 6:27 ق.ظ.

    چقدر ملت از این پاراگراف آخر مشمئز شدن. اینکه خیلی چیز عادیه.

  17. 25 مکابیز آوریل 1, 2012 در 10:19 ب.ظ.

    خیلی دردناکه که نویسنده بیاد پای نوشته ی به این خوبی کامنتهای به این پرتی بخونه

  18. 28 myself آوریل 3, 2012 در 5:55 ق.ظ.

    همه پسرایی که بعدا قراره تو زندگیشون فرهیخته بشن از این دورانها دارن . من هم داشتم ولی خب تقریبا همه می دونستن تو خونه و مادرم بهش می گفت گروه «سه به علاوه یک» .البته با این چیزی که گفتی تفاوت های فاحشی مثل شورت در نیاوردن و تفاوتهای اندکی مثل شِلِم به جای حکم رو داشت و در ضمن خب بچه ها خیلی بی پروا جلوی هم دیگه می گوزیدن و از انجام این حرکت هیچ ابایی نداشتن و حتی گاها صدای بلند تر نشانه قدرت بیشتر بود و حتی این پاتوق ها بعضن مکانی می شد برای تبادل فیلم سوپر و سایر کالاهای فرهنگی حتی .

  19. 29 گندم آوریل 3, 2012 در 6:24 ق.ظ.

    چه ورقی …………….
    خوب نوشته بودی

  20. 30 زندگی آوریل 3, 2012 در 6:29 ق.ظ.

    از اون دوستان قدیمی خبری داری؟؟ حالا کجا هستند؟ چه می کنند؟ و…

  21. 31 ناشناس آوریل 3, 2012 در 6:16 ب.ظ.

    صداتون رو چرا كلفت ميكردين؟!

  22. 32 bb آوریل 3, 2012 در 8:51 ب.ظ.

    thebobs.com/persian/category/2012/best-blog-persian-2012/

    khers chera ettela.nemidi bejonb!

  23. 33 احسان آوریل 3, 2012 در 9:41 ب.ظ.

    من الان ۱۹ سالمه و خوابگاهی هستم و ۸۰٪ این داستان را دارم تجربه میکنم.فقط ما اهل دود دم کثیف کاری نیستیم.البته فعلن تازه شروع کردیم!

  24. 34 undenied آوریل 4, 2012 در 8:12 ب.ظ.

    خیلی هم خوب.

  25. 35 امیر آوریل 5, 2012 در 10:23 ب.ظ.

    الان من با دو گروه از رفقا خیلی از این کارها رو می کنیم البته حکم به شرط اینکه هرکی باخت بی شورت بشه

  26. 36 koooootah آوریل 6, 2012 در 11:18 ق.ظ.

    چه پوچ بود
    چه خوب
    خنده دار هم بود
    راستش دو سه بار بلند خندیدم
    ببخشید ناامیدت میکنم
    باید بگم
    شاهکار بود

  27. 39 خشایار آوریل 6, 2012 در 11:08 ب.ظ.

    پسر عجب نوشته ای! مدت ها بود که از خواندن یک وبلاگ این همه کیف نکرده بودم. فقط یک پسر ایرانی می فهمد که چه نوشته ای! «عمه جنده» و «کس بی بی» و اصطلاحاتی از این دست در هیچ جمع دیگری پیدا نمی شود.

  28. 40 bozmajje آوریل 7, 2012 در 3:14 ق.ظ.

    واقعا عالی بود! دمت گرم خیلی‌ حال کردم. من رو یاد یک بازی حکم نیم ساعته انداخت. با سه‌ تا از بچه‌ها خونه بودیم به الف زنگ زدیم که بیا. دانشجوی پزشکی‌ بود و ۲-شنبه امتحان داشت. گفت نمیتونم، باید درس بخونم. گفتیم بیا بابا، یک خورش بادمجون بهت میدیم، نیم ساعت هم بازی می‌کنیم، بعد برو. ساعت ۳.۵ بعد از ظهر آمد، تا ۴ غذا خوردیم، بعد شروع به بازی کردیم تا ۴.۵ صبح فرداش!. یک نگاهی‌ به ساعتش کرد گفت، عجب این نیم ساعت به نظر طولانی‌ آمد! مرده بودیم از خنده.

    یادش به خیر …

  29. 42 سحر آوریل 7, 2012 در 9:46 ق.ظ.

    سلام خرس جان
    تو خیلی خوب مینویسی و من دوست دارم بخونمت
    رای منم تو هستی
    خیلی میخونمتا ولی این اول کامنته دیگه به بزرگی خودت این تنبلی امثال من کامنت نگذار رو ببخش
    تو برنده میشی

  30. 43 کاپیتان بابک آوریل 13, 2012 در 5:14 ق.ظ.

    حرف نداشت این نوشته. . ما هم سه چهار وبعضا 5 تا تا بودیم و زذالت های خودمونو داشتیم. عرق خوری و خانم بازی از 18-17 سالگی با دزدیدن ماشین بابام.زمان شاه! منو یاد جوونیام انداختی

  31. 44 pelahe ژوئیه 11, 2012 در 11:54 ق.ظ.

    ….منو یاد خیلی چیزا میندازی… نوشته هات خیلی خوبن. همیشه بنویس.

  32. 45 hafezvahedi دسامبر 2, 2014 در 9:57 ب.ظ.

    خیلی خوب. اینجا نشستم تنهایی دارم این مطلب رو میخونم و از خنده می میرم


  1. 1 شنبه 14 آوریل 2012 | mohandesdehati دنبالک در مِی 2, 2012 در 1:25 ب.ظ.

برای زندگی پاسخی بگذارید لغو پاسخ




رمانم: ناپدید شدن – انتشارات روزنه

بایگانی

Blog Stats

  • 1٬360٬601 hits

grizzly.khers@gmail.com