همه چیز از یک روز بارانی و یک چتر مشترک شروع شد. یک قرار پیادهروی گروهی کنار رودخانه و معرفی پلهایش و تاریخچه هر کدام بود. الآن که فکر میکنم تاریخچه پلهای متعدد رودخانه جذابیت چندانی برایم ندارد. آن موقع هم نداشتند ولی حوصلهام سر رفته بود و میخواستم آدم جدید ببینم. بعدها به این فکر میکردم که اگر آن روز باران نمیآمد احتمالاً باید پیادهروی تاریخیمان را انجام میدادیم و بعد هم خسته و خشک بر میگشتیم خانههایمان. ولی باران برنامهها را بهم ریخت و مسئول گروه بردمان توی یک پاب که معاشرت کنیم. توی راه دید که من مثل یک بادیهنشینِ بارانندیده وحشت کردهام و مرا زیر چترش جا داد. گفت اسمش اولگا است و من چشمانم برقی زد و خوشحال شدم که الآن میتوانم پُز رمانهای روسیای که خواندهام را بدهم و به سادگی محو اطلاعات و دانشم میشود و متوجه میشود که ما ایرانیها چه آدمهای کاردرستی هستیم. هنوز تصمیم نگرفته بودم که با داستایوسکی شروع کنم یا تولستوی، یا اصلاً یک راست بروم سر دُن آرام و بگویم چطور بعد از خواندنش تا مدتها میخواستم کشاورز بشوم و توی دشت گندم بکارم و ابرها را نگاه کنم و از توی کیسه چرمیام دوتا نیشگون توتون بریزم لای کاغذ و بنشینم به دود کردن. مجالم نداد. گفت که هلندی است و پدر و مادرش بنا به دلایل نامعلومی به این اسم علاقه داشتهاند. مخزنی با فرهنگ و هنر و ادب و کتابت از آن روشهایی است که تابحال ازش جواب نگرفتهام ولی به دلایل نامعلومی کماکان فکر میکنم که روزی روزگاری در نقطهای از کره زمین جواب خواهد داد.
خانمها توی فنجانهای گنده کاپوچینو مینوشیدند و آقایان آبجو. بعد از مهندسی و بررسی چیدمان میزها و صندلیها بالاخره توانستم کنارش بنشینم. بعدش تازه یادم افتاد که نیمرخ نقطه قوتم نیست. در حد بضاعتم امور را سر و سامان دادم: دماغ که استوار سر جایش ایستاده، اما موهای روی شقیقه و خط ریش کج و کولهام را صاف و صوف کردم. کنارش نشسته بودم و با لبخندی ثابت حرفهای بقیه را گوش میدادم و با ریتمی کُند سر تکان میدادم. چیزی ازم پرسیدند و من چند دقیقه داشتم احتمالاً خلاصهای از سرگذشتم را توضیح میدادم. وسط نطق، گرمم شده بود و احساس میکردم صورتم سرخ شده و بعد هم عرق کردم. لعنتی، باز این موج خجالت آمد. درد و مرضم چیست؟ رفتم دستشویی و چند لایه از لباسها را کندم. توی آینه به خودم نهیب زدم که مِسمِس نکنم، شل بازی در نیاورم، سرخ نشوم، بیموقع حرف نزنم. برگشتم. داشتیم جمع میکردیم که برویم. مرد درازی از آنور میز بالاخره خودش را به اولگا رساند، بغلش کرد، روبوسی و مراسم «لانگ تایم نو سی» را بجا آورد. مردک دراز لابد دنبالش است. معلوم است که دهانش خیلی باز است. برای من که مهم نیست. نمیدانم، شاید هم مهم است. الآن بدم میآید اولگا دوستدخترم باشد؟ نه. الآن بدم میآید آن مردِ درازِ بوسبوسی را کتک بزنم؟ نه. شاید من هم بد نباشد آخرش یک بچه–روبوسی بکنم؟
خوشبختانه مرد دراز مسیرش به ما نمیخورد. تا مترو پنج دقیقه راه بود و باز هم باران و باز هم چتر. این بار یکی دیگر از راه رسید؛ خپل و سبزه. این یکی هم به همان ایستگاه میرفت. دید که زیر چتر جا نیست، با اینحال امیدش را از دست نداد، چرخ سوم شد و رید توی پیادهروی دو نفره ما. کمبود زن، امیدهای واهی، تختخوابهای خالی، نمیدانم، ولی همه اینها ما مردها را گاهی به موجودات رقتانگیزی تبدیل میکند که مزاحم امورات همجنسانمان میشویم و حتی خفت راه رفتن کنار یک چتر دونفره زیر باران را هم میپذیریم. خط متروی من با مال اولگا فرق داشت. اما خپل گفت که خطش یکی است. معلوم بود که دروغ میگوید. میخواست توی مسیر شانسش را امتحان کند. توی مسیر برگشت، هر ایستگاه که میگذشت بیشتر مطمئن میشدم که ازش دور میشوم و خپل بهش نزدیکتر میشود.
