هفته پیش توی مسافرت خیلی خوردم. هم حجمی و هم از لحاظ گوشت و مرغ. بدنم از روتین همیشگی اش خارج شده. واسه همین این هفته دارم کم می خورم. دیروز سه تا پرتقال و سه تا بیسکوییت و یه چای کیسه ای بابونه-آناناس آوردم دانشگاه. دو تا از پرتقالها از مغزشون گندیده بودند. سه بعد از ظهر دیگه مالش دل داشت بیچاره ام می کرد. یهو یاد بیسکوییت ها افتادم. تقریبن بدون مکث سه تایشون رو پشت سر هم چپوندم تو دهنم. ولی خیلی بدم میاد چیز شیرین رو خالی بخورم. چایی، قهوه، آبمیوه، یه چیزی باید باشه. چون اگه خالی بخورم هی فکر می کنم مواد شیرین می چسبند ته گلوم و باکتری ها حمله ور میشن بهشون و گلودرد میشم. ولی کونم چسبیده به صندلی و نمی تونم بلند شم کتری رو بزارم جوش بیاد. خطرناکه اگه بلند شم. یهو تو فیسبوک یا ریدر یه اتفاق مهمی میوفته و از دست میدمش. باید اصن با چسب اوهو کونمو بچسبونم به صندلی، تخم چشمام رو هم به مانیتور.
پنج بعد از ظهر شد و کلافه بودم. از صبح هیچ کاری نکرده بودم. تزم رو دو هفته پیش دادم. استادم از ژانویه پولمو قطع کرده. بعد گفت بیا یه سری تحقیق جنبی انجام بده بهت پول بدم. نمی خواستم قبول کنم. اصلن از اول ترم زمستون واسه حل تمرینی هم اقدام نکرده بودم. می گفتم از دانشگاه خسته شدم. می خواستم ژانویه برم طبقه پنج کتابخونه تزم رو بنویسم. بعدش هم می خواستم برم توی یه کافه کار کنم. اما نشد. یه جورایی استادم منو تو عمل انجام شده گذاشت. یه پروژه بی سر و ته بهم داد. اصن معلوم نیست باید چیکار کنم. سر دو ماه هم انتطار داره دودول دیو رو واسش شکونده باشم. دیروز فهمیدم که من با دفاع کردن کارم تموم نمیشه. من آخرش باید از دست این روانی فرار کنم. میدونم. آخر مارچ میرم تو اتاقش، با یه دسته چک. میگم بگو چقدر میشه، پولمو میدم فقط بزار برم. واسش چک می کشم. اونم تندی میخوابونه به حسابش. ولی حساب بانکی ام مثل خانه ارواح خالیه و استادم خیط میشه.
پنج بعد از ظهر زدم بیرون. گفتم برم دم آفیس زنم. بیست دقیقه راه هستش. حرکتم نمادین بود. هر روز میگه راه اون زیاده و راه من کمه. منم میگم آرزوم بود که نیم ساعت پیاده روی تا محل کارم داشته بشم. ولی دروغ می گم مثل سگ. توی این هوای کثافت اینجا، پیاده روی مثل یک جک کثیف می مونه. رفتم دم آفیسش. نبود. می خواستم روی درش یاداشت بزارم که «آمدم، نبودی، قربانت، همیشه عاشق، همیشه همسر، همیشه یاور، یاور همیشه مومن». بعدم شب بهش بخندم. نگذاشتم. همکار ایرانی یهو میبینه، خوبیت نداره. راه افتادم سمت خونه. گفتم دو تا آب^جو بگیرم سر راه. بعد اصن یه خرید کوچولو هم کردم. این ماه خرید نوبت زنمه. واسه همین حواسم بود زیاد مانور ندم و فقط اولیه ها رو بگیرم. پیاز و سیب زمینی و شیر و و اسفناج و عدس و چیپس و فلفل سیاه و آب^جو. اومدم خونه عدسی هندی بار گذاشتم. وسطش گیتار آکوستیکم رو زدم به آمپ ده وات مسخره ام و صداشو بلند کردم و با شرت سفیدی به پا، هی الکی دو تا آکورد رو زدم و مثه یه جونور وحشی اینور و اونور پریدم. چرا مثه وایت استرایپس نمیشه؟ اونام همین کارو میکنن ولی آخرش میشه «سون نیشن آرمی». بعدم که زنم اومد. خیر سرم تو رژیم بودم. عین یه اسب گرسنه شروع کردم خوردن. تا پاسی از شب ادامه داشت. حالا فردا باز رژیم می گیرم.
:))))))))
یادداشته ولی فاجعه بود خداییش!!! :))
یعنی عاشششششق بالا تا پایین این پست شدم :)
خرس جان
ناخودآگاه احساس کردم سبکت عوض شده و این متن لحن سابق رو نداره. روزمره نویسی رو همه بلدن منتها یک تفاوت مهم شما با خیلی های دیگه نگاه تیز و دقیقت به دور و اطرافته. بنظرم این نوشته ی ضعیفی بود.
بگذریم، حالا حکمت استفاده از غول بجای دیو چیه؟!
من که برعکس استفاده کردم: از دیو بجای غول!
نمیدونم. همینطور دیدم اول جفت کلمه ها دال باشه بهتره. حالا باید از خود دیو یا غول سوال کنیم ببینیم کدوم رو میپسنده.
ببخشید حواسم نبود. همشهری های ما که از ترکیب «کِر غُل» استفاده می کنند و نظر من هم به نظر اونها نزدیکتره.:دی
شاد و پیروز باشی مهندس جان
آقا چه عجب از فيل..تر در اومدي!
چه خبرا؟
خوشم مياد كه مث خودم اهل شكمي!
Vayyy aaalii hasti, lotfan adresse webloge ghablito be man bede, ino kamel khundam tamum shod mikham ghablitam bekhunam, fogholadeeei kheyli khosham oumaaaade, kash har ruz up koni
سارا جان خوشحالم که خوشت اومده. راستش رو بخوای قبلی منهدم شده. تو فکر که یه گزیده (!) ازش درست کنم و بزارم تو یه وبلاگ. هر وقت همت کردم و درستش کردم بهت خبر میدم.
:D
MerC besiaaar aali :D gozidasham khube,
من این پستوخوندم.بعدش پاراگراف اول پست پایینو هم خوندم.چون توی کادر بود و می گفت منو بخون.راجع به این پست نظری ندارم.راجع به پاراگراف اول پست قبل نظری دارم.نظرم اینه که هر چی تعداد کشته ها بیشتر شه واسه ما که بیرون نشستیم جالب تره.هم دلمون بیشتر می سوزه.هم ماتحتمون بیشتر می سوزه.هم بیشتر فکر می کنیم که انقلاب شده.هم ادرنالینمون می زنه بالا.هم کمتر خمیازه می کشیم.هم بیشتر سر تکون میدیم.هم بیشتر تئوری ول می دیم.هم همه چی.
فیسبوک و چسب احو رو خب اومدی…درد مشترک…