فردایش هم بیکار و علاف بودم. مثل همه روزهای تعطیلات کریسمس. بهش ایمیل زدم و از چتر تشکر کردم. آخرش به هوای آفتابی اشاره کردم و اینکه خوراک پیادهروی است. ناامیدی از سرتاپای ایمیلم میبارید، اما با اینحال نیم ساعت بعد جواب داد. چند تا ایمیل رفت و برگشتی زدیم و دو ساعت بعدش قرار گذاشتیم برویم نمایشگاه نقاشیهای گرهارد ریختر را ببینیم. بیشتر آن دو ساعت مشغول حرف زدن با خودم بودم؛ در مورد زیبایی زندگی، در مورد انگیزه، در مورد زن، در مورد پیادهروی توی آفتاب، در مورد اینکه چه کار درستی کردم که طلاق گرفتم. دم ایستگاه مترو دیدمش. دست دادم ولی او روبوسی کرد. از کل نمایشگاه فقط تابلوهای گنده و سراپا طوسیاش را یادم است. کنارش توضیح داده بود که مدتها با چیزی غیر از طوسی نمیتواند دنیا را ببیند، شاید برای خنثی بودنش، برای بیهدف، بینظر و بیپیشداوری بودن طوسی.
***
عصرها بعد از کار همدیگر را میدیدیم. دم یک ایستگاه، بین مسیر جفتمان قرار میگذاشتیم، یک بارِ با دکور چوب پیدا میکردیم، یکی دو گیلاس شراب میخوردیم، دستهای هم را میمالاندیم و او بعد از گیلاس دوم صدای یک مرغ کُرچ کرده را میداد و کوکو میکرد. اینها چه معنیای میداد؟ آیا معنیش این بود که وقتش شده؟ آخر دیدار سوم تا دم خط مترویش رفتم. بیخیال قطار اول شد. کنار تونل تاریک و عمیق داشتیم لب میگرفتیم. قطار دوم را سوار شد. آیا باید میپریدم داخل؟ به ایستادن روی سکو و نگاهی خالی به شیشه قطار اکتفا کردم. مثل همیشه.
شبها با همخانهایم اتفاقهای روز را مرور و تفسیر میکردیم. او مستدل بود، با آمار و ارقام حرف میزد. میگفت بعد از دیدار سوم، سکس است، دیرِ دیرش، دیدار پنجم، بماند که خیلیها توی همان دیدار اول میخ اسلام را در منطقه میکوبند. ادبیاتش مردانه بود و باب طبعم نبود، ولی با اینحال دوست داشتم بهش گوش کنم. شبها که میشنیدم توی آشپزخانه است به هوای یک لیوان آب میرفتم پیشش و او نقدم میکرد. میگفت احمقی که مِسمِس میکنی. ماجرای کوکو کردنش را گفتم. قهقهه زد و گفت مطمئن باشم که به خاطر ناتوانی جنسیام تا هفته آینده دختره همه چیز را تمام میکند.
***
یک بعد از ظهری بود که نزدیک خانهشان قرار داشتیم. از صبح احساس گرم مطبوعی همه جایم را فرا گرفته بود. چیزی بین تحریک شدن و استرس. چرا مثل همیشه وسط شهر قرار نگذاشته بود؟ منظوری داشت؟ آیا بعد از گیلاس دوم «برنامهای» خواهیم داشت؟ خودم پیشنهادش را بدهم؟ همخانهایم که اینطور فکر میکرد؛ میگفت اینقدر لفتش دادم که دختره خودش دست به کار شده. شب قبلش با آلات برنده رفتم دوش بگیرم. با اینکه حمام سرد بود چند دقیقهای جلوی آینه فیگور گرفتم. موهای خیسم را دادم عقب. آیا متوجه شکمم خواهد شد؟ احتمالاً دفعه اول از اضطراب گند میزنم. آیا به دفعه دوم میرسد یا قطع امید میکند و با تیپا از خانه بیرون میاندازدم؟ کمی بخار روی آینه نشسته بود. با گوشه حوله پاکش کردم. چه کسی توی آینه است؟ بعضی وقتها هیچ کسی توی آینه نیست، همه تصویر آدم به یک آلت گنده تبدیل میشود و همه تفکرات آدم لای امواج گرم اضطراب و شهوت گم میشوند. فردا ظهرش از شرکت زدم بیرون. یک بسته کاندوم خریدم. توی صف زیر لب گفتم «همینطوری، محض احتیاط، برنامهای که نیست، ولی آدم باید همیشه آماده و قبراق باشه،» و بعد از رقتانگیزی خودم خندهام گرفت. خوبی کارمندها این است که همه سرشان به کار خودشان است و فکر قیمت نهار هستند. کسی زمزمهها و خندههای آدم را نمیشنود.
۲۰ دقیقه دیر رسید. کم حرف میزد و توی خودش بود. گفت یادش رفته بوده که قرار داشتیم. همانجا فهمیدم که تئوریهای من و همخانهایم اشتباه بوده. گویا سگش توی هلند سرطان گرفته و آن شب قرار بود ریق رحمت را سر بکشد. تازه فهمیدم هدف از کل این برنامه چیست. میخواسته وقت مردن سگش تنها نباشد. مادرش هم آن وسطها زنگ زد و طی پانزده دقیقه گزارش زنده و لحظه به لحظه از مرگ هِسل ارائه میکرد. هسل سگی پشمالو در یکی از روستاهای هلند است و دو تا دیپلم افتخار هم دارد: یکی در شکار خرگوش و دیگری در حرکات نمایشی. سگها تا ۳۵۰ کلمه یاد میگیرند و موجودات باهوشی هستند. وقتهایی که اولگا حالش بد بوده هسل برایش کارهایش بامزه انجام میداده. مثلاً آشغال از توی سطل در میآورده. اوه خدای من، چقدر خندهدار، چقدر خوب که هسل برای من کارهای خندهدار نمیکرده وگرنه ممکن بود با دمپایی سیاه و کبودش کنم. بحثهایی راجع به مرگ و دنیای پس از مرگ انجام دادم و گفتم که هسل الآن جای خوبی است و مطمئنم که امشب توی خواب میبینیش. هسل یک زوج هم داشت به نام یونا و موقع تزریق آمپول سمی به هسل و کفن و دفنش یونا هم حاضر بوده تا مراسم را ببیند. اینجوری میفهمد که هسل دیگر نیست و آشفته و مضطرب نمیشود و توی خانه دنبالش نمیگردد. بعد نوبت آلبوم عکسهای هسل و یونا توی آیفون شد. دستم را کرده بودم توی جیبم و برجستگی حلقوی پشت کیف پول را لمس میکردم. توی آیفون دوتا سگ بزرگ و پشمالو و خندان بودند و من فکر میکردم چرا کسی به فکر آشفتگی و اضطراب من نیست.
***
همان اوایل متوجه شده بودم پشت جفت دستهایش همیشه گُله گُله سرخ است. چیزی شبیه حساسیت یا شاید سرما زدگی بود. بهم گفته بود جای زخم است ولی فکر کردم به خاطر ضعف زبان اشتباهی گفته. یواش یواش کل ماجرا دستگیرم شد. گُله گُلهها جای سیگار بودند و دو تا ساعدش هم تا نزدیک آرنج جای زخمهای قدیمی و گوشتآورده چاقو داشت. از ۱۴ تا ۲۰ سالگی بیمار بوده، سه سالش توی بیمارستان روانی. الآن هم روی لیتیوم است. از خودش بدش میآمده و علاقهای به زندگی نداشته. اوایل بیماریش یک ایمیل ناشناس هم میگیرد که تهدید به مرگش کرده بودند. صورتش مثل گچ سفید شده بود، کنار کافهای نشسته بودیم و اینها را میگفت. با نوک انگشتانم رد زخمهایش را میکشیدم و به نحو عجیبی نه تنها هیچ مشکلی با «سابقهاش» نداشتم، بلکه به شدت برایم دوستداشتنی شده بود. میگفت هنوز هم مشکل دارد، گاهی احساس خستگی مفرط میکند و چند روز هیچ کاری نمیتواند بکند. آن روز صبحش هم همین حالت خستگی را داشته و رفته بوده بیمارستان. بعد از چند ساعت مرخصش کرده بودند. اینها را که میگفت تقریباً ولو شده بود روی من. بهش گفتم که چرا بهم خبر ندادی از بیمارستان، چرا اصلاً قرار گذاشتی امشب؟ صدایش را به سختی میشنیدم. بدنش داغتر میشد. هشت شب بود. احساس کردم زیادی ضعیف است. گفتم میرسانمت خانهتان. یک کم لرزید. فکر کردم تب کرده. آرام آرام تا مترو رفتیم. ده ایستگاه تا خانهشان فاصله بود. ایستگاه هفتم بودیم که لرزهایش شدت گرفته بود. افتاده بود روی من. شانههایش را میمالاندم و میگفتم چیزی نیست. اصلاً نفهمیده بودم چطور به این حال و روز افتاد، همه چیز خیلی تدریجی اتفاق افتاده بود. سر شب فقط یک کم ضعیف بود و الآن به حالی افتاده بود که مردم توی قطار با ترس و دلسوزی نگاهمان میکردند. لرزهایش شدت گرفته بودند و به چیزی شبیه حملههای عصبی تبدیل شده بودند. خودم هم ترسیده بودم. پلههای ایستگاه را به کندی بالا میآمد، وسطش سه بار نفس تازه کرد. بیرون ایستگاه تاکسی گرفتم و بردمش اورژانس. ده شب بود که نوبت دادند. پرستار گفت لباسهایش را در بیاورم. قیافه مبهوت مرا که دید پرسید مگر پارتنر نیستید؟ گفتم نه. ازش پرسید میخواهی بگویم کسی بیاید کمکت؟ گفت نه. خودم دست به کار شدم. رویاهای چند شب قبلم داشت به حقیقت میپیوست: داشتم لباسهایش را یکییکی در میآوردم و بدن سفیدش را میدیدم، اما توی شرایطی کاملاً متفاوت.
ساعت دوی شب مرخصش کردند. هنوز نمیدانم مشکلش چه بود. سرتاپایش را آزمایش کردند و آخر سر فقط استراحت تجویز کردند. بردمش خانهشان. ساعت سه شب توی تختش بود. گفتم دیر است، من همین جا میمانم. اولین ضربه را همانجا خوردم. گفت نه، میداند که سخت است ولی برای «آیندهمان» اینطوری بهتر است، تازه دو هفته است که با هم آشنا شدهایم. چی فکر میکند؟ کدام آینده؟ من الآن ۷ ساعت است سر پا بودهام و فقط میخواهم جایی بیفتم و بخوابم تا صبح. چطور بالای تختخوابش توی بیمارستان که بودم یادش نبود که «فقط دو هفته» است که با هم آشنا شدهایم؟ توی تاکسی به خودم گفتم فردا صبح تمامش میکنم. رسیدم خانه اساماس بلند و بالای دلجویی داده بود. فقط زدم که رسیدم و موبایل را خاموش کردم. ده صبح فردا دلم برایش سوخت و اساماس فرستادم. نمیتوانستم اینقدر «منظقی» طردش کنم. همه چیز را در سایه تاریخچه مشکلدارش و اختلاف سنی پنج سالهمان میدیدم و بعد آرام آرام نرم میشدم؛ انگار دخترم است و من هم پدرش.
***
یاوههای شیطانی
بالاخره امروز صبح با هم خوابیدیم. تحریک شده بود و وقتی شلوارش را در آوردم بوی تند زن توی فضای بالای تختخواب پخش شد و وقتی شرتش را در آوردم بو حتی شدیدتر شد. در لحظاتی مشکوک بودم که به بو فکر کنم یا خودم را تویش غرق کنم.
خودم را تویش غرق کردم و هر آنچه توانستم ازش خوردم. دست چپم روی شکمش بود و لرزشهای اندامش را میشنید. خودم اما پس از یک شبانهروز بوسهی بدون انجام، دولدرد وحشتناکی داشتم و قبل از اینکه باور کنم که ممکن است سکس داشته باشیم همهاش فکر میکردم که هرچه زودتر ردش کنم برود پی کارش و خودارضایی کنم. اما یکهو ورق برگشت و توی تراس بعد از صبحانه پیچیدیم به هم. از فهم و شعورش خشنودم. با آن همه لیتیومی که توی خونش بود لابد اصلن کشش جنسی نداشت ولی برای من انجامش داد. من هم احساس بدی ندارم و حتی خوشحال هم هستم. الآن هم دارد با مادرش اسکایپ میکند و با پاهایش کتف مرا ناز میکند. من هم از پنجره قدی تراس به آفتاب سرد بیرون نگاه میکنم و منتظرم حرفش تمام بشود و بروم پلو و ماهی درست کنم.
هماتاقیام ازم پرسید که بالاخره موفق شدم یا نه. بهش گفتم آره و لبخند مردانهای بینمان رد و بدل شد. لبخندی که معنای پشتش تنها یک چیز است: یک دول آرام.
من زن دوست دارم. فرم بدن زن، بوی بدن زن، گردن زن، موهای زن، استخوان کتف و ترقوه زن، ستون فقرات زن. آلت تناسلیشان را دوست دارم و میتوانم همیشه در جوارشان باشم و بهشان فکر کنم.
از مردها بدم میآید. با مردها که هستم در مورد زنها حرف میزنم. ولی با زنها در مورد مردها حرف نمیزنم. در مورد هیچ چیز حرف نمیزنم، بلکه دوست دارم نوازششان کنم و باهاشان فیلم نگاه کنم و وانمود کنم که آدم جالبی هستم. وقتی آنها مرا توی آفتاب با پایشان ناز میکنند بهترین زمان است. زمانی برای مستی من و اسبهاست. پا و جوراب زنها به نحو عجیبی بو نمیدهد. برای همین مردهای زیادی پاهای زنها را میپرستند. آنها به اصل توحید عقیده ندارند و به تعداد زنان دنیا ضربدر دو خداوند دارند. هر پای چپ زن یک خداست و هر پای راست هم به همین ترتیب. من البته از آن دسته مردها نیستم اما کاملاً جهانبینیشان را درک میکنم. حتی شاید بین همین خطوط مرخصی بگیرم و جورابهایش را در بیاورم و پاهایش را بخورم.
بعضی وقتها فکر میکنم هیچ چیزی غیر از زن و زیبایی و لذت وجود ندارد. بقیه همه وسیله هستند. هدف در نزدیکی ماست و ما نمیفهمیم. گاهی نمی فهمیم. ولی من الآن آدم فهیمی هستم که قدر زن و زیبایی و پا و مو و کتف و ترقوه را میفهمم.
***
الآن یک ماه است که همه چیز تمام شده. کلش کمتر از دو ماه طول کشید و توی دو ماه کلاً دو دفعه با هم خوابیدیم. هفتهای سه روز با هم بودیم، سه شبش هم میآمد خانهام میخوابید. همه چیز خوب بود تا آخرش که میگفت هنوز «آمادگیاش» را ندارد. همان دو بار اما مرا امیدوار نگه داشته بود. آدم به امید زنده است دیگر. تلاش، تلاش، تلاش و باز هم هیچ. بوسه، مالش و بعد مثل خواهر و برادر کنار هم میخوابیدیم. صبح تخممرغهایش را میخورد و میرفت سر کلاس زبانش. چند بار بحث کردیم. گفتم سختم است. گفتم سکس یک چیز کاملاً طبیعیست. سرکوب و مخفی کردنش غیرطبیعیست. دوستت دارم و به تبعش دوست دارم باهات بخوابم و چیز خجالتآوری تویش نمیبینم. اما هر بار اینقدر شرایط را عجیب میکنی که از خودم بدم میآید. از اینکه دستم پس خورده حالم بهم میخورد. از بیماریش گفت. از شوک الکتریکی. از پارتنری که «کارهایی باهاش میکرده که دوست نداشته،» از بیتجربگیاش. میگفت همین که نوازشهایم را تحمل میکند و حتی دوست دارد، خودش قدم بزرگی است، و بعد هم هی امید به آینده و اینکه به تدریج درست میشود، ولی زمان میبرد. آخرین شبی که اینجا بود تا سه صبح بحث بود و دعوا. حالش که بد میشد توی آیفونش به عکس سگهایش نگاه میکرد. دلم میسوخت. مدام فکر میکردم که آدم عوضیای هستم که اینقدر اذیتش میکنم. ازش پرسیدم داستان آن دو بار پس چه بود. گفت که آن موقع هم آمادگیاش را نداشته و احساس میکند که به خاطر سکس به خودش «بیاحترامی» کرده. این دیگر میخ آخر تابوت بود برای من. انگار که با یک راهبه دوست هستم. صبحش تخممرغهایش را خورد و رفت. از سر کار برایش یک ایمیل طولانی زدم و بابت شب قبلش معذرتخواهی کردم و بعدش گفتم که دیگر نمیتوانم، رابطه عذابم میدهد.
هنوز نمیدانم کار درستی کردم یا نه. شاید باید بیشتر صبر میکردم. با اینکه زیاد حرف نمیزد، جنس آرامشی که با او داشتم منحصر به فرد بود و تا بحال تجربهاش نکرده بودم؛ شاید به خاطر حس «بزرگتر» بودن توی رابطه، که تا قبل از این نداشتهام. مطابق معیارهایم کار درستی کردم که تمامش کردم. ولی بعضی وقتها فکر میکنم هیچ کدام از معیارهایم هیچ اهمیتی ندارند. شاید زیادی خشک هستند. شاید با این معیارهایم هیچ رابطهای را نتوانم شکل بدهم. الآن که بهش فکر میکنم فقط یاد تابلوهایی که آن روز اول توی نمایشگاه دیدیم میافتم؛ بدون نظر، بدون قضاوت، بدون پیشداوری، بدون ادعای فهم، مربعی آرام و بزرگ و طوسی.
آقای خرس!
انگار خلاصه ی یه رمان فوق العاده رو خوندم !
خیلی قشنگ اتفاقا و حس هات رو نوشتی و تمیز ته نوشته ت رو بستی.ممنون.
ایام به کامِت
کار درستی کردی باهاش تموم کردی.
دلم برای اولگا سوخت. کاش یه روز دلش بخواد حالش خوب شه.
Man hamishe bad az khundane injur matn ha be in fekr mikonam ke che adam haye ba estedadi dar neveshtan, be hezar dalil hargez shanse khodeshuno baraye neveshtane herfeyi emtehan nakardan.
Bebakhshid ke fingilish shod,akhe inja cheragh haye adsl tarikand,va man ba mobile minevisam.
خیلی خیلی خیلی خوب بود. دلم مردی خواست که زن رو انقدر دوست داشته باشه
عالی بود. هر کلمه اش رو که می خوندم مشتاقتر میشدم کلمه بعدی رو بخونم.شاید در مورد زن شانس نداشته باشید ولی شانس خودتون رو در مورد نوشتن حرفه ای امتحان کنید. مطمئنم نتیجه می ده!
خیلی خوب بود. واقعیت داشت یا داستان بود نمی دونم. اما مثل یک داستان شیرین خلسه آور خوندمش. راستش با اولگا همدردی کردم. میشد مثل یک گیاه ضعیف ازش مراقبت کرد و بهش دست کشید. به هر حال خواندنی و دلچسب بود؛ در حدی که منو از یک خواننده فید همیشگی به یک کامنت گذار تبدیل کرد
» کسی رو می شه با کتاب و ادبیات مخ زد»» چه خوب شد زنم را طلاق دادم» زن سکس زن و …
هیچ وقت از خوندن نوشته های شما خسته نمیشم .
صراحت نوشته هاتون و بی پرده ابراز کردن احساساتتون عالیه .
Tonight I was totally mad, and you made me more!!
عالی بود. خیلی عالی
تو شاهکار می کنی مرد.
لیتیوم بد چیزی است.
عالی بود
از خوندن کلمه به کلمش لذت بردم
خيلي وقت بود يك متن طولاني را تا ته نخونده بودم. عالي بود
براوو
نویسنده عزیز اگر اولگایی هم نبوده باشد تخیل ت ترانه ی گوش نوازی برای مخاطب مهیا ساخته است دمت گرم و سرت خوش باد عزیز
به نحو عجیبی با هر دو همذات پنداری کردم…کاش داستان نبوده باشه
چيزي كه باعث ميشه من بيشتر از نوشته هاي ديگران جذب نوشته هات شم صراحت و بي شرمانه نوشتنته، من عاشف اون تيكه م كه نوشتي پشت لبخندتون يك دول ارام بوده! همذات پنداري عجيبي باهات حس ميكنم، شايد ادماي نزديكي باشيم، شايد هم مهره مار نوشته هاته.. در هر صورت به عنوان يه ادم مجازي خيلي دوستت دارم و اميدوارم هميشه خوب باشي و خوب بنويسي، ادمايي مث من هميشه به قصه نياز دارن؛)
If the rule you followed brought you to this, of what use was the rule
خیلی دلم سوخت هم واسه ولگا هم واسه تو،
سلام… با اجازه به لینکستان وبلاگم افزوده شدید. در صورتی که تمایلی نداشتید میتوانید با گذاشتن پیامی من را آگاه کنید. خوش و پاینده باشید.
ای بابا اون از ازدواج 8 ماهه اینم از دوستی کمتر از دو ماهه-دقیقا توی رابطه هات چی از طرفت میخوای؟؟ که بهش نمیرسی؟
برای سکس میرفتی پیش فاحشه و برای آرامش میموندی پیش اولگا
تو که از اول مشکلش رو میدونستی یا نباید شروع میکردی یا نباید اینقدر زود تموم می کردی-اینطوری ضربه بدی بهش زدی-اونم فقط واسه اینکه دول ارامی داشته باشی
Mamnoon Shadi jaan, dafeye dige hatman ghablesh ba shoma tamaas migiram ta shoma masire dorost ro neshoonam bedin.
:-)) خرس عزیز خیلی خنده دارین شما. من واسه نوشته ت کامنتی ندارم . اتفاقی افتاده و گذشته و تموم شده به نظر هم نمیاد روال اتفاقات میتونسته جور دیگه ای باشه. ولی این جوابت خیلی بانمک بود.
ma k har chi khodemono boo kardim nafahmidim in booye zanane k gofti chie?tavahome ya vagheiat?!
:-))))))
خرس عزیز !
این نوشتت فوق العاده بود
یعنی نمی خوام بگم دقیقا همین تجربه تو رو من هم همین سه هفته پیش تجربه کردم و به پایان رسوندم اما واقعیت اینه که خیلی مشابه بود و یه جورایی واقعا تمام احساساتتو با تمام وجود درک کردم ..اینو جدی میگم . کلی حال کردم و دقیقا همین پاراگراف آخرت همون مسائلیه که هنوز نمیتونم فراموش کنم و تو خیلی خوب باهاش کنار اومدی اما من هنوز نه
بازم مرسی بخاطر نوشتت و حس خوبی که امروز به من دادی
خب، فکر کنم فرقش رو فهمیدم! من قسمت «یاوه های شیطانی» داستان رو نمی نویسم. نه که سانسور کنم، به نظرم یا خیلی مهم نیست، یا جذاب نیست، یا خیلی خوب نمی شه نوشت.
مستر من اصولاً از فایر فاکس استفاده میکنم. این فونتی که برای یاوه های شیطانیتون استفاده کردین تو فایرفاکس یه سری مربع نشون داده میشه. من هی کامنتها رو میخوندم و فکر میکردم منظور دوستان از یو و این حرفا چیه. مربعها رو ربط داده بودم به سانسور متن. حالا که متنو تو اکسپلورر دیدم فهمیدم جریان چی بوده. خوب شکر خدا بین این آغاز و پایان brief encounter شما اتفاقهای خوب هم افتاده. سایه تون مستدام و دولتون آرام جناب خرس.
بنویس دیگه….
baraye avalin bar too omram ye neveshtaro 2 bar khoondam.what a talented man.thanks mate , you make my day!
پسندیدم، به عنوان یک زن.
خرس عزیز ،
می خواستم بگم همزات پنداری شدید دارم ، دیدم دوستان همه متفق القول همین رو نوشتن ، فقط اینکه من سنم کمتر از تو هست اما به صورت عجیبی قسمتی از زندگیم همین طور شده ، امیدوارم تا آخر اینطوری پیش نره چون خیلی به رسیدن به عشقم تو زندگی حساب باز کردم و اگه مثل قهرمان داستان تو آخرش به جدایی و سرگشتگی منجر بشه احساس می کنم بخش عظیمی از زندگیم تلف شده….
خرس
دردآوره که همه چیز از یه جایی شروع میشه
حتا اون سنگ پنجاه تنی که روی آدم میفته و یهو میمیره باز از یه جایی میافته
عزیز دل، بنویس.
شاید بیشتر از یک ساله که خوندن مطالب طولانی رو کنار گذاشتم و فقط تو اینترنت مطالب زیر سه خط رو میخونم .. هر کتابی رو هم که شروع میکنم به خوندن ، به وسطاش که میرسه سعی میکنم یه جایی گم و گورش کنم که دیگه نخونمش .. ولی امروز پرهام (موسیو گلابی) تو فیسبوک به وبلاگت لینک داده بود و چون میدونم که آدمی نیس که الکی رو هوا چیزی رو معرفی کنه ، اومدم نشستم خوندم و واقعا از نوشتنت خوشم اومد و نوشته هات جذبم کرد .. این پستت هم واقعا جای فهمیدن داشت ..
به هر حال مرسی که مینویسی .. مرسی که بلند مینویسی ..
You sound so romantic Griz-B. I’m sure you’ll have better luck next time. I would’ve done the exact same thing though…
Love the way you write!
آخرهای ساعت کاری در شرکت بود.از کار خسته شده بودم. اتفاقی در لیست وبلاگ های برگزیده دویچوله آدرس را یافتم و این داستان را خوندم. در حالت خلسه رفتم. بیشتر از ساعت پنج ماندم. همکاران یکی یکی رفتند و من همچنان لم داده ام در صندلی مقابل مونیتور و به بازتاب نور خورشید از سطح برف هایی که دم آخر مرگشان است در روبه روی پنجره ام خیره شده ام.
آخرین بار این حالت خلسه را بعد از خواندن داستان کوتاه آینه های شکسته هدایت در مجموعه داستان سه قطره خون پیدا کرده بودم. فقط اودت تبدیل به الگا شده بود..حالت خوش درد آوری است…………
نوشته هایت را دوست دارم *)
خوشحالم كه به وبلاگتون برخوردم
خوشحالم كه به وبلاگتون برخوردم
به طرز بی اندازه ای حس می کردم داری حرف های من رو می زنی… دیوانم کرد این پست…. فوق العاده بود…
و ضمنا اون سه پاراگرافی که با من زن ها را دوست دارم شروع می شه به شدت یاد زوربای یونانی انداخته بودم…
به سلامتی خودمون که زن ها رو خیییلی دوست داریم :دی
گل کاشتی آقای خرس. این از فضای باز بهتر بود. یکدنیا احساس و صداقت توش بود
منم فایر فاکس استفاده می کنم.خب، مگه میشد نخوام بدونم اون مربع ها – یاوه های شیطانی- چی میگن؟ رفتم با کروم دیدم
وای، پسر تو معرکه ای! دول آرام و قسمت من زن دوست دارم ماه بود. و پرستیدن پاهای زن ها خدا بود
دلم برای هر دوتون سوخت. برای اولگا چون مریضه و حساس. برای شما چون حشری هستی و حساس و نکته بین و خیلی چیزای دیگه :-) دکتری نمی کنم که باید چنین و چنان می کردی. خوشم نمیاد وقتی مردم اونجوری نظر میدن. This is YOUR life, thanks for sharing it so beautifully
برقرار باشی جوون، و کامیاب
!!!!بو؟ من جریان بو رو نفهمیدم. و اینکه نمیدونستی به بو فکر کنی یا خودت رو در اون غرق کنی؟
It made me remember THE SUN ALSO RISES
راستش من دقیقا فهمیدم چه اتفاقی افتاده. می خوام یه راست برم سر اصل موضوع. سکس و اینکه چرا اولگا ممانعت میکرد. سکس از نظر مردا اینطور که به نظر میاد یه حساب دودوتا چهارتاست. دختر و پسری که به هم میل دارن و یه جای مناسب و هردو آمادن. پس چرا یهو دختره ممانعت می کنه. خب خون پسره به جوش میاد و چه بسا تصور می کنه دختره داره بهش توهین می کنه. ولی این رو ببینید از دید دختره. خلاصه می کنم. کلن چون در طول تاریخ ما زن ها بخاطر جنسیتمون مورد سو استفاده قرار گرفتیم و همچنان هم میگیریم، این پیش فرض تو ذهن هممون هست که نکنه این طرف داره از ما سو استفاده می کنه. برای همین یهو مود از بین میره. مثلا شما اگه یه زن رو هفته ای دوبار ببینین و هر دوبار ببرینش رستوران، اون هیچ وقت فکر نمی کنه دارین ازش سو استفاده می کنین و شما اونو فقط بخاطر این میخواین که موقع غذاخوردن تنها نباشین. ولی اگر هر دوبار ازش سکس بخواین و لذت هم ببره باز اون پیش فرضه میاد جلو. ذهن زن ها همیشه پیچیده تر بوده و در هر دودوتا چهارتا یک یا دو تا مجهول وجود داره.
روابطی که تو یه روز بارانی شروع میشه، تو یه روز آفتابی ادامه پیدا میکنه نهایتا در یه روز مه گرفته گم میشه. پشت مه، درست وقتی که داری سعی میکنی شال گردنت رو سفت کنی.
کنار پل حاشیه رود خونونه، درست وقتی که داری شال گردنت رو سفت میکنی، و تمام سعیت رو میکنی که اینکارو تند انجام بدی که دستات یخ نزنن و تندی ببریشون تو جیب کاپشنت تا گرم بمونن، تا موقعی که با خوش روئی و لبخندی بر لب دستت رو برای دست دادن دراز میکنی به طرفش از دستهای سردت شرمنده نباشی، غافل از این که مه سرد زمستانی هیچ وقت اجازه نمیده که کسی تورو ببینه و با خوش روئی و با لبخندی بر لب دستش رو برای تکان دادن دستت به جلو هدایت کنه.
*خیلی وقت هست که میخونمت اما فکر کنم این اولین باری هست که کامنت میگذارم، فضای این پست رو خیلی دوست داشتم.
**برای درک بهتر عطر زن به دوستان توصیه میکنم فیلم PERFUME رو ببینند
سلام خرس
آدمهای زن دوست مثل تو راحت خوشبخت میشن و بیشتر دخترها رو هم خوشبخت میکنند.
دیدم که میگم
خیلی عذر می خوام که صریح می گم؛
خیلی کثافتی!